سه شنبه ۲۸ بهمن ۹۹
دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۹
توی این دنیایی که آدم هزار جور مشکلات دارد و گاهی دلش میخواهد حتی سر به تن خودش هم نباشد، نوشتن از مادر بودن و متولد کردن موجودی دیگر راستش را بخواهید کار سختیست ؛ البته آدم میتواند فارغ از شدن و نشدن، غرق در رویا و خیال یک چیزهایی بنویسد، دایره المعارفی از خوبی و صفات پسندیده با عنوان «آموزههای من به فرزندم» یا «راهنمای والدانه زیستن» جمع کند، بدون اینکه در پی شدن یا نشدنش باشد.
بخواهم صادق باشم باید بگویم روزگاری در ذهن خودم هم چنین دایرهالمعارفی شکل گرفته بود، میخواستم موجودی افسانهای، اسطورهی خوبی و خلاصه "آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داشته باش" را تربیت کرده و به ساحت مقدس دنیا تقدیم کنم اما ... خب شاید از وقتی که فهمیدم ساحت دنیا چندان هم مقدس نیست [ و حتی نامقدس است] دایرهالمعارف هم آتش گرفت و چیزی از مفاهیم عمیقش برایم باقی نماند، یا شاید هم روزی که متوجه شدم خودم از پس یادگیری این مفاهیم عمیق بر نخواهم آمد!
اجازه بدهید روده درازی و شرح ماوقع آتش گرفتن دایره المعارف را به پست دیگری موکول کرده و از مادر شدن، که به نظرم چیز عجیب یا دور از انتظاری نیست اما کمی غیر معقول است، با فرض بر تغییر ساحت دنیا بنویسم.
دوست دارم مادری باشم مودب و متین که فرزندم ادب و اصول احترام را از او بیاموزد، هیچ دلم نمیخواهد از آن دسته کودکان باشد که عمری با دیدنشان چین به ابرو انداخته و سر برگرداندهام.
دیدم به انسانها هیچگاه بر اساس وسعت و اندازهی جیبشان نبوده و نیست، برایم آن دوستی که توان مالی ضعیفی دارد با آن یکی که وضعیت مالی خوبی دارد تفاوتی ندارد، چون یاد گرفتهام که متر و معیار سنجش انسانها پول نباشد و اصطلاحا «هر کی هر چی داره برای خودش داره»، تمام تلاشم را میکنم که به فرزندم هم همین رویه را آموزش دهم تا اطرافیانش را بر اساس شخصیتشان انتخاب کند نه ثروت مادیشان.
سعی میکنم مادری اهل مطالعه باشم که شب از دل کتابها برای فرزندش قصهها را بیرون میکشد. روزی به او خواهم گفت که بخشی از علم و تجربهی زیستن را میتوان در میان کتابها آموخت نه پشت میزهای مدرسه و خواندن متون خشک و حتی گاها بیفایدهاش.
استقلالش را به رسمیت میشناسم، درست و غلط را تا جایی که میدانم توضیح میدهم اما فرصت آزمون و خطا را از زندگیش دریغ نمیکنم، باید بداند که تصمیم گیرندهی زندگیاش، اهرم اصلی نگهدارندهاش، خودش است و مسئولیت تصمیماتش را بپذیرد، البته که در این راه همراهش خواهم بود.
دوست ندارم فرزندم مسئول برآورده کردن آرزوها و خواستههای من باشد [چون در این صورت او هم آرزوهایش را در فرزندش میبیند و خلاصه یک نسل که همیشه آرزوهایش کال مانده را به دنیا تقدیم خواهم کرد] برعکس، میخواهم در پی یافتن استعداد و علاقهاش پیش برود و زندگی را انگونه که میخواهد، شاد زندگی کند. دوست دارم بداند که خواستهها، آرزوها و هدفهایش برایم مهم هستند و قرار نیست چیزی را به او تحمیل کنم و البته او هم حق ندارد چیزی را به کسی تحمیل کرده یا برای رسیدن به خواستههایش پا روی خواستههای دیگران بگذارد.
در آخر حتما جایی برایش خواهم نوشت:
بخواهم صادق باشم باید بگویم روزگاری در ذهن خودم هم چنین دایرهالمعارفی شکل گرفته بود، میخواستم موجودی افسانهای، اسطورهی خوبی و خلاصه "آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داشته باش" را تربیت کرده و به ساحت مقدس دنیا تقدیم کنم اما ... خب شاید از وقتی که فهمیدم ساحت دنیا چندان هم مقدس نیست [ و حتی نامقدس است] دایرهالمعارف هم آتش گرفت و چیزی از مفاهیم عمیقش برایم باقی نماند، یا شاید هم روزی که متوجه شدم خودم از پس یادگیری این مفاهیم عمیق بر نخواهم آمد!
اجازه بدهید روده درازی و شرح ماوقع آتش گرفتن دایره المعارف را به پست دیگری موکول کرده و از مادر شدن، که به نظرم چیز عجیب یا دور از انتظاری نیست اما کمی غیر معقول است، با فرض بر تغییر ساحت دنیا بنویسم.
دوست دارم مادری باشم مودب و متین که فرزندم ادب و اصول احترام را از او بیاموزد، هیچ دلم نمیخواهد از آن دسته کودکان باشد که عمری با دیدنشان چین به ابرو انداخته و سر برگرداندهام.
دیدم به انسانها هیچگاه بر اساس وسعت و اندازهی جیبشان نبوده و نیست، برایم آن دوستی که توان مالی ضعیفی دارد با آن یکی که وضعیت مالی خوبی دارد تفاوتی ندارد، چون یاد گرفتهام که متر و معیار سنجش انسانها پول نباشد و اصطلاحا «هر کی هر چی داره برای خودش داره»، تمام تلاشم را میکنم که به فرزندم هم همین رویه را آموزش دهم تا اطرافیانش را بر اساس شخصیتشان انتخاب کند نه ثروت مادیشان.
سعی میکنم مادری اهل مطالعه باشم که شب از دل کتابها برای فرزندش قصهها را بیرون میکشد. روزی به او خواهم گفت که بخشی از علم و تجربهی زیستن را میتوان در میان کتابها آموخت نه پشت میزهای مدرسه و خواندن متون خشک و حتی گاها بیفایدهاش.
استقلالش را به رسمیت میشناسم، درست و غلط را تا جایی که میدانم توضیح میدهم اما فرصت آزمون و خطا را از زندگیش دریغ نمیکنم، باید بداند که تصمیم گیرندهی زندگیاش، اهرم اصلی نگهدارندهاش، خودش است و مسئولیت تصمیماتش را بپذیرد، البته که در این راه همراهش خواهم بود.
دوست ندارم فرزندم مسئول برآورده کردن آرزوها و خواستههای من باشد [چون در این صورت او هم آرزوهایش را در فرزندش میبیند و خلاصه یک نسل که همیشه آرزوهایش کال مانده را به دنیا تقدیم خواهم کرد] برعکس، میخواهم در پی یافتن استعداد و علاقهاش پیش برود و زندگی را انگونه که میخواهد، شاد زندگی کند. دوست دارم بداند که خواستهها، آرزوها و هدفهایش برایم مهم هستند و قرار نیست چیزی را به او تحمیل کنم و البته او هم حق ندارد چیزی را به کسی تحمیل کرده یا برای رسیدن به خواستههایش پا روی خواستههای دیگران بگذارد.
در آخر حتما جایی برایش خواهم نوشت:
« فرزندم، انسان باش!
من تمام تلاشم را کردهام که آنچه به نظرم اصول انسانیت بوده را به تو بیاموزم. تمام خواستهام از تو این است که همیشه و در هر شرایطی به ندای وجدانت گوش کنی و آنچه به شرافت و انسانیت نزدیکتر است را عمل کنی».
+ این پست رو برای چالش «م مثل مادر، پ مثل پدر» بلاگردون نوشتم :)
++ لطفا درخواست داماد یا عروس من شدن را نداشته باشید، فرزندان من خودشان تصمیم میگیرند که با چه کسی ازدواج کنند و البته که بدون رضایت من غل... نه یعنی چیزه، دلشان نمیآید ازدواج کنند :دی
+++ به رسم چالش دعوت میکنم از یسنا سادات، فروزان و مریم عزیز :)
من تمام تلاشم را کردهام که آنچه به نظرم اصول انسانیت بوده را به تو بیاموزم. تمام خواستهام از تو این است که همیشه و در هر شرایطی به ندای وجدانت گوش کنی و آنچه به شرافت و انسانیت نزدیکتر است را عمل کنی».
+ این پست رو برای چالش «م مثل مادر، پ مثل پدر» بلاگردون نوشتم :)
++ لطفا درخواست داماد یا عروس من شدن را نداشته باشید، فرزندان من خودشان تصمیم میگیرند که با چه کسی ازدواج کنند و البته که بدون رضایت من غل... نه یعنی چیزه، دلشان نمیآید ازدواج کنند :دی
+++ به رسم چالش دعوت میکنم از یسنا سادات، فروزان و مریم عزیز :)
پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام !
حال که این نامه را مینویسم کنار کیک تولد نشسته و به شمع رقصان آن چشم دوختهام.
روزی گمان میکردم تا ابد کنارم هستی، تا ابد خندههایت، شیرینتر از کیک تولد، کامم را شیرین میکند اما، افسوس!
کدام یک از ما گمان میکرد روزگاری اینچنین غریب و تنها مقابل یک شمع بنشیند و در حسرت دیگری آب شود؟ کدام یک از ما باور داشت که میتواند چنین روزی را تاب بیاورد؟!
از سالی که زیر پلههای آن کتابفروشی قدیمی انتهای خیابان بهار، چشم دوخته به قفسهی ادبیات، دیدمت، تا امروزی که در گوشهای از سرزمینی دیگر، کنج اتاقی تاریک، روبروی شمعها نشسته و دلتنگی را به آغوش کشیدهام، هر سال تو را آرزو کردهام؛ روزی برای داشتنت، روزی برای ماندنت و روزی برای دوباره داشتنت!
چه دایرهی غمباری بود تقدیر همیشه پاییزی ما!
محبوبم !
شمع را در حالی خاموش میکنم که گردنبند یادگاریت، همان گردنبند زیبای باقی مانده از میلاد 28 سالگی را، در میان دستانم میفشارم؛ او هر سال در این شب پناهگاه و مامن روح بیقرار من است.
اثر انگشتت روی آن تنها نقشی بر یک فلز نیست، هویت من است، نشان باقی مانده از عشقی جاودان که شاید تنها میراث بازمانده از من باشد.
عزیز جانم!
با همهی غمهایی که خاطرمان را آزرد، با زندگی که بر مراد ما نگشت اما... با صدای رسا میگویم «تو همیشه زیباترین اتفاق زندگیم بودهای؛ تو تجربهی ناب عشق در میان سیل هوسهای دنیا بودی که هیچگاه، حتی برای ثانیهای، از این احساس پشیمان نشدهام.»
در میان تمام نشدنهای این سالها، در بین تمام آرزوهای خط خورده، تو تنها هست شدن بودی، باشکوهترین آرزوی محقق شدهی زندگی من!
دوستت دارم، بیشتر از همیشه ...
دوستت خواهم داشت تا همیشه، بگذار این آخرین جملهی میلاد امسال من باشد.
+ جان جدا شدنی نیست ماهِ من
تَن نیستی که جان دَهَم و وارَهانَمَت
يكشنبه ۲۳ آذر ۹۹
امروز بالاخره بعد از چند روز مخالفت من، برادرم برای برادرزادههایم مرغ عشق خرید؛ هر چقدر استدلال کردم که جای پرنده با آن بالهای رنگینش در قفس نیست، اصلا اگر یکنفر خودتان را بگیرد و بیندازد در قفس خوشتان میآید؟ کسی قانع نشد. استدلال مقابلشان هم این بود که خود در قفس است و ما فقط از آنجا میخریم و میآوریم به اینجا، صرفا یک نقل مکان!
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل میدانستم که هیچ کدام از حرفهایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
از برادرزادهی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمیتوانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجهی همهی این حرفها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش میکند عروسک ایستادم، به بالهای رنگی بسته و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمیدانم اثر خستگی و غصههای این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصهاش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشهی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرندهای که نمیدانم از بدو بودنش اصلا با واژهی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردستها، به ناکجایی که بتواند از غصههایش دمی بیاساید اما ... چه بیرحم است آدمی که بال را میگیرد و قفس میدهد، آزادی را میگیرد و اسارت هدیه میدهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه میگوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور میشود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر میکنم، اصغری که ادعای عقل میکند اما قفس میسازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرندهای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغوحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس میکشد.
القصه که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفسهای دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی میکنم، برایش از شکستن قفس میگویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...
+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد میخواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانهی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظهی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بالهای پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبیاش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...
راستش را بخواهید من هم خسته ، عاجز و ناتوان بودم از توضیح چیزی به نام "عرضه و تقاضا" ، شاید هم از قبل میدانستم که هیچ کدام از حرفهایم اثری در نتیجه نخواهد داشت.
از برادرزادهی کوچکی که مادرش هم مرغ عشق دارد و پدرش هم مخالفتی ندارد هم راستش نمیتوانستم انتظاری داشته باشم.
نتیجهی همهی این حرفها این شد که امروز روی آکواریوم خالی از ماهی یک قفس و مرغ عشقی تنها در آن، اضافه شد.
کمی بعد از غروب بود که وارد هال شدم و روبروی قفس مرغ عشقی که سارا اسمش را گذاشته است ملوسک و سبحان صدایش میکند عروسک ایستادم، به بالهای رنگی بسته و نگاه اسیرش چشم دوختم؛ بغض راه گلویم را گرفت، نمیدانم اثر خستگی و غصههای این روزها بود یا دیدن اسارت و تنهایی یک پرنده، اما هر چه که بود غصهاش جاندار بود، آنقدر که اشک را گوشهی چشمم راه انداخت.
خدا، به پرندهای که نمیدانم از بدو بودنش اصلا با واژهی آزادی و پرواز آشنا شده است یا نه، یک جفت بال پرواز هدیه داده است، آسمان را فرش راهش کرده تا بال بگستراند و برود به دوردستها، به ناکجایی که بتواند از غصههایش دمی بیاساید اما ... چه بیرحم است آدمی که بال را میگیرد و قفس میدهد، آزادی را میگیرد و اسارت هدیه میدهد و در نهایت با منتی ناشی از غروری ابلهانه میگوید "ازش مراقبت میکنم "! چطور میشود پای کسی را بست، فرصت زندگی و نفس کشیدن در معنای آزادی را از او سلب کرد اما دم از مراقبت زد؟
به این اشرفِ اصغرِ مخلوقات فکر میکنم، اصغری که ادعای عقل میکند اما قفس میسازد در ابعاد گوناگون، یک روز قفسی کوچک در خانه برای پرندهای که از جنس آزادی و صحراست، یک روز قفسی بزرگتر به اسم باغوحش برای منفعت و روزی دیگر هزار زندان رنگارنگ بزرگتر به وسعت سرزمین و جهانی که در آن نفس میکشد.
القصه که حالا دستم به هیچ جایی بند نیست، نه میتوانم تمام قفسهای دنیا را بشکنم و نه حتی کسی را قانع کنم که نخریدن هم یک راه مبارزه است ولو به وسعت یک شمع در جهانی که تاریک است اما ...
امروز برای خودم مینویسم که اگر روزی مادر فرزندی بودم برایش مشق آزادی میکنم، برایش از شکستن قفس میگویم، از اینکه جای هیچ مرغ عشقی در قفس نیست ...
+ غصه بیخ گلویم را گرفته است.
گفته بودم عاشق پرستوام؟ گفته بودم اگر تناسخ واقعی باشد میخواهم پرستویی باشم به رنگ شب، آزاد و رها در بیکرانهی آسمان؟ اوج بگیرم به زیبایی اوج پرستوها در لحظهی کوچ؟ گفته بودم!
و حالا با نگاه کردن به بالهای پرنده، تنهایی دهشتناکش در کنج اسارت، قفس چند وجبیاش ... بغض بیخ گلویم را گرفته ...
پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این روزهای باقیمانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامهام فکر میکنم اما هنوز هم نمیدانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشمهایم را باز میکنم و شب هنگام که سر بر بالین میگذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر میکنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگهای سحرآمیزش!
حس میکردم که پا در واقعیت گذاشتهام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که میتوانم با دستانم لمسش کنم و با چشمهایم زیباییاش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بستهی آشفتهام را گرم میکرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزادهای که در راهروهای کرملین قدم بر میداشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه میرقصید، مثل شاخههای گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعیتر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت میگشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس میکنم من در عشق حل شدهام، شاید هم در تو حل شدهام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمیبینم، همه تویی و من نیست شدهام یا شاید هم در تو جاودانه شدهام؛ نمیدانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر میکنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس میکنم هر روزی که میگذرد عشق در ریههایم شاخ و برگی نو میزند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پلههای لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت میشوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف میکنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاجهای سر به فلک کشیده و نور چراغهای رنگی غرق میشود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پسکوچههای آنگلبرگ میپیچد اما برای من ... عزیزم سالهای من سالهاست که بی تو کهنهاند، بی تو مردهاند... .
نامهام را با خیال سفرهای مشترک نرفتهیمان برایت پست میکنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو همقدم شوم.
+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!
پن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمیکنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)
امیدوارم که در این روزهای باقیمانده از پاییز هنوز اسیر سرمای زود هنگام نشده باشی و روزگارت در سلامتی کامل طی شود.
روزهاست که برای شروع نامهام فکر میکنم اما هنوز هم نمیدانم که از کجا و چگونه آغاز کنم تا به خواب چند روز قبل برسم و آن را برایت شرح دهم ؛ پس اجازه بده بدون مقدمه به سراغش بروم، که برای نوشتن هیجانی عجیب دارم؛ هر صبح که چشمهایم را باز میکنم و شب هنگام که سر بر بالین میگذارم به اولین و آخرین چیزی که فکر میکنم رویای آن شب است.
یکشنبه شب، دست در دست تو روبروی کاخ کرملین بودم، کرملین زیبا با رنگهای سحرآمیزش!
حس میکردم که پا در واقعیت گذاشتهام، چیزی فراتر از رویا، آنچنان که میتوانم با دستانم لمسش کنم و با چشمهایم زیباییاش را به تماشا بنشینم.
در آن شب سرد که گویی زمستان بود، گرمای دستانت وجود یخ بستهی آشفتهام را گرم میکرد.
یقین دارم که تو در آن شب رویایی از هر شاهزادهای که در راهروهای کرملین قدم بر میداشت زیباتر بودی، با چشمانی درخشان که نشانی از سردی روسیه و خشکی بادهای آن شب نداشت.
موهایت در باد عجیب دلبرانه میرقصید، مثل شاخههای گیلاسی که باد عطرش را در هوا پراکنده باشد.
رویای عجیبی بود! تو زیباتر از رویا بودی، حتی واقعیتر، آنقدر واقعی که در بیداری به دنبالت میگشتم، دنبال عطر آشنایی که خبر از بودنت بدهد اما ... دریغ!
گاهی حس میکنم من در عشق حل شدهام، شاید هم در تو حل شدهام که دیگر نشانی از خود در هیچ جایی نمیبینم، همه تویی و من نیست شدهام یا شاید هم در تو جاودانه شدهام؛ نمیدانم!
این روزها به معنای عشق بیشتر و بیشتر فکر میکنم. آیا عشق آن نیست که بعد از نبودنمان، بعد از رفتنمان همچنان روحی از ما باقی مانده باشد، روحی که تا ابدیت عاشقانه معشوق را ستایش کند؟ گمان میکنم اگر حیات در جهان دیگری باشد همان عشق است، همان روح بازمانده که تا همیشه باید ستایشگر محبوب باشد.
ای تنها نهال بازمانده از من، معشوق من!
حس میکنم هر روزی که میگذرد عشق در ریههایم شاخ و برگی نو میزند.
شبی روبروی کرملین، روزی در راه پلههای لمپویونگ و روزی دیگر روی سکوهای نوتردام از نو عاشقت میشوم؛ هر روز با تو در سرزمینی تازه عشق را کشف میکنم.
عزیز جانم!
چیزی تا کریسمس باقی نمانده، شهر در لباس سفید، کاجهای سر به فلک کشیده و نور چراغهای رنگی غرق میشود؛ صدای هلهله و شادی مردم از شروع سال نوی میلادی در تمام کوچه پسکوچههای آنگلبرگ میپیچد اما برای من ... عزیزم سالهای من سالهاست که بی تو کهنهاند، بی تو مردهاند... .
نامهام را با خیال سفرهای مشترک نرفتهیمان برایت پست میکنم، به امید شبی که در میدان سرخ با تو همقدم شوم.
+ گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری ... قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم!
پن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمیکنید، لطفا اگه براتون امکان داره این پست رو مطالعه کنید، متشکرم :)
جمعه ۷ آذر ۹۹
اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد. آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کمکم در آب فرو میرفت، به گذشته فکر کرد. ذهنش آنسوتر از آبها در خانهی قدیمیشان، کنار چتری کوچولو، روی ریلهای قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه میزد. به نزدیکیهای مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بیحالی ناشی از چرت نیمروزی صدایش کرد :
- زه اوروکو!
- چه میخواهی روزینیا؟
- به چه چیزی فکر میکنی که اینطور در خیالات غرق شدهای؟
- به زهزه؛ به زهزهی کوچک فکر میکنم روزینیا؛ سخت دلتنگش هستم.
- چه چیز این زهزهی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟
- غمهایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه میکند؛ تو زهزه را ندیدهای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را میدیدی شیفتهاش میشدی!
- به اسکله نمیرویم زه اوروکو؟ خورشید کمکم در حال غروب است!
پاروها را از کف قایق برداشت و در آب رودخانه فرو کرد؛ با هر بار شکافته شدن آب گویی قلب زه اوروکو نیز شکافته میشد؛ زمان شناور بودن روی آب همیشه برای او زمانی تلخ اما آرامشبخش بود. تمام طولِ مسیر را به گلوریا و پورتوگا فکر کرد و آرام زیر لب نجوا کرد "آه ای مسیح کوچک! دلم میخواهد دوباره پورتوگایم را ببینم ... "
پاهایش را که بر شنهای ساحل گذاشت خانوم کلاری، ژان باپتیست و آقای ویل ترینر از دور نمایان شدند، آنها تمام ساعات نزدیک به غروب را در ساحل گذرانده بودند تا بتوانند از میهمان عجیبشان استقبال کنند.
خانم کلاری با مهربانی از دشواری سفر و ناآرامی رودخانه سئوالاتی پرسید اما زه اوروکو که معمولا تمایلی به صحبت با اطرافیانش نداشت با کلماتی کوتاه و بریده به سئوالاتشان پاسخ داد.
باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود، کمی جلوتر، دقیقا جایی که شنهای ساحل در آب فرو رفته بودند چرخهای ویلچر در شن فرو رفت، زه اوروکو به نرمی ویل را از جایش بلند کرد اما اخمهای او به شدت در هم فرو رفت.
- درد دارد زه اوروکو، زندگی تماما درد دارد.
- "اگر درد نداشت چنین ارزشی پیدا نمیکرد، حالا سعی کن جلو بروی، باید بیرون بروی!"..."وقتی وارد دنیای جدیدت شوی اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد. آدمها وقتی از منطقهی امن خودشان بیرون میآیند همیشه احساس سردرگمی میکنند."
- تو درک نمیکنی اما من میخواهم همان خود قدیمم باشم.
کمی گردنش را بالا اورد، با کلماتی کوتاه که میتوانست به خوبی مفهوم حرفهایش را برساند در چشمهای ویل نگاه کرد.
- "باید بیرون بروی؛ راه بروی، فاصلهای را که تو را از بیرون جدا میکند طی کنی، به زودی میبینی که زندگی زیباست [ صورتش را به سمت آسمان بارانی چرخاند] خصوصا بعد از باران" ... .
+ این پست برای چالش کتابچین بلاگردون، نوشته شده، هر چند که نتونستم پستی مطابق میلم برای چالش بنویسم اما امیدوارم همین رو از من قبول کنید :)
++ به رسم چالش دعوت میکنم از آشنای غریب، سارا امیری و پیمان کرامتی :)
+++ میتونید کتابهایی که اسم شخصیتهاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)
+++ میتونید کتابهایی که اسم شخصیتهاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)
سه شنبه ۲۹ مهر ۹۹
شنبه ۲۶ مهر ۹۹
پنجشنبه ۳ مهر ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که احوالاتت در این روزهای ابتدایی پاییز، در این فصل عاشقانههای بیبدیل، فصل دلانگیزِ شروعت، مثل درختان بهار باشد؛ سرزنده و سبز، پر از شکوفههایی که بوی زندگی میدهند.
دیروز به شکرانهی شروع پاییز و به یمن هوای خنک و نسیمی ملایم به دشتهای اطراف کوه پناه بردم.
نسیم همراه با سبزهها، موهای خستهی نشسته بر شانهام را نوازش میکرد و صدای خشخشِ بینظیر درختان که به استقبال فصل سکون میرفتند گوشهایم را مهمان ضیافتی پاییزی کرده بود.
به آسمان چشم دوخته بودم، به ابرهای سفید، به زیبایی دلگیری که رفته رفته جایش را به تاریکی اعجابانگیز شب و درخشش مسحور کنندهی ستارگان میداد؛ چشمانم محو پرستویی بازیگوش بود که تلاش میکرد همبازی ابر کوچکی شود، ناگهان هواپیمایی در کنار آن بیکرانهی سپید نمایان شد!
قلبم، احساس کردم جایی در قلبم به لرزش در آمد.
یادت هست؟ عصر آن روزِ ... آوریل بود!
در میان خیل جمعیت حاضر در فرودگاه، در ازدحام مردمی که با چشمان گریان عزیز کردهیشان را به دست پرندهای غولپیکر و مردمی غریب میسپردند، در نگاههای بیقرار مادرم، اشکهای جاری گلاره، صدای فینفین دوستانم؛ چشمانم به دنبال نگاهی آشنا صورتهای سرد و کمرنگ آدمها را درو میکرد.
نیامده بودی، با هر قدمی که میرفتم چند قدم به عقب برمیگشتم تا برای آخرین بار نقش چشمانت را در مردمکهای شرجیزدهام حک کنم اما ... نبودی.
قدمِ آخر، کنار درِ خروجی، وقتی با قدمهایی سست جسمِ بیجانم را برای آخرینبار از فرودگاه ایران بیرون میکشیدم، لحظهی آخر، نگاه ناامیدم به نگاهِ خستهی تب کردهات، نگاهی که بوی کوچهای اجباری و استیصال میداد، گره خورد. ندیدی که با چه جان کندنی دستهی فلزی چمدان را در دستهای یخ بستهام نگه داشتم.
از پنجرهی هواپیما، از فاصلهای که چون قرنها دور و دراز میآمد؛ چشمانم به روی وطنم قفل شده بود.
جانِ دل! تو وطنم بودی و من بیوطن شده بودم.
اینجا برای تو نقطه میگذارم در انتهای آن روز تا زمانی که خودت روایتش کنی، اما برای خودم سه نقطه میگذارم، مثل زخمی که هرگز بسته نشده باشد.
قلبِ من هنوز هم چینی صد تکهاش با تداعی آن روز، فریادهای بیصدایش، نگفتههایش، هزار پاره میشود ...
+ شبیه برگِ پاییزی پس از تو قسمت بادم ... خداحافظ ولی هرگز، نخواهی رفت از یادم!
يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹
تصور کنید در یک باغ بزرگ، سرسبز و جذاب هستید که رنج و سختی و مشکل و تلاش و همه چیز هم تعطیل است، زمان تلاش گذشته و حالا نوبت به درو محصولات و استفاده رسیده است؛ هر چه بخواهی هست و هر آنچه اراده کنی حاضر و آماده در اختیارت میگذارند.
تا کِی؟ تا همیشه، تا ابد!
این همان تصویر بهشت موعودی که همیشه برایمان مجسم کردهاند نیست؟
من همیشه به اینجایش که میرسم مغزم ارور میدهد، "خب که چه؟" پررنگتر میشود.
همین؟ صبح تا غروب بنشینیم و موز و پرتقال و انار پوست بگیریم و نوش جان کنیم؟ نماز و دعا بخوانیم و بخوابیم؟ با زنی، مردی یا چیزی هم گاهی همراه شویم؟ خب که چه؟ تا کی؟ هدف همهی اینها چیست؟ بعد از همهی اینها به کجا خواهیم رسید؟
حس میکنم به پوچی رسیدهام، بخش پاسخ دهندهی ذهنم از پس سئوالهایم بر نمیآید و بخش پرسنده هم کوتاه نمیآید؛ شما پاسخی برای این دسته از سئوالاتتان دارید؟
+ همیشه وقتی چنین سئوالاتی رو مطرح میکنم که برام مهمه و ذهنم رو مشغول کرده، چند نفر پیدا میشن که بگن "تو حالا برو بهشت، بعد خسته شدی یه کاری میکنی"!
لطفا شما از این دسته آدمها نباشید :)
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آرشیو مطالب
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )
نویسندگان
پیوندها