يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰
در قفسهی سینهام احساس درد میکنم. هربار که بعد از یک امیدواری به ناامیدی میرسم مثل کوهی که ریزش کند، از بالا فرو میریزم. خردتر، ویرانتر، کوتاهتر.
نمیدانم چرا بعضیها "امیدواری حتی با چیزهای کوچک" را یک حُسن به حساب میاورند اما من فکر میکنم که امیدوار نبودن ، از ناامیدن شدن بهتر است. امیدوار نبودن به معنی عدم یک چیز است و ناامید شدن به معنای از دست دادن . آدمی بعد از هزار بار از دست دادن چه چیزی از وجود ترد و نازکش باقی میماند؟
نمیدانم شاید هم بخشی از ایراد کار همین باشد، وجود آدمی ترد و نازک است و باید محکم و زمخت باشد تا بتواند در مقابل ناملایمات مقاومت کند اما سوال این است که چگونه؟
نمیدانم از کدام راه میشود به محکم شدن رسید، البته شاید تعریف من از محکم شدن با تعریف خیلیها متفاوت باشد، از لحاظ تعریف شاید بتوان مرا هم در دستهی آدمهای جان سخت دسته بندی کرد اما من از محکم شدنی فرای تعریف جاری حرف میزنم. من از رسیدن به مرحلهی "خنثی شدن در مورد همه چیز" حرف میزنم.
این امیدواریهای کوچک که هر بار وجودم را مثل پیچکی ترد در آغوش میکشد بعد از ناامید شدن مثل ماری بزرگ دور گردنم میپیچد، قلبم را کبود میکند و روانم را آزردهتر.
دلم رها شدن محض میخواهد، از هر امید، از هر باور، از هر چیزی که میتواند به من ضربههای محکم و کاری بزند.
ای کاش هرگز امیدوار نباشم، ای کاش میتوانستم واژهی امید را از سراسر زندگی حذف کنم، زندگی بدون امید و فقط گه گاه با شوقهای بزرگ و کوچک به مراتب چیزی قابل تحملتر است.
ای کاش میتوانستم از ذات انسان بودن، از ذات امیدواری، از ذات باور، ایمان یا هر چیزی که بعد از افتادنهای متوالی ریشخندم می کنند رها شوم.
درد این افتادنها از هر چیزی رنجورترم میکند.
+ ما همیشه از ذات حیات بخشی باران میگوییم، اما اگر قطره جان داشته باشد، لحظه نفوذ آن به زمین چگونه است؟ درد قطره را کسی میفهمد؟
++ کاش میتوانستم فریاد بکشم، ممتد، ممتد، ممتد ... .