هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


افتاده چو قطره‌ای خشک بر زمینی خشک

در قفسه‌ی سینه‌ام احساس درد می‌کنم. هربار که بعد از یک امیدواری به ناامیدی می‌رسم مثل کوهی که ریزش کند، از بالا فرو می‌ریزم. خردتر، ویران‌تر، کوتاه‌تر.
نمیدانم چرا بعضی‌ها "امیدواری حتی با چیزهای کوچک" را یک حُسن به حساب می‌اورند اما من فکر می‌کنم که امیدوار نبودن ، از ناامیدن شدن بهتر است. امیدوار نبودن به معنی عدم یک چیز است و ناامید شدن به معنای از دست دادن . آدمی بعد از هزار بار از دست دادن چه چیزی از وجود ترد و نازکش باقی می‌ماند؟
نمیدانم شاید هم بخشی از ایراد کار همین باشد، وجود آدمی ترد و نازک است و باید محکم و زمخت باشد تا بتواند در مقابل ناملایمات مقاومت کند اما سوال این است که چگونه؟
نمی‌دانم از کدام راه می‌شود به محکم شدن رسید، البته شاید تعریف من از محکم شدن با تعریف خیلی‌ها متفاوت باشد، از لحاظ تعریف شاید بتوان مرا هم در دسته‌ی آدم‌های جان سخت دسته بندی کرد اما من از محکم شدنی فرای تعریف جاری حرف میزنم. من از رسیدن به مرحله‌ی "خنثی شدن در مورد همه چیز" حرف میزنم.
این امیدواری‌های کوچک که هر بار وجودم را مثل پیچکی ترد در آغوش می‌کشد بعد از ناامید شدن مثل ماری بزرگ دور گردنم می‌پیچد، قلبم را کبود می‌کند و روانم را آزرده‌تر.
دلم رها شدن محض می‌خواهد، از هر امید، از هر باور، از هر چیزی که می‌تواند به من ضربه‌های محکم و کاری بزند.
ای کاش هرگز امیدوار نباشم، ای کاش می‌توانستم واژه‌ی امید را از سراسر زندگی حذف کنم، زندگی بدون امید و فقط گه گاه با شوق‌های بزرگ و کوچک به مراتب چیزی قابل تحمل‌تر است.
ای کاش می‌توانستم از ذات انسان بودن، از ذات امیدواری، از ذات باور، ایمان یا هر چیزی که بعد از افتادن‌های متوالی ریشخندم می‌ کنند رها شوم.
درد این افتادن‌ها از هر چیزی رنجورترم می‌کند.

+ ما همیشه از ذات حیات بخشی باران می‌گوییم، اما اگر قطره جان داشته باشد، لحظه نفوذ آن به زمین چگونه است؟ درد قطره را کسی میفهمد؟

++ کاش میتوانستم فریاد بکشم، ممتد، ممتد، ممتد ... .

انزواطلبی درک نشدنی

فکر می‌کنم دیشب بود که صحبت‌های مادر و خواهرم را می‌شنیدم. خواهرم می‌گفت که زندگی با بچه‌ها جریان دارد و چقدر خانه بدون حضور آنها سوت و کور است. مادر هم دائما تاکید می‌کرد که با تمام شیطنت‌ها باز هم عاشق حضور بچه‌هاست و نبودن‌شان فضای کسالت باری را برایش فراهم می‌کند. در آخر هر دو نتیجه گرفتند که وجود یک بچه در هر خانه‌ای لازم و ضروری‌ست و زندگی بدون حضور آنها قابل تحمل نیست.
من در اتاق دیگری در حال شنیدن این مکالمه بودم، مکالمه‌ای که با قسمتی از آن موافق و با بخش دیگر چندان همراه و موافق نبودم.
بچه‌ها روح زندگی‌اند، خانه بدون حضور آنها سوت و کور و خاموش است، وجود آنها باعث شادی و رونق خانه است. اینها گزاره‌هایی هستند که من هم با آنها موافقم اما بخش اصلی مخالفتم با مفهوم اصلی و نتیجه‌‌گیری آنهاست. آنها از نبود به عنوان کسالت، خاموشی، بی‌رمقی یاد می‌کنند و در نهایت بر لزوم وجود همیشگی یک بچه تاکید دارند، من اما از این سکوتی و خاموشی حاصل بدم نمی‌آید و مایل به حضور همیشگی بچه‌ها نیستم.
البته قبل از هر چیز باید اینجا یک پرانتر باز کنم، پرانتزی که فکر می‌کنم هیچ‌گاه نتوانستم معنای آن را به خانواده یا کسانی که روحیات متفاوتی از من دارند بفهمانم.
من بچه‌ها را دوست دارم. عمیقا از وجودشان لذت می‌برم و این میل به خلوت، سکوت و تنهایی منافاتی با علاقه‌ام یا دال بر بی‌احساسی‌ام نیست، من دوست‌شان دارم، بعضی‌هایشان را عاشقانه دوست‌ دارم و با چنان لذت سرشاری به چهره و قامت کوتاه‌شان نگاه می‌کنم که انگار همیشه در ذات، یک مادر بوده‌ام. پرانتز بسته.
اما ... اما من به شدت انسانی خلوت گزین و دوست‌دار تنهایی‌ام. حضور چند ساعته‌ی بچه‌ها، سر و صدا و بازی‌هایشان را با علاقه دنبال می‌کنم اما زمان که تمام شود مایلم به کنج خلوت خودم پناه برده و در سکوت به صرف ادامه‌ی زمانم بپردازم. حضور دائمی بچه‌ها همان قدر آزارم می‌دهد که نبود همیشگی‌شان غمگینم می‌کند.
مثلا دوست دارم ساعت 9 صبح برادرزاده‌ی کوچکم بیدار شود، با من بازی کند، صبحانه بخورد، کارتون تماشا کند، صدای خنده‌هایش گوش فلک را کر کند اما چند ساعت بعد، مثلا ساعت 2 بعد از ظهر دیگر آن آدم آرام دم صبح نیستم. خسته‌ام، پریشانم و دیگر صدای خنده‌های کودک، لذت 9 صبح را در من زنده نمی‌کند، هر صدای بلندی مثل کلنگ بر پیکر مغزم فرود می‌آید و تا حد امکان از بودن در جایی که مرا در معرض اصوات قرار دهد فرار می‌کنم.
البته این میل به خلوت‌گزینی و سکوت فقط مختص حضور بچه‌ها نیست، بهتر است بگویم بچه فقط یک مثال خوب بود.
برخورد من با تمام شلوغی‌ها ، جشن‌ها، مهمانی‌ها و جمع‌ها همین است.
چند هفته قبل، وقتی قرار بود مهمانی کوچکی داشته باشیم، خواهرم با ذوق نامحسوسی گفت که دلش برای شلوغی، تکاپو و فعالیت قبل از یک مهمانی یا یک مراسم شادی تنگ شده بود. من اما برعکس او اصلا از این شلوغی و همهمه خوشم نمی‌آمد، برخلاف او از فکر کردن به حجم کارهای نکرده، میزان تکاپو و حضور چند ساعته در یک جمع کلافه بودم و دعا می‌کردم هر چه زودتر آن ساعت‌ها سپری شوند.
عصر وقتی در یک صحبت کوتاه خودمانی گفتم که دوست دارم تنها در یک خانه زندگی کنم و ایده‌آلم برای زندگی آینده‌ام ساعات زیاد تنهای‌ست اکثرا با تعجب و بعد با دیده‌ی ملامت به صورتم نگاه کردند. از دید آنها احتمالا تنهایی من یعنی حذف آدم‌ها، یعنی بی‌میلی نسبت به حضورشان و در نتیجه عدم علاقه به خانواده!
از دید من اما تنهایی یعنی محدود کردن حضور آدم‌ها در زندگی، یعنی چند ساعت حضور با کیفیت، یعنی چند ساعت فراغ بال و خوشی در جمعی که دوستش داری و بعد، با لذتی ناشی از سپری کردن ساعاتی خوب با عزیزان، پرواز کردن به سمت سکوت، لذت نوشیدن یک چای یا ورق زدن یک کتاب یا حتی خوابیدن در فضایی به دور از جمعیت.
خواهرم معتقد است این میل شدید به تنهایی ناشی از بزرگ شدن در یک خانواده‌ی پرجمعیت و حضور همیشگی آدم‌ها در اطرافم است. ولی من چندان مطمئن نیستم که اگر در خانواده‌ای 3 نفره متولد می‌شدم امروز مشتاق به جمع و شلوغی بودم!
البته یک سری فاکتورها و دلایل، که قصد گفتن آنها را ندارم، از تاثیر عوامل جانبی بر روحیاتم حکایت دارد اما همچنان از میزان این اثر مطمئن نیستم.
از تمام حرف‌ها و توضیحات بالا که بگذریم تازه می‌توانم به بررسی تاثیرات این اختلاف روحیات با خانواده، بر روی خودم بپردازم.
من اغلب حس می‌کنم که خشمگین و خسته‌ام، حتی زمانی که با حداکثر توان از بروز آن جلوگیری می‌کنم، بخشی از این خشم و خستگی ناشی از فراهم نشدن فضای ایده‌آل زندگیم است. به کرّات دیده‌ام که بعد از ساعت‌ها تنهایی آدمی آرام‌تر، مهربان‌تر و خوش اخلاق‌ترم اما بعد از ساعت‌ها شلوغی آدمی پرخاشگر، عصبی و خسته‌ام که هر چیزی خلاف خواسته و میلم، تا سر حد جنون کلافه‌ام می‌کند.
شلوغ بودن فضای اطراف باعث از بین رفتن تمرکز و آرامشی است که دائم سعی در نگاه داشتنش کرده.ام؛ به جرات می‌توانم بگویم بیش از نیمی از رنج‌هایم در زندگی ماحصل همین شلوغی است که دائم در حال فرار از آن بوده‌ام. همهمه‌ای که همیشه بر روحیات انزواطلبم تحمیل شده است و انگار درک آن از جانب خیلی‌ها بعید به نظر می‌رسد.
راستش را بخواهید اگر بخواهم دقیق‌تر بررسی کنم می‌توانم به هزار و یک آسیب کوچک و بزرگ دیگر هم برسم که ریشه‌هایشان به همین اختلاف روحیه برمی‌گردد اما دیگر از نوشتن عاجزم و ترجیح می‌دهم در خلوت خودم به بررسی باقی زخم‌های نشسته بر روحم بپردازم.

من دچار خفقانم، خفقان!

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم ...


+ فریدون مشیری


نوشته‌های پراکنده | ۳۰ ژانویه ۲۰۲۲

اِما کنارم دراز کشیده است، به فصل ۷ بخش سوم رسیده‌ام و کمی بیش از ۱۰۰ صفحه باقی‌ مانده؛ مشتاقم که کتاب را به اتمام برسانم و مینی‌سریال ۲۰۰۹ آن را ببینم.

حافظه‌ی موبایلم با فیلم‌های مختلف پر شده است، باور نمی‌کردم بتوانم ۱۱۷ گیگ حافظه را در کمتر از یکسال پر کنم!

 موفق شدم ۲۸ گیگ از آن ۳۰ گیگ اینترنت یک‌ماهه را دانلود کنم و حالا نمی‌دانم کی فرصتی پیدا می‌کنم که به سراغ این منبع روزهای بیکاری و بی‌حالی بروم. آخرین فیلم‌های دانلودی‌ام انیمیشن soul و the two popes است، برای دیدن دومی راغب‌ترم.

کل روزم را صرف انتخاب واحد کرده‌ام، صرف فحش‌های بد و خستگی و بی‌حوصلگی، در آخر هم ۱۳ واحد به دست آورده‌ام همراه با حجم زیادی تنفر از پورتال و گوشی و اینترنت، در حالی که نمیدانم برای ۶ یا ۷ واحد باقی‌مانده‌ام چطور تصمیم بگیرم که منجربه‌ فحش‌های بدتر بعدی نشود. امیدوارم تا آخر شب یا لااقل تا روز آخر انتخاب واحد مشکلات سیگنال و کامپایلر حل شود و پرونده‌ی انتخاب واحد ترم ۶ هم به خیر و خوشی بسته شود.

اوه ترم ۶! چه مسخره به ترم ۶ رسیده‌ام در حالی که حس می‌کنم هیچ‌چیزی به چنگ نیاورده‌ام و به اندوخته‌های علمی‌ام چیزی اضافه نشده است! امیدوارم ترم ۶ لااقل  راه‌گشا باشد و از این حس بطالت کمی دورمان کند.

 اگر روزها و اساتید بدی پیش رو نداشته باشم برای هوش مصنوعی و شاید مباحث ویژه اشتیاق دارم.


حس می‌کنم هنوز هم مغزم پر از نوشته‌ها و افکار مختلف است اما خستگی و کسالت اجازه‌ی نوشتن نمی‌دهند. دوست دارم تک‌تک روزهای باقی‌مانده را بنویسم و ثبت کنم برای سال‌های بعد. نسبت به روزی که قرار است برگردم و این نوشته‌ها را مرور کنم حس مبهمی دارم، حسی توام با ترس و رغبت، ولی هر چه که هست دوست دارم بنویسم، نوشتن حالم را بهتر می‌کند. 


به وقت ۲۴ سالگی

صبح ۲۴ سالگی شبیه به صبح بیست و چهار سالگی نبود. سردتر، کسالت‌بارتر، غمگین‌تر و معمولی بود، خیلی معمولی، چیزی شبیه به شب ۲۴ سالگی.

گریه کردم، اشک ریختم، از حس نشدن، شکستن، نرسیدن، رنج و ... سرشار بودم، شبیه به غمگین‌ترین فرشته‌ی زمین، فرصت گریه را از خودم دریغ نکردم، این کمترین حقی بود که نمی‌خواستم از خودم سلب کنم. 

من نرسیدم، من به انتظار ۱۰ ساله‌ام نرسیدم، حالا گریه مرهم کوچکی بر این رنج نبود؟ نبود.

بعد مجبور به بلند شدن بودم، مجبور به ایستادن، محکوم به زیستن. 

بلند شدم، با اشک‌های خشک شده بر گونه، با روحی خسته اما عالِم به محکومیت، عالم به اجبار! محکومم به ادامه دادن، تبعیدم به سرزمین نفس کشیدن.

باید مشق‌های جدید کنم، باید مشق‌های جدید کنم، حالا که انتخاب دیگری نیست باید بایستم و مشق‌های جدید کنم.


+ به وقت 21 ژانویه‌ی 2022، یکم بهمن ۱۴۰۰

به وقت ۲۴ سالگی ...


او فقط دوا می‌خواست ...

مو براش دریا شُدُم

او با برکه می‌پرید ...

مترسک | عرفان طهماسبی



میدانی درد اصلی، که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و قلبم را به ملالی دائم دعوت می‌کند، چیست؟!
می‌توانستی، اما نکردی ... ‌.

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۴]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه حالت خوب باشد.
حال که این نامه را می‌نویسم نیمی از ماه نوامبر گذشته است و من ترسیدم که نکند پاییز زیبای دوست داشتنی‌مان به اتمام برسد اما نامه‌ای از من دریافت نکرده باشی. بنابراین شتابان کیک کوچک عصرانه‌ام را در فر رها کرده و به سمت ورقه‌های کاغذ آمدم تا اولین نامه‌ی پاییز امسال را برایت بنویسم.

کمی قبل برای خرید مایحتاج کلبه به فروشگاه امانوئیل رفته بودم. در کنار مسیر سنگی رودخانه، زوجی جوان به همراه دخترک کوچک‌شان قدم می‌زدند. دخترک در دنیای کودکانه‌‌اش غرق شده بود، لی‌لی کنان آواز می‌خواند و زندگی را زیباتر می‌کرد، پدر و مادرش هم با نگاه‌هایی غرق در شادی و امید به حاصل زیبای وصال‌شان چشم دوخته بودند؛ نهال‌های قد برافراشته‌ی عشق را می‌شد از فاصله‌ای که ایستاده بودم هم در چشمانشان تماشا کرد. بی‌هوا به یاد تو افتادم، البته به گمانم جمله‌ی خوبی ننوشتم، من تقریبا هر روز و همیشه به یاد تو هستم. بهتر است بگویم ناگهان به یاد خودمان افتادم، یاد آن غروب زیبای بهاری کنار زاینده‌رود؛ یادت هست؟ زیر چراغ‌های روشن سی و سه‌پل قدم می‌زدیم و از آینده‌ حرف می‌زدیم، برای فرزندان نداشته‌یمان اسم انتخاب می‌کردیم و برای روزهای زیبایی که هرگز نرسید رویا می‌بافتیم. گمان می‌کردیم که آینده در دستان‌مان اسیر است، غافل از اینکه روزهای خوب مثل قطرات آب از میان دستان‌مان می‌چکید و به زاینده رود می‌ریخت.

محبوب زیبای من!
در میان چشمان عاشقِ مرد، نگاه محجوب آن روزهایت را می‌دیدم، در صدای آمیخته با لهجه‌ی فرانسوی‌اش، زمزمه‌های بازیگوشانه‌ی تو را می‌شنیدم «هنوزم چشمای تو، مثل شب‌های پر ستاره است ...»، در چارخانه‌ی پیراهن مرد اما خودم را می‌دیدم، خودم که در سلول به سلول تو اسیر بودم اما تا زمانی که دوری این‌چنین به سینه‌ام چنگ نینداخته بود معنای اسارت را نفهمیده بودم.
 می‌بینی؟ به گمانم من تنها اسیر تاریخم که دلم هر ثانیه برای سلول‌های کوچک انفرادی‌ام تنگ می‌شود و برگشتن به زندان کوچک آغوشت را از خدایت طلب می‌کنم.

عزیزِ جانم!
خورشید غروب کرده‌است، پرنده‌ها به لانه‌هایشان برگشته‌اند، مردان به خانه‌هایشان، تو اما از پس هیچ کدام از این غروب‌ها به آغوش من برنگشته‌ای؛ ای کاش می‌توانستم رد غم و امیدِ ناامید شده‌ای که هر روز به سینه‌ام بر می‌گردد را به تو نشان بدهم. ای کاش رسیدنت هم مثل این امیدِ ناامید شده، مثل این غم همیشگی، به من وفادار بود.

معشوق من!
دلتنگی امان از کفم بریده است، واژه به واژه‌ام سرریز بی‌قراریست اما سنگ صبر می‌گذارم بر سینه‌ام تا دوام بیاورد این روزهای هجری را که هنوز برای به انتها رسیدنش امیدوارم.

+ هزار عاشق دیوانه در من‌ است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت



9 هفته و 3 روز

مدتی است که بیش از پیش به خودم و روند پیچ در پیچ زندگی نگاه می‌کنم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و خستگی‌ها و آرامش‌ها و ... و حال مدتی‌ست که رسیده‌ام به سوالی که جوابش را نمی‌دانم و این بی‌جوابی عجیب به روحم خش می‌اندازد.
در روزهای سخت و تیره‌ی زندگی، در بلاکشی روزهای سخت عمر، نقطه‌ی امن و آرامی که بتوانم به آن پناه ببرم کجاست؟!
منظورم از نقطه‌ی امن یک مکان نیست، البته شاید هم باشد اما ... کفه‌ی نبودنش سنگین‌تر از بودن است، بگذریم، داشتم از نقطه‌ی امن می‌گفتم، منظورم بیشتر کاری، فعالیتی، عملی است که حالم را بهتر کند و بتواند مثل منجی روزهای سخت، دستم را بگیرد و از سیاه چال افسردگی و تاریکی بیرون بکشد؛ مثل نور ماه‌ی یا حتی تیر چراغ برقی که در ظلمات شب از لای پنجره‌ی شکسته‌ای بتابد و به اندازه‌ی دیدن مسیر دست‌گیر باشد.
مدت‌هاست به اینجا که رسیده‌ام گیرپاژ کرده‌ام. هربار که حس می‌کنم به جواب رسیده‌ام در انتهایی‌ترین لایه‌ی وجودم یک نفر آهسته می‌گوید «نوچ، اینم نیست، شایدم باشه‌ها ولی اونقدر جوون‌دار نیست، اون اصلیه که بشه خزید تو بغلش و سر گذاشت روی شونه‌اش و آروم گرفت نیست.».
گاهی که عصبانی می‌شوم از خودم می‌پرسم «پس تو این بیست و سه، بیست و چهار ساله‌ی زندگی چه غلطی می‌کردی؟» جوابی ندارم، راستش را بخواهید آلزایمر درد بدی‌ست،خصوصا در سنین جوانی که همه فکر می‌کنند مغزت مثل هارد کامپیوتر باید پر از اطلاعات و خاطرات باشد و در پوشه‌های امن نگهداری‌شان کرده باشی، اما من با فکر کردن و مرور کردن هم به چیز دندان‌گیری نمی‌رسم، احتمالا در روزهای نوجوانی و تا قبل از این حتی به فکر داشتن یک نقطه‌ی امن هم نبوده‌ام و حالا توی 24 سالگی یادم افتاده است که باید خودم را بابت نداشتنش سرزنش کنم، شاید هم همه‌ی اینها تاثیر رسیدن به 24 است.
همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و کلاس نظریه زبان‌هایم را نرفته‌ام و احتمالا استاد دارد با گرامرها و NFAها و DFAها ور میرود، من نزدیک به 66 روز دیگر تا 24 سالگی فاصله دارم، 24 سالگی که وقتی روزهای باقی مانده به آن را می‌شمارم تمام تنم غرق در وحشت می‌شود، چرایش را احتمالا واگذار می‌کنم به روز تولدم، با این همه خیال رسیدنش دلم را مثل رخت‌شور خانه‌ی پادگانی نظامی در نقطه‌ی صفر مرزی ایران و عراق بهم می‌ریزد؛ همان قدر آشوب و ناآرام.
حالا دقیقا همین جایی که ایستاده‌ام همه چیز برایم رنگ پررنگ‌تری دارد. دلم دست‌آوردی می‌خواهد که ندارم، نقطه‌ی امنی می‌خواهد که ندارم، رفیق صمیمی می‌خواهد که باز هم ندارم. هر چقدر در زندگی غوص می‌کنم و بیشتر می‌گردم انگار ندارم‌ها پررنگ‌تر می‌شود و مثل سیلی سریال‌های تلویزیونی محکم بر صورتم می‌نشیند.
دارم تقلا می‌کنم که از حس مقصر دانستن خودم رها شوم، دارم تقلا می‌کنم که تمام علت‌ها و چرایی‌ها را دور بریزم و فقط پی یک جواب باشم.
زوم کرده‌ام توی خودم، فوکوس کرده‌ام روی علایقم و دارم جان می‌کنم که در این 66 روز باقی‌ مانده خودم را توجیه کنم که لااقل می‌دانم چه می‌خواهم، می‌دانم چه دوست دارم و کدام راهی‌ست که فکر کردن به آن غنج می‌اندازد ته دلم، کدام یک به واقعیت نزدیکتر است و کدام یک مثل آرزوی دور و درازی که بعد از رسیدن به آن تازه می‌فهمی خودش نبوده، نیست. متعلق به کدام مسیرم؟ نقطه‌ی امنم چیست و کدام خیال کاشته در ذهنم قرار است شکوفه دهد و بعد به ثمر بنشیند و بتوانم زیر سایه‌اش در روزهای گرم تابستانی که از زندگی سیرم لم بدهم و نفس بکشم و از رنج زیستن کمی فارغ شوم؟!

+ شما چه؟ نقطه‌ی امنی دارید؟!

در باب گروه

هفته‌ی پیش نبود، دقیقا روزی که قرار بود گزارش‌کار بنویسیم نبود، کل روز هم آنلاین نشد، فردا عذرخواهی کرد و گفت که مشکلی براش پیش‌ اومده و همچنان هم برقراره، بخاطر همین دیروز نتونسته حاضر باشه، با وجود اینکه ناراحت شده بودم و از خودم می‌پرسیدم مگه نوشتن پیام «ببخشید بچه‌ها، مشکلی برام پیش اومده و امروز نمیتونم باشم» چقدر از کسی زمان میبره؟ اما خب گفتم برای هر کسی چنین مشکلاتی پیش میاد و بیخیال!
این هفته هم گزارش‌کار داشتیم، دیروز تقسیم‌کار کردن، گفت که من مطالب رو توی ورد می‌ذارم و اماده می‌کنم، قرار شد یکی شبیه‌سازی رو انجام بده، یکی جدول بکشه، مطالب هم همگی جمع کنیم و اونم بذاره توی فایل.
اخر شب بخشی از مطالب رو قرار داده بود اما هنوز خیلی از مطالب مونده بود، در حقیقت فایل به قدری خلاصه بود که نمی‌دونستم باید چی رو برای استاد ارسال کنیم. گفتیم ادیت کن گفت بعدا فعلا مطالب رو بذاریم، گفتیم کاور بذار گفت اینا برای بعدا فعلا مطالب رو اماده کنیم مرتب کردنش بمونه برای بعدا، فردا هم هست‌.
 اخر شب بعد از تلاش برای درست کردن فایل گفت درست نمیشه، مطالب بهم می‌ریزه، منم خوابم میاد ببخشید میرم بخوابم، رفت، یکی‌مون فایل رو مرتب کرد، فایل‌ها چپ چین بود و برای همین جاستی‌فای نمی‌شد.
گفتن چیا مونده؟ گفتم بذارید صبح که خودش هم باشه ببینیم چیا رو گذاشته که بقیه‌اش رو بذاریم.
۸ صبح بیدار شدم، اونم اومده بود، چندتا کار رو انجام دادیم، بخشی از مطالب رو توی فایل گذاشتیم و دنبال بقیه‌اش هم گشتیم، ساعت یک ربع به ۱۰ میگه من باید ساعت ۱۰ برم، ازش می‌پرسم کاور گذاشتی؟ میگه زشت شد حذفش کردم، میگم بذارش لطفا میگه سیستم رو خاموش کردم دارم میرم بیرون میشه لطفا خودت بذاری؟ میگم باشه فایل رو بفرست.
فایل رو باز کردم، خام خامه! اون رفته و بقیه خوابیدن، ساعت ۱۲ باید تحویل داده باشیم، زنگ میزنم و یکی دیگه رو بیدار میکنم، با هم روی فایل کار می‌کنیم، هیچ ویرایش نگارشی روی متن انجام نداده، فاصله‌ی متن و حاشیه خیلی کمه، جملات مفهومی ندارن، متن‌ها چپ چینن، تنظیمات عکس‌ها ناقصه و نمیشه بهشون دست زد. همه‌شون رو درست می‌کنم، متن رو می‌خونم و ویرایش می‌کنم، ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه است. به نفر دیگه میگم مطالب خیلی کمه، از متن‌های تخصصی که داریم اضافه کن تا من هم قبلی‌ها رو ویرایش کنم، دست تنها نمیتونم. تموم کردن همه‌ی اینها تا ساعت ۱۱:۵۶ دقیقه زمان میبره، فایل رو می‌فرستم که مطالبش رو اضافه کنه، بهش میگم زودتر، ۱۱:۵۹ فایل رو می‌فرسته، همه چیز بهم ریخته، اشکم داره در میاد، فایل خودم رو pdf میکنم و می‌فرستم، میگم همین رو می‌فرستم، میگه یه صفحه مطلب اضافه کردم، میگم که وقت نیست، فایل تو ناقصه چون روی فایل ناتمام من انجام شده، مطالبش بیشتره اما تمیز نیست، فونت‌ها اشتباه، کاور ناقص، ویرایش ناقص. عذرخواهی می‌کنه، میدونم که تقصیر اون نیست، خیلی بیشتر از من درگیر گزارش بوده.
کلاس شروع شده، اون رو می‌فرستم کلاس که به جای هر دو نفرمون حضور بزنه، فایل رو کامل می‌کنم، به نظرم همچنان مطالبش برای یه گروه ۴ نفره کافی نیست اما راهی نیست، فایل قبلی رو توی تلگرام استاد ادیت می‌کنم، فایل اول یک دقیقه و فایل دوم پنج دقیقه با تاخیر ارسال شدن، هر دو رو ادیت می‌زنم و فایل جدید رو با نیم ساعت تاخیر جایگزین، برای اینکه علامت ادیت زیر پیام توجیه بشه همراه با فایل، متن می‌نویسم یعنی که متن زیر پیام ادیت شده. همچنان عصبیم، دو نفر دیگه هنوز نیومدن که بپرسن «خرتون به چند؟»، گروه رو باز میکنم تا پیام گلایه‌ داری بابت بی‌نظمی و کوتاهی دو نفر دیگه بنویسم، با محوریت کسی که ساعت ۱۰ همه چیز رو رها کرده. 
قرار بود برای تولد فاطمه هدیه بخرم، چیزی که دیروز خریدم به نظرم کافی نیست، می‌خواستم بخشی از صبحم رو برای بیرون رفتن بذارم؛ عصبیم، تمام زمان صبحم صرف مرتب کردن فایل شده، از نوشتن پیام پشیمون میشم، گروه رو می‌بندم و نوشتن رو به زمانی که آروم‌تر شدم می‌سپرم.
خودم پیشنهاد هم‌گروهی شدن رو به بچه‌ها داده بودم، درخواست دوست دیگه‌ام رو رد کرده بودم، فکر می‌کردم گروه صمیمی‌تر و کاری‌تری داریم اما خب ... من اصولا زیاد اشتباه می‌کنم.
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan