هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


کاش یک آوازه‌خوان دوره‌گرد بودم.

دارم راهکارهای خوبی برای «فکر نکردن» پیدا می‌کنم.
مثلا وقتی که ناخواسته ذهنم به سمت چیزهایی می‌رود که نباید برود، فکرهایی که فقط خشت دیگری روی رنج‌هایم می‌گذارد، آواز می‌خوانم؛ با صدای بلند، آن‌قدر بلند که گوش‌هایم صدایم را بشنود. 
راهکار نسبتا خوبی‌ست، یعنی درصد پیروزی‌اش به درصد شکستش می‌چربد. 
در کسری از ثانیه ذهنم مشغول پیدا کردن ادامه‌ی ابیات می‌شود، زبانم مشغول خواندن و گوش‌هایم درگیر شنیدن‌.
البته همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که مطلقا از افکار ناخوش‌آیند رها شوم، اگر به اکوی شکستن و عمیق شدن ترک‌های قلبم گوش کنم واضح است که رها شدنی در کار نیست.
اما آرامم، یعنی از درون می‌سوزم اما از بیرون آرامم، انگار یاد گرفته‌ام، غم‌هایم را بلد شده‌ام، احتمالا مواجه با غم‌ها را هم.
 از بند آخر چندان مطمئن نیستم، شاید فقط عادت‌ کرده‌ام، شاید هم‌زیستی دائمی‌ام با این غم مرا به سازش عادت داده است. نمیدانم. هر چه که هست هنوز دادهای بلند نکشیده‌‌ام، عصبانی شده‌ام، کمی داد زده‌ام اما هنوز گریه نکرده‌ام، هنوز حنجره‌ام از دادهایم نمی‌سوزد، در عوض سکوت کرده‌ام و در خودم فرو رفته‌ام، شاید هم اثر بزرگ شدن است، نمیدانم. 
آشفتگی‌ها اما به خواب‌هایم راه یافته‌اند. قبلا پناهگاه امنم دامن خواب بود، حالا شده است ادامه‌ی روند ملال‌آور زندگی.
 دیگر شبیه کابوس‌های گذشته غیر واقعی و هیجان‌آور نیستند، سرشارند از رنج‌های تکراری یک زندگی تکراری، صبح که از خواب بیدار می‌شوم از کابوس دیشب نمی‌ترسم، فقط خسته‌‌ام، انگار نیمی از روز را به شیفت شب انتقال داده باشند.
مثلا همین چند شب پیش از اتوبوس جامانده بودم، یا شب قبلش کیفم را زدند، یا شب بعدش حین شستن ظرف‌ها با مادر بحثم شد، یا شب بعدش... بگذریم. خلاصه همین‌قدر شبیه زندگی واقعی و مسخره‌، با این تفاوت که در خواب نمی‌شود بی‌هوا زیر آواز زد.

+ کاش می‌شد آدمی خودش را بردارد و ببرد یک جای دور دور دور، یک‌ جای خیلی دور، به دور از حیات انسانی، به دور از تمدن بشری، یک ناکجای دور، متروکه، بکر و دست نخورده، یک جای خیلی دور، دور دور دور.

یک نقطه‌ی روشن رنگ پریده.

همیشه وقتی فکر می‌کردم که همه چیز رو به بهبود است یک چیزی، یک چیزی شبیه بلای آسمانی روی سرم نازل شده است. انگار رسالت زندگی همین است که با سیلی‌های محکم یادآوری کند رنج‌ها تمامی ندارند، دردها انتها ندارند، در پس هر رنجی، رنجی دیگر ایستاده، در پس هر شادی هم دردی جانکاه چشم به راهت نشسته است.

دارم تلاش می‌کنم. تلاش می‌کنم با نفس‌هایی کوتاه، آه‌های عمیق و «فکر نکردن» از چیزهایی که نمی‌توانم دستی در اصلاحشان داشته باشم گذر کنم. قلبم را در آغوش می‌گیرم، سکوت می‌کنم، کمتر می‌شنوم، کمتر می‌گویم، بیشتر می‌نویسم و در دل خدایم را صدا میزنم؛ این نسخه‌ایست که می‌خواهم حالم را بهتر کند. این نسخه‌ای است که می‌خواهم برای روزهای غمناکم تجویز کنم، تجربه می‌گوید این خوددرمانی جواب می‌دهد.

هر زمان که به اینجای ماجراهای زندگی می‌رسم به عدم فکر می‌کنم، برخلاف اغلب آدم‌ها فکر کردن به عدم غمگینم نمی‌کند، برعکس، انگار نقطه‌ی نورانی باشد وسط شب‌های تاریک، انگار آبادی باشد وسط یک برهوت. خیال رسیدنش آرامم می‌کند، بعد از عمری خستگی و دویدن، بعد از عمری بالا و پایین، شادی و غم، بالاخره در نقطه‌ای آرام‌ می‌گیری، نقطه‌ای که یا عدم است یا زندگی. نمیدانم، باور دینی می‌گوید زندگیست، باور غیر دینی می‌گوید عدم، باوری میانه هم هست که می‌گوید هیچ کدام، یک شروع دوباره در جسمی، کالبدی دیگر. مهم نیست، هر چه که هست شبیه ری‌استارت شدن برنامه است، بدون هیچ پیش زمینه‌ای، از صفر صفر.

حالا که این‌ها را می‌نویسم غمگینم، اما نوشته‌هایم از غم نیست، این باوری است که در شادی و غم همراهم است؛ زندگی می‌گذرد و بالاخره دیر یا زود در انتهای جمله‌ی «او در فلان تاریخ زندگی می‌کرد» نقطه می‌گذارند و تمام! 

تنها تفاوتش در این است که وقتی غمگینم دوست دارم نقطه‌ها زودتر برسند و وقتی خوشحالم فرقی نمی‌کند که دیر برسد یا زود. البته که زندگی هیچ‌گاه به دیر و زودهای ما بهایی نمی‌دهد؛ او ساز خودش را می‌زند و مسیر خودش را طی می‌کند.

اما حالا غمگینم و چیزی در سرم می‌گوید « کاش نقطه‌ها زودتر برسند».



از این روزهایی که می‌گذرد (۲)

کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیده‌ام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بسته‌ی اتاق نگاه می‌کنم.

فردا میان‌ترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگی‌ام به سمت صفر میل می‌کند.

وقتی برای بار هزارم وسط فرمول‌ها و راه‌حل‌های گنگ ریاضیات گیر کردم فهمیدم که من آدم ریاضی نیستم. ولی خب چاره‌ای نیست، به هر حال سنگ‌ها هم جزئی از مسیرند.
در خوابگاه خوش می‌گذرد، دوستشان دارم و دوستم دارند و همین ناحیه‌ی اشتراکی بین ماست، این دوستی جاری در اتاق قلبم را گرم‌ می‌کند و دلتنگی برای خانه را قابل تحمل‌تر.
تعطیلات است و اغلب ساکنین خوابگاه به دیارشان برگشته‌اند، همه‌جا خلوت است و حس دلچسبی دارد. دیروز عصر، نرسیده به غروب، فرصتی شد تا بعد از روزها کمی در تنهایی بنشینم؛ دلم گرفته بود، سالار عقیلی می‌خواند «وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی، برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت ..‌.» اشک‌هایم را به زور کنترل کرده بودم.
پریشب تماس تصویری گرفته بودم با خانه، جمع‌شان جمع بود، حاجی می‌گفت جای خالی‌ات خیلی حس می‌شود، خواهرم می‌گفت هرجا را می‌بینیم یکبار قربان صدقه‌ات می‌رویم، آن یکی خواهرم اصرار میکرد که برای مراسمش برگردم وگرنه روزگاری که نوبت به من برسد او هم به بهانه‌ی امتحان و درس نمی‌آید، ولی در نهایت می‌دانست که این دوری اختیاری نیست، قرار شد آن شب را تماس تصویری بگیرم، فکر کن! آدم با تکنولوژی می‌تواند ۱۴۰۰ کیلومتر آن‌طرف‌تر در مراسم عقد خواهرش شرکت کند تا کمی قلبش آرام بگیرد. (لعنت بر آن‌هایی که چشم دیدن علم و تکنولوژی را ندارند.)

دیشب بعد از اینکه برگشتم به اتاق یک دختر شیرازی منتظرم بود، گفت شنیده‌ام که یک بوشهری در خوابگاه هست، خواستم ببینم کی و چطور می‌روی؟ می‌شود با هم برویم؟ گفتم این‌بار فعلا تصمیم ندارم که از مسیر شیراز برگردم، دوست دارم مسیر جدیدی را امتحان کنم، بچه‌ها خندیدند که فرشته تبدیل شده است به مارکوپولو و اینبار شهر جدیدی می‌رود. خندیدم. کاش می‌توانستم تمام مسیرهای جدیدی که دوست دارم را امتحان کنم، حیف زندگی که در سکون بی‌تجربگی می‌گذرد.
 

+ حال پدرم را پرسیده بودید، خوب است، الحمدالله خوب است و خطر رفع شده است. ممنونم از محبت همه‌تان🌷



چون فقط نوشتن را بلدم.

احساس می‌کنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل می‌کند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟

می‌ترسم، شنیده‌اید می‌گویند فلانی مثل مرگ از چیزی می‌ترسد؟ از این روزها مثل مرگ می‌ترسم اما ناچارم به صبوری.

 آخ که چه درد بدی‌ست این ناچاری و صبوری.

دل‌ نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که می‌بردند بیمارستان و توی ماشین به شوخی‌های الف می‌خندید قلبم نمی‌زد، به چیزهایی فکر می‌کردم که نمی‌خواهم دوباره به آن‌ها فکر کنم و از نوشتنشان عاجزم، اما خلاصه‌اش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود‌، نگرانی آدم را به فکرهای بدی می‌اندازد.

مامان هر نیم ساعت می‌پرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمی‌داند که دارم در چه برزخی قدم می‌زنم. مامان از عمل بابا فقط یک چیز ساده می‌داند، که عمل سختی نیست، نمی‌داند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمی‌داند که قلبم در سینه نمی‌زند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه می‌آورم «دل‌پیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کوله‌پشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصله‌ی بلند شدن را نداشتم هم بهانه اوردم «مچم پیچ خورد، درد میکنه».

دنیا دارد دور سرم دوران می‌کند، شب‌ها کابوس می‌بینم، مغزم از لحظه‌ی بیدار شدن در حال مرور اطلاعات است، احساس میکنم هر لحظه از حجم افکاری که در تک تک سلول‌هایش رژه می‌روند می‌ترکد. ذهنم مشغول است و جسمم انگار بیمار؛ به فاصله‌ی کمتر از یک هفته دوباره پریود شده‌ام، دیروز عطش داشتم، بیش از ۱۰ لیوان آب را در دو ساعت خوردم اما سیری نداشت، احساس میکردم هر آن از تشنگی میمیرم، بعد اسهال و سردرد هم آمد نشست ور دیگرم. بعد که بابا رفت بیمارستان چپیدم توی تخت، یادم نیست کی خوابم برد، بعد کابوس بود و بیدار شدن‌های یهویی.

هر بار که مغزم اوقات فراغتی از دغدغه‌های هر لحظه‌ای پیدا می‌کند، سوال می‌پرسد،  سوال‌هایی که ازشان متنفرم، سوال‌هایی که جوابی غیر از اشک ندارند، سوال‌هایی که دو نصف شب وسط غلت زدن هم رهایم نمی‌کنند.

خسته‌ام، کاش این‌بار هم از نقطه‌‌ی سیاه زندگی گذر کنیم.


اولین پست ۱۴۰۱

برای من اولین سال قرن جدید مصادف شده است با مهم‌ترین و ایده‌آل‌ترین سنی که سال‌ها منتظرش بودم، ۲۴ سالگی! 
صبح یکِ بهمن سال هزار و چهارصد، روزی که به ابتدای خط ۲۴ سالگی رسیدم گریه‌ی مفصلی کردم، چون قدم‌هایم در جایی که می‌خواستم نبود، احساس ناکامی و ناامیدی می‌کردم، یک حس جاماندگی منزجر کننده.
عصر آن روز، یکِ بهمن، ایده‌آلم را یکسال تمدید کردم، جملاتی که به خودم گفتم در خاطرم هست « ۳۶۵ روز زمان داری تا برای رسیدن به چیزهایی که میخوای تلاش کنی، لااقل چند قدم به ایده‌آلت نزدیک شده باشی، بتونی ببینی و بگی که راضی هستی. 
فرشته! اگر اول بهمن سال بعد چیزی که می‌خواستی نبودی، ترجیح میدم که کلا نباشی عزیزم.». 
و حالا تمام روزهای ۱۴۰۱ برای من مهم‌اند، روزهایی که تک‌تکشان را به چشم ذخیره، انبار آذوقه یا شاید هم مسیر طریق می‌بینم. روزهایی که هنوز روشن‌اند و لکه‌ی تاریکی روی صفحه‌ی بلورشان نیست. روزهایی که بخشی‌ از آن گره خورده است به اختیارات و اراده‌ی من.
امید که سال و قرن نو، سال تجربه‌های جدید، شادی، آرامش، آسایش و سلامتی باشد.


+ سال نو و قرن نوی‌ همگی مبارک ♥️


برای انتهای ۱۴۰۰

راستش را بخواهید نه اینکه باورم نشود اما کمی برایم سخت است باور اینکه به انتهای روزهای سال ۱۴۰۰ و قرن ۱۴ رسیدیم!
از سال ۱۴۰۰ چیز زیادی به خاطرم نیست، نه اینکه نباشد، به تفکیک روز و ماه نیست، یک مشت خاطرات پخش و پلاست وسط تقویم که از ذهنم کنار نمی‌رود.
پرتکرار‌ترینش بیماریست، که تا روزهای آخر هم دست از نفس‌های به شمارش افتاده‌ام بر نمی‌دارد. بعد یک مشت دعواهای گاه و بیگاه با خداست، شب‌هایی که تا نیمه داد زده بودم، التماس کرده بودم که صبح چشم به روی زندگی باز نکنم، گریه کرده بودم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم به حیات ادامه دهم، داد زده بودم که اگر واقعا هستی تمامش کن، اما صبح شد و دوباره، دوباره و دوباره مجبور به زیستن شدم. بعد حجم عمیقی تنفر، عمیق و زیاد، زیادِ زیاد، از خودم، از زندگی، از آدم‌ها، از حرف‌ها از مکان‌ها و ...، گاه آنقدر تنفرم از همه چیز به بی‌نهایت میل می‌کرد که از خودم می‌پرسیدم «چطور میتوان این حجم غلیظ تنفر، غم و ناامیدی را در تنی با این ابعاد جا داد؟».
اهل منبر رفتن‌های «ولی صبح شد و گذشت و آنقدرها هم ترسناک و تلخ نبود و ...» نیستم، تلخ بود، زهر، در هر ثانیه‌اش هزاران بار مردم، هنوز هم می‌میرم، میدانم که ۱۴۰۱ هم اگر چنین روز و شب‌هایی بیشتر نداشته باشد، احتمالا کمتر هم ندارد اما، با این وجود من ناچارم که صبح ۱۴۰۱ را ببینم؛ ناچارم به ادامه دادن چون نفس‌های آدمی به اختیار تن بالا نمی‌آید. گاهی از خدا پرسیدم که چطور میتواند مهربان و رئوف و دوست‌دار بندگانش باشد اما به روی التماس‌های من، به روی شب‌هایی که تا نیمه هق‌هق کرده بودم چشم ببندد؟! هنوز هم پاسخی برای سوالم پیدا نکرده‌ام، راستش دیگر آدم جملات خوش آب و رنگی که پشت صبر پنهان می‌شوند هم نیستم، قبلا بودم، روزهایی به مراتب سخت‌تر و دردناک‌تر را به اعتبار صبر و ایمان تحمل کرده‌ام، اما راستش را بخواهید دیگر نه جان آن ایمان را دارم نه توان آن صبر، اما گاهی صبر دیگر از سر اختیار و توان نیست، اجبار است، راهی باقی نمانده و مجبوری به صبر و ساختن، من حالا مدت‌هاست که در همان مرحله‌ام.
القصه که دوست دارم امسال سال ساختن باشد. کلیدش را زده‌ام اما اینکه چقدر و چگونه دوام بیاورد را نمیدانم. با این وجود می‌خواهم تلاش کنم که بسازم، فعل‌ها، ساختن، داشتن، نگه داشتن، به دست اوردن و ...، این تنها چیزهایی‌ است که حالا می‌خواهم به آن‌ها فکر کنم.
اینها تنها چند خطی‌است که دوست داشتم برای ۱۴۰۰ بنویسم. چیزی یادم آمد اضافه می‌کنم.

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۵]

معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا این نامه زمانی به دستت می‌رسد که آخرین پنج‌شنبه‌ی سال شمسی و آخرین پنج‌شنبه‌ی قرن است.

این روزها هوا در آنگلبرگ مثل روزهای اولِ فصل، سرد و برّان است؛ شعله‌های شومینه تا انتها سرخ شده‌اند و کلبه را مثل تابستان‌های استوا گرم نگه می‌دارند. 
هوای ایران چطور است؟ امیدوارم که در این روزهای سرد آخر سال بیمار نشده باشی. 
راستی، حال و هوای سال نو چگونه است؟ هنوز خیابان‌های شهر بوی جوانه‌های تازه شکفته می‌دهد؟ بچه‌ها کنار تُنگ ماهی گلی‌ها صف می‌کشند؟ بساط اسکناس‌های تا نخورده‌ی عیدی و سکه‌های نوی هفت سین پهن است؟! آخ که چه خاطراتی در مغزم رژه می‌روند و چقدر دلم برای بوی شادی دم عید و لذت و تکاپوی سال تحویل‌ تنگ شده است.
کاش امسال  از احوالاتت برایم بنویسی، لااقل چند کلمه، تنها به اندازه‌ی چشم روشنی بهار.

محبوب من!
اگر از حال من می‌پرسی، می‌نویسم که خوب نیستم‌. تنم بیمار است و روحم خسته، دلتنگ و پریشان، دقیقا حال کسی که عزیزی دور دارد و دلش در سرزمینی جدا از جسمش می‌تپد.
مثل هر سال روی مخمل زرشکی کوچکی سفره‌ی هفت سین پهن کرده‌ام، گوشه‌ی سمت چپ تنگی پر از آب و سمت راست آینه‌ی کوچکی گذاشته‌ام که نیمی از روز، خودم را در آن تماشا می‌کنم. به خطوط گوشه‌ی چشم، چروک روی پیشانی و‌ دسته‌ی موهای سپید روییده روی شقیقه‌ام چشم می‌دوزم. پشت هر خط و هر چروک خاطرات تلخ و شیرین گذشته، که ماحصلش آثار پیری‌ست را دوره می‌کنم.
دلم برای ثانیه به ثانیه‌ی سالی که کنار تو تحویل شد پر می‌کشد، یادت هست؟ لحظه‌ی ترکیدن توپ سال عهد بسته بودیم که هر سال، دست در دست هم سال‌های پیش‌رو را تحویل کنیم. قرار بود بوی سنبل‌های سفره‌ی هفت سین‌مان تا هفت کوچه بالاتر بپیچد و سیب‌های باغ خانه‌یمان عیدی سال نوی عابران باشد.
 بهارها آمد و رفت و سال‌ها یکی‌یکی، غریبانه و دور از هم تحویل شد. بوی عید از خانه‌هایمان رفت، ماهی‌ گلی‌ها مردند و جوانه‌های چشم‌مان خشکید. نبودیم عزیزِ من، کنار هم نبودیم. از آن عصر دلگیر رفتن تا عصر دلگیر امروز، هیچ‌گاه بین پایان ۱۳ فروردین و غروب ۲۹ اسفند فرقی نبوده‌. از روزی که نیستی دیگر شکوفه‌های درخت نارنج را ندیده‌ام و بوی بهار نارنج‌های باغچه‌ی کوچک خانه‌ام معجزه‌ی بهار نیست. از روزی که نیستی فهمیده‌ام خالق معجزه‌‌ها برق چشم‌های تو بود و اعجاز بزرگ هستی گرمی دستانت؛ تو که نیستی تمام هستی تکرار است و تکرار. 
وقتی که نبودی تازه فهمیدم که معجزه در چشم‌های تو رخ میداد، تو پیامبر مبعوث شده‌ی من بودی، پیامبر حیات، این را درست همان روزی که دنیا در نگاهم خشکید فهمیدم.

عزیز من! 
دعای سال تحویلم برایت عید است. هر کجا که هستی، در هر گوشه‌ای از دنیا، با من یا ... بدون من، آرزو می‌کنم در دلت چلچراغ‌های عید روشن باشد و نور شادی در سینه‌ات بدرخشد. 
سال نو مبارک.

+ روز وصال یار، بود عید عاشقان ... سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما


افتاده چو قطره‌ای خشک بر زمینی خشک

در قفسه‌ی سینه‌ام احساس درد می‌کنم. هربار که بعد از یک امیدواری به ناامیدی می‌رسم مثل کوهی که ریزش کند، از بالا فرو می‌ریزم. خردتر، ویران‌تر، کوتاه‌تر.
نمیدانم چرا بعضی‌ها "امیدواری حتی با چیزهای کوچک" را یک حُسن به حساب می‌اورند اما من فکر می‌کنم که امیدوار نبودن ، از ناامیدن شدن بهتر است. امیدوار نبودن به معنی عدم یک چیز است و ناامید شدن به معنای از دست دادن . آدمی بعد از هزار بار از دست دادن چه چیزی از وجود ترد و نازکش باقی می‌ماند؟
نمیدانم شاید هم بخشی از ایراد کار همین باشد، وجود آدمی ترد و نازک است و باید محکم و زمخت باشد تا بتواند در مقابل ناملایمات مقاومت کند اما سوال این است که چگونه؟
نمی‌دانم از کدام راه می‌شود به محکم شدن رسید، البته شاید تعریف من از محکم شدن با تعریف خیلی‌ها متفاوت باشد، از لحاظ تعریف شاید بتوان مرا هم در دسته‌ی آدم‌های جان سخت دسته بندی کرد اما من از محکم شدنی فرای تعریف جاری حرف میزنم. من از رسیدن به مرحله‌ی "خنثی شدن در مورد همه چیز" حرف میزنم.
این امیدواری‌های کوچک که هر بار وجودم را مثل پیچکی ترد در آغوش می‌کشد بعد از ناامید شدن مثل ماری بزرگ دور گردنم می‌پیچد، قلبم را کبود می‌کند و روانم را آزرده‌تر.
دلم رها شدن محض می‌خواهد، از هر امید، از هر باور، از هر چیزی که می‌تواند به من ضربه‌های محکم و کاری بزند.
ای کاش هرگز امیدوار نباشم، ای کاش می‌توانستم واژه‌ی امید را از سراسر زندگی حذف کنم، زندگی بدون امید و فقط گه گاه با شوق‌های بزرگ و کوچک به مراتب چیزی قابل تحمل‌تر است.
ای کاش می‌توانستم از ذات انسان بودن، از ذات امیدواری، از ذات باور، ایمان یا هر چیزی که بعد از افتادن‌های متوالی ریشخندم می‌ کنند رها شوم.
درد این افتادن‌ها از هر چیزی رنجورترم می‌کند.

+ ما همیشه از ذات حیات بخشی باران می‌گوییم، اما اگر قطره جان داشته باشد، لحظه نفوذ آن به زمین چگونه است؟ درد قطره را کسی میفهمد؟

++ کاش میتوانستم فریاد بکشم، ممتد، ممتد، ممتد ... .

انزواطلبی درک نشدنی

فکر می‌کنم دیشب بود که صحبت‌های مادر و خواهرم را می‌شنیدم. خواهرم می‌گفت که زندگی با بچه‌ها جریان دارد و چقدر خانه بدون حضور آنها سوت و کور است. مادر هم دائما تاکید می‌کرد که با تمام شیطنت‌ها باز هم عاشق حضور بچه‌هاست و نبودن‌شان فضای کسالت باری را برایش فراهم می‌کند. در آخر هر دو نتیجه گرفتند که وجود یک بچه در هر خانه‌ای لازم و ضروری‌ست و زندگی بدون حضور آنها قابل تحمل نیست.
من در اتاق دیگری در حال شنیدن این مکالمه بودم، مکالمه‌ای که با قسمتی از آن موافق و با بخش دیگر چندان همراه و موافق نبودم.
بچه‌ها روح زندگی‌اند، خانه بدون حضور آنها سوت و کور و خاموش است، وجود آنها باعث شادی و رونق خانه است. اینها گزاره‌هایی هستند که من هم با آنها موافقم اما بخش اصلی مخالفتم با مفهوم اصلی و نتیجه‌‌گیری آنهاست. آنها از نبود به عنوان کسالت، خاموشی، بی‌رمقی یاد می‌کنند و در نهایت بر لزوم وجود همیشگی یک بچه تاکید دارند، من اما از این سکوتی و خاموشی حاصل بدم نمی‌آید و مایل به حضور همیشگی بچه‌ها نیستم.
البته قبل از هر چیز باید اینجا یک پرانتر باز کنم، پرانتزی که فکر می‌کنم هیچ‌گاه نتوانستم معنای آن را به خانواده یا کسانی که روحیات متفاوتی از من دارند بفهمانم.
من بچه‌ها را دوست دارم. عمیقا از وجودشان لذت می‌برم و این میل به خلوت، سکوت و تنهایی منافاتی با علاقه‌ام یا دال بر بی‌احساسی‌ام نیست، من دوست‌شان دارم، بعضی‌هایشان را عاشقانه دوست‌ دارم و با چنان لذت سرشاری به چهره و قامت کوتاه‌شان نگاه می‌کنم که انگار همیشه در ذات، یک مادر بوده‌ام. پرانتز بسته.
اما ... اما من به شدت انسانی خلوت گزین و دوست‌دار تنهایی‌ام. حضور چند ساعته‌ی بچه‌ها، سر و صدا و بازی‌هایشان را با علاقه دنبال می‌کنم اما زمان که تمام شود مایلم به کنج خلوت خودم پناه برده و در سکوت به صرف ادامه‌ی زمانم بپردازم. حضور دائمی بچه‌ها همان قدر آزارم می‌دهد که نبود همیشگی‌شان غمگینم می‌کند.
مثلا دوست دارم ساعت 9 صبح برادرزاده‌ی کوچکم بیدار شود، با من بازی کند، صبحانه بخورد، کارتون تماشا کند، صدای خنده‌هایش گوش فلک را کر کند اما چند ساعت بعد، مثلا ساعت 2 بعد از ظهر دیگر آن آدم آرام دم صبح نیستم. خسته‌ام، پریشانم و دیگر صدای خنده‌های کودک، لذت 9 صبح را در من زنده نمی‌کند، هر صدای بلندی مثل کلنگ بر پیکر مغزم فرود می‌آید و تا حد امکان از بودن در جایی که مرا در معرض اصوات قرار دهد فرار می‌کنم.
البته این میل به خلوت‌گزینی و سکوت فقط مختص حضور بچه‌ها نیست، بهتر است بگویم بچه فقط یک مثال خوب بود.
برخورد من با تمام شلوغی‌ها ، جشن‌ها، مهمانی‌ها و جمع‌ها همین است.
چند هفته قبل، وقتی قرار بود مهمانی کوچکی داشته باشیم، خواهرم با ذوق نامحسوسی گفت که دلش برای شلوغی، تکاپو و فعالیت قبل از یک مهمانی یا یک مراسم شادی تنگ شده بود. من اما برعکس او اصلا از این شلوغی و همهمه خوشم نمی‌آمد، برخلاف او از فکر کردن به حجم کارهای نکرده، میزان تکاپو و حضور چند ساعته در یک جمع کلافه بودم و دعا می‌کردم هر چه زودتر آن ساعت‌ها سپری شوند.
عصر وقتی در یک صحبت کوتاه خودمانی گفتم که دوست دارم تنها در یک خانه زندگی کنم و ایده‌آلم برای زندگی آینده‌ام ساعات زیاد تنهای‌ست اکثرا با تعجب و بعد با دیده‌ی ملامت به صورتم نگاه کردند. از دید آنها احتمالا تنهایی من یعنی حذف آدم‌ها، یعنی بی‌میلی نسبت به حضورشان و در نتیجه عدم علاقه به خانواده!
از دید من اما تنهایی یعنی محدود کردن حضور آدم‌ها در زندگی، یعنی چند ساعت حضور با کیفیت، یعنی چند ساعت فراغ بال و خوشی در جمعی که دوستش داری و بعد، با لذتی ناشی از سپری کردن ساعاتی خوب با عزیزان، پرواز کردن به سمت سکوت، لذت نوشیدن یک چای یا ورق زدن یک کتاب یا حتی خوابیدن در فضایی به دور از جمعیت.
خواهرم معتقد است این میل شدید به تنهایی ناشی از بزرگ شدن در یک خانواده‌ی پرجمعیت و حضور همیشگی آدم‌ها در اطرافم است. ولی من چندان مطمئن نیستم که اگر در خانواده‌ای 3 نفره متولد می‌شدم امروز مشتاق به جمع و شلوغی بودم!
البته یک سری فاکتورها و دلایل، که قصد گفتن آنها را ندارم، از تاثیر عوامل جانبی بر روحیاتم حکایت دارد اما همچنان از میزان این اثر مطمئن نیستم.
از تمام حرف‌ها و توضیحات بالا که بگذریم تازه می‌توانم به بررسی تاثیرات این اختلاف روحیات با خانواده، بر روی خودم بپردازم.
من اغلب حس می‌کنم که خشمگین و خسته‌ام، حتی زمانی که با حداکثر توان از بروز آن جلوگیری می‌کنم، بخشی از این خشم و خستگی ناشی از فراهم نشدن فضای ایده‌آل زندگیم است. به کرّات دیده‌ام که بعد از ساعت‌ها تنهایی آدمی آرام‌تر، مهربان‌تر و خوش اخلاق‌ترم اما بعد از ساعت‌ها شلوغی آدمی پرخاشگر، عصبی و خسته‌ام که هر چیزی خلاف خواسته و میلم، تا سر حد جنون کلافه‌ام می‌کند.
شلوغ بودن فضای اطراف باعث از بین رفتن تمرکز و آرامشی است که دائم سعی در نگاه داشتنش کرده.ام؛ به جرات می‌توانم بگویم بیش از نیمی از رنج‌هایم در زندگی ماحصل همین شلوغی است که دائم در حال فرار از آن بوده‌ام. همهمه‌ای که همیشه بر روحیات انزواطلبم تحمیل شده است و انگار درک آن از جانب خیلی‌ها بعید به نظر می‌رسد.
راستش را بخواهید اگر بخواهم دقیق‌تر بررسی کنم می‌توانم به هزار و یک آسیب کوچک و بزرگ دیگر هم برسم که ریشه‌هایشان به همین اختلاف روحیه برمی‌گردد اما دیگر از نوشتن عاجزم و ترجیح می‌دهم در خلوت خودم به بررسی باقی زخم‌های نشسته بر روحم بپردازم.

من دچار خفقانم، خفقان!

من به تنگ آمده‌ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم ...


+ فریدون مشیری

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan