هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دلم هم یک سرزمین جداست...

مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !

خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!

دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سلول‌های میانی پیدا می‌شود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه می‌کند و بیخیال هم نمی‌شود، مدام پاهای کوچکش را به حوصله‌ی شیشه‌ایم می‌کوبد و در و دیوارش را ترک می‌اندازد!

بارها به او متذکر شده‌ام که خیابان‌های تاریکِ شب برای پرسه زدن‌های دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگ‌تری که حسرت قدم زدن‌های شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه‌ و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچه‌ی بصل‌النخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقه‌ای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق..." را چهچهه زنان خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقه‌ی نازک رز تکیه داده بود و گریه می‌کرد!

دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانه‌اش کل ایالت مُخستان را برمی‌دارد و انعکاسش پرده‌ی گوش‌هایم را به لرزه می‌اندازد، تمام مردم ایالت شاهد بوده‌اند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.

القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار می‌شوم که دلم می‌خواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شن‌های بیابان‌ آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود ...

نه خوشم اومد قوه تخیلت بیسته عاقا ؛ بیست :))))
اینا رو از کجا درآوردی تو ای دختر  شیطون دوست داشتنی؟:))))
آفرین برای متنی به این قشنگی :))
قلمت مانا 




+

امیدوارم به زودی زود این سرزمین خود مختار آروم و دلنشین شود و از این هرج و مرج درونش روز به روز کاسته گردد:)


ممنون عزیزم :)
وقتی همه‌جا ساکته توی مغزم‌ دعوا میشه، قسمت اولش از اونجاست،بقیه‌اش هم از نصف شبی هوس‌های عجیب‌ غریب کردن :)))
قربانت :*
+ ممنونم عزیزم، منم امیدوارم :)
توصیفاتت واقعا معرکه است فرشته
لطف داری عزیزم، ممنون :*
اونجا که دوست داری بشکافیش دراریش و پرتش کنی بیرون،فکر کن اگر می شد چی میشد!
یا حداقل میشد برای مدت زمان خاصی مغز رو از خودمون جدا می کردیم بعد دوباره می ذاشتیمش سرجاش.
[خدایا ایده نمی خوای؟تو خلقت آدمای بعدی تجدید نظر کنی؟]
خوب می‌شد :)
حالا اگه فقط دکمه‌ی خاموش کردن اخر شب یا قبل از خواب رو داشت هم خوب بود، من که راضی بودم :))
حجمِ متراکمی از خیال انگیز ها رو توی این نوشته میشه دید :)
امیدوارم حجم متراکمی از حس خوب هم توش بوده باشه :)
مثل اینکه تو ایده پرداز بهتری هستی،خدایا همون آپشنی که فرشته میگه رو نصب کن:))

استغفرالله الآن خدا سنگم می کنه ها تو کارش دخالت می کنم:))
:))

[شهاب سنگ می‌بارد] :دی
کاش ورق میزدمش و ادامه ی این جنجال های گاها پایان ناپذیر که نه چیزی به اسم شب میشناسه نه خواب و آسایش و 
ول کنت نیست رو میخوندم 
آخرش کی میبره دخترک بهانه گیر و لجوجی که پا میکوبه برای خواسته هاش یا اونی که بی اعصابِ از لجاجتاش ؟!
قاضی کی رو محکوم میکنه؟ 
شایدم آخرش همونی که عصبی و خسته ست از این همه فشار, قاضی و دخترک تخس و پسرک بازیگوش و گاها زبان نفهم بزاره بره ,بره ها ؟ میشه بره؟ !
مگه میشه "مَنْ" رو رها کرد و رفت؟ 
----
شبیه فیلم هایی که پایانش باز شده آخرش نگفتی واقعا چیکار میکنی ولی حتی اگه دلتم بخواد نمیتونی اونارو بندازی تو بیابان های آفریقا و صحراهای نوادا ؛))
*_* منتظرش میمونم ...کتابتو میگم^_^ :*
گاهی من میبرم و گاهی اون، گاهی من خوابش میکنم و گاهی اون چیز خورم میکنه.
قاضی هم گاهی من و گاهی بقیه رو محکوم میکنه، رای های سنگین هم میده.
اره میشه، گاهی آدم که از خودش خسته میشه و دیگه حتی حوصله‌ی خودش رو هم نداره خودش رو ول میکنه، یه جایی خودش رو تنها میذاره و میره، گاهی بعدا برمیگرده و گاهی هم نه...


هیچی مجبورم باهاش کنار بیام، گاهی از سکوت اتاق به صدا پناه میبرم تا از شر شلوغی مغزم خلاص بشم.کاش می‌شد گاهی بیرونش بیارم واقعا :)

^_^ عزیزم، اگه یه روزی کتاب نوشتم حتما یه جلدش رو برات پست میکنم :*
قلمت خوبه.نقاشی هم قشنگه.
دعوتی به وبلاگم.
متشکرم :)
چقدر خیال انگیز و جالب بود
ی وقتایی ازش خارج می شدم و واقعی تصورش می کردم.

راستی خوب شدی فرشته ترین؟
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم :*

بهترم الحمدلله، ممنون از احوال پرسیت عزیز دلم :*
سلام
دلتون میاد این سرزمین رو پَرت کنید؟  :)
از این نزاع ها برای من هم پیش میاد و گاهی به آن حمله می کنم همچو چنگیز و همه را قتل عام می کنم، اما ژوپیتر وجودم دلش می سوزد و آنها را دوباره از نو خلق می کند. (بیکاره بخدا، بدبخت چنگیز وجودم)  :))
امیدوارم حالتون خوب باشه
سلام
بله چرا نیاد :)
فکر کنم برای هممون پیش میاد، منم با شلوغی و سر و صدا گاهی قتل‌عامشون میکنم ولی بازم متولد میشن!
الحمدلله بهترم، ممنونم :)
شنبه ۱۷ آذر ۹۷ , ۱۵:۰۰ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
توی سرزمین ما فعلا آتش بسه:-)))
خیلی خوب نوشته بودی:-)
اره مال منم الان آتش بسه :)
ممنون عزیزم :*
آره واقعا کاش میشد یا بشه
 یه چیزی کشف یا اختراع شه که بشه باهاش همچین کاری کرد :)
ان شاءالله عزیزمممم مشتاق رسیدن اون روز^_^ 

کاش...
:)
اون روز اگه رسید حتما به یادت میمونم :)
چقد قشنگ بود! با عجله دنبال دکمه ادامه مطلب میگشتم دیدم عه تموم شده ک! 
امیدوارم یه کتاب بنویسین. قطعا مخاطبان زیادی خواهد داشت
متشکرم لطف دارید :)
قلم من برای نوشتن هنوز خیلی خامه ولی امیدوارم یه روزی بتونم بنویسم:)
این روزا خالیِ خالی‌ام. همین بس که ^__________^
گاهی خالی خالی بودن هم خوبه:)
حالا برای تو خوبه یا بد؟:)
دوشنبه ۱۹ آذر ۹۷ , ۱۹:۰۲ دخترک مژده دهنده
سلام خوبید؟
چه خبرا؟!
عکس،بسیااااررر جالب بود!
سربزنید
سلام
ممنون عزیزم تو خوبی؟
متشکرم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan