هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


روزنوشت ۲۸ آبان

بالاخره بعد از ۱۲ روز بستری بابا مرخص شد. شب پدر و مادر و برادر را راهی کردم و خودم برای پیگیری یک سری از کارهای پزشکی در شیراز ماندم. صبح زود بلند شدم، دوش گرفتم، صبحانه خوردم و از اتاق بیرون زدم. اول مدارک را از بیمارستان تحویل گرفتم، بعد درمانگاه دیگری رفتم و از دکتر پدر برای هفته‌ی بعد نوبت گرفتم، بعد از پزشک دیگری برای نشان دادن مدارک پزشکی، عصر همان روز نوبت گرفتم، میخواستم از صحت تشخیص‌ها و یک سری سوالات دیگر مطمئن شوم. چند ساعتی وقت ازاد داشتم. سری به پارک ابتدای زند زدم. ربع ساعتی نشستم. به اتاق برگشتم، وضو گرفتم، وسایلم را برداشتم و اتاق را تحویل دادم. وقت آزادم را رو به سمت کجا می‌کردم؟ بازار یا گشتن و گذار؟
باید جایی پیدا میکردم که هم دیدنی باشد هم فضای نماز خواندن و کمی نشستن داشته باشد. با خط واحد خودم را به مسجد نصیرالملک رساندم. امان از شکوه و زیبایی مسجد، امان از جادوی رنگ‌ها. محو زیبایی کاشی‌کاری‌ها و نور رنگارنگ پنجره‌ها بودم که گفتند «مسجد ۲ تعطیل میشه». وسایلم را برداشتم و به سمت بخش کوچک ورودی شبستان رفتم. هنوز بخش‌های زیادی را ندیده بودم که مسجد تعطیل شد و از در بیرون زدم.
خانه‌ی زینت‌الملوک فاصله‌ی چندانی تا مسجد نداشت، پیاده راه افتادم و کمی بعد به در خانه رسیدم. دروغ چرا نمیدانستم که نارنجستان و خانه‌ی زینت دو مکان جدا هستند! ۲ـ۳ ساعتی را در خانه‌ی زینت خانم قدم زدم. آینه‌کاری‌های زیبا، نور منعکس شده در شیشه‌های رنگی، درختان کوچک و زیبا، فواره‌ی آب، حیاط سنتی و باصفا همه و همه قلبم را نشانه می‌گرفت. گوشی‌ام را به یکی از فروشنده‌ها سپردم تا کمی شارژ بگیرد و خودم روی تکه سنگ وسط حیاط نشستم. خلوت بود و خنک، نور کم‌جان پاییز هم دنج‌ترش میکرد. نشستم و فکر کردم. چند نفر همراه با پارتنرهایشان در حال عکاسی بودند، هرکس به طریقی می‌خندید، عکس می‌گرفت و لذت میبرد. به نیمه‌ی گور به گورم فحش دادم که چرا از تابستان گذر نمی‌کند؟ عجیب جای معشوق پاییزی‌ام در آن هوای پاییزی و لوکیشن زیبا خالی بود. آن موقع شاید لااقل چند عکس درست و درمان هم داشتم. نیم ساعت بعد گوشیم را تحویل گرفتم. لب حوض نشستم و گوشی‌ام را به خانمی سپردم تا چند عکس مهمانم کند که ای کاش نمیکرد ... یکی از یکی بدتر. هنوز در مورد اینکه واقعا تا این حد زشت و سیاه و بی‌قیافه‌ام یا اینکه عکس‌ها خوب نیستند به نتیجه نرسیده‌ام.
مشغول سلفی گرفتن بودم که پسری از کنارم صدا زد «خانم! میخواید ازتون عکس بگیرم؟» برگشتم و متوجه تنها بودنش شدم، همدرد بودیم. گوشی را به او سپردم و‌ چند عکس مهمانم کرد. عکس‌های او بهتر از عکس‌های زن بود.
عزم رفتن کردم، چشمم به زیرزمین افتاد! چرا اینجا را ندیده بودم؟ موزه‌ی کوچکی بود با تاریخ قدیم و مجسمه‌ها، چرخی زدم و از خانه‌ی زینت هم خداحافظی کردم.
راه کوچه پس‌ کوچه‌ها را در پیش گرفتم. ما رأیت الی جمیلا. گل کاغذی‌های زیبا، با نقش و نگار سنتی دیوارها، دکورهای سنتی و اقای بستنی فروش. همه چیز زیبا بود و باصفا. پیرمردی مهربان همراه با خانم خارجی‌اش کنار یکی از دیوارها گفت «به نظرم داش آکل اینجا بوده» و بلند خندید. پیرمرد مهربان و خوش صحبتی بود. گفت اینجا مرا به یاد شیراز قدیم می‌اندازد. مسیر ورودی به خیابان زند را پرسید، گفتم کمی صبر کنید و از روی نشان دنبال خیابان گشتم, خندید و گفت اها تو هم دنبال نقشه‌ای؟ گفتم بله، مسافرم. لبخندش پررنگ‌تر و ارزوی سفری لذت‌بخش را بدرقه‌ام کرد. به خیابان اصلی رسیدم، تا مکان بعدی فاصله‌ زیاد بود، دوباره سوار خط واحد شدم، کمی که رفت متوجه شدم نزدیک‌تر شده‌ام اما مسیر مقصد متفاوت است. پیاده شدم و الباقی راه را پیاده رفتم. از پل تاریخی علی بن حمزه گذشتم. چشمم به موکب کوچکی که چای روضه‌‌ی حضرت زهرا می‌داد افتاد. اول گذر کردم اما چیزی در سرم صدا زد « این منظره‌ی غروب، صدای روضه از موکب کنار امامزاده، صندلی‌های گوشه‌ی امامزاده، خلوتی خیابون، شاید این چای رزق من باشه؟»، دوباره برگشتم، از سینی چای برداشتم و همان گوشه‌ها نوشیدم. بعد روی صندلی نشستم و به خورشید در حال غروب خیره شدم. همه چیز بوی معنویت میداد. آدم رفتن و نشستن در روضه‌ی امامزاده و گوش کردن به آخوندی که بالاخره یک گوشه‌ای برای عصبانی کردنم پیدا میکند، نبودم، اما آرامش آن لحظه‌های این پیاده‌رو چیزی نبود که از خودم دریغ کنم. نمیدانم چقدر گذشته بود که دوباره راه افتادم. وارد خیابانی سنگ‌فرش شده، مزین به گل‌های کاغذی در دو طرف شدم. روی نیمکتی نشستم و عکس گرفتم و بعد وارد مقصد آخر شدم. حافظیه. مثل همیشه شلوغ بود اما باصفا. نشستم، عکس گرفتم، فضا را دید زدم. نماز خواندم، گوشیم‌ام را کمی شارژ کردم، روی پله‌های سنگی حافظیه نشستم، تفال زدم، سکوت کردم و خیره شدم. از حافظیه بیرون زدم، سوار اسنپ به زند برگشتم. از عطریاتی سفارش‌های برادرم را خریدم، نیم ساعتی پیاده‌روی کردم و کمی بعد در حالی که پاهایم کمی ناسازگاری میکرد وارد مطب دکتر شدم. دکتر مدارک را چک کرد ولی سی‌تی آخر موجود نبود. پرسیدم «من ساعت ۱۲ شب بلیط دارم، اگه فکر میکنید اوردن و چک کردنش طول میکشه بلیطم رو کنسل کنم و فردا رو بمونم». منشی گفت «بپر برو سی‌تی رو بیار، زود راهت میندازم که به اتوبوست برسی.».
ساعت ۱۰:۱۵ بود، این خیابان را از بر بودم، خودم را به بیمارستان رساندم، کسی تلفنی سفارشم کرد و سی‌تی ۵ دقیقه‌ای در دستانم بود، دوباره دوان دوان خودم را به مطب رساندم. سی‌دی را به دکتر سپردم. کارم که در مطب تمام شد حوالی ۱۱ شب بود. توی خیابان روی نیمکتی نشستم و به هوای خنک پاییز دل سپردم. دل نگران بودم و خسته. ۱۱:۱۰ اسنپ گرفتم و تا ۱۱:۳۵ به امیرکبیر رسیدم. باد خنک سوز خوبی داشت. دلم میخواست در سکوت شب و تنهایی حیاط ترمینال بنشینم ولی باطری گوشی‌ منعم میکرد. گوشی را به شارژ وصل کردم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. خانواده‌ی شلوغ و پر سر و صدایی در صندلی‌های کناری نشسته بودند. ۱۲ شب و این حجم از انرژی! ماشاءالله.
۱۲ سوار اتوبوس شدم. هندزفری‌ها را در گوشم چپاندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. درد شانه‌ی راستم برگشته بود و ازارم میداد. پشتی صندلی را کمی عقب بردم که نچ و غر آرام پسر پشت سرم را شنیدم. اهمیتی ندادم، به بلند صحبت کردن تلفنی‌ان در :دی تازه از شیراز بیرون آمده بودیم که پلک‌هایم روی هم افتاد و در سیاهی شب غرب شدم.

روزنوشت ۲۸ / آبان / ۱۴۰۴
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan