کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی تحویل چندین رویا باشد!
شاید قرار است ناقوس رسیدنها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی اینبار بخواهد ساعتهای ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدنها، رسیدنها، وصله زدنها یا حتی از نو شروع کردنها...
کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد ... [امیدوار چنانم که کار بسته برآید...]
+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)
++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخبندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنهی جذابی بود :)
+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی
++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسطهای قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)
+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمیکنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنیها شروع شده :))
++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو میخوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همهی کتاب درسیهای دنیا اینطوری بود خیلی خوب میشد:)) ( خودم از کیکه نمیتونم بخورم :| )
۱_ پسره تازه مدرسهشون تعطیل شده و ایستاده بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد میشد میگفت" دربست"!
اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو تکون دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک میزنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای... ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچههامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسابتون کنن، بهشون یاد بدیم که "ادب مرد به ز دولت اوست" و از این صحبتها خلاصه :)
۲_ چند وقت پیش معلم ادبیات سالِ اول راهنماییم رو ، نشسته توی ماشینش جلوی درِ مدرسهی پسرونهی سر خیابون دیدم.
نمیدونم قبلا راجعبهش نوشتم یا نه ولی بهترین معلمی بوده که تو تمام دوران مدرسهام داشتم، یه معلم عالی و دوست داشتنی که همیشه ۱۰_۱۵ دقیقهی آخر کلاسش برامون یا شعر یا داستان میخوند و همین زمان کوتاه ما رو عاشق کلاس و شعر کرده بود!
اون روز وقتی دیدمش ابروهاش یه دفعه پرید بالا و با تعجب نگام کرد، من دست سارا توی دستم بود و چون مدرسهاش دیر شده بود نتونستم بایستم و باهاش حرف بزنم، اول متوجهی دلیل تعجبش نشدم بعد ولی متوجه شدم که بخاطر وجود سارا بوده؛ احتمالا فکر کرده دختر خودمه و داشته به سرعت ازدواج و بچهدار شدنم فکر میکرده :)))
پن: اون موقع دوتا پسر داشت، اسم بزرگه امیر بود، میگفت هرگاه از دستش عصبانی میشم با حرص بهش میگم "امروز امیرِ درِ میخانه تویی، تو... فریاد رَس نالهی مستانه تویی،تو... مرغِ دلِ ما که به کس رام نگردد... آرام تویی، عشق تویی، دانه تویی، تو!" ؛ هرگاه این شعر رو میشنوم یاد آقای "میم" و امیرش میافتم :)
یه جملهی معروف هم در مورد من داشت که همهی همکلاسیها و هم مدرسهای های اون موقعم هنوز یادشونه، نشون به اون نشون که بعد سه سال یکی از بچههای مدرسه منو دید و یه دفعه گفت "به قول آقای میم، خانم ع دختر دایی ... ، یادته؟" دوست دارم بدونم خودش هم هنوز یادشه؟ :)
۳_ هفتهی قبل دوستم دوتا ماهی بهم هدیه داد(عکسش رو بعدا میذارم احتمالا :) ) به عنوان کادوی تولد(پیشاپیش)، چهارشنبه باید آبش رو عوض میکردم، آب گذاشتم توی ظرف که بمونه و کلرش بره، اومدم دیدم مادرم آب رو ریخته، کلی حرص خوردم و گفتم بابا این برای تنگ ماهیمه، گفتن خب دوباره بذار گفتم باشه و دوباره آب گذاشتم، میخواستم دیشب عوضش کنم وقت نشد گفتم خب یه خرده بیشتر هم بمونه بهتره کلرش بیشتر در میره، امشب اومدم عوضش کنم دیدم خواهرم ظهر آب رو ریخته!
یعنی فقط گریه نکردم از دستشون ، به جاش انقدر داد و بیداد کردم که گلوم درد گرفته، الان هم یه ظرف آب گذاشتم روی میزم، گفتم بخدا هر کس بهش دست بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده! (الان فردا میام میبینم ایندفعه احمد یا سارا تشنهشون بوده برداشتن خوردنش، شانس ندارم که:/ )
۴_ سال ۹۷ بالا و پایین خیلی زیاد داشت، شیبهای تند و نفسگیر؛ حقیقتش هم تا اینجا سالِ خوبی نبوده برام، ولی سالِ پر بچهای بود ماشاءالله، اول پسر برادرم ، بعد دختر خواهرم(همون عشقی که یه کهره بدهکارمون کرده :دی ) ، الان هم بچهی برادر بزرگه(این هنوز جنسیتش معلوم نشده) ، خلاصه که الحمدلله الحمدلله خانواده در حال گسترشه، برای همین خبرهای خوب هم شاکریم؛ تنشون سلامت:)
۵_ بهش میگم:《داشتم تلاش میکردم صدام شبیه صدای دریا دادور بشه ولی نشد، لامصب همش شجریانه، همش شجریانه! [:دی] 》 خندید ، نیم ساعت بعد سرش توی لپتاپش بود یه دفعه خیلی جدی گفت:《 شنیدی شجریان استعفا داد؟》 منم عین خنگها گفتم "نه! جدی؟ کِی؟"
گفت 《همین نیم ساعت پیش، گفته عرصهی موسیقی این کشور یا جای منه یا فرشته》 :)))
۶_ این عکس و آهنگ رو خیلی دوست دارم ، ببینید و بشنوید :)
به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرشهای پیادهرو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشمهایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!
《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد میشود و تنِ نحیفش را در آغوش میکشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بستهی زیبایی در دستانش نگاه میکند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست!
کنارش میایستد، سلام میکند و جعبهی فال را مقابلش میگیرد.
دخترک ولی حواسش جای دیگریست!
چشمهایش حوالی بسته و لبخند دخترک میچرخد، تردیدی کودکانه در سرش میپیچد، دل دل میکند و بعد دستانش را به سمت بستهی مدادرنگیها دراز میکند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !
دخترک سر میچرخاند و میخندد "خوشگله نه؟"
میخندد، از همان خندههای دوستانهای که مهربانی چهرهاش را نمایان میکند "آره...آره خیلی خوشگله"
با انگشتانش جعبهی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس میکند... ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانهاش را میخراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه... یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! ...》
سوز سرما در مویرگهایش میپیچد ، اجزای صورتش منقبض و پلکهایش با فشاری از هم باز میشود، دستی به پیشانی میکشد و دوباره با گوشهی چشم به تابلو نگاه میکند 《نوشتافزار آوا》!
دستگیرهی در را پایین میکشد و در با صدا باز میشود، قدم به داخل میگذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان میکند، بر چروک نشسته بر پیشانیاش سایه میاندازد.
_ سلام!
_[فروشنده از پشت قفسهها بیرون میآید] سلام، خیلی خوش آمدید!
_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟
_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون میکنم.
میچرخد و به سمت قفسهها میرود، پچپچ آرام دو نفر سکوت ملالآور فروشگاه را میشکند:
_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع میکنه!
دیدید خیلی وقتها به عکس تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی، نوار کاست،رادیو، عکسهای سیاه و سفید، ماشینهای قدیمی، آسیابهای قدیمی،خونههای کاهگلی و ... نگاه میکنیم ، ناخواسته میخندیم و انگار پرتمون کردن به خیلی سال پیش؟ میگیم" اینا خیلی قدیمینها، زمان بیبی و آبواهای ما(پدربزرگهای ما) اینا مد بوده، همه از اینا داشتن، ما هم ته بچگیمون یه چیزهای قدیمی از اینا دیدیم ..."!
آره، خلاصه که کلی حال میکنیم با این چیزهای متروک و قدیمی!
حالا که دارم به وسایلم و چیزهای اطراف نگاه میکنم به این فکر میکنم که یعنی یه روزی هم میشه که نوههای ما به اینا بگن نوستالژی؟ بگن قدیمی؟!
مثلا یه روزی نوهی من تو نمایشگاه وسایل قدیمی بگه " این لپتاپ رو میبینی؟ مادربزرگ من از اینا داشت، عهعه این موبایله رو میبینی؟ بیبی(منظورش منم:/ ) میگه یه روزی از اینا مد بوده، حتی سوار پراید میشدن قدیمها(:| ) ،..." یا خیلی چیزهای دیگه؛ عجیبه نه؟ یه روزی ماهایی که امروز تو اوج جوونی هستیم رو به عنوان فسیل( منظور خیلی قدیمی) یاد میکنن! البته اگه اصلا یاد کنن و یادی بمونه...
+ یعنی اون موقعها خودشون چی دارن که زمان ما نبوده؟ چقدر دلم میخواد بدونم ۵۰_ ۱۰۰ سال بعد قراره کدوم دانشمند امروز اسمش خیلی بزرگ بشه؟ کدوم شاعر؟کدوم کتاب؟ چی قراره اختراع بشه و مثل اختراع کامپیوتر و موبایل زندگی بشر رو تغییر بده؟
حتی دوست دارم بدونم قراره کیا تو لیست ممنوعهها باشن؟ کدوم نویسنده و شاعر و ...؟
البته شاید هم اون موقع دیگه هیچی ممنوع نباشه :)
++ بیاید از نوستالژیها و وسایل قدیمیتون بگید، میخوام ۴%ها رو از ۹۶%ها تشخیص بدم:))
+++ آهنگ و عکس هر دو مربوط به دهه ۶۰ به قبلن،ولی من هنوز انقدر پیر نشدم که اینا رو یادم باشه :دی
برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!
رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !
"ص" هم بلند شد و رفت!
وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :
《 پسره ۳۰ و خردهای سالشه، یه بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همهی اینها را وقتی"ز" برایم تکرار میکرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بیخود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچهدار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچههاش مادری کنه و برای خودش خونهداری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چلچلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟
یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!"
+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)
++ درسته که ازدواج مثل یه هندونهی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم!
نه دلِ بی عقل به درد میخوره و نه عقلِ بی دل، میلیونها نفر هستند که دارن چوب همین انتخابهای بیعقل یا بیدل رو میخورن بخدا!
قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!
شبی خوش از بهار و باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
باز یادم میآید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!
چه کنیم!
در هر سه کشور انقلاب شد!
بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.
در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!
سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگیهایت را به آتش میکِشی و من در سقاخانهی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام میکنم!
عزیزم!
به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! ...
"حجت فرهنگدوست"
《متنهای کپی شده》
+ سالِ نوی میلادی به همهی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتیهایی که عکسهاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت میکنن، مبارک!
++ از برنامههای آیندهام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محلهی ارامنهی تهران باشم و سالهای بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار میکنن!
یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)
در رگهایم برف جاریست و استخوانهایم تکههای محکم یخ!
من دختر زمستانم!
ماهِ عسلم بهمن است و آرمان شهرم قطب ، ریههایم بوی سرما میدهد و خوابهایم از تگرگِ زمستان لبریز!
من دختر زمستانم!
دستانم بوی لیمو میدهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر میشود و لبهایم با سرخی انار رقیب!
من دختر زمستانم!
پُرَم از خاطرات ماهی کباب شده و سیبزمینیهای کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آشرشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !
از وسط خیابون رد میشدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینهام، نفسام انگار سخت بالا میاومد، تند تند پلک میزدم بلکه اشکام نریزه ولی نمیشد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟
آدم یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لبریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدمها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمیکنیم؟
رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدمهای سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشیهام عادت کردم، به بغض وسط خوشیهام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم..."
یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چیها یا کیها رو ول میکنید، خوب ببینید چیها رو از دست میدید و چیها رو به دست میارید، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!
+ بدون تو چیا کشیدم من ... خوشی ولی خوشی ندیدم من
تو اول مسیر خوشبختی... ته دنیا رسیدم من
...
صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!
...
نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه
مگه ریشه از زردی ساقههاش خسته میشه؟ نمیشه!
++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونهی کاهگلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکهاش فرو میریزه و بعد... یه روزی میرسه که دیگه هیچ چی ازش باقی نمیمونه...
به قول معروف " هیچکی بعد هیچکی نمرده ولی خیلیها بعد از خیلیها زندگی نکردن"!
مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !
خودم بارها دیدهام که جنگجویانش در سکوت مرگبار اتاق به پیکار با هم برخاستهاند و هم را متلاشی کردهاند، نبردی آنچنان سخت و طاقتفرسا که جنگ گلادیاتورها هم در مقابلش بازیچهی احمقانهیست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام میپرسد و حکمهای عجیبگونه میدهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!
دخترکی تخس، بهانهگیر و زودرنج هم گاهی حوالی سلولهای میانی پیدا میشود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه میکند و بیخیال هم نمیشود، مدام پاهای کوچکش را به حوصلهی شیشهایم میکوبد و در و دیوارش را ترک میاندازد!
بارها به او متذکر شدهام که خیابانهای تاریکِ شب برای پرسه زدنهای دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگتری که حسرت قدم زدنهای شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچهی بصلالنخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقهای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق..." را چهچهه زنان خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقهی نازک رز تکیه داده بود و گریه میکرد!
دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانهاش کل ایالت مُخستان را برمیدارد و انعکاسش پردهی گوشهایم را به لرزه میاندازد، تمام مردم ایالت شاهد بودهاند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.
القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار میشوم که دلم میخواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شنهای بیابان آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود ...
باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگ شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیهی جشن اقاقیها را گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست! هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست توی تاریکی شبهای بلند سیلی سرما با خاک چه کرد؟ با سر و سینهی گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن! و سخاوت را در چشم چمنزار ببین! و محبت را در روح نسیم که در این کوچهی تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقیها جشن میگیرد!
خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ باز کن پنجرهها را و بهاران را باور کن...