هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


برای یکم بهمن‌ ماه، طلوع بیست و پنج سالگی

ربع قرن گذشت. ربع قرن از نفس کشیدن در این هستی فناپذیر، این سیاره‌ی بلازده، این جغرافیای پر مصیبت گذشت.
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم اجتماع نقیضین است. طولانی و کش‌دار، کوتاه و زودگذر.
به بعضی روزها، ساعت‌ها و خاطراتش که چشم می‌دوزم آنقدر طولانی و مداوم است که گویی یلداست؛ یلدایی که هرگز به صبح نمی‌رسد. به جمیع این ۲۵ سال که چشم می‌دوزم ولی گویی به چشم بر هم‌زدنی گذشته است، شبیه طفلی نهایتا ۵ ساله که چیزی از زندگی ندیده است.
القصه که زندگی با تمام پستی و بلندی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، حالا رسیده است به کوی ۲۵ سالگی. اینکه چند زمستان دیگر در برگه‌ی زندگی چشم به راهم ایستاده را نمی‌دانم اما آرزو میکنم سپیده‌ی ۲۶ سالگی با طلوع عدالت از مشرق این سرزمین سر بزند.
آرزوی امسالم چیزی فراتر از سال‌های پیش و پیش و پیش‌تر است، به قلم نمی‌آید، شاید هم می‌آید اما اینجا و حالا مجال نوشتنش نیست، مخلصش اما می‌شود همین چند کلمه‌ی کوتاه : «به امید وطنی آباد و آزاد و شاد».


ای دریغا!

نازک آرای تن ساقِ گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند ... .


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۶]

معشوق پاییزی من!
قلبم چون دانه‌های برف نشسته روی آلپ، در سرمای نبودنت یخ می‌بندد ... .

از این روزهایی که می‌گذرد (۳)

خسته‌ام، خیلی بیشتر از کلمه‌ی خسته.
هفته‌ای که گذشت دائما با سردردهای طولانی، درد چشم‌ها و خستگی همراه بود. سر و کله زدن با این درس‌ها و نرم‌افزارهای دیوانه، آدم را به جنون می‌رساند.
صبح‌ها می‌روم کلاس و گاهی عصرها، سرکلاس همه چیز آرام است، به جز زمانی که کسی گریزی هم به این روزهای مملکت می‌زند و داغ دلمان تازه می‌شود. 
سر خیلی از کلاس‌ها البته کلامی نیست اما ناگفته گویاست؛ مثلا کلاس‌هایی که نصفش به وصل کردن اینترنت و ف‌ی‌ل‌ت‌ر ش‌ک‌ن می‌گذرد بلکه کامپایلر‌ها و برنامه‌ها کار کنند، وقتی به اتاق برمی‌گردیم هم مجدد نیمی از زمان‌مان صرف قطع و وصل کردن می‌شود، سایت‌های داخلی قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع ... .
آخر شب سری به دنیای بیرون از چهاردیواری کوچک‌مان می‌زنیم، آرام نیست، دردها بسیار است، اغلب شب‌ها سیل غم‌هاست، یک جوری در رنج دست و پا می‌زنیم که گویی صبحی نیست، اما صبح می‌شود، هر روز صبح می‌شود، پس از هر شب، هر چند دراز، بالاخره صبح می‌شود... .
داشتم از سردردهایم می‌گفتم، برگشته‌اند. بچه‌ها می‌گویند از کم‌خوابیست، هست اما چاره‌ای نیست. ذهنم آرام نمی‌گیرد، بین خواب و بیداری نگران است، دائم حرف می‌زند، کینه و بغض می‌کند. بین خواب کابوس می‌بینم، ناچارا بیدار می‌شوم و می‌روم سراغ درس‌ها، دو روزی‌ست درگیر اندروید استودیو و MEmu‌ام، به هم وصل نمی‌شوند، از خشم سیستم را خاموش می‌کنم، دوباره یک‌ساعت بعد برمیگردم و پروسه را از نو تکرار می‌کنم، تا به حال گوگل را تا این حد فقیر ندیده بودم.
خسته‌ برمی‌گردم سمت گوشی، اینترنت قطع است، دل‌آشوبه می‌گیرم، هرگاه قطع می‌شود دل‌آشوبه می‌گیرم، اغلب پشت قطعی‌ها حکایتی است.
می‌روم سراغ درس‌های بعدی، بعدی و بعدی و بعدی. باز سری به گوشی میزنم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، استوری و متن می‌خوانم، خبرهایی از دانشگاه‌های دیگر می‌بینم، شریف و هنر و علامه و ...، دلم به کتاب‌ و دفترهایم نمی‌رود، جمع می‌کنم و به خودم می‌گویم کاش جای دیگری بودم، کاش این روزها مفید بودم، کاش بودم، کاش بودم. حس می‌کنم آخرش این کاش‌ها خفه‌ام می‌کنند.
سرم را می‌گذارم روی زمین، خشک و سرد است. به خاک فکر می‌کنم، به مکان کوچکی که روزی سهم من است. خشم سراپایم را می‌گیرد، وقتی آخرش نهایتا ۲ در ۱ است به چه فکر می‌کنم؟! دنبال راه می‌گردم، پیدا نمی‌کنم، عجب باتلاقی‌است‌. 
سرم را با بازی گرم می‌کنم، چراغ‌ها خاموش می‌شود و بالاخره خوابم می‌برد.
صبح دوباره زندگی شروع می‌شود. زندگی ... صدای پای ۲۵ سالگی به گوشم می‌رسد، زندگی ... زندگی.... .

+ کامنت‌های جواب نداده زیاد است، خصوصی و عمومی، حمل بر بی‌ادبی نگذارید، بر بی‌اعتنایی هم، فقط خسته‌ام، ببخشید، کم‌کم می‌روم سراغشان. :)


برای این همه برای غیر تکراری ...

احساس می‌کنم که هر ثانیه از غم خفه می‌شوم‌، شبیه ماهی کوچکی افتاده روی ساحل.
 سرم درد می‌کند، نفس‌هایم بدون بغض بالا نمی‌آید، روزهاست که کابوس خواب‌هایم از بیداری بیشتر است. حالم خوب نیست، پر از خشم‌های فرو خورده، بغض‌های مانده و اشک‌های نباریده‌ام همراه با مقدار زیادی تنفر، تنفری که هرگز تا این حد عمیق و رشد یافته نبود. این بهترین و کامل‌ترین توصیف احوال این روزهایم است.
چند شب پیش، وقتی پشت تلفن داد می‌کشیدم، گفتم «بخدا ۱۲ روز که دارم می‌سوزم»؛ یک جایی هم نتوانستم، زدم زیر گریه و تلفن را قطع کردم. بچه‌ها زیر چشمی نگاه می‌کردند، وقتی قلپ قلپ بغض‌هایم را با آب بالا می‌دادم فاطمه گفت «یه چیزی بپرسم؟ ناراحت نشیا ولی واقعا برای اوضاع مملکت انقدر ناراحتی و حرص می‌خوری؟» و من نمی‌دانستم که چطور باید غم‌هایم را کلمه کنم، اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم «آره، واقعا دیگه چی مهم‌تر از وطنمون داریم که براش انقدر حرص و غم بخوریم؟».

بعد از ماجرای شریف پایم را در دانشگاه نگذاشته‌ام، بچه‌ها می‌گویند «یه نفر که فایده نداره، فقط خودت ضرر میکنی»، میدانم، حرف‌هایشان را میفهمم ولی نمیدانم چطور وقتی آن‌طور به هم‌قطارهایم حمله می‌کنند باید سرکلاس درس بنشینم، گوش کنم و به قلبم فشار نیاید. میدانم که هفته‌ی بعد مجبورم سرکلاس‌ها باشم چون چوب خط غیبت‌هایم پر شده است ولی نمیدانم چطور؛ دیدن ساختمان دانشگاه‌ حالم را بدتر و بغض‌هایم را تشدید می‌کند.

متنفرم، از نفر به نفرشان، از تک‌تک رنج‌ها، غم‌ها، اجبارها، قلدری‌ها و ... که به جانمان تحمیل کردند. از تک‌تک آرزوهایی که زیر چکمه‌های قدرت و ظلم‌شان لگدمال کردند. 
متنفرم، حتی از خودم، شاید بیشتر از خودم، برای تک‌تک روزها و سال‌های نکبتی که باورشان داشتم. 
متنفرم، با تمام قلبم، این روزها بیشتر از همیشه ...


اگر چُنان نماند چه؟!

آدم‌‌های زیادی را می‌شناسم، آدم‌هایی با افکار و نظرات و سلایق متفاوت، آدم‌های راضی و ناراضی از زندگی، آدم‌هایی که روزی گمان نمی‌کردند به اینجا برسند.
«الف» ۳_۴ سال با همسرش در حال آشنایی بود، دوستش داشت، همه می‌دانستند که شرایط ازدواج ندارد ولی دارد تمام تلاشش را می‌کند. چند سالی‌ست که ازدواج کرده اما حالا به زبان بی‌زبانی می‌گوید که راضی نیست، البته اگر مستقیم از ازدواجش بپرسی می‌گوید راضی‌ست اما بارها اشاره کرده که ازدواج آن چیزی که فکر میکنی نیست، سختی‌اش زیاد است و چندان هم نمی‌ارزد. یکبار می‌گفت شاید اگر برمی‌گشت تصمیم دیگری می‌گرفت.
«ب» ازدواج کرده، با دختری ۱۷_۱۸ ساله، اختلاف سنی‌شان حدود ۸_۱۰ سال است، روز اول عاشق و معشوق اما حالا بعد از ۱۰ سال زندگی و یک فرزند دعوا پشت دعوا، هر روز چند گام نزدیکتر به طلاق، می‌گویند تفاهم ندارند، اختلاف سنی‌شان زیاد است و حرف و فکرشان به هم نمی‌خورد.
«پ» عاشقانه ازدواج کرد، اما بعد از ۱۰ سال زندگی بالاخره جدا شد، می‌گفت به هم نمی‌خوریم، تفاهم نداریم، متفاوتیم.
«ت» سال‌هاست ازدواج کرده و بچه دارد، عاشقانه نبوده ولی مثلا عاقلانه بوده، دارند زندگی می‌کنند اما راضی نیست، همه می‌دانند اگر مانده هم بخاطر بچه‌هاست.
و ...

مادر اغلب این‌ها را می‌شناسد، ولی هنوز هم وقتی اصطلاحا کسی در خانه را می‌زند چه موافق باشد چه مخالف می‌نشیند به نصیحت، به اینکه ازدواج خوب است و همه باید ازدواج کنند، آدم باید در جوانی فکر روزهای کوری و پیری و تنهایی‌اش را بکند، تا جوانی و خواستگار زیاد است باید انتخاب کنی وگرنه ناچاری به انتخاب‌های اجباری و 
... .
اما من هربار به زندگی‌های دیده و نادیده‌ام فکر می‌کنم، به پستی و بلندی‌ها، به عاشقانه‌هایی که سرد شد، به دل‌های گرمی که یخ زد. نمی‌گویم تمام ازدواج‌ها ناموفق است، نمی‌گویم زندگی خوب ندیده‌ام اما نمیدانم وسط این بازار آشفته‌ی زندگی، میان‌ این سردرگمی همیشگی، چقدر میتوان به آینده امیدوار بود؟ چه کسی تضمین می‌کند که عاشقانه یا عاقلانه‌هایمان از بین نرود؟ اگر چندسال بعد رسیدیم به همان‌جایی که بقیه روزی ایستادند و فریاد کشیدند که نمی‌خواهند چه؟! دلبستن به دل‌شکستگی‌های بعدش می‌ارزد؟ قلب‌های شکسته‌ی ما طاقت هزار باره ترک خوردن را دارد؟! اگر رفتیم و به حکم عقل، به اجبار، با درد ایستادیم چه؟! اگر رفتیم و دل‌مان با ما نبود، اگر رفتیم و احساس تنهایمان گذاشت اما ناچار به ماندن بودیم چه؟! 
از خودم می‌پرسم، بارها و بارها، این رفتن‌ها، این عاشقانه‌ها، عاقلانه‌ها، شور و هیجان، اگر نماند و دست کشید و رفت چه؟! 
می‌ارزد؟

+ در کامنت‌های کانالم نسرین نوشته بود که حناق گرفته‌اند از بس با کامنت‌دونی بسته روبرو شده‌اند، بازش کردم. اینجا را هم کمی باز می‌کنم، ضمنا اگر در مورد پست‌های بسته نظری هست همیشه خوش‌حال می‌شوم که بشنوم. :)

شاید روزی صلح هم در جهان ما شکوفه بزند.

روزهایم در هم پیچیده و سردرگم بودند، چیزی شبیه سرِ کلاف کاموا. اغلب برنامه‌ی روزانه‌ام خلاصه می‌شد در خواب! ۲_۳ نوبت شیفت برای سر زدن به دنیایی که واقعیت ندارد، چیزی که بارها و بارها و بارها از سر گذرانده‌ام.
اینجور مواقع نیازی نیست که کسی حالات روحی‌ام را بالا و پایین کند یا پی نشانه‌ای باشد، همین یک علامت کافی‌ست «من تا حد انفجار بدم، دارم وسط جهنم دست و پا میزنم».
در همین روزهای سیاه و غم گرفته صفحه‌ام را باز کردم و پیامی برای دیوید نوشتم؛ آخرین پیامِ بی‌جوابش مربوط به حدود ۱ ماه پیش بود.
 در آن زمان که دلم نمی‌خواست هم‌صحبت کسی باشم، فقط نوشتن برای دوستی غریب که شهرها، کیلومترها و کشورها از تو دور باشد می‌توانست مرهم کوچکی باشد، کسی که نمی‌داند تو دقیقا در کجای این زمینی و حتی زبانت را هم نمی‌فهمد.
پیام نوشتن به دیوید کمی سخت است، باید با کمک ترنسلیت جملات فارسی‌ام را به انگلیسی برگردان کنم و بعد از فکر کردن بسیار جواب پیام‌های طولانی‌اش را بنویسم، برای همین گاهی نوشتن یک پیام یک ماه طول می‌کشد و البته گاهی هم دریافت پاسخ.
از علت ناراحتی‌ام چیز زیادی ننوشته بودم اما تمام سطرها پر از غم‌، سردرگمی‌ و رنج‌ بود، پر از توصیف حالات روحی‌ام و مردابی که در این تابستان گرم باز هم گیرم انداخته بود.
پاسخ پیامم به فاصله‌ی حدود ۳ روز به دستم رسید، سرشار از احساس و همراه آغوشی گرم و‌ دوستانه که از اقیانوس اطلس گذر می‌کرد.
پیامش را با عذرخواهی به دلیل مشغله‌ی شغلی‌اش که فرصت نوشتن یک پیام خیلی طولانی را به او نمی‌دهد، شروع کرده و بعد هم عکسی را به آن پیوست کرده بود.
نوشته بود که پس از خواندن پیامم تنها چیزی که به ذهنش رسیده تا عمق احساسات و دوستی‌اش را از پس این فاصله نشان دهد نوشتن یک نامه‌ی دست‌نویس بود، که برای نوشتنش درنگ نکرده است.
کلماتش امیدوار کننده و زیبا بود که لطافت و ارزش دوستی‌ها را ولو از فاصله‌ای دور، یادآوری می‌کرد. در انتهای نامه هم نقل قولی را پررنگ‌تر نوشته بود: «هیچ خیری وجود ندارد که همیشه ماندگار باشد و هیچ بدی که هرگز تمام نشود.».

پیامش را بارها مرور کردم، تک‌تک کلمات بوی یک آشنایی دیرینه می‌داد، شبیه عطر یاس در حیاط مدرسه، یا صورتی پررنگ گل‌های کاغذی که روی دیوارهای کوچه خودنمایی می‌کرد، حتی بوی بهارنارنج کوچک حیاط که اولِ هر بهار شکوفه میزند.
دستِ گرم دوستی‌اش در روزهای سرد و بی‌روح این تابستان نهال کوچکی بود از امید و صلح و دوستی که شاید نتواند سیاهی روزهای غمگینم را خاکستری کند اما دلم را با آینده‌ی جهان بند میزند.


یک جایی از کتاب انسان‌ها، موجود فضایی که در جسم اندرو مارتین زندگی می‌کند از خودش می‌پرسد که واقعا انسان‌ها چطور با اضطراب مرگ کنار می‌آیند؟ در واقع او ریشه‌‌ی اغلب ترس‌ و نگرانی‌ها را وجود واقعیتی به نام مرگ و نیستی می‌داند.

الان، همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و گدازش درد را در سینه‌ام حس می‌کنم، دارم به همین فکر می‌کنم.
اندرو مارتین اشتباه می‌کند، برای پاره‌ای از انسان‌ها وجود داشتن بسیار اضطراب‌آورتر و رنج‌آورتر از نبودن است؛ در واقع برای برخی انسان‌ها وجود این واقعیت که مجبورند تا زمان مرگ به این رنج مداوم، این سلسله‌ی دهشتناک و تکراری تن بدهند، به مراتب از وجود واقعیتی به نام مرگ هول‌آورتر است.
امیدوارم، واقعا امیدوارم که وجود واقعیتی به نام زندگی پس از مرگ یک دروغ و تخیل بزرگ باشد، ای کاش که آدمی با اتمام عمر کوتاهش به صورت یک انرژی آزاد شده به جهان برگردد، بدون یک کالبد یا چارچوب مشخص، شبیه ذره‌ای معلق در هوا، در قامت کامل نیستی. 

هر طایفه‌ای ز من گمانی دارد ...

این روزها گاهی به خدا فکر می‌کنم؛ البته بیشتر منظورم از خدا نوع ارتباط با اوست.
به اندازه‌ی تک‌تک تارهای سیاه روی سرم، تلاش آدم‌ها برای دفاع از خدا را دیده‌ام، حتی تلاش‌های خودم را. اما این روزها فکر می‌کنم و هربار میرسم به نتیجه‌ی «عجب کار بیهوده‌ای».
در دنیا به اندازه‌ی تک‌تک موجودات زنده خدا هست. خیلی از خداها در ظاهر یکسانند ولی در باطن نه! انگار هر آدمی یک خدای شخصی‌سازی شده برای خودش دارد، برای خودِ خودِ خودش. خدایی که من دارم با خدای فرد x متفاوت است و خدای x با خدای y. احتمالا از همه‌ی آن‌ها که بپرسی قائل به یکتایی خدایند اما غوصی میان اعتقاداتشان که بروی می‌بینی بین خدای یکی تا دیگری هزاران خدا فاصله است.
خدای یکی عادل‌تر است، خدای یکی جبارتر، خدای یکی رحیم‌تر، خدای آن یکی هم ستارتر. عجیب است نه؟! ولی واقعی است. 
این را وقتی فهمیدم که با خدایم دعوایم شد، از آن دعواهای حسابی، من طلبکار بودم، خدا بدهکار، می‌خواستم طلبم را وصول کنم، جواب می‌خواستم و خدا نداشت، احتمالا در آن لحظات خدای من داشت با نگاهی غمگین به حال مخلوقش نگاه میکرد و برایش غصه می‌خورد، شاید هم داشت به رنج عظیمی که روی سینه‌اش گذاشته بود نگاه میکرد و با خودش حساب و کتاب می‌کرد که کدام یک عادلانه بوده و کدام یک نه. خدای x اما از من عصبانی بود چون من عصیان کرده بودم، عصبانی بود و می‌خواست عذابم کند چون من حرف‌های کفرآمیز زده بودم، قهرش گرفته بود چون من بنده‌ی بدِ ناسپاس و بدکاری بودم! راستش را بخواهید همان شب برای همیشه با خدای x کات کردم، خدای دائم پرخاشگر و عصبانی که منتظر اشاره‌ای برای نزول بلا باشد و یکبار به اعمالش فکر نکند را نمی‌پسندم، خوشم از خدایشان نمی‌آید، تصمیم گرفتم به خدای x کافر باشم.
چند روز بعد باز برای آشتی با خدایم پیش قدم شدم، البته بیشتر من‌باب فرصتی برای جبران بود، نمی‌خواستم رابطه‌ی نیم بندمان تمام شود. 
می‌فهمید چه می‌گویم؟ ترجیح میدادم خدایی داشته باشم که وقت شادی شاکرش باشم و وقت غم زانوهایم را بغل بگیرم و بگویم که دارم درد میکشم، درمان کردن بلدی؟ ترجیح میدادم خدایی داشته باشم که عین دو دوست روزهای قهر و آشتی، پستی و بلندی داشته باشیم ولی در انتها باز هم چیزی بین‌مان باشد که به حرمتش نخواهم برای همیشه تمام شود.
خدای من کمی معطل کرد ولی قدم‌های مثبتی برداشت، من هم آرام‌تر شدم، حالا شاید کمی از هم دلخور باشیم، من هنوز هم جواب‌های زیادی از او طلب داشته باشم و او پاسخ‌‌های زیادی را بدهکار، گاهی او بی انصاف خطابم کند و گاهی من، ولی قهر نیستیم و همین هم بعد از مدت‌ها نکته‌ی مثبتی است.
خدای x ولی عصبانی‌ست، خدای x غفار است و می‌بخشد اما با منت، هزار راه توبه و هزار مرحله‌ی استغفار دارد تا ببخشد، خدای x همیشه طلبکار است و اصلا فکر نمی‌کند چیزهایی هست که ممکن است به مخلوقش بدهکار باشد. 
من راستش هنوز هم از خدای x خوشم نمی‌آید، چون کلا از نگاه از بالا به پایین خوشم نمی‌آید. خدای x همیشه محق است، زیر بار هیچ چیزی نمی‌رود، اگر خوبی در کار باشد از اوست و اگر بدی باشد از خلق! خدای x هیچ وقت روبروی مخلوقش نمی‌نشیند و چند کلامی به حرف‌هایش گوش کند، خدای x دائم عصبانی است، با یک کلمه پرخاشگری هیزم‌هایش را آماده کرده است که به قعر جهنمش تبعیدت کند. اگر هزار جور زمانه کشیده باشی و شاکی باشی از تصمیماتش باز هم مقصرت می‌کند، خلاصه که خدای x انگار زیربار تصمیمات خودش هم نمی‌رود، با این حال x معتقد است خدایش بی‌نهایت مهربان است، البته که شاید باشد، اما احتمالا فقط برای x.  
خدای x برای من گاهی شبیه خدای داعش و طالبان و ... است. خدای y و z و d هم شاید با خدای طالبان متفاوت باشد اما با خدای من هم متفاوت است. مثلا خدای j برایش اصول پوشش از دزدی، از فقر، از محرومیت، از ظلم و عدالت مهم‌تر است، یا خدای z همین که روزی ۵ بار برایش نماز بخوانی بهشتت را تضمین می‌کند.
اینجا ممکن است از حرف‌های من برداشت اشتباهی داشته باشید، اشتباه نکنید، من نمی‌خواهم بگویم خدای x و j و z و d و f و ... بد یا خوب‌اند (من فقط صلاحیت حرف زدن در مورد خدای خودم را دارم نه خدای مردم مگر در مواردی که خدایشان به من ضرری وارد کند.)، تاکیدم فقط بر مسئله‌ی تفاوت است، آن هم نه تفاوت در ذات بلکه تفاوت در شناخت آدم‌ها.
 این وسط آدم‌ها وقتی به رابطه‌ی شکرآب یکی با خدایش می‌رسند بر خودشان واجب می‌دانند که تلاش کنند و انرژی بگذارند که از خدای خودشان، که فکر می‌کنند خدای دیگری هم هست، دفاع کنند. پیچیده شد.
اگر ادعاهایشان را نپذیری انگ مشرک می‌زنند، بپذیری هم واویلا! کوچک‌ترین برخوردی با خدای خودت قهر خدای آن‌ها را در پی دارد و باید به مخلوقاتش جواب پس بدهی که مشکلت با خدای آن‌ها چیست!
 خلاصه که انگار گیر کرده‌ام وسط طایفه‌ی هزار خدایی و « از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود».



کاش یک آوازه‌خوان دوره‌گرد بودم.

دارم راهکارهای خوبی برای «فکر نکردن» پیدا می‌کنم.
مثلا وقتی که ناخواسته ذهنم به سمت چیزهایی می‌رود که نباید برود، فکرهایی که فقط خشت دیگری روی رنج‌هایم می‌گذارد، آواز می‌خوانم؛ با صدای بلند، آن‌قدر بلند که گوش‌هایم صدایم را بشنود. 
راهکار نسبتا خوبی‌ست، یعنی درصد پیروزی‌اش به درصد شکستش می‌چربد. 
در کسری از ثانیه ذهنم مشغول پیدا کردن ادامه‌ی ابیات می‌شود، زبانم مشغول خواندن و گوش‌هایم درگیر شنیدن‌.
البته همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که مطلقا از افکار ناخوش‌آیند رها شوم، اگر به اکوی شکستن و عمیق شدن ترک‌های قلبم گوش کنم واضح است که رها شدنی در کار نیست.
اما آرامم، یعنی از درون می‌سوزم اما از بیرون آرامم، انگار یاد گرفته‌ام، غم‌هایم را بلد شده‌ام، احتمالا مواجه با غم‌ها را هم.
 از بند آخر چندان مطمئن نیستم، شاید فقط عادت‌ کرده‌ام، شاید هم‌زیستی دائمی‌ام با این غم مرا به سازش عادت داده است. نمیدانم. هر چه که هست هنوز دادهای بلند نکشیده‌‌ام، عصبانی شده‌ام، کمی داد زده‌ام اما هنوز گریه نکرده‌ام، هنوز حنجره‌ام از دادهایم نمی‌سوزد، در عوض سکوت کرده‌ام و در خودم فرو رفته‌ام، شاید هم اثر بزرگ شدن است، نمیدانم. 
آشفتگی‌ها اما به خواب‌هایم راه یافته‌اند. قبلا پناهگاه امنم دامن خواب بود، حالا شده است ادامه‌ی روند ملال‌آور زندگی.
 دیگر شبیه کابوس‌های گذشته غیر واقعی و هیجان‌آور نیستند، سرشارند از رنج‌های تکراری یک زندگی تکراری، صبح که از خواب بیدار می‌شوم از کابوس دیشب نمی‌ترسم، فقط خسته‌‌ام، انگار نیمی از روز را به شیفت شب انتقال داده باشند.
مثلا همین چند شب پیش از اتوبوس جامانده بودم، یا شب قبلش کیفم را زدند، یا شب بعدش حین شستن ظرف‌ها با مادر بحثم شد، یا شب بعدش... بگذریم. خلاصه همین‌قدر شبیه زندگی واقعی و مسخره‌، با این تفاوت که در خواب نمی‌شود بی‌هوا زیر آواز زد.

+ کاش می‌شد آدمی خودش را بردارد و ببرد یک جای دور دور دور، یک‌ جای خیلی دور، به دور از حیات انسانی، به دور از تمدن بشری، یک ناکجای دور، متروکه، بکر و دست نخورده، یک جای خیلی دور، دور دور دور.
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan