جمعه ۹ تیر ۹۶
بچه که بودم خانه یمان کوچک تر بود، ۲ اتاق داشت و یک آشپزخانه، یک اتاقش مربوط به پدر و مادر بود و دیگری بچه ها!
همه تقریبا جای خاص خود را داشتیم؛ سربازی برادرم که تمام شد او هم به جمع افراد اتاق اضافه شد و به طبع فاصله ها کمتر، طوری که اگر قرار بود یک نفر برود دستشویی(گلاب به رویتان) باید مارپله را عملی اجرا میکرد و کم نبود زمان هایی که در تاریکی اتاق صدای آخ یکی و پشت بندش صدای معذرت خواهی دیگری به گوش میرسید.
جای برادرم خطرناک ترین جای اتاق یعنی دقیقا روبروی در بود و معمولا صدای آخ هم از همانجا بلند میشد.
روزهای اول فقط به غر و نق میگذشت و چاره ای نداشت جز تحمل، اما خیلی نگذشت که راه حل را پیدا کرد، آن هم چه راه حلی!
هر شب برایمان قصه میگفت، قصه های سربازی! البته نه به روال همیشگی و ماجرای شیرین کاری سربازها... بلکه قصه ی برجک پیرزن و جن های مخوفش!
به ساعت خاموشی که نزدیک میشدیم او هم سکوت میکرد و مشغول اماده کردن قصه میشد، همزمان با خاموشی چراغ اول صدای قصه گفتن او و بعد صدای التماس ما برای تعریف نکردن سهم قصه ی آن شبمان شروع میشد.
ما التماس میکردیم و او میگفت:"نه امشب با دیشب فرق داره میخوام بگم اصل ماجرای برجک چی بود و بخندین" شروع میکرد و هر چه قصه پیش میرفت نه تنها خبری از خنده نبود بلکه همان قصه ی دیشب بود با کمی صحنه های اکشن تر!
بعد از اتمام قصه و چند دقیقه صدای اعتراض ما، تخت میخوابید و ما تا صبح از جایمان تکان نمی خوردیم که خدایی ناکرده پیرزن برجک به سراغمان نیاید.
بعد از مدت ها که دیگر قصه هایش ته کشیده بود خیالمان را راحت کرد که برجک را انداخته اند و دیگر کسی در آن برجک نگهبانی نمی دهد.
نکته ی جالب آنجاست که همین چند مدت پیش متوجه شدم گویی برجک پیرزن مربوط به یکی از پادگان های استان کردستان بوده اما ... برادر من سرباز پادگان بوشهر بود!!!