وبلاگ اقاگل چالش زبان مادری رو برگزار کرده و من هم شرکت کردم تا در حد توانم معرف زبان محلی شهرم باشم.
از
اونجایی که استان بوشهر از لحاظ گویش یکی از متنوع ترین استان هاست و حتی
زبان روستاهای اطراف شهرمون یا حتی بعضی بخش های دیگه ی شهرمون با هم خیلی
فرق میکنه در اولین قدم باید اسم شهرم رو رونمایی کنم:) ... اینجا گناوه است:)
اما متن بازگردانی شده ی چالش :
یکی از شاعرَل رَه وِر رییس دُزَل وُ یه دل سیری وَش تعریف کِه.
رییس دُزَل گو تا جومِشه در بیارِن و از وِلات صَحراش کُنن.فقیر بدبخت هم تو سرما لخت رَه.
تو رَه سَگَل دینداش اُفتادن؛ایخاس یه سنگی وَرداره و سَگَلِه دیر کنه اما زمین یخ زده بی و سنگ گیرش نومَه.
گو وووووی اینا د چه مردُمونین که سگلشونه ول کردنه و سنگله جمع کِردِنِه.
رییس دُزَل از تو اتاق دیدش و صداشه فهمی ؛ خَنِدس.
گو ای حکیم از مو یه چی بُخو. گو همی جومِه ی خومه بدینُم عامو، چی وَتون نَخاسُم.
ادم به خیر بقیه امید داره
مو خیره تونه نَخاسُم فقط جون خوتا شر نَرِسَن
رییس دُزَل دلش سیش سُوخت؛ گو تا جومِشه با یه قبای پوسی و چَن تِمن پیل بدنش تا وَرداره بِره.
پ ن 1:عنوان پست شعری از استاد مرحوم ایرج شمسی زاده است که در فلکه ی ورودی شهر نوشته شده.
پ ن2 : زبان ما به زبان لرهای بختیاری شباهت داره. اینم فایل صوتیش با صدای زشت خودم:)
شیر همیشه یک نماد بود؛ حیوان مغروری که از قدرت و هیبتش افسانه ها و شعرها سروده اند.
اما خوب تماشا کن...سالهاست بازیچه ی دست انسان است و در کنج قفس زندانی...
کلاغ با همه ی زشت و شوم بودنش؛ نه عاشق و شیفته ای دارد و نه نگران و دلواپسی ؛ نه قهرمان داستانی خیالیست و نه مشتاقانی برای تماشا دارد ... اما همیشه سبک بال و آزاد ، رها از ترس قفس در دنیای پرواز است.
آدمی گاه شیر است؛ نماد و الگو...هر ثانیه نگران و ترسان از اشتباه؛ اسیری در کنج قفس توجه و شاید بازیچه ی تقلید افکار کورکورانه از عقابانی زندانی...
و گاه کلاغیست از نگاه دیگران زشت و بی جاذبه ، فارغ از قضاوت ها و نگاه های سرزنش گرانه ، همیشه رها ... پرواز میکند به بلندای افکار تاریخ ؛ بدون ترس از خطا بال می گشاید در آسمان ، هر لحظه بی باکانه تجربه میکند و می آموزد, گاهی فرو می ریزد و خشت خشت درونش را محکم تر بنا میکند...بی هراس از شکارچیانی همیشه در کمین...
گاهی کلاغ باش ؛ نترس از زشت دیده شدن ، از ظهور حقیقت درونت... زنجیر پوسیده ی ترس هایت را پاره کن؛ بی باکانه بال افکارت را باز کن, پرواز کن , اوج بگیر و رها شو...
کلاغ... پَر
باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگ شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیهی جشن اقاقیها را گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست! هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست توی تاریکی شبهای بلند سیلی سرما با خاک چه کرد؟ با سر و سینهی گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن! و سخاوت را در چشم چمنزار ببین! و محبت را در روح نسیم که در این کوچهی تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقیها جشن میگیرد!
خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ باز کن پنجرهها را و بهاران را باور کن...