هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


مرداب خواهد شد...

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد                                    حتی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

مرداب خواهد شد در اخر سرنوشتِ                                 رودی که در فکرش خیال ماه باشد

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد                                  مردی که بین خنده هایش آه باشد

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد                                         بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

پایان راه هفت شهر عشق یعنی                                      زانوی عاشق با سرش همراه باشد

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم                                          تنها خدا از درد من آگاه باشد

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست                                     بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

"علی صفری"

خوب بود
:)
تشکر از حضورتون
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است و زلیخا عوض شده است...
فاضل جان نظری.

:)
اون فاضل جان نظری جالب بود:)
ممنون از حضورتون

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد 

بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد


:(
ممنون از حضورت 
پایان راه هفت شهر عشق یعنی.. زانوی عاشق با سرش همراه باشد..

قشنگ بود.. :(
...
دست شاعرش درد نکنه:)
ممنون از حضورتون
بگذاری برود..
یا بسپاریش ب آب دریا؟؟
نسخه جدید تر هم رو شده توسط شاعر..
حبس کردن در ته چاه!
:/


پست زیبا بود.. :-)
خخخخخ
میزارم بره اما بدون من فقط ته دریا:))))

زیبا دیدید:)
ممنون از حضورتون
تشکر
خواهش میکنم
تشکر از حضورتون
زندگیتون بدون غم

ممنونم:)
همین طور شما:)
تشکر از حضورتون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan