هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


می‌ترسم قمر گل...

می‌ترسم قمر گل!
بهار دارد می‌آید و تو غصه‌هایت یکی یکی سبز می‌شود، غصه‌هایی که با بهار می آیند و بی بهار کنار تو می‌مانند.
می‌دانم قمر گل، می‌دانم هیچ آبی این همه کهنگی را از لباس‌هایت نمی‌شوید و آن همه حسرت را، از چشمانت!
هنوز هفت سین خانه‌ات سؤال‌هایی‌ست بی جواب، شاید هفت سؤال!
دلت گرفته است مثل چهارشنبه سوری پارسال، تو ترقه نداشتی و بغض‌هایت یکی یکی می‌ترکید.
دلت تا بهاری دیگر نیز خواهد گرفت، تو تابستانی هم نخواهی داشت.
وقتی دوستانت از دریا می‌گویند تو به یاد چشم‌هایت خواهی افتاد!
همیشه سهم تو از پشت ویترین‌ها یک آه بود و بهار هیچوقت از پشت پنجره‌ی تو سبز نبود!
می ترسم قمر گل پرده‌های پشت پنجره تو را ببلعند و ماه تنها بماند!
می ترسم قمر گل!
می ترسم...

"رضوان ابوترابی"

+ دم عیدی بقیه رو یادمون نره...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan