هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


شماره‌ی مطلب : ۶۰۱

تا امروز ۶۰۱ مطلب در صفحه‌ام ثبت کرده‌ام، البته که آمار به شما می‌گوید ۴۷۹تا، یعنی بعضی از حرف‌ها باید نوشته شوند، اما منتشر؟ نه. بگذریم. علت نوشتن این دو خط فقط توضیح عنوان بود، همین.

چند روز گذشته، تقریبا تمام روزهای عید، را به بطالت گذراندم. منظورم از بطالت دیدن فیلم و سریال کره‌ای است. سریال‌های کره‌ای با وجود جذابیت بصری که دارند همیشه برایم در دسته‌ی بطالت دسته‌بندی می‌شوند و ترجیح می‌دهم کمتر به دیدنشان روی بیاورم چون در اغلب موارد قصه‌ها برایم تکراری، داستان‌ها تخیلی و فاقد ارزش معنایی خاصی است، در واقع فقط برای گذران زمان خوبند و نباید از یک حدی فراتر بروند. چیزی که من این روزها محتاجش بودم.
 این روزها فقط دنبال چیزی بودم که با چنگ انداختن به آن کمتر فکر کنم، یک مشغولیت که همزمان اجازه‌ی تنها بودن و نبودن را بدهد، تنها بودن برای فرار از جمع‌ها، تنها نبودن برای فرار از خودم. از بین لیست سریال‌ها، سریال کره‌ای هم در چنین شرایطی بهترین انتخاب بود، چیزی که فقط سرگرمم کند.
دیشب که به خوابگاه رسیدم از حجم کارهای عقب مانده سرم به دوران افتاد. تمام جزوه‌ها و ویس‌هایم دست نخورده باقی مانده‌اند، پایان‌نامه‌ام بدون یک قدم پیشرفت کنج لپ‌تاپ تمرگیده است، فیلم‌های آموزشی‌ای که فکر می‌کردم در طول عید می‌بینم هم یک گوشه‌ی دیگر چشمک می‌زنند، یک خط کد زدن؟ دریغ!
از صبح که چشم باز کرده‌ام هم خسته‌ام و همچنان دارم به بطالت می‌گذرانم، باید یک لیست از کارهایم را بنویسم(معمولا آدم روی برگه نوشتن نیستم اما یک‌جایی خواندم که برای مقابله با پشت گوش انداختن اثرگذار است، تست می‌کنم) و با وجود میل عجیبم به هیچ‌کاری نکردن سر و سامانی به‌شان بدهم، روزهای سنگینی پیش‌روست.

همیشه پیدا کردن نقطه‌ی شروع برایم سخت است، فرقی نمی‌کند شروع چه چیزی باشد، یادگیری یا خواندن یا جمع کردن یا ...، گیج کننده است، شاید این مهارتی‌است که باید پیدایش کنم. القصه فعلا دوست دارم یک نفر دستم را بگیرد و بگوید اینجا، از همین‌جا شروع کن و پیش برو، شروع کنم و واقعا پیش برود (اغلب شروع می‌کنم اما پیش نمی‌رود، همت و اراده بزرگترین حلقه‌ی گمشده‌ی زندگیم است، چیزی که سال‌هاست پیدایش نمی‌کنم). 
هوووف، حس شکست می‌کنم. شکستی که هی منجربه شکست‌های بعدی می‌شود. باید کاری کنم و نمیدانم چکار، باید حلش کنم و نمیدانم چطور، علت را میدانم اما از پس راه‌حل‌ها بر نمی‌آیم، فقط میدانم باید یک راه‌حل عملی پیدا کنم، باید جلوی این زنجیره‌ی ویران‌کننده را بگیرم. این بزرگترین الزام امسال است، باید راهی پیدا کنم. 


.

آتشی که بر ابراهیم گلستان شد، هر شب به روی من شعله می‌کشد... .

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۷]

معشوق پاییزی من، سلام!
این نامه را زمانی می‌خوانی که آخرین پنج‌شنبه‌ی سال شمسی است، مصادف با ۱۶ مارچ ۲۰۲۳، ۲۳ شعبان ۱۴۴۴ و ۲۵ اسفند ۱۴۰۱.
این نامه را در حالی برایت می‌نویسم که زیر سقف آبی و خسته‌ی غروب نشسته‌ام، آسمان پر از پرستوهایست که با پرواز دیوانه‌وارشان آزادی را به رخ‌مان می‌کشند، محو تماشایم و علیرضا قربانی در گوشم می‌خواند «برایم چه داری در آن چشم‌ها...»؟.
به تو فکر می‌کنم، به چشم‌هایت، چشم‌هایی که آبی نیست اما شبیه آب‌های خلیج فارس زیبا و عمیق است، چشم‌هایی که شبیه خلیج پر از افسانه و سحر و جادوست.
«برایم چه داری در آن چشم‌ها»؟ چشم‌هایی که ترکیبی از تمام فصل‌هاست، گرمای تابستان، طراوات بهار، شکوه پاییز و زیبایی زمستان.
عزیزم!
«برایم چه داری در آن چشم‌ها»؟ چشم‌هایی که چشم به راهی دیدارشان سو را از چشمانم برد و امید را در آن‌ها پژمرد. چشم‌هایی که حالا شبیه رویاست، دور و دست نیافتنی.
کجایی؟ زمستان دارد می‌رود، سوز این سرما از دل طبیعت رخت بر‌می‌بندد، بهار دوباره از راه می‌رسد اما سوز نبودنت دمی مرا رها نمی‌کند، انگار که بهار هیچ‌گاه گذارش به خیابان ما نرسیده باشد.
کجایی؟ کجایی که با هیچ شکوفه‌ای از راه نمی‌رسی، هیچ نسیم صبایی قاصد رسیدنت نیست، انگار فقط می‌روی، هربار، با هر زمستان، فقط دور و دور و دورتر می‌شوی.
کجایی؟ با صوت کدام مناره می‌رسی، با تحویل کدام سال برمی‌گردی، سین آخر کدام هفت سین می‌شوی؟
عزیزم!
برس، بگو « برایم چه داری در آن چشم‌ها، چه با خود می‌آری در آن چشم‌ها ...».


Z_Score، باران، نیمه‌ی گور به گور و سایر مشتقات.

هوا بارانی‌ست. هر چند دقیقه، از خیابان کنار خوابگاه، صدای خرد شدن استخوانِ قطرات زیر چرخ ماشین‌ها به گوش می‌رسد.در این هوای دل‌گیر که جان می‌دهد برای نشستن پشت پنجره و فنجان چای داغ، من فردا امتحان دارم و سرم گرم فرمول‌های کوواریانس، Z-Score و هموارسازی‌های خسته کننده‌است. دلم به خواندن نمی‌رود اما چاره‌ای نیست.

هوا بارانی‌ست، من دارم درس می‌خوانم اما بین خودمان بماند، وسط این فرمول‌های مسخره جای تو حسابی خالی‌ست. صدای ریزش باران و نور کم‌ جان خورشید از پس ابرهای تیره هوای تو را در سرم زنده می‌کند. کاش بودی تا کوچه به کوچه، کاشی به کاشی بلوارهای شهر را قدم بزنیم. کاش بودی و بدون چتر، فارغ از این سرفه‌های مکرر، زیر درخت‌های کاج مزین شده به باران قدم می‌زدیم، شعر می‌خواندیم و شهر را به تماشای دیوانگی دعوت می‌کردیم. جاده‌های طولانی، بلوارهای بی برگ و بار همگی جان می‌دهند برای هم‌قدم شدن‌های طولانی.

 انصاف نیست که در این هوای شعر زده، هوای آوازه‌خوانی و خندیدن و آش رشته به جای دلی که گرم تو باشد سرم گرم فرمول‌های ریاضی‌ است. انصاف نیست که زندگی در این ساعت‌های تر تا این حد خشک و یخ زده می‌گذرد. 

کاش بودی ... نیستی، بگذریم.

 بسم الله الرحمن الرحیم، طبقه‌بندی یک تکنیک رایج در ... .


برای یکم بهمن‌ ماه، طلوع بیست و پنج سالگی

ربع قرن گذشت. ربع قرن از نفس کشیدن در این هستی فناپذیر، این سیاره‌ی بلازده، این جغرافیای پر مصیبت گذشت.
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم اجتماع نقیضین است. طولانی و کش‌دار، کوتاه و زودگذر.
به بعضی روزها، ساعت‌ها و خاطراتش که چشم می‌دوزم آنقدر طولانی و مداوم است که گویی یلداست؛ یلدایی که هرگز به صبح نمی‌رسد. به جمیع این ۲۵ سال که چشم می‌دوزم ولی گویی به چشم بر هم‌زدنی گذشته است، شبیه طفلی نهایتا ۵ ساله که چیزی از زندگی ندیده است.
القصه که زندگی با تمام پستی و بلندی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، حالا رسیده است به کوی ۲۵ سالگی. اینکه چند زمستان دیگر در برگه‌ی زندگی چشم به راهم ایستاده را نمی‌دانم اما آرزو میکنم سپیده‌ی ۲۶ سالگی با طلوع عدالت از مشرق این سرزمین سر بزند.
آرزوی امسالم چیزی فراتر از سال‌های پیش و پیش و پیش‌تر است، به قلم نمی‌آید، شاید هم می‌آید اما اینجا و حالا مجال نوشتنش نیست، مخلصش اما می‌شود همین چند کلمه‌ی کوتاه : «به امید وطنی آباد و آزاد و شاد».


ای دریغا!

نازک آرای تن ساقِ گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می‌شکند ... .


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۶]

معشوق پاییزی من!
قلبم چون دانه‌های برف نشسته روی آلپ، در سرمای نبودنت یخ می‌بندد ... .

از این روزهایی که می‌گذرد (۳)

خسته‌ام، خیلی بیشتر از کلمه‌ی خسته.
هفته‌ای که گذشت دائما با سردردهای طولانی، درد چشم‌ها و خستگی همراه بود. سر و کله زدن با این درس‌ها و نرم‌افزارهای دیوانه، آدم را به جنون می‌رساند.
صبح‌ها می‌روم کلاس و گاهی عصرها، سرکلاس همه چیز آرام است، به جز زمانی که کسی گریزی هم به این روزهای مملکت می‌زند و داغ دلمان تازه می‌شود. 
سر خیلی از کلاس‌ها البته کلامی نیست اما ناگفته گویاست؛ مثلا کلاس‌هایی که نصفش به وصل کردن اینترنت و ف‌ی‌ل‌ت‌ر ش‌ک‌ن می‌گذرد بلکه کامپایلر‌ها و برنامه‌ها کار کنند، وقتی به اتاق برمی‌گردیم هم مجدد نیمی از زمان‌مان صرف قطع و وصل کردن می‌شود، سایت‌های داخلی قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع، خارجی‌ها وصل، داخلی‌ها قطع ... .
آخر شب سری به دنیای بیرون از چهاردیواری کوچک‌مان می‌زنیم، آرام نیست، دردها بسیار است، اغلب شب‌ها سیل غم‌هاست، یک جوری در رنج دست و پا می‌زنیم که گویی صبحی نیست، اما صبح می‌شود، هر روز صبح می‌شود، پس از هر شب، هر چند دراز، بالاخره صبح می‌شود... .
داشتم از سردردهایم می‌گفتم، برگشته‌اند. بچه‌ها می‌گویند از کم‌خوابیست، هست اما چاره‌ای نیست. ذهنم آرام نمی‌گیرد، بین خواب و بیداری نگران است، دائم حرف می‌زند، کینه و بغض می‌کند. بین خواب کابوس می‌بینم، ناچارا بیدار می‌شوم و می‌روم سراغ درس‌ها، دو روزی‌ست درگیر اندروید استودیو و MEmu‌ام، به هم وصل نمی‌شوند، از خشم سیستم را خاموش می‌کنم، دوباره یک‌ساعت بعد برمیگردم و پروسه را از نو تکرار می‌کنم، تا به حال گوگل را تا این حد فقیر ندیده بودم.
خسته‌ برمی‌گردم سمت گوشی، اینترنت قطع است، دل‌آشوبه می‌گیرم، هرگاه قطع می‌شود دل‌آشوبه می‌گیرم، اغلب پشت قطعی‌ها حکایتی است.
می‌روم سراغ درس‌های بعدی، بعدی و بعدی و بعدی. باز سری به گوشی میزنم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، استوری و متن می‌خوانم، خبرهایی از دانشگاه‌های دیگر می‌بینم، شریف و هنر و علامه و ...، دلم به کتاب‌ و دفترهایم نمی‌رود، جمع می‌کنم و به خودم می‌گویم کاش جای دیگری بودم، کاش این روزها مفید بودم، کاش بودم، کاش بودم. حس می‌کنم آخرش این کاش‌ها خفه‌ام می‌کنند.
سرم را می‌گذارم روی زمین، خشک و سرد است. به خاک فکر می‌کنم، به مکان کوچکی که روزی سهم من است. خشم سراپایم را می‌گیرد، وقتی آخرش نهایتا ۲ در ۱ است به چه فکر می‌کنم؟! دنبال راه می‌گردم، پیدا نمی‌کنم، عجب باتلاقی‌است‌. 
سرم را با بازی گرم می‌کنم، چراغ‌ها خاموش می‌شود و بالاخره خوابم می‌برد.
صبح دوباره زندگی شروع می‌شود. زندگی ... صدای پای ۲۵ سالگی به گوشم می‌رسد، زندگی ... زندگی.... .

+ کامنت‌های جواب نداده زیاد است، خصوصی و عمومی، حمل بر بی‌ادبی نگذارید، بر بی‌اعتنایی هم، فقط خسته‌ام، ببخشید، کم‌کم می‌روم سراغشان. :)


برای این همه برای غیر تکراری ...

احساس می‌کنم که هر ثانیه از غم خفه می‌شوم‌، شبیه ماهی کوچکی افتاده روی ساحل.
 سرم درد می‌کند، نفس‌هایم بدون بغض بالا نمی‌آید، روزهاست که کابوس خواب‌هایم از بیداری بیشتر است. حالم خوب نیست، پر از خشم‌های فرو خورده، بغض‌های مانده و اشک‌های نباریده‌ام همراه با مقدار زیادی تنفر، تنفری که هرگز تا این حد عمیق و رشد یافته نبود. این بهترین و کامل‌ترین توصیف احوال این روزهایم است.
چند شب پیش، وقتی پشت تلفن داد می‌کشیدم، گفتم «بخدا ۱۲ روز که دارم می‌سوزم»؛ یک جایی هم نتوانستم، زدم زیر گریه و تلفن را قطع کردم. بچه‌ها زیر چشمی نگاه می‌کردند، وقتی قلپ قلپ بغض‌هایم را با آب بالا می‌دادم فاطمه گفت «یه چیزی بپرسم؟ ناراحت نشیا ولی واقعا برای اوضاع مملکت انقدر ناراحتی و حرص می‌خوری؟» و من نمی‌دانستم که چطور باید غم‌هایم را کلمه کنم، اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم «آره، واقعا دیگه چی مهم‌تر از وطنمون داریم که براش انقدر حرص و غم بخوریم؟».

بعد از ماجرای شریف پایم را در دانشگاه نگذاشته‌ام، بچه‌ها می‌گویند «یه نفر که فایده نداره، فقط خودت ضرر میکنی»، میدانم، حرف‌هایشان را میفهمم ولی نمیدانم چطور وقتی آن‌طور به هم‌قطارهایم حمله می‌کنند باید سرکلاس درس بنشینم، گوش کنم و به قلبم فشار نیاید. میدانم که هفته‌ی بعد مجبورم سرکلاس‌ها باشم چون چوب خط غیبت‌هایم پر شده است ولی نمیدانم چطور؛ دیدن ساختمان دانشگاه‌ حالم را بدتر و بغض‌هایم را تشدید می‌کند.

متنفرم، از نفر به نفرشان، از تک‌تک رنج‌ها، غم‌ها، اجبارها، قلدری‌ها و ... که به جانمان تحمیل کردند. از تک‌تک آرزوهایی که زیر چکمه‌های قدرت و ظلم‌شان لگدمال کردند. 
متنفرم، حتی از خودم، شاید بیشتر از خودم، برای تک‌تک روزها و سال‌های نکبتی که باورشان داشتم. 
متنفرم، با تمام قلبم، این روزها بیشتر از همیشه ...


اگر چُنان نماند چه؟!

آدم‌‌های زیادی را می‌شناسم، آدم‌هایی با افکار و نظرات و سلایق متفاوت، آدم‌های راضی و ناراضی از زندگی، آدم‌هایی که روزی گمان نمی‌کردند به اینجا برسند.
«الف» ۳_۴ سال با همسرش در حال آشنایی بود، دوستش داشت، همه می‌دانستند که شرایط ازدواج ندارد ولی دارد تمام تلاشش را می‌کند. چند سالی‌ست که ازدواج کرده اما حالا به زبان بی‌زبانی می‌گوید که راضی نیست، البته اگر مستقیم از ازدواجش بپرسی می‌گوید راضی‌ست اما بارها اشاره کرده که ازدواج آن چیزی که فکر میکنی نیست، سختی‌اش زیاد است و چندان هم نمی‌ارزد. یکبار می‌گفت شاید اگر برمی‌گشت تصمیم دیگری می‌گرفت.
«ب» ازدواج کرده، با دختری ۱۷_۱۸ ساله، اختلاف سنی‌شان حدود ۸_۱۰ سال است، روز اول عاشق و معشوق اما حالا بعد از ۱۰ سال زندگی و یک فرزند دعوا پشت دعوا، هر روز چند گام نزدیکتر به طلاق، می‌گویند تفاهم ندارند، اختلاف سنی‌شان زیاد است و حرف و فکرشان به هم نمی‌خورد.
«پ» عاشقانه ازدواج کرد، اما بعد از ۱۰ سال زندگی بالاخره جدا شد، می‌گفت به هم نمی‌خوریم، تفاهم نداریم، متفاوتیم.
«ت» سال‌هاست ازدواج کرده و بچه دارد، عاشقانه نبوده ولی مثلا عاقلانه بوده، دارند زندگی می‌کنند اما راضی نیست، همه می‌دانند اگر مانده هم بخاطر بچه‌هاست.
و ...

مادر اغلب این‌ها را می‌شناسد، ولی هنوز هم وقتی اصطلاحا کسی در خانه را می‌زند چه موافق باشد چه مخالف می‌نشیند به نصیحت، به اینکه ازدواج خوب است و همه باید ازدواج کنند، آدم باید در جوانی فکر روزهای کوری و پیری و تنهایی‌اش را بکند، تا جوانی و خواستگار زیاد است باید انتخاب کنی وگرنه ناچاری به انتخاب‌های اجباری و 
... .
اما من هربار به زندگی‌های دیده و نادیده‌ام فکر می‌کنم، به پستی و بلندی‌ها، به عاشقانه‌هایی که سرد شد، به دل‌های گرمی که یخ زد. نمی‌گویم تمام ازدواج‌ها ناموفق است، نمی‌گویم زندگی خوب ندیده‌ام اما نمیدانم وسط این بازار آشفته‌ی زندگی، میان‌ این سردرگمی همیشگی، چقدر میتوان به آینده امیدوار بود؟ چه کسی تضمین می‌کند که عاشقانه یا عاقلانه‌هایمان از بین نرود؟ اگر چندسال بعد رسیدیم به همان‌جایی که بقیه روزی ایستادند و فریاد کشیدند که نمی‌خواهند چه؟! دلبستن به دل‌شکستگی‌های بعدش می‌ارزد؟ قلب‌های شکسته‌ی ما طاقت هزار باره ترک خوردن را دارد؟! اگر رفتیم و به حکم عقل، به اجبار، با درد ایستادیم چه؟! اگر رفتیم و دل‌مان با ما نبود، اگر رفتیم و احساس تنهایمان گذاشت اما ناچار به ماندن بودیم چه؟! 
از خودم می‌پرسم، بارها و بارها، این رفتن‌ها، این عاشقانه‌ها، عاقلانه‌ها، شور و هیجان، اگر نماند و دست کشید و رفت چه؟! 
می‌ارزد؟

+ در کامنت‌های کانالم نسرین نوشته بود که حناق گرفته‌اند از بس با کامنت‌دونی بسته روبرو شده‌اند، بازش کردم. اینجا را هم کمی باز می‌کنم، ضمنا اگر در مورد پست‌های بسته نظری هست همیشه خوش‌حال می‌شوم که بشنوم. :)
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan