دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
دوست دارم به جای کتاب ، آهنگ ، فیلم و ... زمان و مکان خواندن را توصیه کنم.
عصر، در میان گرمای ظهر و سایهی عصر، همان زمانی که آفتاب هم برای رفتن یا ماندن دو دل است، کنار یک پنجره یا روبروی درِ اتاقی که نور نارنجی آفتاب چشم اتاق را میزند و نسیم خنک هوا(یا کولر) لبخند را به لبانت جاری میکند، بهترین زمان برای خلوت میان تو و کتاب است.
نور نارنجی خورشید بر چشمانت بتابد و کلمات کتاب را نوازش کند، او را تنگ در آغوش بگیری و با لذت چشمانت را به لبخندها و حرفهای عاشقانهاش بدوزی، بخوانی و هی در عمقش غرق شوی، بخوانی و هی لبخند بزنی، بخوانی و در کلام زیبایش محو شوی...
عصرها در اتاقی که چراغش خورشید پر از تردید باشد و سکوتش آرامش بخش، بهترین مکان و زمان برای خلوت عاشقانهایست میان تو و کتاب...
جمعه ۲۰ بهمن ۹۶
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من! میهمان هر شبت، لولیوش مغموم
منم من، سنگ تیپاخوردهی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم...
"زمستان_مهدی اخوان ثالث"
چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۶
يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
اون روز اگه پنجرهی اتاقت باز باشه و باد برگههای روی میزکارت رو روی زمین پخش کنه لبخند میزنی، اگه نسیم موهای شونه شدهات رو قبل از یه جلسهی مهم بههم بریزه عصبانی نمیشی، سر صبحونه از کنار قهوهی ریخته شده روی لباست تنها با یه لبخند رد میشی حتی صدای گریههای بلند و مداوم یه نوزاد هم مثل شنیدن اتفاقی موسیقی مورد علاقت لذت بخشه!
نمیدونم اون روز کی میرسه حتی نمیدونم کی روشنی توی چشمهات درخشانتر و شفافتر از همیشه میشه اما هرگاه، هرجا فهمیدی حالت عین یه رویا،عین به نسیم،عین آرامش یه خوابِ دم صبح خوبِ خوبه منو فارغ از تمام این فاصلهها، از پشت پیچ تمام این جادهها به یاد بیار ...
دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
قدم که در کوچه میگذارم باز هم افکارم مثل صبح به ذهنم هجوم میآورند گویا تنهایی بهترین مجال برای حملهی سئوالهاست.
از کوچه عبور میکنم و وارد خیابان میشوم، انگار امروز همه چیز را دقیقتر میبینم؛ اولین چیزی که به چشمم میخورد سطل زبالهی بزرگ کنار خیابان است که اطرافش را زبالههای کوچک و بزرگ، تکههای مقوا و کارتن احاطه کرده است با فاصلهی صد متری از آن هم کیسههای زباله روبروی درِ حیاط صورتی رنگ جمع شدهاند، کمی جلوتر شاخههای شکسته شدهی درختِ توت وسط پیادهرو ریخته است و عبور عابران را سخت میکند، به زور از بین شاخهها عبور میکنم و همزمان که آرام آرام راه میروم سعی میکنم خاکهای چادرم را هم تمیز کنم که صدای گاز دادن موتوریها توجهم را جلب میکند،دبیرستان دخترانه تازه تعطیل شده است و پسرکان آمدهاند خود نمایی، یکی تکچرخ میزند و دیگری مسیر رفته را سریعتر باز میگردد از بین آنها پسرک نه،ده سالهای که هنوز پاهایش به زمین نمیرسد ولی مستانه سوار بر موتور گاز میدهد متعجبم میکند، نمیدانم بخندم یا برای خانوادهاش متاسف باشم؛ قدم تند میکنم تا درگیر ترافیک موتورها نشوم، به چهارراه که میرسم اینار شانس با من یار است و همزمان با رسیدنم چراغ هم قرمز میشود هنوز قدمی به جلو نگذاشتهام که چند موتور و ماشین بیتوجه به چراغ رد میشوند، حواسم را بیشتر جمع میکنم و با احتیاط از عرض خیابان عبور میکنم و وارد پیادهرو میشوم، از جلوی ردیف مغازهها گذر میکنم، با صدای خانم گفتن کسی سرم را به عقب میچرخانم و با شاهکار دست پزشکان، نیممتر لب و نیم کیلو گونه به همراه یک گرم بینی که به خوبی با ۳۰کیلو آرایش استتار شدهاند روبه رو میشوم با سر اشارهای به معنی" با من هستید؟" میکنم و الحمدلله پاسخ"نه، با خانم جلویی بودم" را میگیرم، بالاخره به درِ کتابخانه میرسم همزمان با من پسرکی که گویا تازه از جنگ برگشته با شلواری که روی زانوهایش به اندازهی سرِ یک انسان بالغ پاره شده است از درِ سالن پلاتو بیرون میآید، به مقصد رسیدهام اما هنوز به پاسخ سئوالم فکر میکنم؛ "واقعا جهان سومی بودن یعنی چه؟"
پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶
برادران محترم و حتی پدر علاقهی شدیدی به المطراش داشتن (آقایون کلا علاقه داشتن) فلذا همیشه چند جفت المطراش درِ خونهی ما بود، امیدوارم هرگز براتون پیش نیاد که یه خرده عجله داشته باشید و بخواید دمپایی گشاد و پاشنه بلند و سنگین مردونه پاتون کنید و باهاش بدوید؛ منم بعد از چندین دقیقه انتظار در صف طویل دستشویی شاد از اینکه نوبت من شده سوار المطراش احمد شدم (کار از پوشیدن گذشته باید سوارش بشی) و به سمت دستشویی پرواز کردم که ناگهان پرهام شکست، پام پیچ خورد و با مخ به سمت زمین پرتاب شدم، نکتهی جالب اینه که المطراش حتی یه آخ هم نگفت! این ماجرا بارها( با وسعت کمتر و در حد پیچ خوردن پا) برای من تکرار شده و الان که دیگه الحمدلله خانوادهی گرام از دمپایی های پاشنه کوتاه استفاده میکنن (حالا که دیگه من رو ناقص کردن:D) هنوز هرگاه المطراش میبینم قوزک پام درد میکنه!
سه شنبه ۳ بهمن ۹۶
يكشنبه ۱ بهمن ۹۶
امشب وقتی به نوزده سال گذشته نگاه میکنم نقاط قوت و ضعفها، خطاها و درستهایم را بهتر میبینم و بهتر در مقام قضاوت گذشتهام مینشینم!
برای فرشتهی امروزم آرزو میکنم در دههی جدیدِ زندگی مسیری بهتر و کم خطاتر داشته باشد!
+ بیشترین چیزهایی که امروز از آنها احساس پشیمانی میکنم " گفتنی هایی که نگفتم، نگفتنی هایی که گفتم،گفتنی هایی که دیر گفتم؛ کسانی که باید بیشتر به آنها اهمیت میدادم و ندادم، کسانی که نباید به آنها اهمیت میدادم و دادم" است.
++ انتقاد، پیشنهاد، سئوال، نصیحت و خلاصه هر چه میخواهد دلِ تنگتان بگویید:)
+++ دوست دارم تصور ذهنی شما را از فرشتهای که در این مدت شناختهاید بدانم، با تمام ویژگی های خوب و بدی که دیدهاید و خواندهاید و شناختهاید (بدون تعارف) لطفا به عنوان یادگاری بنویسید:)
++++ دیگه فکر نکنم لازم باشه بگم که امروز شمع های نوزدهمین سال زندگیم رو خاموش کردم و وارد بیستمین سال شدم، دو دهه از زندگیم گذشت:)
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )