سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷
از وسط خیابون رد میشدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینهام، نفسام انگار سخت بالا میاومد، تند تند پلک میزدم بلکه اشکام نریزه ولی نمیشد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟
آدم یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لبریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدمها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمیکنیم؟
رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدمهای سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشیهام عادت کردم، به بغض وسط خوشیهام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم..."
یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چیها یا کیها رو ول میکنید، خوب ببینید چیها رو از دست میدید و چیها رو به دست میارید، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!
+ بدون تو چیا کشیدم من ... خوشی ولی خوشی ندیدم من
تو اول مسیر خوشبختی... ته دنیا رسیدم من
...
صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!
...
نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟ نمیشه!
++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونهی کاهگلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکهاش فرو میریزه و بعد... یه روزی میرسه که دیگه هیچ چی ازش باقی نمیمونه...
به قول معروف " هیچکی بعد هیچکی نمرده ولی خیلیها بعد از خیلیها زندگی نکردن"!