دوشنبه ۸ بهمن ۹۷
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشکهای نشسته روی شاخهی شاهتوت هم آتش لذتش را شعلهورتر میکند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرفشویی ایستاده است و برای خودش شعر میخواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
_چیه؟
_ هیچی!
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاهش کردم، نگاهم کرد، خندید!
گفتم: پس چرا داری لالایی میخونی؟
_لالایی میخونم؟
_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که میخونی،نخون! یه چیز شاد بخون!
به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه میخواند، همان آهنگِ حزنانگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:
اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بیدماغی؟ اشکله!
بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله
قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله ... "
خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، میگفت" بلد نیستم"!
برگشتهام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش میآید...
+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمانهای عاشقانهی اینترنتی خیلی علاقهدارد!
رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمانهای آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )
++ ناامیدی سایه پهن کرده است وسط زندگیام، نفسگیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکههای نور را دوست دارم!
هنوز هم موقع دیدن میوهی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخممرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا میکنم، نمیدانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعلههای کوچک امید میبندم!