جمعه ۲۴ اسفند ۹۷
دامون و هیرمان یا الله گویان از در اتاق وارد شدند؛ آرازِ* کوچک خنده کنان خودش را به آغوش دامون انداخت و صدای "بیا بغل بابا"ی دامون در شلوغی افراد خانه گم شد.
آرمون* و آهو در کنار خود جایی برای دامون باز کردند و او در کنار همسرش آهو و هیرمان در گوشهی دیگر سفره کنار سهند و احمد نشست.
دامون بسم الله سفره را گفت و همگی مشغول شدند، اما هنوز لقمهی سوم را در دهان نگذاشته بودند که زلیخا رو به هیرمان گفت" امروز هاویر رو دیدم، از کوچهی زهرا خانوم اینا میاومد، انقدر عجله داشت که انگاری جن دیده بود" و همراه آهو آرام خندیدند ، هیرمان اما از شوخی زلیخا خوشش نیامده بود، البته معمولا هیرمان از هیچ چیز زلیخا خوشش نمیآمد، برای او زلیخا همیشه فقط همان زن بابایی بود که هفت سال بعد از مرگ مادر آمده بود و میخواست جای او را بگیرد، کسی که هرگز شبیه مادر نبود!
زلیخا انگار منتظر پاسخ هیرمان بود اما او ساکت ماند، ولی در مقابل دامون با نگاه تندی رو به آهو جواب داد:
_خب حال خواهرت رو میپرسیدی بلکه واقعا جن دیده بود؟
_ پرسیدم! خوب بود، خیلی خوب بود، آخه هاویر رابطهاش با جنها خوبه!
هیرمان تا گردن در کاسهی ماست فرو رفته بود و سعی میکرد سرخی صورتش از فرط خجالت را از نگاه بقیه پنهان کند؛ زلیخا خواست لب باز کند که با صدای "ناهارتون رو بخورید، شب شد، خستهایم میخوایم بخوابیم" دوباره ساکت شد.
بعد از چرت ظهر دوباره دامون و هیرمان راهی زمین شدند تا درو گندم ها را از سر بگیرد ، در تمامِ طولِ مسیر هیرمان سر به زیر و ساکت بود تا اینکه دامون گفت:
_ راستی هیرمان دیروز توی مسجد محمد رو دیدم، میگفت از جعفر شنیده که دو روز پیش نظمیه ها ریخته بودند ولایتشون و همه جا رو گشته بودند...
ادامه دارد ...
+ *آراز : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای بغض
*آرمون : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای آرزو