هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


کوله پشتی مهر

فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ 》 
"پس هر که هم‌وزن ذره‌اى نیکى کند [نتیجه] آن را خواهد دید"


از خودمان شروع کنیم (۱)

خوب یادم هست از همان کودکی‌ از اینکه کسی اسمم را کج یا خلاصه کند بدم می‌آمد، مثلا همان موقع‌هایی که فرشته را از روی محبت یا صمیمیت "فری" یا بقیه از روی شوخی‌های دوستانه "فرشتو" یا "فَرو" می‌گفتند احساس خوبی نداشتم ؛ یادم نمی‌آید به فری گفتن‌ها، با وجودم دوست نداشتن، واکنش خاصی نشان داده یا گفته باشم که مرا اینگونه خطاب نکنید اما به فرو و فرشتو همیشه با شوخی یا عصبانیت واکنش نشان می‌دادم تا مبادا عادت شود و بماند، تا جایی که امروز تقریبا همه می‌دانند که نباید مرا فرشتو یا فرو خطاب کنند وگرنه ناراحتی‌ام را در پی دارد!
متاسفانه در نواحی ما تا حدود زیادی مرسوم است که اسامی اشخاص را درست ذکر نمی‌کنند و یا به عبارتی اسامی را کج می‌کنند مثلا اسم زیبای مریم را مَرو یا مریَمو و نام مبارک علی را علو خطاب می‌کنند!
دقیقا نمیدانم از کی اما فکر می‌کنم از همان زمانی که فهمیدم چقدر به نامم حساسم قانون "اسم مردم رو درست بگید" را در خانه اجرا می‌کنم، فرقی نمی‌کند فرد مقابلم چه کسی باشد پدر یا مادر یا خواهر و برادر، در هر صورت متذکر می‌شوم که اسم کسی را کج نکنید همان‌طور که دوست ندارید کسی اسم شما را کج کند، اما در طول این یکی ، دو سال به نکات جالبی هم پی بردم.
۱) اسامی خیلی از افراد کج جا افتاده است! مثلا همسایه‌ی ما سردار نام داشت (خدایش بیامرزد) اما همه او را سردارو صدا می‌کردند و پسرش جواد را جوادو، وقتی علت را جست‌جو کردم به این جواب رسیدم "خودشون (خانواده‌اش) هم بهش همین رو میگن، وقتی خودشون میگن خب مردم هم همین رو میگن"!  یا دیگری که اسمش سیامک است و از همان بدو تولد خانواده‌اش او را "سیُو" خطاب کردند و حالا هیچ کس سیامک را به زبان نمی‌آورد و حتی خیلی‌ها اسم صحیحش را نمی‌دانند! وقتی در خانواده حرمت اسامی و اشخاص حفظ نشود و خودمان برای خودمان یا نزدیکانمان احترام قائل نشویم انتظار داشتن از دیگران سخت است!

۲) دخترها و البته بیشتر پسرها در جمع‌های دوستانه اسامی دوستانشان را کج می‌کنند، مثلا محمد را ابتدا مَمَد و وقتی کمی صمیمی‌تر شدند یا برعکس بحثی بین‌ آنها پیش آمد آن را مَمَدو خطاب می‌کنند به همین طریق حسین که حسینو و حسن که حسنو یا زهرا که زَهرو و فاطمه که فاطو* خطاب می‌شوند‌ و سپس این خطاب‌ها از جمع‌های دوستانه خارج شده و وارد اجتماع می‌شود و در بسیاری از موارد برای همیشه روی فرد باقی می‌ماند. از همان ابتدا نسبت به تلفظ صحیح اسمتان واکنش نشان دهید تا گرفتار عواقب بعدی آن نشوید.
* فاطمه را هرگز فاطو خطاب نکنید، پیامبر به فاطمه و حرمت آن بسیار تاکید داشته‌اند.

۳) متاسفانه بعضی از اسامی کج بودنشان عادی شده‌ است! مثلا ممد و علو و فاطو و زهرو در جامعه‌ی ما جا افتاده‌اند و دیگر کمتر کج شده‌ی این اسامی را بد می‌دانند!
نکته: بعضی از اسامی و القاب و ... در زبان عامیانه دچار فرسایش شده‌اند! مثلا کربلایی که کَل یا مشهدی که میش گفته می‌شوند یا مثلا ابراهیم که ابریم جا افتاده‌ است خارج از قاعده‌ی کج کردن هستند.

خوش به حال انارها...

عادت کرده‌ام ، دیگر عادت کرد‌ه‌ام شب‌هایی که غمگینم، نگرانم، ناراحت یا عصبانی‌ام خوابش را ببینم‌.
 شبِ بدی را سپری کرده بودم و با چشمان اشک‌آلود سر روی بالش گذاشتم، طبق معلوم میانش رسید و امضایش را زیر خوابم زد؛ صبح در نگاهِ آینه به خودم خیره شدم و حاصل خوابِ نصف و نیمه‌ی دیشب را در پلک‌های ورم کرده و سردرد منزجر کننده‌ام دیدم، آرام شروع به زمزمه کردم و از آینه دور شدم، ظرف‌ها را شستم، پیازهای خرد شده را روی اجاق گذاشتم، برای بار صدم زیر لب زمزمه کردم، وسط سرخ کردن سیب زمینی‌ها صدایی از پشت سرم بلند شد، با عجله اشک‌های غلتیده روی گونه‌هایم را پاک کردم.
_ چی می‌خونی؟
مکث کردم، صدای گرفته و بغض کرده‌ام را که گویی از وسط چاهی عمیق به گوش می‌رسید بلندتر کردم :
یادم نمی‌کنی و ز یادم نمی‌روی ... یادت بخیر یار فراموش‌کارِ من !


قلعه

وقتی این روزها اوضاع مملکت را می‌بینم یاد "قلعه" بازی کردن خودم می‌افتم، یاد صدای روی مُخ آن مردک وراج که پشت سر هم می‌گفت:" سرورم آذوقه کم است ؛ سرورم مردم گرسنه هستند ؛ سرورم رعایا دست به شورش زده‌اند؛ سرورم از انبار دزدی شده است، سرورم..." البته چندباری هم به خاطر دارم که گفت "سرورم مردم راضی هستند؛ سرورم مردم بسیار شما را دوست دارند، سرورم..." و از این دست حرف‌های تخیلی که فقط مختص بازی هستند!
امشب هر چقدر به مغزم فشار اوردم نتوانستم جملاتی را که در زمان کمبود سرویس بهداشتی به کار می‌برد به خاطر بیاورم ولی به نظرم باید می‌گفت "سرورم مملکت را گند گرفته است" آره، به نظرم باید همین را می‌گفت: مملکت را گند گرفته است ...



وصیت

میگه: خب، یه نصیحت کوتاه بکن !
میگم: من حوصله‌ی نصیحت مصیت ندارم؛ ولی ... بهت وصیت می‌کنم، تو زندگیت زاپاس زندگی هیچ احدی نشو ...


خسوف

ماه ، ستاره ، خسوف ، کسوف ، آسمان ، زمین ، همه و همه بهانه است!
ماه تویی!
عزیزا! کدام خسوف؟ تو که قرن‌هاست لابه‌لای آسمان تاریک جهان گم شده‌ای ...

+ سلام حضرت دلبر! سلام قرص قمر! ... زمین که لطف ندارد، از آسمان چه خبر؟



می‌گذرد ...

《 عندما تکون الشّمس فی قمّة حکومتها وسط السماء و تحرق الابدان و النّباتات ، لا تنسَ انّها ستغرب بعد ساعات قلیلة! 》

هنگامی که خورشید در اوج حکمرانی خود در دل آسمان قرار دارد و بدن‌ها و گیاهان را می‌سوزاند، فراموش مکن که بعد از ساعات اندکی غروب خواهد کرد! "

+ وسط تست‌های عربی هم جملات قشنگی پیدا می‌شد :)

++ واقعا نمیدونم جواب این همه محبت‌ تو پیام خصوصی‌هاتون رو چطوری بدم، از همتون بخاطر پیام‌های محبت‌آمیز و پیگیری‌ها و دعاهای قشنگتون یک دنیا ممنون و متشکرم!

حال مادرم الحمدلله بهتره و از بیمارستان مرخص شده؛ متخصص اول یه سری احتمالات داده بود که شکرخدا بعد از بررسی‌های دکتر جراح دیروز گفتن مشکلی نیست‌، الان هم گرفتار دکترهای دیگه است تا کاملا چک بشه و مطمئن بشیم که ان‌شاءالله مشکلی نیست.


تجویز پزشک من حرم درمانیست...


+ میلاد امام مهربونی‌ها، امام رضا(علیه‌السلام) مبارک!

 امیدوارم دلتون به لطف رضا همیشه راضی و شاد باشه :)

++ شب عیده، امشب یه نفر کنار پنجره فولاد رضا نشسته، یه نفر شیفت و گرفتار کار، یه نفر تو خونه‌اش تخت خوابیده یه نفر هم از این پهلو به اون پهلو میشه و خوابش نمی‌بره، اما این وسط یه عده چشم انتظارن، یه عده تو بیمارستان‌ها مریض دارن و دل نگرانن، یه عده هم رو تخت بیمارستان از دور زمزمه میکنن "السلام علیک یا علی‌ بن موسی الرضا المرتضی" !

دعا کنید، برای همه‌ی مریض‌ها دعا کنید که امام رضا مریض‌ها رو شفا میده!

+++ اون گوشه کنارها، کنار دعا برای همه‌ی مریض‌ها اگه شد برای مادر منم دعا کنید، مادرم امشب رو تخت یکی از همین بیمارستان‌ها بستریه.


سوختم، چه آتشی نگاه تو دارد...

با لبخندی اناری و نگاهی نافذ چشم به نیم‌رخم می‌دوزد ، در دلم سونامی سوماترا به پا می‌شود اما نگاهم همچنان آرام است؛ پس از لحظاتی سال‌واره می‌گوید :
_ میگن یه نفر رو هر چقدر بیشتر دوست داشته باشی بیشتر شبیه‌ش میشی!

سر می‌چرخانم.
_ کی میگه ؟
_نمیدونم! احتمالا محقق‌ها دیگه!

دل دل کردم، باید جسارت به خرج می‌دادم و می‌پرسیدم "پس چرا من کپی برابر اصل تو نشدم؟" ، نشد!
_ چرت و پرت گفتن !
_ ولی به نظر من که راست میگن، یه مدته احساس می‌کنم خیلی شبیه‌ش شدم!

بند دلم پاره شد ...

+ این اهنگ رو خیلی دوست دارم ، بشنوید :)


دریافت


رویای نویسندگی

من هم مثل انبوه کسانی که بعد از بارها قلم به دست گرفتن و ثبت خطوط فکری‌شان بر صفحات کاغذ رویای نویسندگی و انتشار افکار و نوشته‌ها در ذهنشان جرقه می‌زند بارها به این رویا فکر کرده‌ام.
گاه در وسط خیال‌های نرم و لطیفم غرق شده و به موضوعات و ایده‌های مختلف فکر می‌کنم هر چند که به گمانم هیچگاه نتوانسته‌ام به افکارم سامان کاملی بدهم و رویا را به نقطه آرزو یا هدف برسانم، اما حال که به واسطه دعوت "ثریا" چند روزی دقیق‌تر و بهتر به این موضوع فکر کردم بالاخره توانستم تا حدودی علایق و سلایق خودم را دسته‌بندی کرده و نظم و ترتیب بهتری با آنها ببخشم.
این چند روز به این فکر کردم که اگر قرار باشد روزی اثری از من بر صفحات کاغذ بماند و سالها بعد از حیاتم یا حتی در اثنای روزهای زندگی‌ام من را با آن به خاطر بیاورند دوست دارم این یادآوری چگونه باشد؟
 اولین پاسخم را در روزهای خنک پاییزی یافتم، یک روز خنک پاییزی بعد از ذکر نام خدا احساسات، افکار و تجربیاتم را از روزهای سپری شده در تمام این سال‌های قمری و شمسی و میلادی در قالب یک رمان و زندگی‌نامه می‌نویسم، از امیدها و ناامیدی‌ها، فرازها و فرودها، رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، ایستادن‌ها و شکستن‌ها؛ و بعد کتاب حاصل از آن را که به مثابه‌ی تمام آموخته‌ها و اندوخته‌هایم است به تعدادی از دوستان خاصم هدیه می‌کنم!
دومین پاسخ را با یادآوری شوق و ذوق و کنجکاوی‌ام به هنگام خواندن کتاب‌ها و ماجراهای معمایی و جاسوسی و جنایی یافتم؛ همیشه این دسته از کتاب‌ها را با علاقه خوانده‌ام و از درگیر شدن ذهنم با ماجراهای آن و حدس و گمان و تلاش برای حل معماها در خلال خواندن کتاب احساس رضایت و لذت کرده‌ام بنابر این بدم نمی آید اگر روزگاری با نوشتن یک ماجرای جذابِ واقعی در ذهن مخاطبانم بمانم.
 ترجیحم برای سومین کتاب هم نوشتن قطعه‌های ادبی است، لطافت و آرامشی که قطعه‌های زیبای ادبی بر روح و روان خوانندگانی چون من هدیه می‌دهند انچنان قوی و تاثیرگذار است که طمع هدیه دادن چنین احساساتی به دیگران را در من زنده می‌کند، هر چند نوشتن تمام این ایده‌ها و به واقعیت تبدیل کردن رویاها اول مستلزم حیات و بعد تراشیده شدن چند باره‌ی این قلم تازه‌کار و نتراشیده و سپری شدن عمری طولانیست.
+ متشکرم از ثریای نازنین بخاطر دعوتش و اقای صفایی‌نژاد بخاطر این چالش:)
++ دعوت میکنم از گلاویژ و حوا برای شرکت در چالش نویسندگی کتاب :)
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan