هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


بمان !

کجا می‌روی؟
یک امشب را کمی بیشتر بمان!
"با چشم‌هایت حرف دارم"
می‌خواهم برایت از جاده‌های بی‌کس شب بگویم
از سوسوی تنهایی ماه در شب‌های بی‌ستاره
از کبودی چشم‌های دریا در شب‌های فراق موج

کجای می‌روی؟
قدری بیشتر بمان!
می‌خواهم تا صبح برایت شاملو بخوانم!
یا نه، بمان تا برایت آیدا بخوانم در شب‌های بی‌ احمد
مفاتیح بخوانم ،فراز به فراز دعای اجابت

بمان!
می‌خواهم برایت آواز بخوانم
چنگ بزنم
شاید هم تا سپیده یک نفس در شیپورها بدمم
باید تمام مردم آبادی نوای ماندنت را بشنوند

قدری بیشتر بمان!
لااقل یک شب، یک شب بمان!
می‌دانی سروهای پشتِ دیوار چند بهار منتظر آمدنت مانده‌اند؟
اصلا بگذریم از چشم‌های من، گنجشک‌ها!
می‌دانی گنجشک‌ها از کی روی شاخه چشم به راهت مانده‌اند؟

بمان!
قدری بیشتر بمان!
لااقل یک امشب 
...
یا نرو یا که بمان یا نگهت میدارم
این دل عاشق شد و عقل از سر من رفت، ولی
با منِ عاشق بی‌عقل ، نگارم تو بمان ...
سر صبحی یاده یک شعر قدیمی افتادم :)
چقدر زیبا بود

قایم شده میان تَرَک ها
یا خواب مانده لای تشک ها
یا گم شده ست داخل شک ها
یا واقعاً وجود ندارد

حسّی ست مثل دیدن یک خواب
یا نور ذرّه ذرّه ی مهتاب
یا مثل قرص حل شده در آب
یا آتشی که دود ندارد

درهای بسته پشت درِ باز
یک روز خودکشی شده با گاز
بالَش شکسته موقع پرواز
یا جرأت فرود ندارد

بی وزن مثل ذرّه، معلّق
یک قصّه بین مردم احمق
یک عمر «بوده»، «هستی» مطلق
که طاقتِ «نبود» ندارد

از بی هوازیانِ هوازی ست
مثل اکانت های مجازی ست
در چند تا زمان موازی ست
«لحظه»ست، دیر و زود ندارد

یک مستطیلِ گِردِ هلالی
یک جمله است، گیج و سؤالی
یک خانه است، خالی خالی
شاید درِ ورود ندارد

نوری ست توی نور شناور
یا مثل یک پرنده ی بی پر
شعری ست غیر قابل باور
یا ظاهراً وجود ندارد
قشنگ بود ، ممنون که نوشتیدش :)

ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد –شاید–
این گیسو پریشان کرده
بیدِ وحشیِ باران
یا، نه، دریایی‌ست گویی
 واژگونه، برفراز شهر
شهرِ سوگواران.
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر
با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟

چشم‌ها و چشمه‌ها خشک‌اند.
روشنی‌ها محو در تاریکی دلتنگ
هم‌چنان که نام‌ها در ننگ!
هر چه پیرامون ما رنگ تباهی شد.‌
آه، باران، ای امیدِ جانِ بیداران!
بر پلیدی ها _که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم_
آیا، چیره خواهی شد؟
صبرکن عاطفه دلگیر شود بعد برو
یا کمی از تو دلم سیر شود بعد برو...
ترک ما کردی، برو هم صحبت اغیار باش
یارِ ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸ , ۱۳:۳۵ فاطمه سادات داوری
خیلی عالی بود.
تشکر 
مخاطب‌دار بشه الهی :)
دیگه مخاطب‌دار باشه که اینجوری اصرار نمیکنم :)
میگم: بمون؛ رفتی رفتی‌ها! :))
دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸ , ۰۰:۲۵ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
قصد رفتن هم اگر داری، بمان امروز را
غم در این باران عجب چندین برابر می‌شود
دامن نکش ز خانه‌ی دل، اخم کن، بمان
اصلا نخواستم که بخندی...نخند...باش
بمان , بمان , بمان..!


ولی رفتنی آخرم میره ...
رفتنی که باید بره، اصرار به کسیه که رفتنی نیست، اداش رو در میاره!
درهای بسته پشت درِ باز
یک روز خودکشی شده با گاز
...

جالبه

به سایت منم سر بزنید

آسشو فروش کلاه حجاب مجلسی

تشکر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan