هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


هیرمان (سه)

دامون و هیرمان یا الله گویان از در اتاق وارد شدند؛ آرازِ* کوچک خنده کنان خودش را به آغوش دامون انداخت و صدای "بیا بغل بابا"‌ی دامون در شلوغی افراد خانه گم شد.

آرمون* و آهو در کنار خود جایی برای دامون باز کردند و او در کنار همسرش آهو و هیرمان در گوشه‌ی دیگر سفره کنار سهند و احمد نشست‌.

دامون بسم الله سفره را گفت و همگی مشغول شدند، اما هنوز لقمه‌ی سوم را در دهان نگذاشته بودند که زلیخا رو به هیرمان گفت" امروز هاویر رو دیدم، از کوچه‌ی زهرا خانوم اینا می‌اومد، انقدر عجله داشت که انگاری جن دیده بود" و همراه آهو آرام خندیدند ، هیرمان اما از شوخی زلیخا خوشش نیامده بود، البته معمولا هیرمان از هیچ چیز زلیخا خوشش نمی‌آمد، برای او زلیخا همیشه فقط همان زن بابایی بود که هفت سال بعد از مرگ مادر آمده بود و می‌خواست جای او را بگیرد، کسی که هرگز شبیه مادر نبود!

زلیخا انگار منتظر پاسخ هیرمان بود اما او ساکت ماند، ولی در مقابل دامون با نگاه تندی رو به آهو جواب داد:

_خب حال خواهرت رو می‌پرسیدی بلکه واقعا جن دیده بود؟

_ پرسیدم! خوب بود، خیلی خوب بود، آخه هاویر رابطه‌اش با جن‌ها خوبه!

 هیرمان تا گردن در کاسه‌ی ماست فرو رفته بود و سعی می‌کرد سرخی صورتش از فرط خجالت را از نگاه بقیه پنهان کند؛ زلیخا خواست لب باز کند که با صدای "ناهارتون رو بخورید، شب شد، خسته‌ایم می‌خوایم بخوابیم" دوباره ساکت شد.

 بعد از چرت ظهر دوباره دامون و هیرمان راهی زمین شدند تا درو گندم ها را از سر بگیرد ، در تمامِ طولِ مسیر هیرمان سر به زیر و ساکت بود تا اینکه دامون گفت:

_ راستی هیرمان دیروز توی مسجد محمد رو دیدم، می‌گفت از جعفر شنیده که دو روز پیش نظمیه ها ریخته بودند ولایتشون و همه جا رو گشته بودند...

ادامه دارد ...


+ *آراز : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای بغض

*آرمون : نامی پسرانه و بختیاری ، به معنای آرزو


یعنی آرزو خواهر هاویره؟

خاک بر سرش پس:|
آرزو؟ 
آهو خواهر هاویر و زنِ دامونه :)
چرا خب؟!
اخه هاویر رابطش با جن ها خوبه

بخاطر گفتن این جلو خانواده شوهرش:))




وای چقد بیان این روزا سوت وکوره به شدت حوصلم سررفته!
از جن منظورش هیرمان بود، داشت شوخی میکرد :))

اهوم، گویا هنوز بهار نرسیده بهشون :|
:)))

این حرف منو عوض نمیکنه اصلا خاک بر سرش:دی


مشخصه خیلی حوصلم سر رفته یا نه؟
:دی
بنده‌ی خدا آهو :))

من ۶ تا چراغ روشن دارم هنوز :))
بیشتر به آهو میخوره خواهر شوهر باشه تا خواهر

باور کن:))



من تاریکه تاریکه چراغای پنلم:|
یه عالمه کار دارم ولی خب حسش  اصلااا نیست
:)))


میخوای چراغ‌هام رو بهت بدم؟:))
ای لعنت به این کارهایی که حسش نیست، منم باید بخونم ولی حسش نیست، بیشتر دلم میخواد تخم‌مرغ‌های عیدم رو رنگ کنم و متن بنویسم!:|
ببین حتی اگه کامنتم بذاری براشون انقد سرشون شلوغه که حالا حالا ها جواب نمیدن:)


واقعا هم لعنت
امروزم به بطالت گذشت!


دم عیده و سر همه شلوغه عزیزم، حجم کارهای مونده‌ی اخر سال زیاده :)

مالِ منم همینطور :(
به به، منتظر قسمت جدیدش بودیم :)
این قسمت اتفاق خاصی نیفتاد، ولی آخرش رو جوری تموم کردید که بازم منتظر خبرهای جدید باشیم از این آبادی...
زنده باد بر این قلم..
به هر حال برای معرفی شخصیت‌ها و رسیدن به ماجراها نیاز به رد کردن این قسمت‌ها هست:)
متشکرم و سلامت باشید :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan