هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


در باب گروه

هفته‌ی پیش نبود، دقیقا روزی که قرار بود گزارش‌کار بنویسیم نبود، کل روز هم آنلاین نشد، فردا عذرخواهی کرد و گفت که مشکلی براش پیش‌ اومده و همچنان هم برقراره، بخاطر همین دیروز نتونسته حاضر باشه، با وجود اینکه ناراحت شده بودم و از خودم می‌پرسیدم مگه نوشتن پیام «ببخشید بچه‌ها، مشکلی برام پیش اومده و امروز نمیتونم باشم» چقدر از کسی زمان میبره؟ اما خب گفتم برای هر کسی چنین مشکلاتی پیش میاد و بیخیال!
این هفته هم گزارش‌کار داشتیم، دیروز تقسیم‌کار کردن، گفت که من مطالب رو توی ورد می‌ذارم و اماده می‌کنم، قرار شد یکی شبیه‌سازی رو انجام بده، یکی جدول بکشه، مطالب هم همگی جمع کنیم و اونم بذاره توی فایل.
اخر شب بخشی از مطالب رو قرار داده بود اما هنوز خیلی از مطالب مونده بود، در حقیقت فایل به قدری خلاصه بود که نمی‌دونستم باید چی رو برای استاد ارسال کنیم. گفتیم ادیت کن گفت بعدا فعلا مطالب رو بذاریم، گفتیم کاور بذار گفت اینا برای بعدا فعلا مطالب رو اماده کنیم مرتب کردنش بمونه برای بعدا، فردا هم هست‌.
 اخر شب بعد از تلاش برای درست کردن فایل گفت درست نمیشه، مطالب بهم می‌ریزه، منم خوابم میاد ببخشید میرم بخوابم، رفت، یکی‌مون فایل رو مرتب کرد، فایل‌ها چپ چین بود و برای همین جاستی‌فای نمی‌شد.
گفتن چیا مونده؟ گفتم بذارید صبح که خودش هم باشه ببینیم چیا رو گذاشته که بقیه‌اش رو بذاریم.
۸ صبح بیدار شدم، اونم اومده بود، چندتا کار رو انجام دادیم، بخشی از مطالب رو توی فایل گذاشتیم و دنبال بقیه‌اش هم گشتیم، ساعت یک ربع به ۱۰ میگه من باید ساعت ۱۰ برم، ازش می‌پرسم کاور گذاشتی؟ میگه زشت شد حذفش کردم، میگم بذارش لطفا میگه سیستم رو خاموش کردم دارم میرم بیرون میشه لطفا خودت بذاری؟ میگم باشه فایل رو بفرست.
فایل رو باز کردم، خام خامه! اون رفته و بقیه خوابیدن، ساعت ۱۲ باید تحویل داده باشیم، زنگ میزنم و یکی دیگه رو بیدار میکنم، با هم روی فایل کار می‌کنیم، هیچ ویرایش نگارشی روی متن انجام نداده، فاصله‌ی متن و حاشیه خیلی کمه، جملات مفهومی ندارن، متن‌ها چپ چینن، تنظیمات عکس‌ها ناقصه و نمیشه بهشون دست زد. همه‌شون رو درست می‌کنم، متن رو می‌خونم و ویرایش می‌کنم، ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه است. به نفر دیگه میگم مطالب خیلی کمه، از متن‌های تخصصی که داریم اضافه کن تا من هم قبلی‌ها رو ویرایش کنم، دست تنها نمیتونم. تموم کردن همه‌ی اینها تا ساعت ۱۱:۵۶ دقیقه زمان میبره، فایل رو می‌فرستم که مطالبش رو اضافه کنه، بهش میگم زودتر، ۱۱:۵۹ فایل رو می‌فرسته، همه چیز بهم ریخته، اشکم داره در میاد، فایل خودم رو pdf میکنم و می‌فرستم، میگم همین رو می‌فرستم، میگه یه صفحه مطلب اضافه کردم، میگم که وقت نیست، فایل تو ناقصه چون روی فایل ناتمام من انجام شده، مطالبش بیشتره اما تمیز نیست، فونت‌ها اشتباه، کاور ناقص، ویرایش ناقص. عذرخواهی می‌کنه، میدونم که تقصیر اون نیست، خیلی بیشتر از من درگیر گزارش بوده.
کلاس شروع شده، اون رو می‌فرستم کلاس که به جای هر دو نفرمون حضور بزنه، فایل رو کامل می‌کنم، به نظرم همچنان مطالبش برای یه گروه ۴ نفره کافی نیست اما راهی نیست، فایل قبلی رو توی تلگرام استاد ادیت می‌کنم، فایل اول یک دقیقه و فایل دوم پنج دقیقه با تاخیر ارسال شدن، هر دو رو ادیت می‌زنم و فایل جدید رو با نیم ساعت تاخیر جایگزین، برای اینکه علامت ادیت زیر پیام توجیه بشه همراه با فایل، متن می‌نویسم یعنی که متن زیر پیام ادیت شده. همچنان عصبیم، دو نفر دیگه هنوز نیومدن که بپرسن «خرتون به چند؟»، گروه رو باز میکنم تا پیام گلایه‌ داری بابت بی‌نظمی و کوتاهی دو نفر دیگه بنویسم، با محوریت کسی که ساعت ۱۰ همه چیز رو رها کرده. 
قرار بود برای تولد فاطمه هدیه بخرم، چیزی که دیروز خریدم به نظرم کافی نیست، می‌خواستم بخشی از صبحم رو برای بیرون رفتن بذارم؛ عصبیم، تمام زمان صبحم صرف مرتب کردن فایل شده، از نوشتن پیام پشیمون میشم، گروه رو می‌بندم و نوشتن رو به زمانی که آروم‌تر شدم می‌سپرم.
خودم پیشنهاد هم‌گروهی شدن رو به بچه‌ها داده بودم، درخواست دوست دیگه‌ام رو رد کرده بودم، فکر می‌کردم گروه صمیمی‌تر و کاری‌تری داریم اما خب ... من اصولا زیاد اشتباه می‌کنم.
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan