هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دلم یک باغ پُر نارنج، دلم آرامش تُرد و لطیف صبح شالیزار می‌خواهد (من به جای تو)

خوشحالم، برای چشمان ذوق کرده‌ی بچه‌ها هنگام تدریس خوشحالم‌!

 با همین حسی که طعم آلوچه‌های باغ مادربزرگ را می‌دهد از کلاس بیرون می‌زنم و سنگ‌فرش‌های کنار خیابان حافظ را برای هزارمین‌بار به ذهن می‌سپارم ، روبه‌روی کتابفروشی آقای فرازمند لحظاتی می‌ایستم و ناگهان در یک تصمیم آنی خودم را وسط قفسه‌های کتابفروشی می‌یابم ، یک کتاب روی قفسه‌ها عجیب دلبری می‌کند !
پیراهن آبی گلدارم را از کمد بیرون می‌کشم ، دستانم را دور چای هل‌دار گیلانه‌ام می‌پیچم و آرام به سمت باغچه‌ی‌ کوچک حیاط قدم برمی‌دارم ؛ روی چمن‌ها می‌نشینم ، لذت آمیخته با هوای دل‌انگیز و عصرهای پاییزسان رشت میان گل‌های رنگارنگ پشت پرچین می‌پیچد و در مویرگ‌های تنم رسوخ می‌کند ، به دستانم نگاهی می‌اندازم ، این هوای دلبر جان می‌دهد برای یک عاشقانه‌ی آرام !


پـ نـ جانم برای اناربیج گیلان در می‌رود ، این از من :)


ف‌ن۱: ممنونم از آسوکای عزیز برای دعوتش :)

ف‌ن۲: به جای یه نفر دیگه بودن خیلی سخته، تمام تلاشم رو کردم مثل آسوکا آروم بنویسم هر چند بازم نشد :)

ف‌‌ن۳: تشکر از رادیو بلاگی‌ها بخاطر ایده‌ی جالبشون، ولی تاریخ انقضای چالشتون زود بود :|

ف‌ن۴: هیچ کس رو دعوت نمی‌کنم چون وقتش تموم شده :/

ف‌ن۵: با دیدن عکس‌های اناربیج و طبیعت گیلان فهمیدم آرمان شهرم میتونه اطراف گیلان هم باشه : )


سیبل :)

صبح با سر و صدا و هیاهوی اهل خانه بیدار شدم، چند دقیقه‌‌ای طول کشید تا بتوانم به خاطر بیاورم این همه سر و صدا بخاطر چیست، قرار بود آن روز مادر و خواهر‌ها به دعوت‌ چند تن از اقوام راهی زیارت بی‌بی حکیمه شوند و این هیاهوی سرِ صبح هم برای جمع کردن بار و بندیل سفری یک روزه بود!

غرغرکنان از اتاق بیرون آمدم، ساعت دیواری حدود ۸ صبح را نشان می‌داد،‌ پایم که به حیاط رسید چشمم به برادرها که کنار هم وسط حیاط نشسته‌ بودند افتاد ؛ به شاخه‌ی بریده‌ی درخت سیبل بزرگی آویزان کرده‌ و نوبتی با خفیف ساده‌ای‌ که تازه خریده بودند به هدف شلیک می‌کردند.

با چشمانی خوا‌ب‌آلود به جمع‌شان اضافه شدم، مادر از آشپزخانه صدایم کرد "فرشته! ناشتایی خوردی؟سفره رو جمع کنم؟... مطمئنی نمیخوای بیای؟" بی‌حوصله جواب دادم "گشنه‌ام نیست، آره پیش بچه‌ها میمونم دیگه"!

تفنگ دست به دست چرخید و به من رسید، ابراهیم غرغرکنان گفت "بابا میزنی خودتو ناقص میکنی،تفنگ ضرب داره شونه‌ات درد می‌گیره، بیخیال شو!"، باز تشر زدم "انقدر سر صبحی مُنگِه(نق) نده بچه!" و تفنگ را به دست گرفتم، با کمال دقت تفنگ را روی هدف تنظیم کردم، لحظه‌ی آخر از ترسِ ضرب و تکان‌های قنداق سرم را عقب کشیده و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم! ماشه را فشار دادم و صدای تفنگ با ضربه‌ی نه‌چندان شدید قنداق (که آن موقع برای من شدید بود) در هم آمیخت.

 باز کردن چشمانم با صدای "وای وای" پسرها همزمان شد. گنگ به سمت سیبل نگاه کردم و یک متر آن‌طرف‌تر چشمم به ساقه‌ی شکسته‌ی گلی که از وسط بوته‌ی آلئوورا بیرون زده بود افتاد! آه از نهادم بلند شد. ابراهیم با خنده گفت "بخدا اگه خودشو نشونه گرفته بودی هم نمی‌تونستی انقدر دقیق بزنیش" بلافاصله عباس گفت "چطوری اینو زدی اخه؟ نشونه به این بزرگی رو ندیدی، یه سانت ساقه رو زدی ؟" با عصبانیت و احتیاط از جایمان بلند شدیم، به ساقه‌ای که از وسط تا شده بود نگاه کردم و مضطرب گفتم "وای انقدر اعصابم رو خرد نکنیا، حالا چکار کنیم؟ زینب هممون رو می‌کشه امروز"!

عباس سریع به سمت اتاق رفت و چسب نواری به دست برگشت، با تعجب نگاهش کردیم "حالا فعلا چسبش بزنیم شما هم به روی خودتون نیارید تا برن و برگردن بعدا یه کاریش می‌کنیم، یه ساقه بیشتره مگه؟" ساقه‌ی بیچاره را پانسمان کردیم و آرام به جای اولمان برگشتیم!

 تا اخر آن روز دیگر نه من جرئت تیراندازی داشتم و نه جرئت تفنگ‌ خواستن، بماند که خیلی زود از چهره‌ی ترسیده‌ام همه چیز را فهمیدند و بخاطر یک ساقه‌ی ناچیز کلی ملامتم کردند، تا مدت ها هم سوژه‌ی خنده‌ی حضرات بودم‌.

نتیجه : اگه می‌ترسید یا اصلا انجامش ندید یا دل و بزنید به دریا و دقیق انجامش بدید تا سرانجام گند نزنید!


پ‌ن۱: بعد از اون روز باز هم کلی تیراندازی کردم و الان نشونه‌گیریم خیلی بهتر شده به این صورت که اگه سر یه نفر رو نشونه بگیرم دیگه حداقل پاشنه‌ی آشیل نفر کناریش رو میتونم بزنم! 

پ‌ن۲: بخندیم تا شاید دنیا به رومون بخنده :)



خدا کریمه

این روزها روزهای سخت و خسته کننده‌ایه ، از صبح که بلند میشم ذهنم مدام در حال دو دوتا چهارتا کردن‌هاییه که هیچ نتیجه‌ای هم نداره.
در روز حداقل یکی ، دو وعده خواهرم به من میگه" خدا بزرگه، خدا کریمه"، عصر همین جمله رو من به اون میگم، دوباره شب دوتایی با هم به مامان می‌گیم و باز این روند ادامه داره و این دفعه مامان این جمله رو به ما میگه، یه دور کسل کننده و ملال‌آور !
یاد جمله‌ی اون بنده‌خدا افتادم که می‌گفت "خدا نکنه این خدا کریمه تو خونه‌ی کسی بیوفته" ...


شرجی

آن‌چنان از رفتنت چشمان من شرجی شده
هر که می‌بیند مرا داند که من بوشهری‌ام ...

"محمد صادق رزمی"


انسانم آرزوست

به خانمش گفته بود "اگه رفتی سونوگرافی و معلوم شد دختره یه راست برو خونه‌ی بابات!" اول گمان می‌کردم شوخی بی‌مزه‌ای بیش نیست ولی بعد معلوم شد کاملا هم جدی‌ست.
هربار پرسیدند" فلانی دوست داری بچه چی باشه؟" می‌گفت "پسر باشه،دو سر باشه" و می‌خندید.
آخر هم همین شد، بچه که به دنیا آمد ۴ کلیه داشت که هیچ‌کدام هم درست کار نمی‌کرد، از همان اول قلبش سوراخ بود، تا همین امروز که ۷،۸ ساله است دوبار عمل کرده و اینبار دفعه‌ی سوم است، چشمش هم درست نمی‌بیند بردند دکتر گفت شماره‌‌اش ۷،۸ است و عینک ته‌ استکانی شد همراهش ... 
پ‌ن۱: قبلا فکر می‌کردم این‌ها مربوط به نسل‌های پیش است، نسل همان که بعد از داشتن سه دختر دوباره ازدواج کرد بخاطر نداشتن منگوله‌ی پای تابوت، اما حالا می‌فهمم جاهلیت هیچ وقت نمی‌میرد ، فقط رنگ و لعابش تغییر می‌کند.
پ‌ن۲: خاله می‌گفت بخاطر اینکه تمام فرزندانم پسر هستند همیشه شاکر بودم اما خب گاهی ته دلم می‌گویم خوش به حال مادرت، دختر همدم و مونس پدر و مادر است.
پ‌ن۳: خواستم عکس بچگی‌های خودم رو بذارم ترسیدم چاقویی، چیزی دستتون باشه:D

خماری

میگن آدم‌ها رو از روی آهنگ‌هایی که مدام و توی خلوت خودشون می‌شنون هم میشه شناخت، با این حساب من این روزها باید یه دائم الخمر باشم! که همش داره آهنگ "سلام من به تو یار قدیمی ؛ منم همون هوادار قدیمی..." از هایده رو می‌شنوه و باز دوباره و دوباره و دوباره ...

میگن مستی گناهه به انگشت ملامت

باید مست‌ها رو حد زد به شلاق ندامت

سبوی ما شکسته درِ میکده بسته

امید همه‌ی ما به همت تو بسته ...


+ شما چی ‌می‌شنوید این‌ روزها ؟


صدای پای کاروان می‌آید...


پ‌ن۱: کاش ... ای کاش مسلم از دارالاماره فریاد بکشد، حسین‌‌‌ جان ! جانِ اکبر نیا ...
پ‌ن۲: در روز عرفه به یاد هم باشیم، یقیناً دعا اثر دارد!
التماس دعا

پشت ماشینی


+ عصر چهارشنبه رو با بانوچه لبِ ساحل بوشهر گذروندیم، جای خیلی از دوستان بلاگر خالی بود :)



تبلیغات

۱) خانمه تو تلویزیون یه ظرف بزرگ رو برداشته اورده میگن این چیه؟ میگه من همیشه مشکل نگهداری رب داشتم، از وقتی ربی خریدم دیگه راحت شدم!
من ۵ ساله آشپزی یاد گرفتم، خواهرم ۲۰ ساله اشپزی می‌کنه و مادرم حدود ۴۰ سال، خدا شاهده تا حالا هیچ وقت مشکل نگهداری رب نداشتیم، البته هنوز از بی‌بی نپرسیدم، شاید مثلا بی‌بی در طول این ۶۰ سال یه بار به مشکل برخورده باشه!
شما چطور؟ آیا از مشکل نگهداری رب رنج می‌برید؟! :))

۲) خانمه یه چاقو‌ی‌ مخصوص کشتن گاو گرفته دستش و یه سیب‌زمینی هم گذاشته زیرش، هی چاقو رو فشار میده و هی بیشتر اخم می‌کنه،اخر سر هم عرقش رو با دست خشک می‌کنه و باز دوباره به کارش ادامه میده! 
خواستم بگم عزیزم اونی که شما دست گرفتی مخصوص تکه پاره کردن شیر و ببره نه سیب زمینی بخت برگشته، پیشنهاد من به شما اینه که حتما اول یه دوره‌ی فشرده‌ی آموزش سرخ کردن تخم مرغ ببینید بعد بیاید سراغ سیب‌زمینی! :))

۳) چند وقت پیش تلویزیون کارخونه‌ی تولید رب و مزارع‌شون رو نشون می‌داد، بعد گوینده میگه حتی با وجود افزایش دوبرابری قیمت گوجه در بازار ما در دو سال گذشته هیچ افزایش قیمتی نداشتیم! خب عزیزم این نشون‌دهنده‌ی کاردرستی شما نیست، بیا توضیح بده بگو در دو سال گذشته به جای گوجه چی تو اون رب‌ها ریختی که افزایش قیمت گوجه تاثیری روش نداشته؟! حتی اگه گوجه‌ها رو هم از مزارع خودت برداشت کرده باشی بازم نمیشه افزایش قیمت‌های دو ساله تو بازار هیچ تاثیری روی شما نداشته باشه مگه اینکه از جای دیگه تاثیرات رو کم کرده باشی!

۴) جایزه‌ی تبلیغ برتر هم می‌رسه به تبلیغ اینترنت ایرانسل، پسره و دوستش می‌خوان فیلم دانلود کنن، دوستش می‌پرسه خیلی طول می‌کشه؟ پسره میگه نه! بعد نشون میده پسرها پیر شدن و هنوز دانلود نشده.
یعنی خدا رو شکر که غذا رو نمیشه از اینترنت دانلود کرد، وگرنه با سرعت اینترنت‌های ما نون خشک هم بهمون نمی‌رسید :))

زن،زن، زن...

ساعت حدود دوازده ظهر است،آفتاب سوزان مرداد مستقیم می‌تابد و هر جانداری را بی‌جان می‌کند ،از خیابان وارد کوچه می‌شوم. جلوتر چشمم به اوستا نماکاری می‌افتد که دیوار بیرونی منزل همسایه‌ را سرامیک می‌زند ، چفیه‌ای را دور موهایش بسته و لباس‌های نازکش غرق در عرق خیسِ خیس است.
موتور پسر همسایه از کنارم می‌گذرد و در سمت دیگر کوچه، جلوی منزل‌شان می‌ایستد؛ صدای مکالمه‌یشان از دور به گوشم می‌رسد.
[پسر همسایه از دور فریاد می‌زند]_کار کردن تو ای گرما حرومه(حرام) والا، پیلی(پول)که تو ای گرما در بیاری هم حرومِ حرومه بخدا!
[اوستا نماکار از سمت دیگر کوچه می‌گوید]_ زن و بچه داری؟!
پسر همسایه که صدای اوستا را درست نشنیده می‌پرسد: چه ؟
_میگم زن گرفتیه؟
میان اوستا و پسر همسایه رسیده‌ام ، با دستمال کاغذی عرق‌های نشسته روی صورتم را پاک می‌کنم، عینک آفتابی را کمی بالاتر می‌آورم تا بتوانم راحت‌تر اوستا را ببینم!
_ نه!
[اوستا نگاهی به من می‌اندازد و لبخند کم‌جانی می‌زند]_هی... همی زن و بچه‌ نداری که ایطوری میگی نه؛ زن ، زن ، زن‌ ...
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan