هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


فرصت‌ها در گذرند

وارد غرفه‌ی نمایشگاه اروند شدم و به سمت نمایشگاه کتاب‌ رفتم، بزرگ‌ نبود و همین نشان می‌داد که نمایشگاه بزرگ‌ کتاب، اروند نیست، بین کتاب‌ها یکی‌شان چشمم را گرفت، برداشتم و همزمان پرسیدم "امسال شلمچه نمایشگاه کتاب داره؟" و جواب گرفتم "نمیدونم خبر ندارم، ولی فکر کنم داشته باشه... آره هست" ، مقصد بعدی رسیدن به غروب شلمچه بود، وارد نمایشگاه که شدم فهمیدم که نمایشگاه بزرگ کتاب امسال در شلمچه هم نیست، این را می‌شد از غرفه‌های کوچک کتاب فهمید، به خودم گفتم "خب! پس یا طلائیه است یا هویزه" و به امید طلائیه‌ای که ممکن بود برویم از نمایشگاه شلمچه فقط یک دفتر و دفترچه خریدم! نماز را در شلمچه خواندیم و موقع حرکت مدام به خودم می‌گفتم "کاش بین کتاب‌هاش بهتر نگاه کرده بودم، اگه طلائیه یا هویزه نریم یا هیچ‌کدومش نباشه باز سرم بی‌کلاه میمونه" ، اما باز امیدوار بودم، حتی به ماردی که هر سال فقط چند غرفه‌ی کوچک دارد!
فردا در نهر خَیِّن مطمئن بودم که دیگر قرار نیست امسال راهی طلائیه یا هویزه شویم؛ از همان غرفه‌‌های کوچک خَیِّن دو کتاب خریدم و بعد تمام مسیر به این فکر می‌کردم که "چرا اروند و شلمچه بیشتر نگاه نکردم؟ اروند کتاب‌های خوبی هم داشت".
بعدتر فکر می‌کردم که ما آدم‌ها چقدر در زندگی فرصت‌هایمان را به طمع فرصت بهتر از دست دادیم، فرصت‌های کوچک را حیف کردیم که شاید فرصت بزرگتری معجزه‌وار از راه برسد، اما نرسید؛ هی نشستیم و پشتِ پا زدیم به غنیمت‌های کوچک تا عاقبت یک‌روز در چال‌ِ بزرگ زندگی گنج قارون پیدا کنیم... اما دریغ که گنجِ ما سرابی بیش نبود!
از طرف من به شهدا بگو خیلی فراموش کارید تو بد موقعیتی تنهام گذاشتید
:(
اونجا برات زیاد دعا کردم :*
عزیزم...
چه جای عزیزی هستی❤
الان خونه‌مونم البته، ساعت حدودا ۲۲:۳۰ یک فروردین رسیدم خونه، سفر کوتاهه دو روزه ولی خیلی خوبی بود :)
جات خالی :*
قسمت نشده تا حالا برم...


خیلی سریع هم در حال گذرند..
شاید بعد ها بیشتر افسوس این گذر زمان و کار های نکرده رو بخوریم...
ان‌شاءالله قسمتت میشه عزیزم :*

ما بعدها حسرت کارهایی که نکردیم رو بیشتر از کارهایی که کردیم میخوریم.
از این کتاب ها فقط خاطرات سفیر رو خوندم که کتاب خوبی است :)
منم امروز تمومش کردم که خوشم اومد :)

+ دوتا از این کتاب‌ها هدیه است و خودم نخریدمشون :)
يكشنبه ۴ فروردين ۹۸ , ۱۰:۱۹ فاطمه سادات داوری
خوب چرا اروند و شلمچه را نگاه نیمی کردی؟؟؟؟؟؟
نه که نگاه نمی‌کردم فقط چون اینا کوچیک بودن و نمایشگاه بزرگی که هر سال برگزار میشه کتاب‌های خوب و البته تخفیف(:دی) داره تیز کرده بودم برای اون، ولی خب امسال به نمایشگاه نرسیدم متاسفانه :|
رسیدن بخیر عزیزم
من دیگه از نمایشگاه و کلا کتابفروشی هم فراری ام، بس که کتاب خریدم و نتونستم بخونم عذاب وجدان گرفتم :)
ولی حرفت حقه خیلی فرصتها رو الکی سوزوندیم به بهایی که هیچ وقت پرداخت نشد.
ممنونم عزیزم :*
من کلا فقط یکی دوتا کتاب از سال‌های قبل دارم که هنوز نخوندمشون :)

دقیقا! می‌فرماید "سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم ... اخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم!"
یادمه یه زمانی یه دفتر تو همین طرحی که گرفتین داشتم. فقط عکس شهید مصطفی چمران بود.

سفرتون بی خطر ، یاد ماهم باشین :)
خودمم چندتا ازش دارم ولی با طرح شهید همت :)

سلامت باشید، به یاد دوستان بلاگر بودم ولی الان ۴ روزی میشه برگشتم :)
اگه کتابِ گلستانِ یازدهم رو دیدین حتماً بخرین.
البته اگه تا حالا نخوندینش.
نه متاسفانه نخوندمش، البته اونجا ندیدمش هم ، در مورد چیه؟!
اوهوم... پس سفر بخیر :)

روایتی عاشقانه از همسر سردار علی چیت سازیان.
سلامت باشید :)
آها، شهید چیت‌سازیان رو مقدار خیلی کمی میشناسم، ممنون بابت معرفی کتاب :)
سلام
سال نو مبارک
خوش به سعادتتون واسه ما هم دعا کنید
کتاب خاطرات سفیر فوق العاده بود 
سلام
متشکرم، سال نوی شما هم مبارک :)
سلامت باشید، برای تمام دوستان بلاگرم دعا کردم :)
بله خیلی خوب بود، کتاب یادت باشد رو هم خوندم،اونم خیلی عالی بود :)
نمی دونم فرصتی از دست دادم یا نه، ولی حس می کنم اگه فرصتی بود، نامرئی بود.
ولی فرصت ها بر نمی گردن
حتی فرصت‌های کوچیک، حتی فرصت دیدن یه منظره‌ی ساده که بعدا حسرتش رو بخوریم‌.
زمان به عقب برنمیگرده!
ولی انصافاً تو سربازی از یه فرصت خوب استفاده کردم که باید تو وب بنویسم
خودم رو مداح جا زدم و خدارو شکر گرفت، از پست دادن راحت شدم :)
مگه مداح‌ها پست نمیدن؟ چرا؟
چه بی‌انصافانه:|
ولله نزدیک به ۱۲ ماه پست دادم، دیگه کم اورده بودم تا اینکه از عقیدتی سیاسی (قسمتی از قسمت ها تو سربازی) اومدن سراغ مداح .
عقیدتی پست نمیدن
تو سربازی کلی بی انصافی میشه
واقعا عقیدتی پست نمیدن؟ پس حسابی به کیفشونه!

تو همه‌جا بی انصافی هست :/
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan