هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


هیرمان (یک)

روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لب‌هایش کنده نمی‌شد، مدام لپ‌های گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان می‌گرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوش‌هایش اِکو می‌شد، بله‌ای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت می‌رسید! صدمین ستاره‌ی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خش‌خشِ برگ‌های رقصانِ بید در باد به خواب رفت!

از سپیده‌ی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شب‌های بی‌برقی برای هیرمان* بی‌معنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!

طبق معمول هر روز راه خانه‌ی هاویر* را پیش‌گرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنه‌ی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایه‌ی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.

هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گل‌دار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونه‌هایش رویید، گوشه‌ی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنه‌ی گِز دیده بود و لبخند‌های خجالت زده‌اش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانه‌اش مانع می‌شد!

هیرمان قدم تند کرد و هاویر گام‌ها را آهسته‌تر!

_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.

_آره... برو الان دخترها می‌رسن، یکی می‌بینه، زشته!

دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خنده‌‌ی دخترکانی که با هم راهی چیدن علف‌های بیابانی بودند به گوشش می‌رسید!

ادامه دارد ...


پ‌ن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!

پ‌ن۲: اسامی شخصیت‌ها کاملا تغییر داده شده.

* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.

هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.

لَگَجی: نام گیاهی با گل‌های سفید و بنفش و میوه‌ی قرمز که در استان بوشهر می‌روید.


میم، الف،دال،ر

اسمش که میاد تو ذهن هر کس یه چیزی نقش می‌بنده، یکی خنده‌هاش،یکی چشماش، یکی صداش و ...
تو ذهن من اما دست‌هاش! دست‌هایی که خشک و زبر شدن، دست‌هایی که می‌کشه روی پارچه و میگه "ببین چطوری شدن؟ گیر میکنه به پارچه"؛ اما با همین دست‌ها گوشه‌های بهشت خدا رو می‌گیره و میاره رو زمین، با همین دست‌ها نوازشم میکنه، از اون نوازش‌هایی که نه مشابه تقلبی چینی داره و نه اصلِ کره‌ای و آلمانی، فابریک فابریکش مالِ خودشه! همون دست‌هایی که فقط کابوس نبودنش کافیه تا ریشتر به ریشتر زلزله بیاد و تمام آبادی رو روی سرمون خراب کنه؛ همون دست‌هایی که موهام رو گیس میکنه، که وقتی سر به سرش میذارم باهاش پشت کمرم میزنه و میخنده! همون دست‌هایی که فقط از خدا میخوام همیشه باشه،همیشه‌ی همیشه!

پ‌ن۱: همیشه که نباید از چشم‌ها گفت، هر چند حکایت چشم‌هاش صدتا مثنوی می‌طلبه، اما این‌دفعه قصه‌ی دستاشه، والله که دست‌هاش یه دنیاست!

پ‌ن۲: سال ۹۲ مادرم عمل داشت و چند هفته خونه نبود، منو نمی‌بردن دیدنش و تلفنی هم نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم چون گریه برای مادرم خوب نبود!
شما تعریف جهنم رو کجا خوندید؟!
 من اون روزی که منتظر بودم مادرم از اتاق عمل بیاد بیرون وسطش زندگی کردم ...

پ‌ن۳: خدا سایه‌ی مادرهامون رو همیشه روی سرمون نگه‌داره و مادرهایی که بینمون نیستن رو بیامرزه و رحمت کنه!

پ‌ن۴: میلاد حضرت فاطمه (سلام‌الله علیها) و روزِ زن و روزِ مادر به همه‌ی خانم‌ها و مادرها خصوصا بیانی‌ها مبارک :)

پ‌ن۵: یاری شما دوستان رو در زمینه‌ی کادوی روز مادر می‌طلبیم، چندتا ایده بدید ۶ تا جوون دعاتون میکنن :)
نکته : لطفا از هرگونه ایده‌ در مورد طلا بپرهیزید :)))

نامه‌های پنج‌شنبه [۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعله‌های شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده‌ و لحاف زرشکی‌ام را به دور خود پیچیده‌ام، چایِ دم کرده در قوری گل‌ریزم را در دست گرفته و زوزه‌ی گرگ‌های آواره در کوه‌های شمالی را می‌شنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آن‌ها بسته است!

دیروز که از فروشگاه عمانوئل بسته‌های گوشت اردک را به خانه می‌‌آوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگ‌لنگان و لبخند زنان به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!

یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ‌ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان می‌دادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطره‌ی لیز خوردنت در برف‌های شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی ...

البته اعتراف می‌کنم که تو هرگز دروغ‌گوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!

از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربت‌ها و سوپ‌های آماده کشیده باشی!

 نمی‌خواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگی‌ات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ ... بگذریم اصلا!

معشوق پاییزی من! نمی‌دانم این چندمین نامه‌ی غروب پنج‌شنبه است اما امیدوارم امروز شکوفه‌های لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.


+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد ... بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش

++ نامه‌ی اول


اسیر


حالِ من، حالِ اسیریست که هنگامِ فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت!


نامه‌های پنج‌شنبه

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبه‌ای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتی‌ام لم‌ داده‌ام، به تو فکر می‌کنم و برای صدمین بار "آیدای بی‌شاملو"یم را می‌خوانم و با تک‌تکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریان‌هایم احساس می‌کنم!

راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستاده‌ایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟ 

از همه‌ی این‌ حرف‌ها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت می‌چرخد؟ من که تنهایی را پیشه‌ی راهم کرده‌ام، تو چطور؟

هنوز هم طرح لبخندت امید‌ بخش روزهای کسی هست؟ غروب‌های پنج‌شنبه کسی برایت نامه‌‌های عاشقانه در پاکت‌‌های کاهی می‌فرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه می‌کند؟! تمام خیابان‌های شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گل‌های میخک و شمعدانی به‌هم می‌ریزد؟ کسی را داری که تا نیمه‌های شب برای بافتن شالگردن فیروزه‌ایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلک‌هایش را نگشوده‌است، چشم‌های سرخش را پشتِ درِ خانه‌ات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازه‌ی منِ بارانی سال‌های قبل عاشقت هست؟

 گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران هم‌پای قدم‌هایت می‌شود؟ برایت آواز می‌خواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه..."؟، یخ‌بندانِ زمستان کسی شیرقهوه‌ی داغ مهمانت می‌کند؟ تمام منطق و فلسفه‌‌های دنیا را برای رسیدن به تو به‌هم می‌ریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشم‌هایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگی‌ات جاریست؟

 شاید این آخرین فرصت نامه‌های غروب پنج‌شنبه باشد.

 در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصه‌ی غم‌انگیز ما مثل پایانِ خوب کتاب‌ها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلب‌های کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیم‌مان نبود!

معشوق پاییزی من! در انتهای شب‌های سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبز‌ه‌های شادِ بهار می‌سپارم ...


گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید ... راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!


ای تف به جهانِ تا ابد غم بودن!

این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند می‌زنیم اما غم از پشت نقاب‌های پوسیده‌یمان بیرون زده است، شوخی می‌کنیم و درد از پشت هاله‌ی خستگی نشسته بر قرنیه‌هامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبم‌هایمان ناخوشی‌ها را فریاد می‌کشند! 

خدایمان را چسبانده‌ایم یک گوشه‌ی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها می‌کوبیمش اما می‌دانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان می‌رسد ماییم، آنی که بی‌نفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مرده‌اش را زنده نمی‌کند ماییم ، افتاده‌ها ماییم ، خسته‌ها ماییم ، کم‌آورده‌ها ماییم ، حتی جامانده‌ها هم ماییم ...

سال هاست چشم دوخته‌ایم به درهای بسته و منتظریم معجزه‌ها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزه‌ها از راه می‌رسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زده‌اند و کلیدها را پشت قله‌های بلند دماوند گم‌ کرده‌اند ...

 کسی چه می‌داند؟ شاید معجزه‌ها پشت‌ِ در منتظر گشایش‌اند ...


+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا(سلام‌الله علیها) تسلیت!


عبرت‌‌ گرفتم!

بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدت‌ها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی‌ شدی‌ها!"، سمبوسه‌ی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسه‌ی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسه‌ی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش می‌ارزید! 

مقداری از خرید‌ها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.

شیشه‌ی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامه‌ی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمی‌رسید اگر هم می‌رسید مغازه تعطیل می‌شد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف می‌کرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.

موجودی کارتِ من و کارت خودش و پول‌های نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش می‌رسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پول‌های نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:

_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟

_ اره برای کرایه‌ دارم!

از خرید‌هایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یک‌چهارراه دیگر پیاده‌شود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیاده‌شد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.

تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاج‌آقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایه‌ی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانی‌ام نشست، دوستم کرایه‌ی یک‌نفر را حساب کرده بود!

 دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکه‌ی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس می‌کردم زمین به اندازه‌ی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:

_شرمنده حاج‌آقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!

_چندتاست؟

_یکی!

_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!

هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازه‌ی کناری پول بگیرم کرایه‌تون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهان‌باز کند و من را ببلعد؛ آدم‌های خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم می‌خواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایه‌ی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!..."

+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمن‌ماه ۱۳۹۷ ،  تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!


معیار

مدتی پیش جملاتی دیدم از امام موسی صدر که به شدت ذهنم رو درگیر کرده ، نوشته بود:《دین درست را باید از میوه‌اش شناخت، نه از استدلال‌های کلامی(اعتقادی). وقتی که دین میوه‌ای داد، مثلا انسان‌های بی‌سواد با سواد شدند ، افراد بی‌نظم با نظم شدند؛ فقر کم شد، بی‌اخلاقی کم شد، آن وقت می‌گوییم دین این جامعه درست است.》
این در حالیه که تو آموزه‌های دینی یاد گرفتیم که مبنای شناخت افراد و حق و باطل دینه، نه برعکس! یعنی دین باید ملاک سنجش افراد باشه(‌مضمون حدیثی از امام علی) ؛ و بر اساس عمل افراد و جامعه نباید دین رو مورد قضاوت قرار داد‌ و اون رو تایید یا تکذیب کرد... درسته؟
 شما هم بین‌ حرف‌های امام موسی صدر و امام علی تضاد می‌بینید یا فقط من‌ درست متوجه نمیشم؟

یک روز معمولی بهمن‌ماه

هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشک‌های نشسته روی شاخه‌ی شاه‌توت هم آتش لذتش را شعله‌ورتر می‌کند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.

وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرف‌شویی ایستاده است و برای خودش شعر‌ می‌خواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:

 _چیه؟

_ هیچی! 

_نه بخدا بگو، باز چی شده؟

_ هیچی بخدا!

نگاه‌ش کردم، نگاه‌م کرد، خندید! 

گفتم: پس چرا داری لالایی می‌خونی؟ 

_لالایی می‌خونم؟ 

_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که می‌خونی،نخون! یه چیز شاد بخون!

به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه می‌خواند، همان آهنگِ حزن‌انگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:

 اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بی‌دماغی؟ اشکله! 

بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله

قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله ... "

خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، می‌گفت" بلد نیستم"!

 برگشته‌ام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش می‌آید...


+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمان‌های عاشقانه‌ی اینترنتی خیلی علاقه‌دارد!

 رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمان‌های آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )

++ ناامیدی سایه پهن‌ کرده است وسط زندگی‌ام، نفس‌گیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکه‌های نور را دوست دارم!

هنوز هم موقع دیدن میوه‌ی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخم‌مرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا می‌کنم، نمی‌دانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعله‌های کوچک امید می‌بندم!


پسری چارشانه با چشم‌های ریز!

چند روزی هست که خبر گم شدن دوربین‌ِ فیلم‌برداری‌شان پیچیده ، همسایه‌‌ی تقریبا جدیدمان را می‌گویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همه‌ی این‌ها را خودش می‌گوید؛ می‌گوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبه‌های خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما دزد محترم وقت پیدا کردن آن‌ها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!

دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زده‌ایم و گفته‌اند که کار یکی از همسایه‌هاست، پسری چارشانه با چشم‌های ریز! 

بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایه‌هایت بگو که می‌خواهم انگشت‌نگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، می‌پرسم "چرا این‌ها را به تو گفت؟" می‌گوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفته‌ام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانواده‌ی آقای ع!"، مادر می‌گوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!

می‌گویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرف‌هایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همه‌ی همسایه‌ها رفته است، همان‌طوری که الان ذهن‌ ما دنبال پسر چهارشانه‌ی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا می‌شود و ماجرا فراموش می‌شود.

بعد فکر می‌کنم به گمان‌هایی که در مغز تک‌تک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، می‌پرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمون‌ها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیر‌ها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمی‌دونی مرض داری آدرس میگی؟"

مادر هم می‌گوید "الف (یکی از همسایه‌ها) هم ناراحت بود ، گویا به اون‌ها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محله‌ایه؟ گفتید محله‌ی خوبیه و ما راضی هستیم!! ... شاید هم بگن کار پسر اون‌هاست ،والا پسر اون‌ها که چشم‌هاش همین قده [اندازه‌ی بزرگی را با دستش نشان می‌دهد] " به مادر می‌گویم "خوب نیست گمون اینجوری می‌زنید‌ها" !

مادر می‌رود و من می‌مانم و ذهن افسار گسیخته‌ای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است ...


+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]

ای کسانی که این ایمان آورده‌اید ، از بسیاری گمان‌ها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمان‌ها گناه است! (حجرات/۱۲)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan