يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱
کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیدهام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بستهی اتاق نگاه میکنم.
فردا میانترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگیام به سمت صفر میل میکند.
خستهام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی
کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیدهام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بستهی اتاق نگاه میکنم.
فردا میانترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگیام به سمت صفر میل میکند.
احساس میکنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل میکند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟
میترسم، شنیدهاید میگویند فلانی مثل مرگ از چیزی میترسد؟ از این روزها مثل مرگ میترسم اما ناچارم به صبوری.
آخ که چه درد بدیست این ناچاری و صبوری.
دل نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که میبردند بیمارستان و توی ماشین به شوخیهای الف میخندید قلبم نمیزد، به چیزهایی فکر میکردم که نمیخواهم دوباره به آنها فکر کنم و از نوشتنشان عاجزم، اما خلاصهاش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود، نگرانی آدم را به فکرهای بدی میاندازد.
مامان هر نیم ساعت میپرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمیداند که دارم در چه برزخی قدم میزنم. مامان از عمل بابا فقط یک چیز ساده میداند، که عمل سختی نیست، نمیداند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمیداند که قلبم در سینه نمیزند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه میآورم «دلپیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کولهپشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصلهی بلند شدن را نداشتم هم بهانه اوردم «مچم پیچ خورد، درد میکنه».
دنیا دارد دور سرم دوران میکند، شبها کابوس میبینم، مغزم از لحظهی بیدار شدن در حال مرور اطلاعات است، احساس میکنم هر لحظه از حجم افکاری که در تک تک سلولهایش رژه میروند میترکد. ذهنم مشغول است و جسمم انگار بیمار؛ به فاصلهی کمتر از یک هفته دوباره پریود شدهام، دیروز عطش داشتم، بیش از ۱۰ لیوان آب را در دو ساعت خوردم اما سیری نداشت، احساس میکردم هر آن از تشنگی میمیرم، بعد اسهال و سردرد هم آمد نشست ور دیگرم. بعد که بابا رفت بیمارستان چپیدم توی تخت، یادم نیست کی خوابم برد، بعد کابوس بود و بیدار شدنهای یهویی.
هر بار که مغزم اوقات فراغتی از دغدغههای هر لحظهای پیدا میکند، سوال میپرسد، سوالهایی که ازشان متنفرم، سوالهایی که جوابی غیر از اشک ندارند، سوالهایی که دو نصف شب وسط غلت زدن هم رهایم نمیکنند.
خستهام، کاش اینبار هم از نقطهی سیاه زندگی گذر کنیم.
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم ...
+ فریدون مشیری
اِما کنارم دراز کشیده است، به فصل ۷ بخش سوم رسیدهام و کمی بیش از ۱۰۰ صفحه باقی مانده؛ مشتاقم که کتاب را به اتمام برسانم و مینیسریال ۲۰۰۹ آن را ببینم.
حافظهی موبایلم با فیلمهای مختلف پر شده است، باور نمیکردم بتوانم ۱۱۷ گیگ حافظه را در کمتر از یکسال پر کنم!
موفق شدم ۲۸ گیگ از آن ۳۰ گیگ اینترنت یکماهه را دانلود کنم و حالا نمیدانم کی فرصتی پیدا میکنم که به سراغ این منبع روزهای بیکاری و بیحالی بروم. آخرین فیلمهای دانلودیام انیمیشن soul و the two popes است، برای دیدن دومی راغبترم.
کل روزم را صرف انتخاب واحد کردهام، صرف فحشهای بد و خستگی و بیحوصلگی، در آخر هم ۱۳ واحد به دست آوردهام همراه با حجم زیادی تنفر از پورتال و گوشی و اینترنت، در حالی که نمیدانم برای ۶ یا ۷ واحد باقیماندهام چطور تصمیم بگیرم که منجربه فحشهای بدتر بعدی نشود. امیدوارم تا آخر شب یا لااقل تا روز آخر انتخاب واحد مشکلات سیگنال و کامپایلر حل شود و پروندهی انتخاب واحد ترم ۶ هم به خیر و خوشی بسته شود.
اوه ترم ۶! چه مسخره به ترم ۶ رسیدهام در حالی که حس میکنم هیچچیزی به چنگ نیاوردهام و به اندوختههای علمیام چیزی اضافه نشده است! امیدوارم ترم ۶ لااقل راهگشا باشد و از این حس بطالت کمی دورمان کند.
اگر روزها و اساتید بدی پیش رو نداشته باشم برای هوش مصنوعی و شاید مباحث ویژه اشتیاق دارم.
حس میکنم هنوز هم مغزم پر از نوشتهها و افکار مختلف است اما خستگی و کسالت اجازهی نوشتن نمیدهند. دوست دارم تکتک روزهای باقیمانده را بنویسم و ثبت کنم برای سالهای بعد. نسبت به روزی که قرار است برگردم و این نوشتهها را مرور کنم حس مبهمی دارم، حسی توام با ترس و رغبت، ولی هر چه که هست دوست دارم بنویسم، نوشتن حالم را بهتر میکند.
صبح ۲۴ سالگی شبیه به صبح بیست و چهار سالگی نبود. سردتر، کسالتبارتر، غمگینتر و معمولی بود، خیلی معمولی، چیزی شبیه به شب ۲۴ سالگی.
گریه کردم، اشک ریختم، از حس نشدن، شکستن، نرسیدن، رنج و ... سرشار بودم، شبیه به غمگینترین فرشتهی زمین، فرصت گریه را از خودم دریغ نکردم، این کمترین حقی بود که نمیخواستم از خودم سلب کنم.
من نرسیدم، من به انتظار ۱۰ سالهام نرسیدم، حالا گریه مرهم کوچکی بر این رنج نبود؟ نبود.
بعد مجبور به بلند شدن بودم، مجبور به ایستادن، محکوم به زیستن.
بلند شدم، با اشکهای خشک شده بر گونه، با روحی خسته اما عالِم به محکومیت، عالم به اجبار! محکومم به ادامه دادن، تبعیدم به سرزمین نفس کشیدن.
باید مشقهای جدید کنم، باید مشقهای جدید کنم، حالا که انتخاب دیگری نیست باید بایستم و مشقهای جدید کنم.
+ به وقت 21 ژانویهی 2022، یکم بهمن ۱۴۰۰
به وقت ۲۴ سالگی ...