يكشنبه ۳۱ تیر ۰۳
انگار مایعی گرم و سرخ از دلم شره میکند. درد توی استخوانهایم پیچیده. دارم فرار میکنم؛ از خودم، از رویارویی با خاطراتم، از آدمها. از شلوغی به تنهایی از تنهایی به شلوغی.
عصر هوس یک چیز خوشمره کرده بودم. چه؟ نمیدانم. بعد از او انگار طوفان به زندگیام وزیده باشد، تمام متعلقاتم را باد برده است، هر چیزی یعنی یک خاطره و هر خاطره یعنی غم. قبل از او عاشق بستنی بودم، بستنی شکلاتی، قهوه، کاپوچینو. میگفتم نیمی از وجودم بستنی است، الی میگفت "کی گفته نصفت بستنیه؟ تو همهات بستنیه عزیزم، تو رگهاتم جای خون بستنیه. مال من چایی و مال تو بستنی شکلاتی". راست میگفت. هفتههای آخر غم سنگینی تصمیمگیری و فشار مغزم، غم کنسلیهای پیاپی و بیحوصلگیهایم را با بستنی تحمل میکردم. هر روز عصر یک بستنی شکلاتی. بعد از او مزهی بستنیها رفته، هوسش از سرم پریده. دیگر انتخاب اول نیست. شب آخر پرسید " پیتزا و بستنی بخوریم؟" گریه میکردم، "نه". میخواستم بستنی برایم بماند، میخواستم غم خاطراتم را با بستنی قورت بدهم. گفت " شیرینی ماشینمه، فردا میری میگی پسرهی خسیس شب آخر یه شیرینی به من نداد.". اشک روی صورتم شوره بسته بود، گفتم " میل ندارم، نمیخوام واقعا". کوتاه نیامد "وا! الکی نگو نه تو جونت به بستنی بسته است، شام نمیخوریم ولی باید یه بستنی بخوری". خوردم و بستنی هم رفت.
غروب هوس پیتزا کردم. برنامه پیادهروی تا امپراطور و یک پیتزای مینی خوشمزه بود. اما یک چیزی مانع تنها رفتن میشد. به فاطمه پیام دادم "هوس پیتزا کردم. میای بعد از کارم بریم امپراطور؟"، جوابی نیامد. برنامه چیدم که تنها راهی شوم. دم رفتن وقتی کوله را روی شانهام صاف میکردم پایم لرزید، در واقع دلم. نرفتم. شب یکی مانده به آخر یک پیتزای دونفره گرفت بود، چراغ ماشین کم نور بود، لب ساحل توی تاریکی شب پارک کردیم، دریا توی سیاهی شب پیچیده بود و بیش از تصویرش صدای کم رمق امواجش میرسید.چراغ گوشیهایمان را روشن کردیم و جایی روی داشبورد گذاشتیم، هنوز تکهی اول را برنداشته آرام گفت "چقدر قشنگ شد، منظرهی جالبی شده". غمگین بود، بعدا فهمیدم همان شب پذیرفته بود که تمام شدهایم. وقتی بابت شام تشکر میکردم گفت " یه پیتزا طلب داشتی ازم، قول داده بودم ولی هی میگی پیتزا دوست دارم و پیتزا خورم همش همین؟ یه تیکه میخوری برای دومی باید التماس کنم". همان شب پیتزا را هم از دست داده بودم. این را هم بعدا فهمیدم.
با خودم گفتم " اینطوری که نمیشه. دلم یه چیز خوشمزه میخواد". آیسپک شکلاتی آمد توی ذهنم و اشک توی چشمهایم. بعد از آیسپکهای سفارشی که پشت بندش پیامک میآمد " خواستم سوپرایزت کنم. در واقع دارم روت تست میکنم. بخور اگه خوب بود یه شب با هم میریم میخوریم" دیگر آیسپک هم نخوردم.
چه برایم باقی مانده؟ کیک شکلاتی هم همان شبها باخته بودم.
به سرم زد پیاده تا تمشک یا گلچین بروم و رولت شکلاتی یا کوکی شکلاتی بخورم ولی نه، هوس همه چیز پریده بود و به جایش غم نشسته بود.
قفل در دفتر را دوباره باز کردم و چراغها را روشن. اسنپ گرفتم و یک راست برگشتم خانه، برای فاطمه نوشتم "اگه شد فردا شب میریم".
لباسهایم را که از تنم میکندم چشمهایم توی آینه گریه میکرد. درها را بستم و لپتاپم را روشن کردم. در تیتر اینجا نوشتم "انگار مایعی گرم و سرخ از دلم شره میکند.".
حالا که مینویسم هنوز هم شره میکند. تا کی؟ نمیدانم.
انگار که از جنگ برگشته باشم. خراب و ویران. خشت به خشتم متلاشی است. از صبح تا شب به سریال دیدن پناه میبرم. سرم را که از لپتاپ جدا میکنم چشمهایم تار میبیند، درد چشم و سرم را هم نادیده نگیرم. راهحلش را در عوض کردن عینک و چشمپزشکی دیدهام چون فعلا نه میتوان از فیلمها فرار کرد و نه اشکها. صبح تا شب باید خیره شوم به لپ تاپ تا یادم برود که یک چیزی را تمام کردهام تا یکهو به سرم نزند و بیهوا بزنم زیر گریه یا صفحهی چتهایمان را باز کنم و چند خطی بخوانم و خنجر بکشم به قلبم.
+ همیشه قصه را از زبان کسانی که ماندند خوانده بودم. اینبار خودم رفتم تا قصه را از چشم کسی که میرود ببینم. من رفتم اما یک غمی برای زمانی که نمیدانم تا کی طول میکشد در من ماند.