هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۳]

معشوق پاییزی من، سلام !

حال که این نامه را می‌­خوانی بهار از راه رسیده ، شکوفه­‌های باغچه‌ی کوچکم شروع به آراستن شاخه‌ها کرده‌اند و صدای شرشر رودخانه‌ی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان می‌کند!

دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت می‌کردیم ناگهان به کنار درخت آلوچه‌ی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچه‌های خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفه‌ها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک‌های پیاپی مستم می‌کرد!  

خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشم‌هایم عبور کرد ، فکر می‌کنم حتی خانم برانگلی هم می‌توانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند می‌زد ، شاید هم گمان می‌کرد دیوانه شده­‌ام و لبخندش می‌تواند تاثیر مثبتی بر روحیه‌ی یک دیوانه داشته باشد!

محبوبم!

اگر این هفته‌ها نامه‌ای از من دریافت نکرده‌ای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر برده‌ام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشته‌­ای ، چطور می‌توانم تو را فراموش کنم؟

این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس می‌کنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبی‌م ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرف‌های کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!

این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس می‌کنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر می‌کند، با خود می‌گویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیه‌ی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگی‌ات سد نوشتن نامه‌هایم شده است!

با این‌ حال باز هم برایت می‌نویسم، حتی وقتی حس می‌کنم با لبخند کنارم نشسته‌ای و به پاک‌نویس کردن نامه‌ام چشم دوخته‌ای!

میدانی؟! حتی وقتی فکر می‌کنم ذوقم در هنگام پست نامه را می‌بینی هم نمی‌توانم احساساتم را کنترل کنم، نمی‌توانم کمی از حال درونی‌ام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانه‌ی در وسایلم را فراموش می‌کنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم می‌خورد ، مثلا در یکی از چهارشنبه‌ها دستم به ماگ نقره‌ای روی میز خورد و هزاران تکه شد!

معشوق زیباروی من !

این روزها مدام زمزمه می‌کنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصله‌ها به کلبه‌ی کوچک من نگاه می‌کنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانه‌ام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانه‌های پیراهنت می‌شنوم؟!

 آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطره‌ها بی تو گذشت، چه شیرینی‌ها بی تو تلخ شد و چه تلخی‌ها بدون شانه‌ات سپری شد ، چه فصل‌ها از این کوچه‌ها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم ...

بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامی‌های من نیازار، نمی‌خواهم چینی بر پیشانی‌ات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلک‌هایت را داشته باشد!

معشوق پاییزیم!

برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردان‌های حیاط خانه‌ی پدری، به زیبایی یاس‌های باغچه‌ی مادربزرگ، به زیبایی نرگس‌های نشسته در گلدان ، آرزو می‌کنم!

 

هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد ... باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !

++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی

زیبا و پُر از توصیفات زیبا و دلنشین...

خیلی متشکرم :)

رودخانه در میان شهر؟ :)

بله گویا یه رودخونه از انگلبرگ میگذره ^_^

کل متن یه طرف
آرزوهای آخر متن یه طرف . خیلی غم داشت.

هووم، خودمم دلم گرفت راستش :(

نامه حالش خوب نیست یا نگارنده؟

از کدوم بخشش به این نتیجه رسیدی؟

+ شاید هر دو :)

سلام ، بلاگ جالب و پر محتوایی دارین :)



اگر تمایل داشتین از بلاگ عسل تکسو دیدن نمایید .



شاد ، سلامت و موفق باشین :)
 

سلام
تشکر

چقدر این نامه زیبا و احساس برانگیز بود ...

+‌ پاراگرام «خاطرات مثل نماهنگی ...» فوق‌العاده زیبا بود ... یاد فریم‌های فیلم که پشت سر هم در حال نمایش هستن افتادم ... خیلی خیال‌انگیز بود ...

+‌ اون پاراگراف که نوشتین «میدانی! حتی وقتی فکر ...» ... به نظرم میدانی سوال میاد و حس خبر و تعجبی نداره ... از نظر نگارشی این شکل بهتر نیست؟: «میدانی؟! حتی ... »

+ اصلا بهار رو با رودخونه و درخت آلوچه و شکوفه ... بسیار زیبا به تصویر کشیدین ...

+ این توصیف رو هم خیلی دوس داشتم ... و اولین بار بود که دیدم : لبخند نمکین ... بسیار بسیار زیبا بود ...

+ واقعا متشکرم از این که این نامه‌ی زیبا رو به اشتراک گذاشتین ...

متشکرم، لطف دارید :)
خوشحالم که خوشتون اومده :)
بله حق با شماست یه حالت پرسش داره و علامت سئوال داشته باشه بهتره :)
:)
خیلی لطف دارید، زیبا خوندید :)

+ خواهش میکنم؛ ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید :)

چه محشریه اون عکس توی پست.

انصافا این نامه رو خیلی دوست داشتم.

اره خودمم دوستش دارم ،کلا دخترکم خوش عکسه :))
خوشحالم که خوشت اومده عزیزم :)

سلام و درود فرشته خانوم عزیز 

 

تو چطور میتونی توصیف جایی رو کنی ک ندیدیش ؟ (جل الخالق) 

 

من فقط زمستونش رو از نزدیک دیدم و میدونم ک چنین رودخونه ای از وسطش عبور میکنه(البته عکسش رو دیدم)  

از دختر زمستون نامه نویس بپرس لطفن ک خانوم برانگلی کاراکتر جدیده ؟

عمانوئل رو مخصوصن با (عین) نوشتی ؟

https://www.josefshaus-engelberg.ch/?gclid=EAIaIQobChMI8cHCjb_W6AIVR7TtCh3h-QmLEAAYASAAEgLVQPD_BwE

نمیدونم این سایت برات کار میکنه یا نه عکسهایی از شهر دوست داشتنیت توی زمستون و تابستون ـ فعلن با عکساش حال بکن انشااله بزودی توی خودش زیارتت کنم 

نمیدونم چرا حس میکنم ک این آرزوت محقق میشه و من تو رو توی لباس اسکی تو اینجا میبینم(انشااله)

سلام جناب جانان عزیز :)

نت، عکس‌ها و کلیپ‌ها رو دست کم گرفتید:))
منم از همین عکس‌ها دیدم (مرسی بابت لینک :) )
ازش پرسیدم، گفت نمیدونم شاید یه شخصیت گذری باشه شاید هم همچنان تو بعضی از نامه‌هام ازش یاد کنم، بستگی به خود خانم برانگلی داره :)
عمانوئل یا عمانوئیل یه شخصیت توی انجیل و باور مسیحی‌هاست و املایی که من ازش دیدم همینه :) البته یه امانوئل هم گویا هست که دقیق نفهمیدم همون عمانوئیل یا اینکه متفاوته :)

باز شد ولی عکس نبود فقط یه نقشه‌ی هوایی بود:)) در هر صورت متشکرم :)
راستش خودم هم فکر میکنم آرزوم محقق بشه و یه روز بتونم توی سوئیس زندگی کنم :)
+ راستی درخت زیبای من رو امروز تموم کردم، خیلی متشکرم برای معرفی چنین کتاب دلنشین و عالی‌ای:)
البته همچنان بغضم از بین نرفته ...

سلام. به روزم با مطلبی پیرامون امام زمان و ما .. با احترام دعوتید. در صورت تمایل به تبادل لینک اعلام فرمایید.

سلام
تشکر

سلام زیبا بود من راستش نمیدونم چطور میتونم همیشه این وبلاگ شما رو داشته باشم خودم وبلاگ ندارم میشه راهنمایی کنی

سلام، تشکر
میتونید صفحه رو بوکمارک کنید[سیو آدرس صفحه] یا اینکه توی اینوریدر یا سایر سایت‌ها و برنامه‌های مشابه یه اکانت درست کنید و آدرس صفحاتی که دوست دارید رو توش ذخیره کنید و از اون به بعد هرگاه هر سایت یا وب مطلبی نشر بده به شما اطلاع داده میشه و شما از اینوریدرتون میتونید ببینید و بخونید :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan