هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۴]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه حالت خوب باشد.
حال که این نامه را می‌نویسم نیمی از ماه نوامبر گذشته است و من ترسیدم که نکند پاییز زیبای دوست داشتنی‌مان به اتمام برسد اما نامه‌ای از من دریافت نکرده باشی. بنابراین شتابان کیک کوچک عصرانه‌ام را در فر رها کرده و به سمت ورقه‌های کاغذ آمدم تا اولین نامه‌ی پاییز امسال را برایت بنویسم.

کمی قبل برای خرید مایحتاج کلبه به فروشگاه امانوئیل رفته بودم. در کنار مسیر سنگی رودخانه، زوجی جوان به همراه دخترک کوچک‌شان قدم می‌زدند. دخترک در دنیای کودکانه‌‌اش غرق شده بود، لی‌لی کنان آواز می‌خواند و زندگی را زیباتر می‌کرد، پدر و مادرش هم با نگاه‌هایی غرق در شادی و امید به حاصل زیبای وصال‌شان چشم دوخته بودند؛ نهال‌های قد برافراشته‌ی عشق را می‌شد از فاصله‌ای که ایستاده بودم هم در چشمانشان تماشا کرد. بی‌هوا به یاد تو افتادم، البته به گمانم جمله‌ی خوبی ننوشتم، من تقریبا هر روز و همیشه به یاد تو هستم. بهتر است بگویم ناگهان به یاد خودمان افتادم، یاد آن غروب زیبای بهاری کنار زاینده‌رود؛ یادت هست؟ زیر چراغ‌های روشن سی و سه‌پل قدم می‌زدیم و از آینده‌ حرف می‌زدیم، برای فرزندان نداشته‌یمان اسم انتخاب می‌کردیم و برای روزهای زیبایی که هرگز نرسید رویا می‌بافتیم. گمان می‌کردیم که آینده در دستان‌مان اسیر است، غافل از اینکه روزهای خوب مثل قطرات آب از میان دستان‌مان می‌چکید و به زاینده رود می‌ریخت.

محبوب زیبای من!
در میان چشمان عاشقِ مرد، نگاه محجوب آن روزهایت را می‌دیدم، در صدای آمیخته با لهجه‌ی فرانسوی‌اش، زمزمه‌های بازیگوشانه‌ی تو را می‌شنیدم «هنوزم چشمای تو، مثل شب‌های پر ستاره است ...»، در چارخانه‌ی پیراهن مرد اما خودم را می‌دیدم، خودم که در سلول به سلول تو اسیر بودم اما تا زمانی که دوری این‌چنین به سینه‌ام چنگ نینداخته بود معنای اسارت را نفهمیده بودم.
 می‌بینی؟ به گمانم من تنها اسیر تاریخم که دلم هر ثانیه برای سلول‌های کوچک انفرادی‌ام تنگ می‌شود و برگشتن به زندان کوچک آغوشت را از خدایت طلب می‌کنم.

عزیزِ جانم!
خورشید غروب کرده‌است، پرنده‌ها به لانه‌هایشان برگشته‌اند، مردان به خانه‌هایشان، تو اما از پس هیچ کدام از این غروب‌ها به آغوش من برنگشته‌ای؛ ای کاش می‌توانستم رد غم و امیدِ ناامید شده‌ای که هر روز به سینه‌ام بر می‌گردد را به تو نشان بدهم. ای کاش رسیدنت هم مثل این امیدِ ناامید شده، مثل این غم همیشگی، به من وفادار بود.

معشوق من!
دلتنگی امان از کفم بریده است، واژه به واژه‌ام سرریز بی‌قراریست اما سنگ صبر می‌گذارم بر سینه‌ام تا دوام بیاورد این روزهای هجری را که هنوز برای به انتها رسیدنش امیدوارم.

+ هزار عاشق دیوانه در من‌ است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت



9 هفته و 3 روز

مدتی است که بیش از پیش به خودم و روند پیچ در پیچ زندگی نگاه می‌کنم، به خوشی‌ها و ناخوشی‌ها و خستگی‌ها و آرامش‌ها و ... و حال مدتی‌ست که رسیده‌ام به سوالی که جوابش را نمی‌دانم و این بی‌جوابی عجیب به روحم خش می‌اندازد.
در روزهای سخت و تیره‌ی زندگی، در بلاکشی روزهای سخت عمر، نقطه‌ی امن و آرامی که بتوانم به آن پناه ببرم کجاست؟!
منظورم از نقطه‌ی امن یک مکان نیست، البته شاید هم باشد اما ... کفه‌ی نبودنش سنگین‌تر از بودن است، بگذریم، داشتم از نقطه‌ی امن می‌گفتم، منظورم بیشتر کاری، فعالیتی، عملی است که حالم را بهتر کند و بتواند مثل منجی روزهای سخت، دستم را بگیرد و از سیاه چال افسردگی و تاریکی بیرون بکشد؛ مثل نور ماه‌ی یا حتی تیر چراغ برقی که در ظلمات شب از لای پنجره‌ی شکسته‌ای بتابد و به اندازه‌ی دیدن مسیر دست‌گیر باشد.
مدت‌هاست به اینجا که رسیده‌ام گیرپاژ کرده‌ام. هربار که حس می‌کنم به جواب رسیده‌ام در انتهایی‌ترین لایه‌ی وجودم یک نفر آهسته می‌گوید «نوچ، اینم نیست، شایدم باشه‌ها ولی اونقدر جوون‌دار نیست، اون اصلیه که بشه خزید تو بغلش و سر گذاشت روی شونه‌اش و آروم گرفت نیست.».
گاهی که عصبانی می‌شوم از خودم می‌پرسم «پس تو این بیست و سه، بیست و چهار ساله‌ی زندگی چه غلطی می‌کردی؟» جوابی ندارم، راستش را بخواهید آلزایمر درد بدی‌ست،خصوصا در سنین جوانی که همه فکر می‌کنند مغزت مثل هارد کامپیوتر باید پر از اطلاعات و خاطرات باشد و در پوشه‌های امن نگهداری‌شان کرده باشی، اما من با فکر کردن و مرور کردن هم به چیز دندان‌گیری نمی‌رسم، احتمالا در روزهای نوجوانی و تا قبل از این حتی به فکر داشتن یک نقطه‌ی امن هم نبوده‌ام و حالا توی 24 سالگی یادم افتاده است که باید خودم را بابت نداشتنش سرزنش کنم، شاید هم همه‌ی اینها تاثیر رسیدن به 24 است.
همین حالایی که اینجا نشسته‌ام و کلاس نظریه زبان‌هایم را نرفته‌ام و احتمالا استاد دارد با گرامرها و NFAها و DFAها ور میرود، من نزدیک به 66 روز دیگر تا 24 سالگی فاصله دارم، 24 سالگی که وقتی روزهای باقی مانده به آن را می‌شمارم تمام تنم غرق در وحشت می‌شود، چرایش را احتمالا واگذار می‌کنم به روز تولدم، با این همه خیال رسیدنش دلم را مثل رخت‌شور خانه‌ی پادگانی نظامی در نقطه‌ی صفر مرزی ایران و عراق بهم می‌ریزد؛ همان قدر آشوب و ناآرام.
حالا دقیقا همین جایی که ایستاده‌ام همه چیز برایم رنگ پررنگ‌تری دارد. دلم دست‌آوردی می‌خواهد که ندارم، نقطه‌ی امنی می‌خواهد که ندارم، رفیق صمیمی می‌خواهد که باز هم ندارم. هر چقدر در زندگی غوص می‌کنم و بیشتر می‌گردم انگار ندارم‌ها پررنگ‌تر می‌شود و مثل سیلی سریال‌های تلویزیونی محکم بر صورتم می‌نشیند.
دارم تقلا می‌کنم که از حس مقصر دانستن خودم رها شوم، دارم تقلا می‌کنم که تمام علت‌ها و چرایی‌ها را دور بریزم و فقط پی یک جواب باشم.
زوم کرده‌ام توی خودم، فوکوس کرده‌ام روی علایقم و دارم جان می‌کنم که در این 66 روز باقی‌ مانده خودم را توجیه کنم که لااقل می‌دانم چه می‌خواهم، می‌دانم چه دوست دارم و کدام راهی‌ست که فکر کردن به آن غنج می‌اندازد ته دلم، کدام یک به واقعیت نزدیکتر است و کدام یک مثل آرزوی دور و درازی که بعد از رسیدن به آن تازه می‌فهمی خودش نبوده، نیست. متعلق به کدام مسیرم؟ نقطه‌ی امنم چیست و کدام خیال کاشته در ذهنم قرار است شکوفه دهد و بعد به ثمر بنشیند و بتوانم زیر سایه‌اش در روزهای گرم تابستانی که از زندگی سیرم لم بدهم و نفس بکشم و از رنج زیستن کمی فارغ شوم؟!

+ شما چه؟ نقطه‌ی امنی دارید؟!

در باب گروه

هفته‌ی پیش نبود، دقیقا روزی که قرار بود گزارش‌کار بنویسیم نبود، کل روز هم آنلاین نشد، فردا عذرخواهی کرد و گفت که مشکلی براش پیش‌ اومده و همچنان هم برقراره، بخاطر همین دیروز نتونسته حاضر باشه، با وجود اینکه ناراحت شده بودم و از خودم می‌پرسیدم مگه نوشتن پیام «ببخشید بچه‌ها، مشکلی برام پیش اومده و امروز نمیتونم باشم» چقدر از کسی زمان میبره؟ اما خب گفتم برای هر کسی چنین مشکلاتی پیش میاد و بیخیال!
این هفته هم گزارش‌کار داشتیم، دیروز تقسیم‌کار کردن، گفت که من مطالب رو توی ورد می‌ذارم و اماده می‌کنم، قرار شد یکی شبیه‌سازی رو انجام بده، یکی جدول بکشه، مطالب هم همگی جمع کنیم و اونم بذاره توی فایل.
اخر شب بخشی از مطالب رو قرار داده بود اما هنوز خیلی از مطالب مونده بود، در حقیقت فایل به قدری خلاصه بود که نمی‌دونستم باید چی رو برای استاد ارسال کنیم. گفتیم ادیت کن گفت بعدا فعلا مطالب رو بذاریم، گفتیم کاور بذار گفت اینا برای بعدا فعلا مطالب رو اماده کنیم مرتب کردنش بمونه برای بعدا، فردا هم هست‌.
 اخر شب بعد از تلاش برای درست کردن فایل گفت درست نمیشه، مطالب بهم می‌ریزه، منم خوابم میاد ببخشید میرم بخوابم، رفت، یکی‌مون فایل رو مرتب کرد، فایل‌ها چپ چین بود و برای همین جاستی‌فای نمی‌شد.
گفتن چیا مونده؟ گفتم بذارید صبح که خودش هم باشه ببینیم چیا رو گذاشته که بقیه‌اش رو بذاریم.
۸ صبح بیدار شدم، اونم اومده بود، چندتا کار رو انجام دادیم، بخشی از مطالب رو توی فایل گذاشتیم و دنبال بقیه‌اش هم گشتیم، ساعت یک ربع به ۱۰ میگه من باید ساعت ۱۰ برم، ازش می‌پرسم کاور گذاشتی؟ میگه زشت شد حذفش کردم، میگم بذارش لطفا میگه سیستم رو خاموش کردم دارم میرم بیرون میشه لطفا خودت بذاری؟ میگم باشه فایل رو بفرست.
فایل رو باز کردم، خام خامه! اون رفته و بقیه خوابیدن، ساعت ۱۲ باید تحویل داده باشیم، زنگ میزنم و یکی دیگه رو بیدار میکنم، با هم روی فایل کار می‌کنیم، هیچ ویرایش نگارشی روی متن انجام نداده، فاصله‌ی متن و حاشیه خیلی کمه، جملات مفهومی ندارن، متن‌ها چپ چینن، تنظیمات عکس‌ها ناقصه و نمیشه بهشون دست زد. همه‌شون رو درست می‌کنم، متن رو می‌خونم و ویرایش می‌کنم، ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه است. به نفر دیگه میگم مطالب خیلی کمه، از متن‌های تخصصی که داریم اضافه کن تا من هم قبلی‌ها رو ویرایش کنم، دست تنها نمیتونم. تموم کردن همه‌ی اینها تا ساعت ۱۱:۵۶ دقیقه زمان میبره، فایل رو می‌فرستم که مطالبش رو اضافه کنه، بهش میگم زودتر، ۱۱:۵۹ فایل رو می‌فرسته، همه چیز بهم ریخته، اشکم داره در میاد، فایل خودم رو pdf میکنم و می‌فرستم، میگم همین رو می‌فرستم، میگه یه صفحه مطلب اضافه کردم، میگم که وقت نیست، فایل تو ناقصه چون روی فایل ناتمام من انجام شده، مطالبش بیشتره اما تمیز نیست، فونت‌ها اشتباه، کاور ناقص، ویرایش ناقص. عذرخواهی می‌کنه، میدونم که تقصیر اون نیست، خیلی بیشتر از من درگیر گزارش بوده.
کلاس شروع شده، اون رو می‌فرستم کلاس که به جای هر دو نفرمون حضور بزنه، فایل رو کامل می‌کنم، به نظرم همچنان مطالبش برای یه گروه ۴ نفره کافی نیست اما راهی نیست، فایل قبلی رو توی تلگرام استاد ادیت می‌کنم، فایل اول یک دقیقه و فایل دوم پنج دقیقه با تاخیر ارسال شدن، هر دو رو ادیت می‌زنم و فایل جدید رو با نیم ساعت تاخیر جایگزین، برای اینکه علامت ادیت زیر پیام توجیه بشه همراه با فایل، متن می‌نویسم یعنی که متن زیر پیام ادیت شده. همچنان عصبیم، دو نفر دیگه هنوز نیومدن که بپرسن «خرتون به چند؟»، گروه رو باز میکنم تا پیام گلایه‌ داری بابت بی‌نظمی و کوتاهی دو نفر دیگه بنویسم، با محوریت کسی که ساعت ۱۰ همه چیز رو رها کرده. 
قرار بود برای تولد فاطمه هدیه بخرم، چیزی که دیروز خریدم به نظرم کافی نیست، می‌خواستم بخشی از صبحم رو برای بیرون رفتن بذارم؛ عصبیم، تمام زمان صبحم صرف مرتب کردن فایل شده، از نوشتن پیام پشیمون میشم، گروه رو می‌بندم و نوشتن رو به زمانی که آروم‌تر شدم می‌سپرم.
خودم پیشنهاد هم‌گروهی شدن رو به بچه‌ها داده بودم، درخواست دوست دیگه‌ام رو رد کرده بودم، فکر می‌کردم گروه صمیمی‌تر و کاری‌تری داریم اما خب ... من اصولا زیاد اشتباه می‌کنم.

خطر شفافیت

این روزها چیزهای عجیب و غریبی به ذهنم می‌رسد، از سوال در مورد خلقت، هدف و نتیجه گرفته تا فکری که در زمان کشف بستنی یا اینترنت و حتی چرخ‌گوشت ذهن پدیدآورنده‌یشان را اشغال کرده بود، راستی به چه فکر می‌کردند؟! حتی گاهی ذهنم مشغول فکر کردن به فکر نکردن می‌شود! این‌ یکی اغلب زمان تلاش برای فکر نکردن به ذهنم می‌رسد.
امشب اما بی‌هوا و یکهو به خودم فکر کردم، به روابط و آدم‌هایی که شعاع زندگیم را احاطه کرده‌اند. از خودم پرسیدم که چند درصد از این آدم‌ها «من» برایشان اهمیت دارم؟ منظورم از من خود من است، زندگی، عواطف، احساسات، افکار، حرف‌ها، کنش‌ها و ... ؛ نتیجه‌ی افکار و بررسی‌هایم ناراحت کننده نه اما شفاف کننده بود. شاید چیزی حدود ۱۰٪ ! راستش حالا که می‌نویسم میتوانم «هـعــــی» کشداری هم همراهش بکشم، از سر غصه نه، شاید از سر شفافیت چیزهایی که شفاف شدنشان آزارمان می‌دهد!!
 حالا به این فکر می‌کنم که چه اجباری بر ادامه‌ی ارتباط با ۹۰٪ باقی‌مانده است؟ زندگی مگر کوله‌بار فرصت‌ها و زمان‌های مخصوص زیستن نیست؟ زمان‌هایم را با چه کسانی قسمت کرده‌ام؟! پاسخ این سوال از قبلی غم‌انگیزتر است!
نتیجه‌ی نهایی بررسی‌ها و جلسات امشبم را ولی دوست دارم، فاصله!
 دلم می‌خواهد از هر چیزی که فرصت با خودم بودن، یا شاید هم خودم بودن را تهدید می‌کند فاصله بگیرم، احساس نیاز عمیقی به پیله‌ی تنهایی می‌کنم، پیله‌ای که از درونش فرشته‌ای با بال‌های جدید متولد شود، فرشته‌ای که به خود «ایده‌آلش» نزدیک‌تر باشد. هشت هزار و شیش‌صد و چهل و سه روز برای نرسیدن و ساخته نشدن خود ایده‌آل یا بهتر است بگویم برای «هیچ غلطی نکردن» زمان کمی نیست.
 شاید زمانی بیشتر یا کمتر از همین منتظرم باشد، شاید ده بار دیگر در طی این زمان بخواهم خود ایده‌آلم را بسازم و شاید هر یازده بارش شکست بخورم اما چیزی که حالا میدانم ... نه، گمانم هیچ‌چیزی نمیدانم غیر از اینکه عمیقا دلم میخواهد خود ایده‌آلم را بسازم، کسی آدرس نقطه‌ی شروع را میداند؟

یک چیز دیگر را هم میدانم، حالت تهوع عجیبی دارم، شاید قرار است امشب هشت هزار و شیش‌صد و چهل و سه روز را بالا بیاورم، کسی چه می‌داند؟!

+ فاصله‌ی دلم خواستن تا اجرا کردن همیشه زیاد بوده است، این‌بار را نمیدانم!
++ این آهنگ را می‌شنوم، دوستش دارم، حیفم آمد که فرصت شنیدن را از شما دریغ کنم، بشنوید :)

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم اولین خبرهایی که می‌خوانم مربوط به افغانستان است، اغلب آخرین خبرها هم؛ هر روز تمام صفحاتی که دنبال می‌کنم را چک می‌کنم تا مطمئن باشم که هنوز یک نفر دارد برای آزادی و شرف به بهای خونش می‌جنگد.
امروز صبح هم باز کردم، مثل هر روز، اما خبرها مثل دیروز نبود، بمباران، پاکستان، پهباد، کماندو، شهید، تصرف و ... کلماتی بود که از سر تا سر اینستاگرامم چکه می‌کرد.
قلبم مالامال از غم است، غم برای سرزمینی که مردمش ایستاده می‌میرند اما دنیا عقب نشسته و فقط افتادنش را نظاره می‌کند.
 ننگ به دنیایی که در آن سیاست‌مداران مهره‌ها را می‌چینند و مردم به بهای خانه‌ و خونشان باید بازی را بهم بزنند.
قلبم پر از غم است و هیهات که این اشک‌ها نمی‌توانند آتش پنجشیر را خاموش کنند ...


به قول مامان : دنیا دیدنی به‌ز دنیا خوردنی

عصری که از سبک و هدف آدم‌ها در زندگی حرف می‌زدیم حاجی برای مثال چیز جالبی را تعریف کرد.

گفت همکارم سال‌هاست که منزلش را به زوجی اجاره داده است، آنها ۶_۸ ماه از سال را مداوم کار می‌کنند [شغل‌شان را نمیدانم] و چند ماه باقی‌مانده را به سفر می‌گذرانند، چندین کشور دنیا را تا امروز دیده‌اند. به همین هدف خانه‌ای نمیخرند، در واقع سرمایه‌ای که باید برای خرید خانه کنار بگذارند را صرف سفر می‌کنند.


آن روز این سبک زندگی به نظرم عجیب و شاید حتی اشتباه بود [ نظر شخصی ]، به این فکر می‌کردم که «خب وقتی پیر شدن چی؟ اگه روزی بچه داشتن چی؟» و هزار اما و اگر دیگر، اما حالا که بعد از چندسال دوباره نگاه می‌کنم نظرم با آن روزها خیلی متفاوت است. اینکه تا می‌توانی و قدرت داری دنیا و آدم‌هایش را به تماشا بنشینی، روزهای زندگیت را صرف کشف کردن، لذت بردن و تجربه کردن کنی، هزاران طلوع و غروب خورشید را از منظر نگاهی نو ببینی، به داشتن یک خانه و فکر کردن به هزار اما و اگر و شاید نمی‌ارزد؟! 


+ البته سبک زندگی آدم‌ها متفاوت است و قاعدتا این انتخاب میلیون‌ها نفر نیست.


آسمان ابریست ...

نمیدانم برای بار چندم پلی‌اش کرده‌ام، برای بار چندم وقتی به «نبودی و نشنیدی دلم به گریه نشسته ...» که رسیده‌ام از ته دلم همراهش زمزمه کرده‌ام، اما گمانم هیچ کدام از ابیاتش بهتر از این نمی‌تواند وصف من باشد، قرابت عجیبی را در واژه واژه‌اش حس می‌کنم، قرابتی که قلبم را هزار تکه می‌کند، هزار زخم را در جانم زنده می‌کند، شعله می‌کشد در چشم‌هایم و گلوله گلوله اشک از عمق دلم بیرون می‌کشد :

« چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟

نه پای رفتن از اینجا نه طاقتی که بمانم ...»



عنوان ندارد

دیشب نشستم روبروی صفحه‌ی سفید اینجا و از روزی که گذرانده بودم نوشتم، مثل رفیق قدیمی که آدم سفره‌ی دلش را برایش پهن می‌کند، اواسط نوشتن خوابم برد، صبح هر چه که نوشته بودم پاک شد، حالا که بیشتر فکر می‌کنم چیز خوبی برای نوشتن هم نبود، اصلا چرا می‌خواستم بنویسم؟ نمیدانم، الان هم هر چه فکر می‌کنم باز چیزی به ذهنم نمی‌رسد! 

گمانم امشب شبِ اول محرم است، راستش را بخواهید دلم برای محرم تنگ شده بود، برای نوای حسین، اصلا دلم برای خود حسین هم تنگ شده بود. در این روزهای پر غصه و سخت دنبال پناه بودم، خدا حسین را رساند. دلم می‌خواهد بنشینم زیر علم یا وسط هیئت و روضه و زار زار برای خودم گریه کنم. میگویم وسط هیئت و روضه چون میتوانی هر چقدر که دلت می‌خواهد گریه کنی و کسی هم نپرسد چرا، کسی هم خلوتت را بهم نریزد، نهایتش نگاه ازار دهنده‌ و منزجر کننده‌ی چندنفریست که به چشم یک انسان پاک و مخلص و عاشق اباعبدالله نگاهت می‌کنند؛ راحت یک دل سیر گریه کردن نمی‌ارزد به تحمل چند دقیقه نگاه زیر چشمی؟ نمیدانم، البته سالهاست که برای من نمی‌ارزد، سالها بود که به جز عاشورا و تاسوعا هیچ مراسمی را شرکت نمی‌کردم، اما خب، حالا دلم برای همان دو روز هم تنگ شده است.

می‌بینید؟ حتی برای گریه‌های وسط روضه‌ی محرم هم باید آه بکشیم، سهممان شده در خانه نشستن و چپاندن هندزفری در گوش‌هایمان، تشکیل یک هیئت تک نفره، چون جان مردم اولویت دارد، چون خدا نکند یک نفر را آلوده کنیم و سهمی در عذابش داشته باشیم.

حالا اینها را به خیلی‌ها بگوییم میگویند بی‌ایمان شده‌اید، میگویند بساط هیئت اباعبدالله نباید جمع شود، می‌گویند مهمانی و پارتی و عروسی و مسافرت و ... می‌روید کرونا نبود، با هئیت کرونا آمد؟ نمی‌فهمند دیگر، حرف توی کله‌یشان نمی‌رود، همان‌طور که ما نمی‌فهمیم از کدام مکتبی دین را آموختند که اینطور ... بگذریم‌.

فقط همین را بگویم، برادرم بیمار است، کرونا دارد، نفسش سخت بالا می‌آمد، با هربار سرفه و تنگی نفسش قلبم چند ثانیه از کار می‌افتاد، تمام تنم می‌لرزید، الان هم بیمارستان است، اوایل می‌گفت از کرونا نمی‌ترسم، رعایت میکرد اما میگفت ترس ندارد، حالا پریشب استوری غمگین گذاشت، از همان‌هایی که قلب خواهرها را به آتش می‌کشد. القصه بخاطر خودتان، بخاطر عزیزانتان، بخاطر پدر و مادرتان، بخاطر مردم، بخاطر حسین، بخاطر هر چیزی که هنوز برایتان مهم است در خانه‌هایتان بمانید، در عزاداری‌ها شرکت نکنید، امسال هم مثل محرم سال پیش با موبایل و لپ‌تاپ و ... عزاداری کنید.

والله قسم که اگر کسی در همین اجتماعات حسینی مبتلا شود، صاحب همین اجتماع روز محشر شاکی شماست.


! شاید پست سر و ته داری نشده باشد، راستش را بخواهید دلم به ویرایشش هم نمی‌رود، هر چیزی که در ذهنم بود را نوشتم، حالا کمی خالی‌تر شده‌ام فقط یک نکته مانده است :

!! برای بیماران خصوصا بیماران کرونایی دعا کنید، دعا اثر دارد.


نامه‌های پنج‌شنبه [۲۳]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این غروب دلگیر پنج‌شنبه روزگارت خوب باشد.
حال که دارم این کلمات را برایت می‌نویسم روبروی پنجره‌ نشسته‌ام و به غروب دلگیر آفتاب نگاه می‌کنم، غم و دلتنگی عجیبی از لای درزهای پنجره به داخل می‌خزد و سینه‌ام را چنگ می‌اندازد.
میدانی دلتنگی مثل پیچک است، یکهو دور قلبت می‌پیچد و بالا می‌رود، به خودت که بیایی در حصار ساقه‌هایش اسیری، یا باید با چاقویی تیز و برنده‌ قلبت را بشکافی‌ یا آهسته آهسته ساقه‌ها را جدا کنی و به تاراج رفتن جانت را به نظاره بنشینی؛ من سالهاست که تماشاگرم، تماشاچی مرگ تدریجی که تمامی ندارد.
دلتنگم عزیزم، دلتنگی را می‌شناسی؟ شده که سایه‌اش را در پس هر گامت ببینی؟ شده که تنها ملاقاتی هر روزت سایه‌ی سردش باشد؟ فنجان به فنجان، لب به لب، همراهش داغی قهوه را سر کشیده‌ای؟ من دیده‌ام، من چشیده‌ام، هر روز، در پس هر پلک، همراه هر نفس. اسمش تقاص بود؟ پس داده‌ام، تمام تمام!
نمی‌خواستم حالا که بعد از مدت‌ها برایت قلم زده‌ام از غصه‌ها بگویم، اصلا بیا رهایش کنیم، تو بگو عزیز جانم! تو از روزهایت بگو، تابستان چگونه سر می‌شود؟ مرداد را چطور به نیمه رسانده‌ای؟ قلب کوهی را فتح کرده‌ای؟ سینه‌ی رودخانه‌ای را شکافته‌ای؟ هم‌نوای پرنده‌ها شده‌ای؟ از روزهایت برایم بگو! دلم برای روزمرگی‌هایت، برای چند قدم همراه شدن با تو، برای گم شدن در بین درخت‌های باغ، دلم برای تو، برای خودِ خودت، پر میکشد جان دل!
کاش برسی، کاش همراه نسیم‌های گاه‌گاه مرداد از راه برسی، سخت در آغوشم بگیری، نوازشم کنی؛ کاش برسی و ببینی چقدر این روزها به گرمای دستانت محتاجم ...

+ قرارِ ای دلُم، بی‌قرارُم کوچنی؟ ... لحظه لحظه‌ی روزگارَ ایشمارُم، کوچنی؟!

از بی‌حوصلگی‌ها

تا حالا ده بار اینجا رو باز کردم، دلم خواسته بنویسم اما نمیدونم از چی، ذهنم خالیه، دل و دماغم به هیچ کاری نمیره، شاید این چند روز قرنطینه بهترین فرصت برای انجام کارهایی بود که دوستشون داشتم و همیشه زمانی براشون نبود اما حالا می‌بینم که تمام این چند روز به بطالت گذشته، حتی نمیدونم دوست داشتم چکار کنم فقط انگار دلم یه کار جدید میخواد، یه چیزی که سر ذوقم بیاره، یه چیزی که از این همه رخوت و کسلی، یک جا نشینی و خواب خلاصم کنه.

این روزها تا به خودم میام خوابم، انگار پناه بردم به دنیایی که واقعی نیست، خیاله، توهمه اما من دوستش دارم. راستی دوستش دارم؟ نمیدونم ولی هر چی که هست از دنیای واقعی قابل تحمل‌تره؛ ولی بازم میدونم که این راهش نیست، الان بهترین زمان برای کتاب خوندن، فیلم دیدن، یاد گرفتن و ... است اما دلم؟ راستش به هیچ کدوم نمیکشه، حس عجیبیه! 

پریشب با خودم فکر میکردم که مگه این همون زندگی ایده‌آلم نیست؟ تو کمتر از ۵ ثانیه فهمیدم که نیست، من دلم یه زندگی مستقل و تنها میخواد، یه زندگی که توش آزادانه زندگی کنم و صفر تا صد امورش دستم باشه نه اینکه تو یه اتاق تنها زندانی باشم و وقت بگذرونم، هر شب هم برای داروهای مصرف نکرده غر بشنوم، آره اینم تنهاییه ولی ایده‌ال من نیست، بیشتر شبیه تاوان کارهای نکرده است، شبیه اینه که یه بخش کوچیک از خواسته‌هات رو بهت بدن ولی نه برای اینکه لذت ببری بلکه برای اینکه بشه اینه‌ی دق! 

 


شما چه خبر؟ زندگی روبه‌راهه؟ تابستون چجوری سر میشه؟ خوش میگذره؟ :)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan