هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


افتاده چو قطره‌ای خشک بر زمینی خشک

در قفسه‌ی سینه‌ام احساس درد می‌کنم. هربار که بعد از یک امیدواری به ناامیدی می‌رسم مثل کوهی که ریزش کند، از بالا فرو می‌ریزم. خردتر، ویران‌تر، کوتاه‌تر.
نمیدانم چرا بعضی‌ها "امیدواری حتی با چیزهای کوچک" را یک حُسن به حساب می‌اورند اما من فکر می‌کنم که امیدوار نبودن ، از ناامیدن شدن بهتر است. امیدوار نبودن به معنی عدم یک چیز است و ناامید شدن به معنای از دست دادن . آدمی بعد از هزار بار از دست دادن چه چیزی از وجود ترد و نازکش باقی می‌ماند؟
نمیدانم شاید هم بخشی از ایراد کار همین باشد، وجود آدمی ترد و نازک است و باید محکم و زمخت باشد تا بتواند در مقابل ناملایمات مقاومت کند اما سوال این است که چگونه؟
نمی‌دانم از کدام راه می‌شود به محکم شدن رسید، البته شاید تعریف من از محکم شدن با تعریف خیلی‌ها متفاوت باشد، از لحاظ تعریف شاید بتوان مرا هم در دسته‌ی آدم‌های جان سخت دسته بندی کرد اما من از محکم شدنی فرای تعریف جاری حرف میزنم. من از رسیدن به مرحله‌ی "خنثی شدن در مورد همه چیز" حرف میزنم.
این امیدواری‌های کوچک که هر بار وجودم را مثل پیچکی ترد در آغوش می‌کشد بعد از ناامید شدن مثل ماری بزرگ دور گردنم می‌پیچد، قلبم را کبود می‌کند و روانم را آزرده‌تر.
دلم رها شدن محض می‌خواهد، از هر امید، از هر باور، از هر چیزی که می‌تواند به من ضربه‌های محکم و کاری بزند.
ای کاش هرگز امیدوار نباشم، ای کاش می‌توانستم واژه‌ی امید را از سراسر زندگی حذف کنم، زندگی بدون امید و فقط گه گاه با شوق‌های بزرگ و کوچک به مراتب چیزی قابل تحمل‌تر است.
ای کاش می‌توانستم از ذات انسان بودن، از ذات امیدواری، از ذات باور، ایمان یا هر چیزی که بعد از افتادن‌های متوالی ریشخندم می‌ کنند رها شوم.
درد این افتادن‌ها از هر چیزی رنجورترم می‌کند.

+ ما همیشه از ذات حیات بخشی باران می‌گوییم، اما اگر قطره جان داشته باشد، لحظه نفوذ آن به زمین چگونه است؟ درد قطره را کسی میفهمد؟

++ کاش میتوانستم فریاد بکشم، ممتد، ممتد، ممتد ... .
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan