يكشنبه ۷ آبان ۹۶
يكشنبه ۷ آبان ۹۶
پنجشنبه ۴ آبان ۹۶
روز دوم صفر بود؛ از درِ حیاط به قصد خرید بیرون رفتم، دو تخم مرغ شکسته جلوی درِ حیاط توجه ام را جلب کرد، در طول مسیر روبروی درِ حیاطِ تمام همسایه ها بقایای تخم مرغ شکسته به چشم میخورد!
وقتی برگشتم از مادر پرسیدم:
_در همه ی خونه ها تخم مرغ شکسته، چرا؟
_دیروز اول ماه صفر بود دیگه!
_ خب باشه؟ که چی؟الان تخم مرغ بشکنیم قضا و بلا دور میشه؟!
_ نمیدونم والا همه میشکنن دیگه!
خیلی فکر کردم،دیدم نصف کارهای ما همین طور است،دلیل؟همه میکنند، حال بروید و از همه بپرسید، جواب چیست؟ دخترِ خاله ی پسر عموی عمه ی فلانی در فلان روز چنین کاری را کرده! بدون حتی ذره ای فکر؛ حال بروید و شخص مذکور را بیابید و بپرسید چرا این کار را کردی؟ میگوید:" من نکردم که، تخم مرغ از دستم افتاد و شکست، عمدی نبود"!
ماشین میخرند زیر چهار چرخش تخم مرغ میگذارند و میشکنند، اول ماه های حرام درِ حیاط تخم مرغ میشکنند و ... دلیل هم ندارد، یک نفر هم نمی گوید" خب چرا؟ اسراف است عزیزِ جان،اسراف، پول همین تخم مرغ ها (یا حتی خودشان) را جمع کنید و بدهید به نیازمند بلکه دردی از او درمان شود" ریشه ی این مردم و اعتقاداتشان را همین خرافات و رسومات من درآوردی در آورده است که حتی یکبار هم نپرسیدند، چرا؟!
پ ن ۱: یک نسل بعد هم همین ها را در کتابها و باورهایشان مینویسند به نام عقاید مذهبیِ یادگاری از گذشته و فردا روشنفکری پیدا میشود و همین ها را زیر سئوال میبرد و همه چیز را خرافه میخواند، از آن ور هم عده ای یقه چاک میدهند و فریاد "وا اسلاما" سر میدهند!
پ ن۲: برادر خودم هم ماشین که خرید تخم مرغ شکست، درِ حیاط خودمان هم دو تخم مرغ شکسته بود، این یعنی ما هم جزء همین مردمیم و سر سوزنی ادعای فهم بیشتر نداریم.
پنجشنبه ۴ آبان ۹۶
سه شنبه ۲ آبان ۹۶
_چرا انقدر میخوابی؟
_ دقیقا تو بیداری چی هست که تو عالم خواب نیست؟!
_اما خوابِ زیاد خطرناکه
_به نظرم هیچی خطرناکتر از بیداری زیاد نیست!
-ولی تو رویا و هپروت سر کردن چی رو درست میکنه؟
_کی گفته وقتی میخوابم تو رویا و هپروتم؟
_پس چی؟!
_تو خواب دقیقا چیزهایی رو میبینم که تو بیداری جریان داره!
_پس دیگه چرا میخوابی؟ تو بیداری ببینشون.
_چون موقع خواب میتونی همه چیز رو خراب کنی، پلک بزنی و بگی "آخیش" خواب بود ، ولی تو بیداری هر چی هم پلک بزنی چیزی عوض نمیشه ...
_میرم بخوابم!
يكشنبه ۳۰ مهر ۹۶
میگفت:
_ خدا بیامرز حاجی که به رحمت خدا رفت انگاری یه شبه صد سال پیرتر شدم ؛ الکی که نبود ، حرف صد سال زندگی بود.
حتمنی الان میگی مگه حاجی چند سالش بود که صد سالش رو با هم زندگی کردین؟ آره ، سر انگشتی که حساب کنی شاید پنجاه سال بشه اما اگه حساب و کتاب چرتکه ای و عدد و رقم رو بذاری کنار و دلی حساب کنی بیش تر از صد سال هم میشه!
نه که سختی نداشتیم ، نه که مشکل نداشتیم ، نه ؛ اما دوتامون با هم بودیم ، اگه پستی و بلندی بود دوتایی" یاعلی" میگفتیم و با هم ردشون میکردیم. یه استکان چایی که میدادم دست حاجی و اونم لبخند میزد و میگفت " دستت درد نکنه حاج خانم ، اصلا با بوی چاییت خستگی آدم در میره چه برسه به خودش" یه ده سالی جوون تر می شدم.
الانم رو نبینا، جوونی هام برو بیایی داشتم، هر ماه چندتا خواستگار داشتم، از پسرِ خانِ بالا گرفته تا دکون دار و کارگر و عمله ، اما حاجی که اومد...
گویی پرت شده بود به همان سالها ، لپ هایش گُل انداخت و لبهای چروکیده اش به لبخند باز شد ، یک قلپ از چایش را خورد و ادامه داد:
_ آره داشتم بهت میگفتم ؛ حاجی هم جوونی هاش بزنم به تخته یلی بود واسه خودش ، رو زمین زراعتی خدا بیامرز آقاش کار میکرد ، وقتی اومد خواستگاری گفتم اگه تقدیری چیزی هست همینه ، آقام که اومد پی جواب تا سرخ و سفید شدنم رو دید خودش همه چی رو خوند ؛ اون موقع ها که مثل الان نبود ننه ، که دختر و پسر خودشون ببینن و بپسندن و قول و قرارهاشون رو بذارن تازه بیان به ننه باباشون بگن ، خیلی ها اصلا از بچه هاشون نمی پرسیدن خرت به چند؟ میخوای؟ نمیخوای؟ دخترِ بیچاره تا می فهمید پای سفره ی عقد نشسته بود، ولی من آقام خدا بیامرز اینجوری نبود ، به قول شما امروزی ها روشنفکر بود ، به همه ی خواستگارا میگفت " من تا حد وظیفه ی پدریم رو انجام میدم اما اصل خودِ دختره ، اون باید دلش رضا باشه".
خلاصه که دو ماهه من شدم عروس ِخونه ی حاجی ، تازه اون موقع بود که فهمیدم این عشق عشقی که میگن چیه؛ مثل پسرهای امروزی نبود که هر روز یه رنگی باشن ، یه روز عاشق بشن و فردا روز فارغ ، حرفش حرف بود ، حرف و عملش یکی بود ، یه حاج خانم می گفت صدتا حاج خانم از دهنش می ریخت ، غذا میدادم بهش اگه آبِ خالی هم بود یه جوری می خورد که انگاری کبابِ بریونی گذاشتم جلوش ، میگفت" دستپخت شما هر چی باشه خوشمزه است" ؛ اگه یه تکه نون و یه کاسه آب هم بود کنار هم که بودیم غذای شاهی بود برامون، اما الان دیگه از وقتی رفته دلم به آب و غذا نمیره ... میدونی ننه ، دلم واسه حاج خانم گفتن هاش خیلی تنگ شده...
جمعه ۲۸ مهر ۹۶
دوست دارم خانه ای داشته باشم قدیمی، در شهری دور، شهری که در آن با همه قریب اما غریب باشم!
دیوارهای سفید خانه ام پر باشد از قابِ عکس عزیزانم، یکی از دیوارها هم محل خاصِ نگهداری شعرها و عکس های مورد علاقه ام باشد.
گوشه به گوشه ی خانه ام پر باشد از گلهای یاس و رزِ پاییزی ، پنجره ای داشته باشد رو به حیاطی آکنده از گلدان های سفالیِ میخک و اطلسی ، درخت لیمو و نارنج و نارنگی و تک درخت نخل که یادآور اصالتم، جنوبِ سربلندم است. وسط حیاط هم حوض کوچک آبی رنگ با ماهی گلی های قرمزش خودنمایی کند.
از دیوار های خانه ام شاخه های شاه توت و گیلاس و یاس آویزان باشد و هر رهگذری که گذرش به کویِ من می افتد میوه ای بچیند و لبخندی بزند و بداند که صاحب این خانه به بهای دعایی راضیِ راضی است!
همه ی اهالی کوچه مرا فقط به نام دخترکِ جنوبی فرشته نامی بشناسند که لبخند جزء لاینفک وجودش است و خانه اش هر شب محفل شب نشینی های صمیمانه ی خانوادگیست.
هر صبح همراه با فنجان قهوه یا شیر کاکائو داغم موسیقی بشنوم و شعر زمزمه کنم ، عصرها گیتارم را بغل بگیرم یا پشت پیانو بنشینم و اشک ها و لبخندهایم را همراه با نُت های موسیقی فریاد کنم!
بعضی روزها، حوالی عصر، با صدای شر شر باران یا سفیدی دانه های برف غافلگیر شوم و با ذوق و شوقی کودکانه زیر باران بروم یا در حیاط خانه ام آدم برفی بسازم و شالگردن قرمز دست بافتم را دور گردنش بپیچم.
عصرهای زیبای پاییزی در کوچه باغ های منتهی به دریا قدم بزنم و سمفونی خش خش برگها عاشق ترم کند!
و عاقبت یک روز سردِ بهمن ماه وقتی که همچنان لبخند بر لب دارم پلک هایم را ببندم و برای همیشه در آرامش ابدی ام غرق شوم، در حالی که یک نفر همچنان میخواند :
رویاهاتو جمع کن باید بریم دریا
باید یه چند روزی دور شیم از این دنیا...
پ ن : تو متن نشد بنویسم که حتما آشپزخونه ام هم پر از دبه های ترشی بادمجون و کلم و هویجه:))
چهارشنبه ۲۶ مهر ۹۶
از پشت پنجره ی اتاق به خیابان پر از هیاهو چشم می دوزم،صدای بوق ماشین ها ، چراغ خانه ها، هیاهوی بچه ها حس اطمینان را در دلم زنده می کند،اطمینان به جریان داشتن زندگی در پس گذر ثانیه ها!
در آن سوی خیابان پسرکی ده،دوازده ساله بساط دستفروشی به پا کرده است، دقیق تر که میشوم ماهی گلی های قرمز اسیرِ اکواریوم را میبینم.هر مشتری جدیدی که از راه میرسد پسرک شادتر و لبخندهایش عمیق تر میشود،لبخندِ بر لبهایش گویی جانی دوباره را به کالبدم باز می گرداند، با ذوق و شوقی کودکانه ماهی های کوچک را درون کیسه ی پلاستیکی پر از آب می اندازد، با اینکه فاصله ی زیادی با او دارم اما گویی صدای "خدا بده برکت" گفتن او را می شنوم.لبخندی تلخ بر لبانم جاری میشود، بعضی ها چه زود بزرگ میشوند... مثل همین پسرک ده، دوازده ساله که در کودکی مَرد شده است؛تا نیمه های شب در خیابان می ماند تا یک به یک ماهی گلی های قرمز را بدهد، اسکناس های سبز چرک شده را بگیرد و زخم های زندگی اش را مرهم بگذارد.
کمی آن طرف تر،نرسیده به دبیرستان محدثه، جوانکی حدوداً بیست ساله با عینکی آفتابی بر چشمانش روی زین موتوری شبیه به موتورهای آمریکایی نشسته ، سیگارش را با ژست مضحکی،هر چند که تلاش میکند ادای آدم بزرگها را در بیاورد، میان لبهایش گرفته. زنگ مدرسه به صدا در می آید، دخترکان یک به یک از حیاط مدرسه بیرون می آیند، جوانک همچنان روی موتور نشسته، دخترکی از کنارش عبور میکند ، قهقهه های جوانک و صورت دخترک را که از فرط خشم سرخ شده و تلاش میکند آن را پنهان کند،دیدم.با اینکه صدایش را نمی شنوم اما قهقهه هایش مثل پتک بر سرم آوار میشود... بعضی ها چه زود کوچک میشوند...
پ ن: دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه ... هر دو جانسوزند ، یارب این کجا و آن کجا؟
سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶
طبق قولی که به اقاگل دادم قرار شد یه شعر رو به زبان گناوه ای براتون بخونم:)
اول باید بگم که این شعر رو همشهری عزیزم جهانگیر اژدری سرودن.
همون طور که قبلا هم گفتم تو شهر ما گویش های مختلفی هست، و از اونجایی که گویش این شعر با ما مقداری متفاوته ممکنه نتونسته باشم بعضی از کلمات رو درست ادا کنم به همین خاطر اگر احیانا اشنایی با زبان ما دارید و متوجه ی تفاوت های کوچیکی شدید عذرخواهی من رو بخاطر این قصور قبول کنید!
دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶
بعضی روزها دلت در غربت سرد اتاق می گیرد؛ فرقی نمی کند هوا گرم باشد یا سرد، سرما تا مغز استخوانت را به لرزه می اندازد!
بعضی روزها از صبح، دقیقا از همان صبح بوی لعنتی بودنشان به مشامت می رسد؛ شعر میخوانی، موسیقی می شنوی،سر به سر همه میگذاری و صدای خنده هایت را کوک میکنی تا به گوش آدم و عالم برسد اما باز هم چیزی از لعنتی بودنشان کم نمی شود، نکبت از سر و رویشان می بارد!
بعضی روزها میشود درد،میشود زخم، میشود امید که فریاد بکشد" هستی ام را به آتش کشیدی... سوختم من ندیدی ندیدی" !
میشود مثل پسر بچه ی فقیری که آخرین برگ دفترش را هم پاره کرده، میشود دخترکی که عروسک مورد علاقه اش را در خیابان زیر چرخ ماشین ها جا گذاشته، میشود گریه و شیون زنی که طعم تلخ خیانت را زیر دندان های به هم فشرده اش حس کرده، میشود مردی که لاشه ی زخم خورده ی غرورش را زیر دستان بی رحم زمان بیرون کشیده، میشود رزمنده ای که تن بی جان رفیقش را در آغوش گرفته!
بعضی روزها میشود خاطره ، خاطره ای که زهرش تا آخرین روز در رگهایت می ماند...
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )