هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برجک پیرزن

بچه که بودم خانه یمان کوچک تر بود، ۲ اتاق داشت و یک آشپزخانه، یک اتاقش مربوط به پدر و مادر بود و دیگری بچه ها!
 همه تقریبا جای خاص خود را داشتیم؛ سربازی برادرم که تمام شد او هم به جمع افراد اتاق اضافه شد و به طبع فاصله ها کمتر، طوری که اگر قرار بود یک نفر برود دستشویی(گلاب به رویتان) باید مارپله را عملی اجرا میکرد و کم نبود زمان هایی که در تاریکی اتاق صدای آخ یکی و پشت بندش صدای معذرت خواهی دیگری به گوش میرسید‌.
جای برادرم خطرناک ترین جای اتاق یعنی دقیقا روبروی در بود و معمولا صدای آخ هم از همانجا بلند میشد.
روزهای اول فقط به غر و نق میگذشت و چاره ای نداشت جز تحمل، اما خیلی نگذشت که راه حل را پیدا کرد، آن هم چه راه حلی! 
هر شب برایمان قصه میگفت، قصه های سربازی! البته نه به روال همیشگی و ماجرای شیرین کاری سربازها... بلکه قصه ی برجک پیرزن و جن های مخوفش!
به ساعت خاموشی که نزدیک میشدیم او هم سکوت میکرد و مشغول اماده کردن قصه میشد، همزمان با خاموشی چراغ اول صدای قصه گفتن او و بعد صدای التماس ما برای تعریف نکردن سهم قصه ی آن شبمان شروع میشد.
ما التماس میکردیم و او میگفت:"نه امشب با دیشب فرق داره میخوام بگم اصل ماجرای برجک چی بود و بخندین" شروع میکرد و هر چه قصه پیش میرفت نه تنها خبری از خنده نبود بلکه همان قصه ی دیشب بود با کمی صحنه های اکشن تر!
بعد از اتمام قصه و چند دقیقه صدای اعتراض ما، تخت میخوابید و ما تا صبح از جایمان تکان نمی خوردیم که خدایی ناکرده پیرزن برجک به سراغمان نیاید.
بعد از مدت ها که دیگر قصه هایش ته کشیده بود خیالمان را راحت کرد که برجک را انداخته اند و دیگر کسی در آن برجک نگهبانی نمی دهد.
نکته ی جالب آنجاست که همین چند مدت پیش متوجه شدم گویی برجک پیرزن مربوط به یکی از پادگان های استان کردستان بوده اما ... برادر من سرباز پادگان بوشهر بود!!!
:))))

اون وقت تکلیف مثانه تون چی شد؟
:))
مجبور بود تا سپیده صبح تحمل کنه، به نظرم یکی از دلایل سنگ کلیه ام هم همون روزهاست:))
ممنون از حضورت
به نظرم از اونام که خاطرات سربازی‌ام رو هیچ وقت بعد از خدمت برای کسی تعریف نکنم! چون همین حالا همین که یه هفته از یه ماجرایی می‌گذره خودم هم فراموشش می‌کنم چه رسد که بخوام تعریفش هم بکنم! در این حد دوران مزخرفیه :|
دلت میاد مترسک؟ من بیشتر از داداشم با سربازی رفتن اونها خاطره دارم:)))
به هر دورانی به چشم تلخی نگاه کنی تلخ میگذره،من برادرام الان هم حاضر نیستن برگردن ها ولی از کل ایران دوست و رفیق دارن  کلی خاطره ی تلخ و شیرین.
ان شاا... که زود بگذره برات:)
ممنون از حضورت
به این میگن پایان غافلگیر کننده، باریکلا.
الحمدلله الان که اوضاع روبراهه، بله؟
ممنون:)
اوضاع چی؟ ترس از جن یا تعداد اتاق های خونه؟:))
الان دیگه هم تعدادمون کمتره(برادر و خواهر ها ازدواج کردن یا شهرهای دیگه سرکارن) و هم تعداد اتاق هامون بیشتر شده، اما گاهی دلم برای اون روزها تنگ میشه.
ممنون از حضورتون
:)))))
:))
ممنون از حضورت
جمعه ۹ تیر ۹۶ , ۱۸:۴۱ سیّد محمّد جعاوله
سلام
عیدتون مبارک.
سلام 
عید شما هم مبارک:)
خیلی جالب بود. :)
بترسین از روزی که من برم سربازی! اینقدر خاطره بگم که خسته شین و از سربازی بدتون بیاد :D

