يكشنبه ۲۷ اسفند ۹۶
میترسم قمر گل!
بهار دارد میآید و تو غصههایت یکی یکی سبز میشود، غصههایی که با بهار می آیند و بی بهار کنار تو میمانند.
میدانم قمر گل، میدانم هیچ آبی این همه کهنگی را از لباسهایت نمیشوید و آن همه حسرت را، از چشمانت!
هنوز هفت سین خانهات سؤالهاییست بی جواب، شاید هفت سؤال!
دلت گرفته است مثل چهارشنبه سوری پارسال، تو ترقه نداشتی و بغضهایت یکی یکی میترکید.
دلت تا بهاری دیگر نیز خواهد گرفت، تو تابستانی هم نخواهی داشت.
وقتی دوستانت از دریا میگویند تو به یاد چشمهایت خواهی افتاد!
همیشه سهم تو از پشت ویترینها یک آه بود و بهار هیچوقت از پشت پنجرهی تو سبز نبود!
می ترسم قمر گل پردههای پشت پنجره تو را ببلعند و ماه تنها بماند!
می ترسم قمر گل!
می ترسم...
"رضوان ابوترابی"
+ دم عیدی بقیه رو یادمون نره...