سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰
تا حالا ده بار اینجا رو باز کردم، دلم خواسته بنویسم اما نمیدونم از چی، ذهنم خالیه، دل و دماغم به هیچ کاری نمیره، شاید این چند روز قرنطینه بهترین فرصت برای انجام کارهایی بود که دوستشون داشتم و همیشه زمانی براشون نبود اما حالا میبینم که تمام این چند روز به بطالت گذشته، حتی نمیدونم دوست داشتم چکار کنم فقط انگار دلم یه کار جدید میخواد، یه چیزی که سر ذوقم بیاره، یه چیزی که از این همه رخوت و کسلی، یک جا نشینی و خواب خلاصم کنه.
این روزها تا به خودم میام خوابم، انگار پناه بردم به دنیایی که واقعی نیست، خیاله، توهمه اما من دوستش دارم. راستی دوستش دارم؟ نمیدونم ولی هر چی که هست از دنیای واقعی قابل تحملتره؛ ولی بازم میدونم که این راهش نیست، الان بهترین زمان برای کتاب خوندن، فیلم دیدن، یاد گرفتن و ... است اما دلم؟ راستش به هیچ کدوم نمیکشه، حس عجیبیه!
پریشب با خودم فکر میکردم که مگه این همون زندگی ایدهآلم نیست؟ تو کمتر از ۵ ثانیه فهمیدم که نیست، من دلم یه زندگی مستقل و تنها میخواد، یه زندگی که توش آزادانه زندگی کنم و صفر تا صد امورش دستم باشه نه اینکه تو یه اتاق تنها زندانی باشم و وقت بگذرونم، هر شب هم برای داروهای مصرف نکرده غر بشنوم، آره اینم تنهاییه ولی ایدهال من نیست، بیشتر شبیه تاوان کارهای نکرده است، شبیه اینه که یه بخش کوچیک از خواستههات رو بهت بدن ولی نه برای اینکه لذت ببری بلکه برای اینکه بشه اینهی دق!
شما چه خبر؟ زندگی روبهراهه؟ تابستون چجوری سر میشه؟ خوش میگذره؟ :)