آره خیلی جالب خصوصا قسمت هایی که تا صبح خواب جن میدیدم:))
مگه شما سربازی نرفتین؟ برعکس من خاطرات سربازی خیلی دوست دارم منتهی نه قسمت های خیلی ترسناکش:))
ممنون از حضورتون
یاد قصه گویی های دوران خوابگاه افتادم :)
مسئول خوابگاه هم میومد پشت در خوابگاه گوش وایمیستاد!
البته بعضیاشون خیلی انعطاف پذیرتر بودن. خودشون میومدن و توی تاریکی برامون داستان تعریف میکردن. یادش بخیر
قصه ی جن تعریف میکردن؟ 
خب خدا رو شکر پس خوش گذشته:))
ممنون از حضورتون
شنبه ۱۰ تیر ۹۶ , ۰۲:۱۱ مهرداد طارقلی
چقدر خووووب واقعا.

سربازی ام داستانی داره برا خودش.

خدا خیرش بده ، چقدر خوب سرکارتون گذاشته ، عجب هنری داشته :)
:)
خیلی، پر تلخی و شیرینیه:)
:|
ممنون از حضورتون
دمش گرم

سر بچه اش تلافی کنید😏
:)
 بچه داره ۵،۶ سالش هم هست، اما امان از دلم که اجازه نمیده وگرنه بدم نمی اومد تلافی کنم:))
ممنون از حضورتون
شنبه ۱۰ تیر ۹۶ , ۱۲:۴۳ دچـــــ ــــــار
سربازها تجربیاتشون رو بین خودشون به اشتراک میذارن وگرنه قصه های سربازی اینقدر زیاد نمیشد که :)
نکته ی ظریفی بود، وگرنه ۱۸ ماه که به اندازه ی ۱۸۰ سال خاطره نداره:)))
ممنون از حضورتون
وااای چقد جالب بود😅
:)) جالبی از خودته:)
ممنون از حضورت
جالبه.. ما هم تو یکی از پادگان های شهرمون برجک پیرزن داریم!! :))
پس خوش بگذره بهتون:))
دیگه عمرا باور کنم:))
ممنون از حضورتون
سربازی نگو که....
من همین مرداد ماه باید برم 
فرض کن موهامو باید از ته بزنم برم تو کوچه 

به به خیلی هم خوب:)
اشکال نداره کچل ابدی که نمیشید دوباره در میاد:)
خوش بگذره ان شاا...:)
ممنون از حضورتون
سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶ , ۱۱:۴۵ این مطلب نوشته شده توسط: علی احمدی
:)))))))) هههههه آی خندوندی همخدمتیای ما هم از قبل از خدمتشون و سفر های مجردیشون این طور داستان های مخوف می گفتند.البته همش خالی بود ولی جذاب تعریف می کردن و من چون دم دژبانی حوصلم تنهایی سر می رفت میگفتم تعریف کنید و می خندیدم.
یکی قضیه گروگان گیری رفیق پولدارشون رو گفت که تهش رو با پشیمونی و وانمود کردن شوخی و سنجش میزان جنبه ی رفیق پولداره به خوبی و خوشی جمع کرد.
یکی قضیه سفر مجردی به شمال و جنگل و حمله ی خرس موقعی که خواب بودن و بعدش که رفتن توی یه سرداب و صدای عجیب و غریب و الفرار دسته جمع.
یکی دیگه قضیه جن موتوری باغ چند هکتاری اطراف محل خدمت رو که یه چشمش کور بود و عینک دودی میزد و کت چرمی (که هرگز وجود نداشت) رو تعریف کرد.
یکی از بچه ها قضیه رفیقش که زیاد دوست داشت با جن ها در ارتباط باشه و یه شب تو خواب سر از پشت بوم و راه رفتن روی دیوار در میاره میگفت به دروغ... .
یکی دیگه داستان های جنسی که همش خالی بندیه زیاد میخوند میگفتم تو داستان تعریف کن گفت من ترسناک بلد نیستم همون داستان ها رو طبیعی تغییر میداد طوری که بشه باور کرد تعریف و بد جور تحریک میکرد.گفتم گمشو دیگه نَمیخواد داستان بگید هیچ کدامتان. :))))))
خلاصه این چنین موجوداتی بودند همخدمتی های من.
چراغ خاموش میشد هر کسی صدای یه حیوان در میاود تا چند دیقه.
یهوو تو آسایشگاه وسط شب یکی در رو با لگد میکوبید همه پا میشدیم میگفیم چیه؟چی شده؟
یکی میگفت نمیدونی چی شده؟میگفتم نه؟بازرس اومده؟
یکی دیگه میگفت سعید کرمانی اومده :))))) بعد آهنگ سعید کرمانی رو میگذاشتن و منم با صدای آهنگ میرفتم تو چرت.(گوشی قدغن بود ولی اون موقع ها یعنی ده سال پیش دور بین مدار بسته نبود کنترل کنند و از این دستگاه هایی که چک میکنند ورودی محل نظامی تا گوشی و ... نبریم نیومده بود.)
یهوو می رفتیم تو آسایشگاه میدیدیم رقص نور و پارتی با صدای کم و پایین راه انداختن همه دارن میرقصن.
مجمع المجانینی بود برای خودش.هرچی بود یادش بخیر.

ماشالا چقدر خاطره:)) واقعا مجمع المجانین رو خوب گفتین:))
سربازی هم یه بخش از زندگیه که تا داخلشی سخت میگذره ازش که بگذری همش خاطره است:)
ممنون از حضورتون
راستی یادم رفت بگم اتفاقا خونه ی ما هم دو تا اتاقه بود یه اتاق برای بچه ها و یه اتاق برای پدر و مادر بود.
اما موقع خواب شبها بعضی هامون که صبحی بود شیفت مدرسمون تو هال خوابیده و صبح زود می رفتیم...
با این همه قدیم صفا داشت
آره انگار روابطتمون نزدیک تر بود:)
ممنون از حضورتون
:))
عجب داداش باحالی :)
خیلی خوب بود، خوب هم تعریف کردی.

:))
آره کجاشو دیدی:))
ممنون عزیزم:)
تشکر از حضورت
جالبه منم دارم بوشهر خدمت میکنم 
برجک پیرزن یکی از وحشتناک ترین برجک هایی بوده که سربازها ازش حرف میزدند البته چند سال پیش خرابش کردند چون دوازده تا سرباز توش خودکشی کردند 
البته بجز این برجک برجک دیگه هم هست به اسم برجک الهام که با خوندن این پست وسوسه شدم اون چیزی رو که در موردش از هم خدمتی هام شنیدم بنویسم 
پس به استان ما خوش اومدید:)
اخرین برادرِ سرباز من حدود ۱۲،۱۳ سال پیش سرباز بود دیگه از برجک‌های بعدی خبر ندارم:)

سربازی فقط اضاف خوردنش ترسناکه
من که سربازی نرفتم ولی میگن همش ترسناکه! :|

اگه من جای شما بودم وقتی فهمیدم خدمتش بوشهر بوده اون داداشمو میگرفتم یه سیری کتک میزدم 

بعدشم میفرسادمش داخل همون برجک پیرزن تا باهاش دوست بشه😄

خدمت داداشم رو میدونستم بوشهره برجکه رو نمیدونستم بوشهر نیست :دی
عه عه! دلت میاد؟ :))

والا منم توی سربازیم جن دیدم ولی همون لحظه بود دیگه به بعدش اتفاقی نیافتاد.یادمه روی برجک غربی پادگان که بودم صدایی مثل یورتمه رفتن اسب شنیدم.نورافکن رو روشن کردم و اطراف رو دید زدم یهو یه چیزی مثل سایه رد شد.چشمتون روز بد نبینه چند دقیقه بعد یه چیزی رو دیدم مثل یک اسب که یکی روش سواره.دقیقا مثل فیلم های که توش سوار روی اسب خم میشه و شمشیرشو رو به جلو صاف میگیره و با اخرین سرعت میدوئه.البته جنه فقط به شکل اسب بود اما چون یه چیزی مثل کوهان پشتش بود انگار که یه کس روش سواره
یا خدا :| 
من تنها باشم چنین چیزی ببینم وحشت میکنم -_-
جاش بود اسلحه رو بندازید، و به سمت اسایش‌گاه به حد توان بدویید :))
البته جن ها هم قبول دارن که:
💙💙استقلال سرور پرسپولیسه💙💙
:|||

:))))
يكشنبه ۵ تیر ۰۱ , ۲۱:۳۶ یکی از سربازای همون پادگان
برجک پیرزن واقعیه و من ب چشم دیدم
منم نگفتم الکیه که :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan