هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


در پی آزادی

روحم مثل نقطه‌ی صفر مرزی بین دو کشور در حال جنگ است، مدام در زیر سُم اسب‌های لشکریان غم، شادی، استرس، یأس، ترس، نفرت و علاقه لگد مال می‌شود.

صبح در تصرف لشکر شادیست و عصر جزء خاک غم حساب می‌شود، نرسیده به غروب یأس اشغالش می‌کند و نیمه شب استرس پاتک می‌زند.

در این میان جسم خسته‌ام کشور بی‌طرفی‌ست گیر کرده در بین مرزها، تمام داراییش را برده‌اند، اموالش را غارت کرده‌اند و چیزی از جانش باقی نمانده‌.


مدار عبث

آخر شب بود، لپ‌تاپ رو خاموش کرده بودم که بخوابم و صبح از نو شروع کنم، صدام کرد و گفت «بنیامین مرد»، همین قدر ساده، در حد ۲_۳ تا جمله‌ای که مفهومش همین بود اما قد هزارتا جمله بغض و غم داشت.
 فقط ۱۶_۱۷ سالش بود، هنوز میرفت مدرسه و یحتمل امید داشت که دکتر، مهندس یا شایدم مثل اغلب پسرها خلبان بشه. هنوز داشت رشد می‌کرد، خیلی مونده بود که قدش اندازه‌ی درخت لیموی حیاط عمه بشه، ریش و سبیل‌های پر پشت در بیاره، سفر بره، عاشق بشه و بخواد عاشقی کنه‌.
 آره خلاصه، حتما اون هم مثل من فکر می‌کرد خیلی کار نصف و نیمه توی این دنیا داره، دل نگران امتحانات بود و برای روزهای نیومده خیالبافی می‌کرد اما ... تموم شد. تو یه لحظه، تو یه پلک زدن تموم شد و تمام کارها موند.
دیروز کوچه‌ لره گوش می‌کردم و درس می‌خوندم، امروز کوچه لره گوش می‌کنم و درس می‌خونم و اشک می‌ریزم. به قدر یه مژه برهم زدنی، همه چیز عوض شد ...

چی داشتم می‌گفتم؟!
یادم رفت! نمی‌دونم چی می‌خواستم بگم و اصلا برای چی اینها رو نوشتم اما ... گمونم این مسیری که میریم، مسیری که اگه یهو همه چیز تموم بشه تهش یه عالم خوشی نکرده، کار تموم نشده ... زندگی نکرده، زندگی نکرده، زندگی نکرده ... به خودمون بدهکاریم، مسیر اشتباهیه، چرخه‌ی باطلیه، اما نمیدونم‌، بلد نیستم چطوری میشه از این مدار عبث پاهام رو بیرون بکشم.

نامه‌های پنج‌شنبه [۲۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

احتمالا حالا که نامه‌ام به دستت می‌رسد عید باشد، وسطِ هالِ خانه‌ی آقاجان ایستاده و نامه را در انتهای جیب شلوارت چپانده باشی تا در فرصتی مناسب برای خواندنش به بالکن پناه ببری.

امیدوارم احوالاتت در این روز مطبوع بهاری، که بوی عید به مشامت می‌رسد، خوب باشد. 

عزیزِ جانم!

دیشب در ایران شور و شوق دیدن یا نادیدن ماه برپا بود؟ برای شنیدن خبر « عید فطر بر مسلمانان جهان مبارک» لحظه‌شماری می‌کردید؟ بی‌تابانه در آسمان به دنبال هلال کوچک ماه می‌گشتید؟! گفتم ماه! آه که این ماه چه شباهت غریبی با تو دارد.

ماهِ من!

در روزهای ابتدایی که به آنگلبرگ آمده بودم و هنوز به ملال دوریت خو نگرفته بودم، غم لحظه به لحظه بی‌تاب‌ترم می‌کرد، مثل امشب، مثل تلاش منجمی آشوب و سرگردان برای رؤیت هلال ماه، به دنبالت می‌گشتم.

لحظه‌هایی از همه چیز، از تمام هستی بیزار می‌شدم. خوب یادم هست، در میان تاریک شبی افسرده، که ماه کامل در آغوش آسمان خودنمایی می‌کرد دلتنگی امانم را برید، نفسم به شماره افتاد و هق‌هق گریه‌ام در آسمان آنگلبرگ اوج گرفت. رو به ماه ایستاده بودم، رشک می‌بردم به حالشان، آسمان ماه را تنگ به آغوش کشیده بود و بر سینه‌ی ابرها می‌فشرد، مدام زمزمه می‌کردم «ماه من رفت، ماهت بمیرد آسمان».

تو رفته بودی و من از ماه، از تمام پرنده‌ها، از درخشش ستاره‌ها، از هر چیزی که می‌توانست سایه‌ای از عشق را بر هستی منعکس کند بیزار بودم.

عید شده بود، در گوشه به گوشه‌ی جهان کسانی از حلول ماه نو پایکوبی می‌کردند، من اما زانوهایم را تنگ در آغوش کشیده بودم و از رنج ندیدن ماه‌م، از روزه‌های پیاپی ندیدنت که هیچ‌گاه به افطار و عید نرسید، از آسمانی که جز سیاهی هیچ چیز را نشانم نمی‌داد، بیزار بودم.

عزیزم!

این روزه‌های پیاپی، این میهمانی مجلل ندیدنت، این سفره‌های خالی از حضورت، سخت جانم را فرسوده و طاقتم را طاق کرده است؛ روح تشنه‌‌ام برای یک جامِ بودنت تمام شب‌ها را انتظار کشیده، تمام طلوع‌ها را به نظاره نشسته و تمام روزها را به در خیره مانده است.

ماهِ من! 

پس کی می‌رسی؟ کی از پشت ابرهای جدایی سر بر می‌آوری و مرا تنگ در آغوشت می‌فشاری؟!


+ کی شود با رطب وصل تو افطار کنم؟


آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است؟

اومدم امشب دو کلام جلوی بقیه باهات حرف بزنم، خواستم امشب که شب قدر جلوی بنده‌هات بهت بگم که «ببین! من خواستم، قدم پیش گذاشتم، ولی اونی که هربار نخواست خودت بودی! پس خواهشا هر بار انگ بنده‌ی بد بودن رو به من نزن، به من نگو که تو یک قدم بیا من صد قدم میام، بهم نگو اگه چیزی رو از ته دلتون بخواید بهتون میدم، من واقعا ته دلم همونجایی بود که ازش خواستم، ولی متاسفانه گویا شما بده نبودی.
باشه قبول من اون بنده‌ی خوب و حرف گوش کنه نبودم، اما در کمال شرمندگی و روی سیاهم بگم که شما هم متاسفانه اون خدای خیلی خوبه نبودی.
اینکه هربار یه دعاهایی مثل کنسل شدن کلاس و امتحان و این سری چیزها رو اجابت میکنی دمت گرم، واقعا مرسی بابتشون، ولی شرمنده من اینجوری اون بزرگ‌تر‌هایی که بخاطرشون گریه کردم، التماست کردم و به روت نیاوردی، ندادی، هی امید پشت امید رو ناامید کردی رو یادم نمیره. واسه همینه دیگه دلم مثل قبل صاف نیست باهات ، واسه همینه شاکیم ازت، زدی زیر حرفات وقتی باور کرده بودم که نمیزنی‌، حس کردم ولم کردی وقتی فکر میکردم رهام نمیکنی. حس کردم پشتم رو خالی کردی وقتی میدونستی که چقدر بهت نیاز دارم.
حالا چی؟ قراره یه چیز بزرگتر بهم بدی؟ کی؟ وقتی رس بدنم کشیده شد و عصای پیری جای قوای جوونیم رو گرفت؟ وقتی قدم‌های مرگ رو یک قدمیم حس کردم؟ وقتی جوونی مرد و غنچه‌ی آرزوهام تو دلم خشکید؟
دیر آخدا! من روزهای ۲۳ سالگیم تموم که شد روزهای خوب ۵۰ سالگی به دردم نمیخوره! من یادم نمیره، من اون موقع بهت نمیگم ببخشید که یه روزگاری سخت گذشت، هی صدات کردم و نیومدی اما خب من باید صبوری میکردم، ببخشید چون امروز حالم خوبه!!
من روزهای ۵۰ سالگیم زخم‌های این سالها رو تنم چرک‌ میکنه، بهترین چیزها رو هم که بهم بدی تهش میگم مرسی، دمت گرم، ولی برق خوشی رو تو نگاهم نمی‌بینی، دست گرم رفاقت و تشکر رو به سمتت دراز نمیکنم. به جاش بهت میگم می‌بینی؟ میتونستی بدی و ندادی.
هر روز ازت میپرسم برای چی؟ هر روز باهات دعوا میکنم که مگه تو‌ مسئول زندگی ما نبودی؟ اگه بودی پس چرا رنجمون دادی؟ اگه نبودی پس چرا خلق کردی؟ این همه رنج تقاص اومدن ناخواسته‌مون به دنیا بود؟! عدالتت این بود؟ نه، این رسم عدالت نبود.
میدونی آخدا! من برای دیدنت، برای پرسیدن سوال‌هام لحظه شماری میکنم، نمیدونم اما شاید اونی که هنوز آماده نیست هم من نباشم.
میخوام اون روز بهت بگم این رابطه اگه به مو رسید من تلاش کردم پاره نشه، تو نخواستی، من سعی کردم نگهش دارم تو نخواستی. همش ننداز گردن ما، خیلی چیزها دست ما نبود، اونی که دستش می‌رسید تو بودی، آره تویی که نخواستی »
اره همینا رو میخواستم این‌بار جلوی بنده‌هات بگم.
شب قدره! آخدا! بیا تا دیر نشده آشتی کنیم، این رابطه به مو رسیده، پاره بشه ....
 نذار پاره بشه، نذار پاره بشه.

..

شکلِ حالِ ژوکوند "بی‌لبخند" ...


1400

زل زده بودم به صفحه‌ی لپ‌تاپ و مثلا آمار می‌خواندم اما ذهنم در حوالی روزهای گذشته پرسه می‌زد، هر چند دقیقه یکبار چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دادم تا ذهنم را روی مانیتور متمرکز کنم اما ... دریغ!
صدای چت تلگرامم بلند شد، استاد امتحان فردا را به هفته‌ی بعد موکول کرده بود. سعی کردم کمی ادامه دهم تا از بار هفته‌ی بعد کم شود اما نشد.
نشستم به فکر کردن، تلاش کردم ذهنم را از پستی و بلندی‌ها و افکاری که حتی در خواب هم دست از سرم بر نمی‌دارند دور کنم.
به 1400 فکر کردم، به تحویل سال و به آغاز بهاری که نمیدانم اسمش را می‌توان خوب گذاشت یا بد ولی هر چه هست انگار مقداری با سال‌های قبل‌ترش تفاوت دارد.
تصمیم دارم امسال دنبال یادگیری یک حرفه‌ باشم، هنوز نمیدانم دقیقا کدام حرفه (یعنی یک چیزهایی میدانم و یک تصمیم‌هایی در سرم می‌لولد اما تا وقتی به مرحله‌ی عمل نرسیده است و نمیدانم که می‌توانم شاخش را بشکنم یا نه همان نمی‌دانم واژه‌ی بهتری است) اما هر چه که باشد دلم می‌خواهد حرکت جدیدی را، نهال امیدی را، در دلم بکارم.
فروردین 1400 مثل خیلی از روزها و ماه‌ها و ساعت‌های دیگر با بغض و غصه گره خورد، شادی هم داشت البته اما خب ... بگذریم.
داشتم از تصمیماتم می‌گفتم، دلم می‌خواهد کمی از این افسردگی وحشت‌ناکی که بیخ زندگیم را گرفته فاصله بگیرم، کمی راحت‌تر و بهتر نفس بکشم، خلاصه بگویم : کمی زندگی کنم.
الان که دارم تایپ می‌کنم کسی کنارم نیست، درِ هال باز مانده و نسیم خنک بهاری در اتاق‌های خانه می‌پیچد، شاید برای همین است که دلم تصمیمات تازه و امیدهای نو می‌خواهد؛ کمی بعد اگر خلوت اتاق بهم بخورد، هوا گرم شود و مجدد آوار زندگی روی سرم بریزد کاخ آرزوها و تصمیماتم هم فرو می‌ریزد.
چیزی که مرا از خودم دور و خسته می‌کند همین تصمیمات لحظه‌ای و عمل نکردن‌هاست، همین رها کردن‌ها و نیمه ماندن‌ها!
 دلم تصمیمات مصمم  و عمل کردن می‌خواهد، رسیدن و موفقیت و طعم خوش پیشرفت، پیروزی، رهایی، استقلال و ...
البته تصور نکنید آدمی ضعیف الاراده و ناتوان پشت این خطوط نشسته است، نه! در نرسیدن‌ها و رها کردن‌های آدم‌ها غیر از تنبلی هزار علل دیگر هم دخیل است که راستش را بخواهید میلی به نوشتن از آنها ندارم.
القصه که دلم می‌خواهد 1400 طعم تلاش و رسیدن و تجربه‌های دلنشین بدهد، پر باشد از آخیش‌های از ته دل و نفس‌های راحت!
 دلم می‌خواهد 1400 از حجم این غصه‌هایی که همیشه بغض می‌شود و می‌نشیند روی سیبک گلویم کم کند، در عوض به پشته‌ی شادی و امیدم حجم زیادی را بیافزاید.

برای هزار و چهارصدتان دعا می‌کنم، برای هزار و چهارصدم دعا کنید.

+ دلم برای اینجا و نوشتن، و کلا نوشتن تنگ شده است، می‌خواهم 1400 سال نوشتن‌های بیشتر هم باشد، برای همین صفحه را باز کردن، بدون فکر کردن به موضوعی خاص نوشتم، از همین حالا، همین‌هایی که در سرم رژه می‌روند، زین پس می‌خواهم از این خالی کردن‌های ذهن هم بیشتر داشته باشم، همین :)



نامه‌های پنج‌شنبه [۲۱]

معشوق پاییزی من، سلام!
در ابتدای نامه‌ام، آغاز بهار، فصل شکفتن و سبز شدن را به شکوفه‌ی چشمانت شادباش می‌گویم.
حالت چطور است؟ بهار به باغ مادربزرگت رسیده؟ شاه‌توت‌ها سرخ شده‌‌اند؟ حال باغچه‌ی پشت خانه چطور است؟ هنوز هم میان درختان پرسه می‌زنی تا هوای بهار را در ریه‌هایت حس کنی؟!

عزیزم!
دلم برای بهارهای ایران عجیب تنگ است، برای بوی بهارنارنج و گل‌های همیشه بهار، برای طراوت عید و سفره‌های رنگی نوروز، بازیگوشی ماهی‌گلی‌های توی تنگ و عطر سنبل، بوی اسپند و سبزی‌پلو‌های مادر، دعای تحویل سال و حول حالنا‌های زیر لب، دلم برای بهارهای ایران، برای بوی اسکناس‌های تانخورده و بوسه‌های وسط پیشانی؛ از همه بیشتر برای لبخندهای کنار هفت‌سین، بهار پاشیده در چهره‌ات، نگاه‌های خیره و تبریک‌های محجوبانه‌ی سال تحویلت، تنگ شده است.

عزیزِ جانم!
بهار به کوچه‌های اینجا هم رسیده، برگ‌های تازه جوانه زده‌ و گنجشک‌ها آواز بهاری سر داده‌اند، برف‌های قله کم‌کم ذوب می‌شوند و طنین رودخانه در شهر می‌پیچد، بهار از پشت پرچین به گل‌های حاشیه‌ی باغ هم سرک کشیده است.
 من اما شبیه آن نهال جا مانده‌ام، همان که زمستان چشم‌هایش را بست و فراموش کرد که بهاری هم در راه است؛ همان که از قافله عقب مانده، زمستان در دلش ته‌نشین شده و برگ و برش را به تاراج برده است.

مهربان محبوبم!
تو اما همیشه بهار بمان، نگذار لبخندهایت را پاییز به یغما ببرد و عطر گیلاس موهایت اسیر یورش زمستان شود.
 بهار بمان عزیزم! بهار با تو زیبا می‌شود.

 سال نو مبارک عزیزِ پاییزیِ همیشه بهارم!

+ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!


نمی‌دانم

نمی‌دانم چند روز از زمانی که گفت پشیمان است می‌گذرد، شاید چون برای ثانیه‌ای حس کردم زمان ایستاد و دنیا دور سرم به چرخش افتاد، حرف‌های بعدی هم شاید کمی با ضربات سبک‌تر، اما همچنان بر روحم نشست.

پشیمان بودی! آخرین باری که چنین حرفی را از زبانت شنیده بودم کی بود؟ نمیدانم! اصلا گفته بودی؟ باز هم نمیدانم.

اما با همین یک کلمه‌ات، یا شاید هم همین چند جمله‌ات، ماشین زمان دقیقا روبروی چشم‌هایم فرود آمد، برای سوار شدن تردید داشتم، سرم درد می‌کرد و کارهای عقب مانده‌ام مثل پسری سرکش چشمک‌ می‌زد.سوار شدم، زمان زیادی را گردش کردیم، در بعضی روزها چند لحظه و در روزهای دیگری حتی چند دقیقه توقف داشتم. مرور آن همه تلخی، مرور روزهای سوخته اصلا کار آسانی نبود. 

از ماشین که پیاده شدم همچنان در حال صحبت بودی. به خودم در شیشه‌ نگاهی انداختم، پشیمانی‌ات چه چیزی را بر احوالات دختر توی شیشه عوض میکرد؟

اینکه جوابم مطلقا هیچ بود ازارم می‌داد، دلم می‌خواست لااقل می‌توانستی یک ثانیه را تغییر بدهی یا برای فلان روز از دست رفته کاری کنی. 

«تو فقط پشیمان بودی و این هیچ‌چیز را در زندگی من عوض نمی‌کرد» این تمام حقیقتی بود که دوست داشتم به گوش‌هایت می‌رساندم اما نمی‌شد؛ کلمه‌ها در گلویم حبس،‌ واژه‌ها خشکیدند.

کمی بعد اضافه کردی که غارتگر است، همیشه بوده، حالا هم هست!

 می‌دانی از اینکه نمی‌توانستم داد بکشم، از اینکه نمی‌توانستم در چشم‌هایت خیره شوم و بگویم دیر شده، برای تمام این حرفا دیر شده، زمان عمرم را به یغما برده و زندگی رو به روزهای اتمامش پیش می‌رود ناراحت بودم. حجم عظیمی از رنج روی سینه‌هایم سنگینی می‌کرد و بغض مثل سد رئیس علی جلوی راه نفس‌هایم را گرفته بود، حتی چشم‌هایم هم پناهگاه امنی برای خروج آن همه رنج ته‌نشین شده در وجودم نبود.

بعدتر که اعصابم آرام‌تر شد، بعدتر که بغضم را فروخورده و خودم را مرد نگه داشته بودم، نشستم گوشه‌ی دیوار، سرم را به پشتی مخملی پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم توجیه بیاورم، خواستم اشتباهاتت را بپوشانم.

 به خودم گفتم همین که اشتباهاتت را قبول کرده‌ای نیمی از راه را رفته‌ای، ذهنم فریاد کشید که چه فایده؟ گفتم همه‌ی آدم‌ها اشتباه می‌کنند، همه‌ی آدم‌ها هم در لحظه‌ی تصمیم فکر می‌کنند که بهترین راه را انتخاب کرده‌اند و در تصمیمشان پافشاری می‌کنند، ذهنم فریاد کشید که همه‌ی آدم‌ها هربار اصرار به اشتباه نمی‌کنند، همه‌ی آدم‌ها چشم و گوششان را نمی‌بندند، همه‌ی آدم‌ها ... اصلا بگو چه فایده؟ گفتم که گذشته گذشته است، باید از پل آن روزها رد شد و به آینده قدم گذاشت، ذهنم فریاد کشید که گذشته تمام نشده وقتی هنوز در ذهنت جولان می‌دهد و‌ نمی‌توانی از زندگیت حذفش کنی، اصلا همه‌ی اینها چه فایده؟! 

دلم می‌خواست تیغ بردارم، ذهنم را در بیاورم، تکه‌تکه‌اش کنم تا با سوالات احمقانه‌اش آزارم ندهد. به گریه افتادم، پرسیدم خوب شد؟ خیالت راحت شد؟ اصلا همه‌ی اینهایی که تو پرسیدی چه فایده؟ فایده‌ی تمام این توجیه آوردن‌ها کم شدن بار روانیشان روی ذهن و قلب زخم خورده ‌است، اما سوالات تو چه فایده؟ پیروز این نبرد باشی دنیا تغییر می‌کند؟ پیروز شوی آب رفته به جوی بر می‌گردد؟ والله که نمی‌توانی قطره‌ای را به عقب برگردانی!

ساکت شد، ساکت شد و من از سر ناچاری آمدم که بنویسم.

آمدم بنویسم که همیشه سعی کردم ببخشم، سعی کردم سنگینی این بار را از قلبم بردارم، هر بار وقتی که عذاب وجدان مقصر دانستنت به سراغم آمد بخشیدمت؛ یا نه! چون هر بار که مقصر دانستمت عذاب وجدان به سراغم آمد بخشیدمت اما ... اما باز زمانی که زندگی تنگ آمد و خستگی چون بارش تگرگ سقف تنم را نشانه قرار داد، زمانی که سنگینی درد از تحمل شانه‌هایم پیشی گرفت فهمیدم که نتوانسته‌ام، فهمیدم که توانایی بخشیدنت را اگر در ذهنم ببینم، در قلبم نمی‌بینم! نه اینکه بخواهم تو را مقصر همه چیز بدانم، اما همیشه یا اتفاقات آن روزها یا تاثیرات بعد آن بود که یک جایی برای نمک گذاشتن روی زخم‌هایم پیدا میکرد.

 با همه‌ی این‌ها می‌خواهم بگویم متاسفم!

 متاسفم که نتوانستم ببخشمت و متاسفم برای اینکه هیچ‌گاه نفهمیدی با روح رنجیده‌ام چه کردی. متاسفم که تلاشم برای بخشیدنت ناکام می‌ماند و متاسفم که هیچ‌گاه نفهمیدی چه بلایی به سرم آورده‌ای! متاسفم که توانم کم است و متاسفم که حتی حالا هم سیبک گلویم بالا و پایین می‌رود و بغض دارد به چشم‌هایم می‌رسد.

بهت قول میدهم که همیشه تلاش کنم تبرئه‌ات کنم، قول میدهم تا لحظه‌ای که نفس در سینه‌ام باقیست برای بخشیدنت تلاش کنم اما قول نمیدهم که همیشه تلاشم مفلوک و شکست خورده باقی نماند.


+ شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.

++ هیچ‌گاه توانایی گفتن آن روزها را نداشته‌ام، حتی به خودت، احتمالا هیچ‌گاه هم نخواهم داشت. هرگز کلمه‌ای از آن در هیچ‌جایی ننوشته‌ و نگفته‌ام، همیشه حس کرده‌ام که لحظه‌ی گفتنش جانم بالا می‌آید، نفس در سینه‌ام میمیرد و بعد برای همیشه به آخر می‌رسم. با خودم کلمه‌ها و خاطراتش را به گور خواهم برد اما حتی اگر استخوان‌هایم بسوزد و گوشتم با خاک سرد قبرستان آمیخته شود هم نمیتوان رنجش را از مولکول‌هایم جدا کرد، شاید اگر کرم خاکی خاکش را ببلعد هم قربانی رنج‌های نشسته بر آن شود. تو بگو، تو بودی میتوانستی ببخشیم؟

+++ قول میدهم تلاش کنم، شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.

++++ نمیتوانم برگردم و‌ نوشته‌ام را بخوانم و ادیت کنم شاید چون باز هم عذاب وجدان بیخ گلویم را می‌گیرد. چه کرده‌ای با من که رنج می‌کشم، می‌سوزم، قربانی میشوم اما باز هم عذاب وجدانِ گفتن، مقصر دانستن و هر چیزی که مقصرت کند رهایم نمی‌کند؟


تتمه

زندگی روایت عجیب و غریبی‌ست، لحظه‌ای از همه چیز متنفری و لحظه‌ای شوق زندگی در قلبت می‌تپد. لحظه‌ای میتوانی بدون ثانیه‌ای مکث تمام متعلقاتش را کنار بگذاری، دست‌هایت را بشوری و برای همیشه از صحنه دست بکشی اما کمی بعد احساس تعلق میکنی، به شیشه‌ی عطری که روی میز ایستاده، به پیراهنی که روی آویز لبخند کج و کوله می‌زند یا حتی پتوی قرمزی که هق‌هق گریه‌های زیادی را در خودش پنهان کرده.
زندگی چیز عجیبی‌ست، حتی لحظه‌ای که حس میکنی میتوانی برای همیشه چمدان ببندی و ترکش کنی هم چیزی برای تعلق در پست‌ترین لایه‌هایش پیدا میکنی، چیزی که حس میکنی دوستش داری و کاش میشد لای سینه‌ات سخت بچپانیش که مبادا از کار افتادن قلب، او را از تو جدا کند.
 اینهایی که نوشتم در ستایش زندگی نبود، نه!
گاهی به جایی رسیدم که حتی از هر چیزی که در لایه‌های ژرف سینه‌ام بود هم دست کشیدم، فقط خواستم نفس در لحظه‌ای برای همیشه تمام شود اما ... نشد! هنوز نمیدانم که باید در انتهای جمله‌ام متاسفانه را اضافه کنم یا خوشبختانه.
حالا که نشسته‌ام و اینها را برایتان می‌نویسم یک چیزی انگار در لایه‌ای عمیق، آن ته‌ته‌ها به سینه‌ام چنگ می‌اندازد، یک چیزی که شوق رفتن را خنثی می‌کند!
نابود نه، خنثی، یعنی بود و نبودت خیلی تفاوتی نکند، نه برای بودن تلاش کنی و نه برای نبودن التماس!
از کی اینطور شد؟ شاید از همان شبی که با التماس گفتم صبح نباشد، ادامه‌ای نباشد. از سر عصبانیت گفتم که ازش متنفرم اما نایی برای داد کشیدن ندارم. آخرین بار کی گفته بودم که ازش متنفرم؟ نمیدانم؛ فقط میدانم که گفته بودم، بارها و بارها، مثلا در میان آن تابستان گرم که جانم می‌سوخت یا همان شبی که ... نه یادم نیست، ولی یادم می‌آید که گفته بودم.
صبح فردایش وقتی که چشم باز کردم عصبانی بودم.
 عصر بهش گفتم که کاش کمی مقتدرتر بودی، کاش کمی هم مهربان‌تر بودی، جوابی نداد، هنوز نمیدانم از عصبانیت بود یا شکیبایی یا حتی بی‌ محلی.
داشتم می‌گفتم، از همان موقع بود که یک چیزی در سینه‌ام چنگ انداخت و شوق رفتنم را خنثی کرد، یک چیزی مثل بی‌تفاوتی، یک چیزی مثل خستگی.
آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمی‌خواست به رفتن یا ماندن اصرار کنم، خواستم بدون هیچ چیزی ادامه بدهم، شاید با تتمه‌ی آخرین امید، یک تلاش شاید مضحک، که در ادامه‌ی همین مسیر یک چیزهای به عنوان «ارزش‌های باارزش حیات» پیدا کنم و پایم به این زندگی بند شود؛ هر چند که از هیچ چیزی مطمئن نبودم‌.
 هر چند که از هیچ چیز مطمئن نیستم ...


نامه‌های پنج‌شنبه[۲۰]

معشوق پاییزی من، سلام!
امروز ۱۸ فوریه است و هواشناسی برای این روزهای ایران عطر معطر باران و برف را پیش‌بینی کرده است، امیدوارم که در کشاکش سرما و باران و برف احوالاتت خوب باشد و گرد بیماری بر چهره‌ی مهربانت ننشسته باشد.
دو‌ شب پیش مشغول خواندن کتابی بودم که ناگهان صدای پیامکی از خلوت بیرونم کشید، دوستی برایم شعر فرستاده بود، دوستی که می‌دانست رفاقت کهنه‌ای با ابیات دارم و شب‌ها در کوچه پس کوچه‌های غزل و رباعی و قصیده پرسه می‌زنم.
 آنچنان مصرع به مصرعش را به کام کشیدم که متون کتاب را به کلی از یاد بردم؛ حالا پرم از دردهای قافیه‌دار، رنج‌های موزون و حسرت‌‌هایی که مثل نُت‌های موسیقی در سرم نواخته می‌شوند.
از دیشب هر چه تلاش کردم چند خطی برایت بنویسم، نشد! امروز متوجه شدم که شاید هیچ چیز، بیشتر از سرگشتگی و حسرت‌های نشسته بر پیکر این ابیات به من شبیه نباشد، تصمیم گرفتم که همان را، همراه با صدای باران و جیک‌جیک گنجشک‌های لرزیده بر شاخه، برایت پست کنم.
آنچه در ادامه‌ی این نامه می‌خوانی همان کوچه‌ای‌ است که مدت‌ زیادی را در آن زندگی کرده‌ام.

در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟!
باز می‌خندم که خیلی، گر چه میدانی که نیست
شعر می‌خوانم برایت، واژه‌ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست

چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست ؟!
وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست

می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست!
رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست ...

+ شعر از بیتا امیری :)

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan