هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اندراحوالات من۱۳

چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم‌ کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خنده‌ام‌ گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو می‌شست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول چشمام قرمز شد و همه به افتادنم ربطش دادند،مچم و پشت کله‌ام درد میکرد و روی چشمام و سرم احساس فشار زیادی می‌کردم، از اهل خونه اصرار برای دکتر رفتن و از من انکار، بالاخره ۴۵ دقیقه بعد وقتی دیگه شقیقه‌هامم درد میکرد مادر موفق شد منو به زور بفرسته دکتر، برام رادیولوژی نوشت و بعد از انجام دادنش گفت چیز خاصی نیست فقط ۶ ساعت نخواب و بعدش هم تا حدود یک هفته خصوصا تا ۶ ساعت اینده علائمی که بهت گفتم رو داشتی به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کن.

به محض اینکه برگشتم خونه با یه عده آدم روبه‌رو شدم که تو حیاط منتظرم بودن،به همشون توضیح دادم که دکتر گفته چیزی نیست، اون وسط خاله‌ هم مدام از معایب دمپایی تو حمام و لیز خوردن روی شامپو می‌گفت(در حالی که من اصلا دمپایی پام نبود)، بعد از بازجویی پس دادن بالاخره موفق شدم از دستشون در بیام و بقیه‌ی توضیحات رو به زهرا که باهام اومده بود سپردم.

حنابندون الحمدلله خیلی خوب بود، با وجود اینکه یه مراسم کوچیک دورهمی متشکل از مامان و بابا، برادر‌ خواهرها، دوتا خاله‌ها و دوتا همسایه‌ها که با شنیدن صدای ضبط به صورت خودجوش اومده بودن، بود اما خیلی خوش گذشت، اول فقط خانمها شروع به دواره گرفتن و خوندن و رقصیدن کردیم ولی بعدش برادرها هم به جمعمون اضاف شدن،عباس مظلومانه وسط ایستاده بود و ما دورش دست می‌زدیم، خاله شروع کرد به خوندن"صل علی محمد صلوات بر محمد"و ما تکرار می‌کردیم که دیدم عباس داره یکی‌یکی صلوات‌هاش رو میده:| احمد و ابراهیم مثل همیشه کلی ادا اطوار و مسخره بازی در اوردن و کلی هم من رو بخاطر پوشیدن ناشیانه‌ی دامن قری مسخره کردن(برای شب حنابندون چندتا دامن‌ قری از یکی از اشناها که تو روستاشون داشتن گرفته بودیم)، دامن قر خیلی گشاد و بزرگ و البته سنگینه که وقتی تندتند بچرخی دامنش باز میشه، اون‌قدر اون شب چرخیدم که عین ادمهای مست به در و دیوار می‌خوردم، بعدش هم دامن رو تحویل دادم تا بقیه باهاش عکس بگیرن(اخه قشنگه رو من برداشته بودم) و رفتیم مشغول بستن حجله شدیم، ساعت حدودا سه بود که خوابیدیم.

صبح فردا تا بلند شدم باز پرس و جوها شروع شد که بهتری؟ درد نداری؟ دروغ چرا یه خرده سرم و دست و پام درد می‌کرد اما از اونجایی که مامان گیر داده بود دکتر گناوه به درد نمی‌خوره و باید بری بوشهر پیش متخصص گفتم نه و با مسکن ارومش می‌کردم، القصه که خیلی خوش گذشته جای همتون خالی:)

+ بچه‌ها گفتن شاید با ضربه‌ای که خوردی مغزت بهتر بشه اما خب خودم بعید می‌بینم:))

++ راجع‌به عروسی هم می‌نویسنم الان فقط بگم که شکرخدا خیلی خوب بود و خوش گذشت:)

+++ اینم‌ من و دامن قر:)


نارنج

بچه بودم که آوردنش، قدش کوتاه بود، نارنج گوشه‌ی حیاط را می‌گویم،قدش از من خیلی کوتاه‌تر بود؛ هر روز یا هر هفته با ذوق و شوقی کودکانه شیلنگ آب را باز می‌کردم تا جرعه جرعه آب را به خورد ریشه‌های تشنه‌اش بدهد!

کم‌کم قد کشید، خوب یادم هست روزی را که کنارش ایستادم و با دست‌های کوچکم قدش را اندازه گرفتم دقیقا شده بود هم قدِ من، از آن روز کار هر روزه‌ام چک کردن قد نارنج بود تا مبادا از من بلندتر شود اما شد، فاصله‌یمان که به یک وجب رسید آه حسرتم بلند شد اما امید داشتم مثل تفاوت قد من و احمد که سال‌هاست یک وجب مانده تفاوت قد من و نارنج هم همان یک وجب بماند اما باز هم اشتباه کردم، سال‌ها گذشت و نارنج بلند و بلند و بلندتر شد، ششمین سال عمرش که گذشت قدش تقریبا ۱/۵ برابر من بود، هفتمین سال را که رد کرد غرغرها شروع شد که چرا ثمر نمی‌دهد و حاصل هفت سال مراقبتش کجاست؟ کودش را عوض کردند و جواب نداد،بعدترها گفتند جایش خوب نیست و از پشت شاه‌توت‌ها نور به شاخ و برگ‌هایش نمی‌رسد، جایش را عوض کردند و آوردند گوشه‌ی دنج حیاط مسکنش دادند،راست می‌گفتند آب و هوا ساخت و نارنج یک‌ساله قد کشید، شد ۲/۵ برابر من،سال بعد ثمر هم داد سال بعدترش هم همینطور ولی سال سوم میوه‌هایش کم‌ آب‌تر و بی‌جان‌تر و برگ‌هایش زرد‌تر و خسته‌تر شد، فکر می‌کنم تازه آن سال معنای تنهایی را فهمید اینکه حتی گوشه‌ی دنج حیاط هم در تنهایی خسته‌کننده و ملال‌آور است؛ سال بعدش برگ چندانی نداشت اما نارنج بامعرفتم من‌باب خداحافظی چند میوه‌ی پلاسیده هم داد که نشان دهد تا لحظه‌ی آخر مقاومت کرد... اما نشد!

دیروز وقتی پدر صدایم کرد برای بریدن نارنج خشک‌شده‌ی گوشه‌ی حیاط گویی غم عالم به دلم نشست؛ نارنج قد بلند من خشک و عریان گوشه‌‌ای ایستاده بود؛ خودم بریدم،با ارّه‌ی تیز و بران خودم سیزده سال خاطراتم را بریدم، سیزده سال قد کشیدنش را، سیزده سال انتظار برای به ثمر نشستنش را با دستان خودم بریدم!

نارنج که افتاد قطره‌های اشک من هم بدرقه‌اش کرد، او هم به رسم سیزده سال رفاقت آخرین میوه‌ی خشک و پلاسیده‌اش را،آخرین تلاشش برای ایستادن را ارزانی‌ام کرد...

+ نارنج در سیزده‌سال زندگیش چندبار میوه داد اما من در این بیست سال... نمیدانم وقتی ارّه‌ی مرگ درخت حیاتم را قطع می‌کند چقدر ثمر داده‌ام؛ خیلی می‌ترسم از تمام عمر بی‌ثمر بودن و بی‌ثمر مردن.


اندراحوالات من ۱۲

تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمه‌‌شون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو می‌گفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه می‌تونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامه‌ها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلوات‌های ما شروع شد اول برای خودش دوم برای برگزار شدن عروسی، فکر می‌کنم تا حالا تو زندگیم برای هیچ مریضی انقدر دعا نکرده بودم‌،هر چی بلد بودم خوندم از انواع و اقسام قسم دادن به ائمه گرفته تا دعای امن یجیب و حتی النظافه من‌ الایمان، کار به جایی رسید که گفتم اگه تا شب حالش بهتر نشد از فردا تا روز عروسی هر روز یه صفحه قرآن براش می‌خونم تا زودتر خوب بشه(ببنید انگیزه با انسان چه می‌کنه) خلاصه که عصر عموها رفتن عیادت بیمار و شب تماس گرفتن که مریض بهتر شده و ضریب هوشیش اومده بالاتر! فردا پس فردا هم حالش بهتر شد تا همین چند روز پیش که اوردنش توی بخش؛ به همشون گفتم اینا دعاهای منه که آدمِ رو به موت رو برگردوند(؟) خلاصه گذشت و دلم از بابت این بنده‌ی خدا راحت شد تا اینکه چهارشنبه بابا رفت خونه‌ی پسر عموش (خانمش چند ماه پیش به رحمت خدا رفت و هنوز سالگردش رو ندادن) برای احترام و کسب اجازه‌ی عروسی، عصر که برگشت گفت دامادِ یکی دیگه از پسر عموهاش به رحمت خدا رفته و دیروز تشییع جنازه‌اش بوده! همه شکه و ناراحت شدیم بیشتر بخاطر اینکه دامادش فقط ۲۶،۲۷ سالش بود اما بعد از صحبت و مشورت به این نتیجه رسیدیم‌ که نمیشه عروسی رو انداخت عقب(همه‌ی کارها انجام شده) و احتمال اینکه بندازیم عقب و باز یکی دیگه بمیره هم هست،این شد که امروز یا فردا قرار شد بابا بره و از این پسرعموش هم اجازه بگیره(هر چند حدود ۶۰ نفر از مهمون‌ها کم شدن)؛ تو همین اوضاع و احوال گفتن عمل خاله هم انجام شد و الحمدلله حالش بهتر شده اما هنوز نیاز به مراقبت داره و بنابر این چون بی‌بی تنهاست مامان باید چند روز دیگه هم‌ پیشش بمونه و الان من‌ موندم دست تنها، کلی کار انجام نداده+ ناهار و شام:|

+ یعنی استرسی که این‌روزها تحمل می‌کنم از استرس کنکور بیشتره،همش نگران پیرزن و پیرمردهایی که فقط اسمشون رو شنیدم و اقوام نزدیک‌تر هستم.

از همین تریبون استفاده می‌کنم و از حضرت پرودگار و جناب عزرائیل درخواست می‌کنم فعلا بیخیال اقوام ما بشن و از تمام اقوام و اشناها هم عاجزانه درخواست می‌کنم تا سال‌های سال سالم باشن و به زندگی قشنگشون ادامه بدن اما اگه احیانا خدایی ناکرده، زبونم لال، چشمم کور می‌خوان بمیرن هم خواهشا بندازن از شنبه به بعد!

پ‌ن: لازم به ذکر است که عروسی برادرمه:)


کتاب‌ خوب بخوانیم:)

"جامعه وقتی فرزانگی و سعادت می‌یابد که خواندن[مفید] ، کار روزانه‌اش باشد".

کتاب بهترین غذایی است که روح تشنه‌ی آدمی را سیراب می‌کند.

+ دوستان نمایشگاه کتاب رونده! لطفا به جای ما هم بخرید،بخورید و بیاشامید:)

+ کتاب خوب چی بخوانیم؟ [پست ویژه‌ی آقاگل]


دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است!


صدای شیهه‌ی اسب ظهور می‌آید

خبر دهید به یاران، سوار آمدنیست


پ‌ن۱: سلام علی آل یاسین...

پ‌ن۲: میلاد با سعادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عجل‌الله) مبارک!

پ‌ن۳: می‌دونم که این آهنگ رو قبلا هم گذاشتم اما این دلیل نمیشه که دوباره نذارمش:) به دلیل کمبود آهنگ شاد دوباره همین آهنگ رو بشنوید و شاد باشید:)




برای رفیق گرمابه و گلستانمان

 شاید روزگاری روزهای سخت را به دست فراموشی بسپاریم اما رفیق روزهای سخت را هرگز‌!
چه صبح‌ها که با تو طلوع دمید و چه شب‌ها که خیره به تو غروب رسید.
چه نیمه‌های شب که آرام آرام هم‌قدم اشک‌هایمان شدی و مرهم نهادی به خستگی‌هایمان و گوش شدی برای گلایه‌هایمان.
چه عصرها که هم‌دم خنده‌ها و تنهایی‌هایمان شدی و با صدای تلاطم امواجت موج‌های وحشی افکار و غم‌هایمان را ساکن کردی!
چه نامه‌ها که به دست تو سپردیم تا آرزوهایمان را ببری به دوردست‌ها و با اجابتش برگردی.
رفیق! بگو که چگونه ظهر گرم تابستان در تَش‌ بادهای سوزان جنوب دوام اوردی و امید شدی برای ناامیدی مردمی که پخته شدند در این روزهای ناپختگی!
دهان باز کن خلیج! بگو از دلشوره‌های زنی که مَردش را به دست‌آبهای تو می‌سپارد و با هر باد آرامشش مواج می‌شود، از چشم‌ دوختن‌های چندماهه‌ی دختری که آغوش پدر را باز از تو می‌خواهد،از لحظه‌ای که جاشوی خسته از آب‌ها به خشکی ساحل می‌رسد و کودک منتظرش با لبخندی قدردان امانت داریت می‌شود.
بگو! از گریه‌های مظلومانه‌ی زنی بگو که تو تا ابد امانت‌دار آغوش گرم مردش شدی؛ از زجه‌های پسرک پا برهنه‌ای که خشمش را با لگدهای کوچکی به امواج تو خالی کرد؛ از دلتنگی‌های مادری که هر شب کنار آب‌های تو برای فرزندش لالایی زمزمه می‌کند؛ از پدرانه‌های پدری که درد را در خیره شدن‌های هر روزه‌اش به آب‌ها میتوان شنید! از مردان سیاه سوخته‌ای که در آبی‌ آبهای تو حل شدند.
دهان باز کن خلیج! از دردهایت بگو، از گریه‌ها و خنده‌ها بگو، از معرفت‌ها و بی‌وفایی ها بگو، از انتظارها و انتظارها و انتظارها بگو... دهان باز کن خلیج... دهان باز کن و بگو!
پ‌ن: ۱۰ اردیبهشت روز ملی خلیج فارس مبارک.
+ عکس: آرامش خور بعد از چند روز طوفانی:)

حاکم! خیال...

شب بود و جاده و سکوت؛ هر چه از شهر و شلوغی و آدم‌ها، از صدای ماشین‌ها و موتورها بیشتر فاصله می‌گیریم به منظره‌ی بی‌نظیر روبه‌رو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم.

سکوت و باد خنک و سکوت... به دور دست‌ها چشم می‌دوزم، به چراغ‌های زردی که در سیاهی شب ستاره‌وارتر خودنمایی می‌کنند، به خانه‌هایی که نیست، به آدم‌هایی که نیست و به چراغ‌های روشن شهری که هست!

منظره‌ای زیباتر از شب می‌شناسی؟ زیباتر از شهری که زیر پاهایت شکوه چراغ‌هایش را به نمایش می‌گذارد؟

از اینجا همه چیز زیباست! آدم‌ها با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایشان، حرف‌ها و ادعاها و قضاوت‌هایشان، سادگی‌ها و لبخندها و مهربانی‌هایشان، همه در تاریکی شب گم می‌شوند و از آنها تنها چراغی روشن می‌ماند، دیگر نه فریادها و جنجال‌هایشان را می‌شنوی نه صدای نفس‌های آرام و نجوای عاشقانه‌یشان را!

می‌نشینم و به چراغ‌های شهر چشم می‌دوزم... این یکی خانه‌ی پیرزنیست که با دست‌های زمخت و پینه‌ بسته‌اش موهای دخترکش را شانه کشیده، سر او را به زانوهایش تکیه داده و همراه نوازش گیسوان لختش داستان‌های کودکی را روایت می‌کند؛ آن یکی خانه‌ی زنیست که املت قارچ را با عشق پخته، چاشنی دلتنگی و مهر را به آن افزوده و حالا به انتظار مرد خسته‌اش دقیقه‌ها را می‌شمارد؛ آن یکی هم خانه‌ی جوانکیست که تا نیمه‌های شب برای دلبرش تصویرهای عاشقانه کشیده و حال از پشت شیشه‌ی رو به خیابان،لبخند زنان، به آینده‌ی شیرینشان چشم دوخته؛ آن‌ها هم حتما چراغ‌های خیابانیست منتهی به عشق که عاشقانی دست در دست هم ساعت‌ها در آن قدم زده‌اند و شعر خوانده‌اند و خندیده‌اند.

می‌خواهم به حال‌شان لبخند بزنم که با یاد پیرمرد خسته‌ی آن چراغ رنگ و رو رفته دلم می‌گیرد، راستی از کی شب‌ها را تنها به یاد سر و سامانش صبح می‌کند؟آن یکی چه؟ مرد صیاد آن چراغ امروز با دستان پر به لبخند کودکانش پاسخ داد؟ زنِ خوابیده در چراغ کم سوی وسط شهر امشب شکمِ سیر سر را به زمین رساند؟

اینجا، در همین فاصله همه چیز زیباست، نه آن پیرمرد تنها و زن گرسنه را می‌بینی نه آن زنِ عاشق و پیرزن غرق شده در خاطرات را، نه هیاهوی شهر و بوق ممتد ماشین ها و نه حتی صدای جیغ ملال‌آور آمبولانس‌ها را؛ گویی دنیا ساکت و خاموش به انتظار خیال‌های نبافته‌ی ماست! می‌توان پیرزن و پیرمرد را کنار هم نهاد و عشق را در ثانیه‌هایشان جاری کرد و بعد آن‌ها را در صدها خانه تکثیر کرد،می‌توان زن و شوهر عاشق را پشت سفره‌ی ساده‌ی شام گذاشت و قهقهه‌های مستانه‌یشان را کوک کرد یا حتی شکم خالی زن را سیر کرد و عرق شرم نشسته بر پیشانی مردِ صیاد را با دستان خیال زدود!

اینجا قشنگ‌ترین جای دنیاست که در سکوت لذت بخش شهر حاکم تنها خیال است و خیال است و خیال...

+ وقتی شروع کردم به نوشتن قرار نبود اینها رو بنویسم، قرار بود فقط از حال خودم،از لذت بی‌نظیر اون شب‌ و چشم دوختن به چراغ‌ها،از زیبایی فوق‌العاده‌ی چراغ‌های روشن لنج وسط دریا و فانوس‌های دریایی بنویسم اما... این هم از عجایب قلم است که تو شروع می‌کنی به نوشتن اما پایانش با تو نیست!

++ باد و بارون و رعد برق، شاعر در اینجا می‌فرماید: بارون داره می‌زنه اینجا تو کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟.... آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمیشی ازجدایی، جدایی؟


اندراحوالات من ۱۱

عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباس‌ها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور می‌کرد.

_این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟

_ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش دارم.

همزمان با جمله‌ی آخر انگار یه کوه غم خونه کرد کنج دلم.

_ قربون کوکام برم، چند وقت دیگه همه‌ی لباس‌هاشه ایبره خونه‌ی خوش.

_ ها دیگه انشالا وسایل‌هاش میره خونه‌ی خودش.

پشتم به فاطمه بود و اشکام لجوجانه روی گونه‌هام پایین می‌اومد،از همین الان دلتنگش شده بودم حتی دلتنگ لباس‌هاش سر جای همیشگی.

_ اِ حاصی گریه ایکنی؟ باید خوشحال باشی کوکامون زن می‌گیره،میره سر خونه زندگی خودش، سر و سامون می‌گیره.

_ معلومه که خوشحالم،اصلا ته دلم ذوق کرده بخدا اما تو نمیفهمی، تو خوت ۱۱،۱۲ سال پیش رفتی سر خونه‌ات نیفهمی چقدر سی مو سخته رفتنشون از خونه، خونه سوت و کور میشه،هر جا که سیل کنی جاشون...

نتونستم جمله‌ام رو تموم کنم، سرم رو انداختم پایین و زدم زیر گریه،فاطمه هم ساکت شده بود و اروم اروم پشت سرم گریه می‌کرد و فقط بعد از چند ثانیه که چشماش پر اشک بود با خنده گفت" خدا بگم چکارت کنه اخه ای چه کاری بی که تو کردی!"

می‌دونید بچه‌ی آخر و خصوصا خواهر کوچیکه بودن خیلی سخته، رفتن همه رو یکی یکی می‌بینی،خوشحالی و از ته دلت برای همشون شاد میشی، اصلا مگه میشه سر و سامون گرفتن عزیزهات رو ببینی و شاد نشی؟ اما یه گوشه‌ی دلت غم می‌شینه،حس دلتنگی بعضی روزها کلافه‌ات میکنه ، همه میرن و تو میمونی با کلی خاطره که گوشه به گوشه‌ی خونه زنده است.

عباس دو،سه سالی میشه که دَیّر کار می‌کنه و فقط ماهی شش،هفت روز میاد مرخصی اما صبح سه‌شنبه وقتی کامیون وسایل‌هاش رو بار می‌زد احساس کردم یکی به دلم چنگ می‌زنه،وقتی آخرین تکه‌های وسایل هم رفت تو ماشین آروم رفتم و تو اتاقم نشستم، کسی نبود پس می‌شد دلتنگی‌هام رو برای خودم جار بزنم؛ هم خوشحال بودم برای خوشبختی روزهای اینده‌اش و خلاص شدنش از تنهایی و هم دلم غم گرفته بود برای دور شدنی که حالا بیشتر به چشم می‌اومد،یه نوع گیجی عجیب بود یه نوع سردرگمی عمیق که مجبورت میکنه وسط خنده‌هات اشک و وسط گریه‌هات لبخند بزنی.

+ عصر سه شنبه ما هم پشت کامیون جهیزیه راه افتادیم، پلیس‌راه ماشینمون رو نگه داشت، سربازه میگه:" چه کار کردی؟ ماشین رو کُپ کردی و عقب ماشین خوابیده!" ابراهیم بهش گفت بابا مسافر دارم و سربازه همچنان گیر داده بود یه دفعه بهش گفت:"بابا داریم جهیزیه‌ی عروس می‌بریم،کِلی بزن یه چی بکن"سربازه انقدر خندید که فقط با دست اشاره کرد برید برید:))


جنسش خارجیه!

مدتی پیش فیلمی آمریکایی را تماشا می‌کردم؛ چند نفر دنبال مردی افتاده بودند، مرد که راهی برای فرار پیدا نکرد خود را از بالای ساختمان ۳ طبقه به پایین پرتاب کرد و بعد صحیح و سالم از جای خود بلند شد، به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی کسی را ندید فرار کرد!

در همان حال که چشمانم به اندازه‌ی یک نعلبکی بزرگ شده بود در ذهنم گذشت: " جنسش خارجیه عامو چه انتظاری داری؟!" و بعد این سئوال در ذهنم نقش بست که "اگر شخصی ژن خوب را از همان ارتفاع، صرف نظر از اصطکاک هوا به پایین پرتاب کنیم چقدر احتمال دارد که فرد زنده بماند؟ یعنی ژن خوب در مرگ یا احتمال نجات از آن هم اثری دارد؟"


+ أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ ...

"هر کجا باشید مرگ شما را در میابد حتی اگر چه در برج های استوار و بلند باشید..." (۷۸/نساء)


اردی‌بهشت

جمعه‌ای که فردایش اردیبهشت می‌رسد را باید گذاشت روی سر

حلوا حلوایش کرد، قربان قد و بالایش رفت

و آهسته در گوشش گفت:

جمعه جان! چشم و دلت روشن

عجب بهارنارنجی زاده‌ای!

(کپی شده)

پ‌ن۱: میلاد قمربنی هاشم حضرت عباس (علیه‌السلام) و اعیاد شعبانیه مبارک!

پ‌ن۲: شاعر می‌فرماید "من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو..." :)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan