شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
ساعت حدود دوازده ظهر است،آفتاب سوزان مرداد مستقیم میتابد و هر جانداری را بیجان میکند ،از خیابان وارد کوچه میشوم. جلوتر چشمم به اوستا نماکاری میافتد که دیوار بیرونی منزل همسایه را سرامیک میزند ، چفیهای را دور موهایش بسته و لباسهای نازکش غرق در عرق خیسِ خیس است.
موتور پسر همسایه از کنارم میگذرد و در سمت دیگر کوچه، جلوی منزلشان میایستد؛ صدای مکالمهیشان از دور به گوشم میرسد.
[پسر همسایه از دور فریاد میزند]_کار کردن تو ای گرما حرومه(حرام) والا، پیلی(پول)که تو ای گرما در بیاری هم حرومِ حرومه بخدا!
[اوستا نماکار از سمت دیگر کوچه میگوید]_ زن و بچه داری؟!
پسر همسایه که صدای اوستا را درست نشنیده میپرسد: چه ؟
_میگم زن گرفتیه؟
میان اوستا و پسر همسایه رسیدهام ، با دستمال کاغذی عرقهای نشسته روی صورتم را پاک میکنم، عینک آفتابی را کمی بالاتر میآورم تا بتوانم راحتتر اوستا را ببینم!
_ نه!
[اوستا نگاهی به من میاندازد و لبخند کمجانی میزند]_هی... همی زن و بچه نداری که ایطوری میگی نه؛ زن ، زن ، زن ...