هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


.....

پنجره زیباست، اگر بگذارند

چشم مخصوص تماشاست، اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند

+ تو کامنت هاتون شعر بنویسید ثواب داره:)

+در حالی که ملت از حرفهای سخیف آن مردک دیوانه ناراحتند من از صعود تیم پارس جنوبی جم متعلق به استانی که بیشترین ساحل را با خلیج فارس دارد(بوشهر) به صدر جدول خوشحالم:)


پیریه و هزار دردسر

همیشه از پیر شدن بیزار بوده و هستم؛شاید هم نوعی فوبیا نسبت به پیر شدن داشته باشم که هراس از آینده، پیری و افتادگی را به جانم می اندازد به همین خاطر نهایت توقعم از عمر حدود پنجاه سال است.

وقتی همین ها را به دوستم گفتم، گفت:

-الان این رو میگی، بیست سال بعد دلت میخواد حداقل صد سال عمر کنی!

با وجود اینکه اعتقادی به حرفش ندارم و حتی خیال صد سال زندگی هم خاطرم را مکدر میکند اما به گمانم صد سال زندگی این چنینی آنچنان هم ملال آور نباشد!

پ ن۱: پیرمردِ عکس با وجود اینکه از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به پدربزرگم ندارد اما عجیب مرا به یاد او می اندازد.

پ ن۲: شاید پیرمردِ عکس تجسم واضحی از ترس های من باشد!

پ ن۳: هوا عالیه (کاش همه ی سال همینطوری بود)، همگی نشستیم توی حیاط و چایی میخوریم،جای همتون خالی:)


ماجراهای من و مادر(۱)

داشتم در آشپزخانه به دنبال ماهیتابه میگشتم، هر چه گشتم پیدایش نکردم، به مادرم گفتم: 
_ مانی ماهیتابه کجایه؟
_همونجو(همان جا) تو کابینتِ زیرِ ظرفشویی بی خو
_ نیسیش خو
_[همان طور که بلند میشد تا به آشپزخانه بیاید] هاسِی بُنگِت ایده خو، فرشته هووی! (دارد صدایت میزند که فرشته هووی)
آمد و درِ کابینت را باز کرد، هر چه نگاه میکرد خبری از ماهیتابه نبود!
_نیسیش خو، کجا رفته؟
_نیفهمم والا همی الان هاسِی بُنگُم ایدا خو؛ فرشته هووی!( نمیدونم والا همین الان داشت صدام میکرد که فرشته هووی)
یکدفعه برگشت و نگاهی به من کرد:
_ای کارِ دنیا، ایسو واییده که تو مونه مسخره ایکُنی نه؟(ای کارِ دنیا، حالا شده که تو منو مسخره میکنی نه؟)
_[همانطور که قهقهه میزدم] مو کی مسخره ات کِردُم؟ خوت ایگی هاسِی بُنگِت ایده خو!(خودت میگی که داره صدات میکنه)
_ای دنیا...ای دنیا؛ ای هم بچه!
پ ن: مادرم اگه بدونه که من اینا رو مینویسم پوست سرم رو میکنه:)))

اندراحوالات من۸

روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای هم مشغول جدا کردن آنها و پا در میانی بودند،تاکسی حرکت کرد، سر چهارراه پیاده شدم تا باقی مسیر را پیاده طی کنم.
از سر یک کوچه رد شدم،هنوز قدم اخر را برای رسیدن به پیاده رو بر نداشته بودم که با فریاد "هوی هوی" از جا پریدم،فکر کردم کسی مرا صدا کرده که بخاطر هندزفری و صدای آهنگ نشنیده ام و حالا عصبانی شده است، به محض اینکه به عقب برگشتم در فاصله ی یک متری،یعنی دقیقا وسط کوچه،نیسان محکم به موتور خورد و موتور پخشِ زمین شد، تنها واکنشم فریاد خفه ی" یا امام حسین" و گذاشتن دستم بر روی دهانم بود،حدود دو دقیقه بدون پلک زدن و با چشمهای گرد شده به راننده ی موتور که به زور از زیرِ موتور بیرون آمد و مدام خم و راست میشد خیره شدم؛ احساس میکردم راه نفسم بسته شده است، دو سه قدم جلوتر رفتم و دستم را به داربست های جلوی یک مغازه تکیه دادم ؛ همانطور که به راننده ی موتور که روی پله ی یک مغازه نشسته بود و مردم و راننده ی نیسان آب به دست اطرافش ایستاده بودند خیره شده بودم مدام به این فکر میکردم که اگر فقط چند ثانیه دیرتر عبور کرده بودم ممکن بود من به جای موتور باشم، در ادامه ی مسیرم به اشتباه ها،‌خطاها،لغزش ها،نماز و روزه های قضا،آرزوها،امیدها و ... فکر میکردم و فهمیدم ... من برای مردن آماده نیستم!

یادگاری

دو،سه روز پیش (تقریبا دو ماه پیش) برای خرید هدیه با دوستم به بازار رفتیم ،روی ساعد دست یکی از فروشنده ها خالکوبی بزرگی بود که هر چه تلاش کردم نتوانستم بفهمم دقیقا نقش چیست.

امروز داشتم فکر می کردم، دیدم بعضی حرف ها،خاطره ها،نگاه ها هم مثل خالکوبی شکل و شمایلشان به دلت میماند!

 بعضی هایشان مثل خالکوبی های دائمی روی دلت دائمی میشوند و بعضی ها هم مثل تاتوِ موقت بعد از مدتی پاک میشوند، بعضی ها را هم سعی میکنی که پاک کنی شاید چون میخواهی فضای کافی برای باقی نقش و نگارها داشته باشی!

اما میدانید خالکوبی را وقتی پاک کنی هر چقدر هم که تلاش کنی باز هم اثرش میماند و جایش مثل روز اول تمیز و یکدست نمیشود!


گذری بر یادداشت ها

در حیاط، زیر نور ماه نشسته ام؛ نسیم خنک پاییزی گاه موهایم را نوازش میکند و گاه پیراهن، موها و ورق های دفترم را به رقص وا می دارد.

یک به یک صفحه های دفتر را ورق میزنم،بعضی ها را میخوانم و از کنار بعضی ها عبور میکنم. صفحه ای توجه ام را جلب میکند: " جز با چشم دل نمی توان خوب دید،آنچه اصل است از دیده پنهان است.ارزش گل تو به قدر عمریست که به پایش صرف کرده ای!《شازده کوچولو _ آنتوان اگزوپری》"

چند خط پایین تر بدون تاریخ و ساعت (عادت دارم تاریخ و ساعت را زیر نوشته هایم یادداشت کنم) نوشته ام: 

" ارزش آدمی به قدر دانسته هایش نیست،به ندانسته هایش هم نیست؛ ارزش آدمی به سالها، روزها و ثانیه هایست که در طلب فهمیدن سپری کرده است زیرا که دانستن به ژست های روشنفکری و خیالِ فهمیدن نیست، همین که آدمی بداند که نمی داند و باید برای دانستن عمری سپری کند،در کوره ی زندگی ملامت ها بکشد تا خاکِ خامی اش به پختگی برسد یعنی در مسیر دانستن گام نهاده است.

ارزش آدمی به دانستنِ نداستن است، اما افسوس که ما چند روزی از عمرمان را در راه دانستن های پوچ و باقی را در مسیرِ تقلا برای اثبات پوچ نبودنشان تلف میکنیم."

زیر ارزشِ گل تو ... خط کشیده ام و گوشه ای نوشته ام : "و چه زجری کشید نیما وقتی که گفت:

 نازک آرای تنِ ساقه گلی 

 که به جانش کشتم 

 و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم میشکند"

پ ن ۱: این رو گذاشتم وضعیت واتساپم دو دقیقه بعد دوستم این رو فرستاد:))

پ ن ۲: عصر توی حیاط نشسته بودم(هوا خیلی خوبه اصلا دلم نمیاد برم توی اتاق) همش اذیت و سر و صدا میکرد با اخم نگاهش کردم، گفتم: "خیلی اذیت میکنی ها، میدونستی خیلی دختر بدی شدی؟" با لبخند زل زد بهم و گفت:" آره" هر چی فکر کردم نفهمیدم باید چی بهش بگم! واقعا بچه هم بچه های قدیم!


No fozole:))

حکما کور بهتر می بیند.چرا؟چون چشمش به کارِ دیگران نیست،چشمش به کارِ خودش است،چشمش به معرفتِ خودش است...یاعلی مددی!

"منِ او_ رضا امیرخانی"


ننه یا مامی؟

شبِ شام غریبان را در مسجد جامع شهر بودم،حاج آقا حرف جالبی زد، میگفت: "خدا رحمت کنه ننه های قدیم رو؛ نمیدونم چرا بهشون میگفتن ننه، اما فکر میکنم چون بچه هر کاری میخواست بکنه بهش میگفتن نه، این نَه نَه ها جمع شد و شد ننه، مثلا میگفت برم بالای درخت؟ میگفت نه،برم تو کوچه؟نه، بازی کنم؟نه، دست به این بزنم؟نه، دست به اون بزنم؟نه؛ خلاصه که بچه هر کاری میخواست بکنه میگفتن نه ؛ خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه،دست و پای گناه رو ببنده، به گناه بگه نه، خوبه آدم گاهی واسه خودش ننه باشه..."

راست میگفت، خوب است گاهی ننه باشیم و جلوی زیاده روی هایمان قد عَلَم کنیم و یک نه قاطع به خودمان بگوییم، اما ما این روزها "مامی جون" شده ایم که این کودک سرکش هر چه بخواهد به او میدهیم تا ساکت شود، تا این نفسِ سرکشِ یاغی دست از سرمان بردارد؛ اما ابهت ننه ی آن روزها کجا و مامی این روزها کجا...


لالا لالا

صدای یک شهر نجوا گونه به گوشم می رسد...تو گویی این زمزمه های عاشقانه مرهم دردهای پیشین است...

شهر در سکون و سکوتی وهم انگیز فرو می رود؛ ناگهان فریاد گریه های کودکی قلبِ خاموشی ها را می شکافد و نوری باز از نو متولد میشود...

اشکها بر پهنای صورت جاری میشوند،قلبها دوباره به تپش می افتند و زمزمه ها اوج میگیرد: " لالا لالا علی لالا "...

پ ن: چیزی تا ظهر عاشورا نمانده که حسین(علیه السلام) ، ح س ی ن شود...



ای دَم تو دَم صد حضرت عیسی، عباس!

ابروی ترک خورده ی عباس...خدایا!

شق القمر از لشکر ابلیس بعید است...

بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟

یا سرخ ترین سوره ی قرآن مجید است؟

پ ن: داغ عباس(علیه السلام) کمر می شکند...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan