پنجشنبه ۱۴ فروردين ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را میخوانی بهار از راه رسیده ، شکوفههای باغچهی کوچکم شروع به آراستن شاخهها کردهاند و صدای شرشر رودخانهی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان میکند!
دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت میکردیم ناگهان به کنار درخت آلوچهی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچههای خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفهها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیکهای پیاپی مستم میکرد!
خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشمهایم عبور کرد ، فکر میکنم حتی خانم برانگلی هم میتوانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند میزد ، شاید هم گمان میکرد دیوانه شدهام و لبخندش میتواند تاثیر مثبتی بر روحیهی یک دیوانه داشته باشد!
محبوبم!
اگر این هفتهها نامهای از من دریافت نکردهای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر بردهام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشتهای ، چطور میتوانم تو را فراموش کنم؟
این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس میکنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبیم ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرفهای کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!
این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس میکنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر میکند، با خود میگویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیهی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگیات سد نوشتن نامههایم شده است!
با این حال باز هم برایت مینویسم، حتی وقتی حس میکنم با لبخند کنارم نشستهای و به پاکنویس کردن نامهام چشم دوختهای!
میدانی؟! حتی وقتی فکر میکنم ذوقم در هنگام پست نامه را میبینی هم نمیتوانم احساساتم را کنترل کنم، نمیتوانم کمی از حال درونیام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانهی در وسایلم را فراموش میکنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم میخورد ، مثلا در یکی از چهارشنبهها دستم به ماگ نقرهای روی میز خورد و هزاران تکه شد!
معشوق زیباروی من !
این روزها مدام زمزمه میکنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصلهها به کلبهی کوچک من نگاه میکنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانهام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانههای پیراهنت میشنوم؟!
آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطرهها بی تو گذشت، چه شیرینیها بی تو تلخ شد و چه تلخیها بدون شانهات سپری شد ، چه فصلها از این کوچهها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم ...
بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامیهای من نیازار، نمیخواهم چینی بر پیشانیات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلکهایت را داشته باشد!
معشوق پاییزیم!
برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردانهای حیاط خانهی پدری، به زیبایی یاسهای باغچهی مادربزرگ، به زیبایی نرگسهای نشسته در گلدان ، آرزو میکنم!
+ هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد ... باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !
++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی]