هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


از زندگی

وسایلم رو جمع کردم که برم حمام، اطلاع دادن که آب گرم قطع شده! بعد از اون حدود ۲ روز آب گرم خوابگاه قطع بود، از کلاس بر می‌گشتیم و آبی برای حمام رفتن نبود، از پیاده‌روی می‌اومدیم و آب نبود، کلاس داشتیم و آب نبود، لباس کثیف داشتیم و آبی برای شستن نبود!
امروز صبح اطلاع دادن که آب گرم وصل شده ، زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و فکر می‌کردم به اینکه همین آب گرمی که حداکثر ۲ روز ازش بی‌بهره بودم هم عجب نعمت بزرگیه، همین آب گرمی که همیشه در دسترس بود اما فقط دو روز نبودنش کلافه و عصبانی‌مون کرده بود، ولی حالا که برگشته یک دفعه کلی آدم ارزشش رو بهتر میدونن، ولی بازم تا کی؟ تا چند روز بعد که دوباره وجودش عادی بشه!
+ قدر آدم‌ها و نعمت‌های همیشگی زندگی‌مون رو بهتر بدونیم، نذاریم وقتی نبودن یادمون بیوفته که چقدر بودنشون خوبه :)
++ آب هست اما کم است.

روزنوشت

کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه‌ بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی می‌کشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی می‌کردم!
کوله‌ام را روی‌ دوشم انداختم و به مسیر دوست‌داشتنی روبرو دل سپردم!
قدم می‌زدم ، هوای خنک و دل‌پذیر مسیر را به ریه‌هایم کشیده و گوش‌هایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقه‌ی بعد نشسته بودم در حریم دلبری که حدود ۴ ماه است رفاقتمان را پذیرفته و گاه و بی‌گاه میزبانمان می‌شود.
حالا که دارم این پست را می‌نویسم نیز روبروی ضریح نشسته‌ام، خلوت است و آرام ، فقط گاهی صدای پیرزنی که می‌پرسد "قبله کدوم‌ وره دخترم؟" یا پچ‌پچ آرام خادم‌های نشسته کنار درِ ورودی که می‌خندند و دستور غذاها را با هم دوره می‌کنند خط کمرنگی می‌کشد بر آرامش دوست داشتنی امام‌زاده!
اینجا مدت‌هاست که سرپناه روزهای ناآراممان شده، کمین‌گاه روزهای طوفانیمان، قلبمان را تسکین می‌دهد و از دلتنگی برای حرم حضرت سلطان می‌کاهد، هر چه باشد برادر بوی برادر می‌دهد...
نذر کرده‌ام "گر از این غم به در آیم" رفاقتمان را محکم‌تر کنم، چند رکعتی نماز بخوانم به نیت اجابت و چند پنج‌شنبه را میهمان رفیق باشم ...

+ با تاخیر روز زن و روز مادر و عید میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک.

زمستون

[ آی ] زمستون خدا سرده ، دمش گرم :)

+ هوا عالیه ، سردِ سرد، تو حیاط یه چرخ بزنی لرز بر می‌داری ، و خب کیه که ندونه من عاشق زمستون و همین سرماهای قشنگشم؟ :)
++ یه عالمه چراغ روشن دارم که دارم سعی می‌کنم‌ کم‌کم بخونمشون :)
خب دیگه شما چه خبر ؟ :)
+++ غمگینم، مثل دختری که فردا داره میره و وقتی برمی‌گرده دیگه زمستون شهرش تموم شده!


خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد (1)

سفیدی برف‌های نشسته بر کوه‌ها ضربان قلبم را بالاتر می‌برد، اتوبوس از مسیر برفی می‌گذرد و چشمم به منظره‌ای می‌افتد که در انتهایی‌ترین جای مغزم؛ دقیقا کنار صندوقچه‌ی آرزوهایم ایستاده، کلبه‌ای وسط برف‌های دست نخورده، با سقفی شیروانی که از برف پوشیده است و تک چراغ آویزان بر در ورودی‌اش از دور خودنمایی می‌کند، اطراف خانه درخت کاج یا سروی که غرق در برف باشد نمی‌بینم که تصویر رویایی‌‌ام را کامل کند اما تا همین‌ جایش هم می‌تواند شادی را در شریان‌هایم به غلیان بیندازد، احساس شعف را در سلول به سلول تنم حس می‌کنم!
زیر گوش دوستم زمزمه می‌کنم "ای خدا! چقدر قشنگه اینجا، منو یاد آنگلبرگ رویاهام می‌ندازه... [می‌خندم] آی ، زمستون خدا سرده، دمش گرم!".
او هم مثل من از دیدن کوه‌ها و مسیرهای برفی خوشحال است، دوتایی چشم دوخته‌ایم به زیبایی اعجاب انگیز روبرویمان؛ اما او برخلاف من سرما را دوست ندارد، عاشق گرما و تابستان است و با هر سرمایی شال بافتش را روی سرش پایین‌تر می‌کشد، پالتویش را دور تنش محکم‌تر می‌کند و آرام زمزمه می‌کند "من خیلی سرماییم"!
دلم می‌خواهد این‌جای مسیر کش بیاید، آنقدر این صحنه را مقابل چشم‌هایم ببینم که در هر پلک بر هم زدنی مقابل چشمانم جان بگیرد.
مسیر تمام می‌شود و مشهد برفی در برابر چشمانم تن‌نازی می‌کند، زیباست، شهر امام رئوف در این غروب برفی چندین برابر زیباست، آه می‌کشم و حسرت می‌خورم که چرا روزهای دانشجویی‌ام را در همین شهر نمی‌گذرانم، چرا هر روز در هوای امام رضا تنفس نمی‌کنم، همان‌جا در تصمیمم محکم‌تر می‌شوم "باید کلاس‌هام رو طوری بچینم که حداقل ماهی یکبار زیارت مشهد تو برنامه‌ام باشه، نکنه چشم به هم بذارم و سال‌های دانشجویی و همسایه‌ی امام رضا بودن بدون دیدن همسایه‌ام تموم بشه، مبادا من بمونم و حسرت یه دیدن سیر و راضی کننده‌ی حضرت رضا!"
راهی حرم می‌شویم، هر چه فاصله کمتر می‌شود اشتیاقم بیشتر می‌شود، به قول حضرت سعدی "جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید" ، در حرم رفیقی کنار پنجره فولاد منتظرمان است، بعد از کمی چشم گرداندن محبوبه‌ی شب را با آن چهره‌ی مهربان پیچیده در روسری زیبای سبزآبی‌ش می‌بینم؛ برخلاف هوای شهرش گرم و مطبوع است، مهربان و دوست داشتنی، آرام و نجیب! نیم ساعتی را در رواقی می‌نشینیم، مردم دعای کمیل می‌خوانند و ما از همه‌جا حرف می‌زنیم، از بلاگستان؛ دوستان بلاگر، دانشگاه؛ خوابگاه و ... وقت کم است و دیدار بعدیمان را به زمان برگشت از بوشهر موکول می‌کنیم ؛ می‌رویم اما من دلم کنار مهربانی یک دختر مشهدی جا می‌ماند.
شب را در اتاق گرم دوستم و کنار خانواده‌ای مهربان سر می‌کنم تا صبحِ فردا مسیرم را به راه‌آهن و بلیط مشهد_شیراز کج کنم.
صدای ضربان قلبم را می‌شنوید؟ درخشش ذوق را در چشمان منتظرم می‌بینید؟ بعد از سه‌ماه و نیم راهی خانه‌ام، راهی آغوش گرم مادرم، خنده‌های کودکانه‌ی سارا و سبحان، مهربانی خواهرانم، دلتنگی پدر و برادرهایم؛ گرمی دوستانم، خوشمزگی بندری، بوی قلیه‌ماهی، نم‌نم باران گناوه و عطر بَل‌بَل پیازی و ... زیبایی بی حد خلیج!
سلام بوشهر!
+ خونه‌ی هم‌کلاسی و دوست خوابگاهم :)

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است...

«‏سلاماً علی من حاربَوا الّیل و عِند الصّباح بالاکفانِ قد عادوا...»
‏سلام بر کسانی که شب را می‌جنگند و صبح هنگام، با کفن باز می‌گردند...

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۲]

معشوق پاییزی من، سلام!

به تو گفته بودم که همیشه خیابان‌گردی‌ در تاریک روشن شب را دوست دارم؟ گفته بودم چقدر از قدم زدن‌ زیر نور چراغ‌های کوچه ذوق می‌کنم؟ نه، نگفته بودم!

رفته بودم خیابان‌گردی، رفته بودم تا شاید باد از میان موهایم بگذرد و خیالت را هم با خود ببرد، رفته بودم بلکه بارانِ خیابان‌های این شهر خاطرات شب‌‌‌های با تو بودن را بشوید ، رفته بودم بلکه روی یک نیمکت خاطرات تک نفره بسازم، رفته بودم...

یادم نیست چقدر پیاده‌رو‌ها را گز کرده و به تو فکر کردم، یادم نیست چقدر هی میانشان جای خالی‌ات را انکار کردم، ولی خوب یادم هست اولِ دیوار کلیسا که رسیدم باد عطرت را آورد، جلوتر رفتم و چراغ‌ها سایه‌ات را روی دیوار نشانم دادند.

 یادت هست کنار دیوار کلیسا چه گفته بودی؟ "میبینی دنیا رو؟ حالا اگه مسیحی بودم می‌رفتم داخل، زانو می‌زدم و به گناهم اعتراف می‌کردم، می‌گفتم آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، عاشق شدیم، عاشق همین دختره‌ی ور پریده‌ی چش سفید؛ چیه چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ ها؟ عاشق ندیدی یا مجرم؟".

بین خودمان بماند ولی راستش را بخواهی من هم گاهی دلم می‌خواست مسیحی بودم، می‌رفتم داخل اتاقک اعتراف، زانو می‌زدم و می‌گفتم" آقای پدر ما یه خبطی کردیم، غلط زیادی کردیم، اصلا قند خوردیم و یه روزی دل دادیم، دل دادیم به آدمی که مالِ ما نبود، به آدمی که موندن بلند نبود، آدمی که حرفش اصلا حرف نبود، قولاش هم مردونه نبود؛ آقای پدر ما یه غلطی کردیم و دل دادیم به مردی که ... نبود؛ حالا میگین چه کنیم؟ بگین با کدوم آب مقدس میشه گناهم رو بشورم؟ اومدم توبه کنم از گناه دل‌ شکستن، که بدجوری دل خودمو شکستم..."، اما حیف که در مذهبم اعتراف به گناه خود گناهی‌ست بزرگ!

هنوز سایه‌ات روی دیوار بود ولی ... وقتی برگشتم رفته بودی! محمد می‌گفت خیالاتی شده‌ام، سایه‌ی یک رهگذر بوده؛ اما مگر می‌شود سایه‌ی تو را نشناسم؟ اصلا مگر می‌شود آدمی خودش را نشناسد؟

یاد لوسیِ نارنیا افتادم که اصلان را دیده بود و گفتند توهم است، اما او اصلان را دیده بود، اصلانی که فقط چشم‌های لوسی او را می‌دید، اصلانی که گلایه کرد "پس چرا دنبالم نیومدی لوسی؟" کسی چه می‌داند شاید تو هم روزی گلایه کنی، شاید تو هم‌ روزی پشیمان شدی و عزم برگشت کردی، هان؟ نمی‌شود؟

 اما... اما لطفا، به سوسوی چراغ‌های آخرین خیابانمان روزی که پشیمان شدی برنگرد، نگذار تصویر پُر صلابتت بریزد؛ میدانی! من خدایت نیستم که ببخشم‌، لطفا تو هم بنده‌ی تواب من مباش، به جان آخرین بارانمان حالا که رفته‌ای دیگر برنگرد‌...

محمد می‌گفت توهم است، راست می‌گفت توهم بودی شبیه دوست داشتنت، شبیه ماه، شبیه شب، شبیه دیوارهای کلیسا، شبیه من، شبیه محمد، شبیه همه‌چیز، شبیه همه چیز ...

راستی دیدی چه شد؟ آمده بودم خاطراتت را باد از سرم ببرد اما نمی‌دانستم تو حتی باد را هم آغشته به خاطراتت کرده‌ای...


+ از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم ... خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم!

++ میلاد حضرت مسیح و سال نوی میلادی مبارک :)


سلام زمستونی :)

و اینک شروع زمستانِ عزیز و زیبا، مادر پیر فصل‌ها !


+ شب یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی شربت‌‌ها و شیرینی‌هایی که امشب خوردید!

++ خب من امسال دیوان حافظ در دسترس ندارم ولی طبق پارسال، امسالم حافظ گفته هر کدومتون هنوز مزدوج نشدید امسال مزدوج می‌شید دیگه، دست بردارید از سر اون دیوان بدبخت :)))


برای ندیدن!

وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکی‌ها خوش اومدی"!
در آینه به چشم‌هایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشه‌ی مستطیلی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی می‌کرد خستگی‌اش را پنهان کند.
حالا بهتر می‌فهمیدم که چرا عاشق شب و تنهایی‌ام، عاشق تاریکی شب‌های بلند و نشستن در عصرهای تاریک و روشن اتاق!
نور! من از نوری که اطرافم را روشن می‌‌کرد بیزار بودم؛ من از نور به تاریکی اتاق پناه می‌بردم، شبیه انسانی که از تنهایی به آغوش هر اهل و نااهلی پناه می‌برد!
به شیشه‌ی عینک دقیق‌تر شدم، در ذهنم گذشت " کاش می‌شد به جای شفاف شدن تاری‌ها، زشتی‌های دنیا محو می‌شد!" اما حیف که عینک‌ها معجزه نمی‌کنند، پیامبری با معجزه‌ی عینک مبعوث نمی‌شود و هیچ کجای تاریخ نمی‌نویسند در فلان سال یک عینک جادویی توانست جنگ، فساد، ظلم ، خیانت یا ‌... را ناپدید کند!
از این‌ها گذشته کاش یک روز هم عینکی بسازند که بتوان با آن کسانی که نمی‌خواهی را نبینی، زشتی‌ها را نبینی، پلیدی‌ها و خستگی‌ها را نبینی، حتی تاریکی‌ها را هم نبینی‌...
 کاش روزی عینکی بسازند که با آن نبینی ...!
+ زین‌پس یک عدد فرشته‌ی عینکی هستم :)

ندیده دلم برایت تنگ است...

نشسته‌ام روی تخت و یلدای محمد معتمدی می‌شنوم، دلم تنگ خانه است و اضطراب درس‌ها هر آن به سرم هجوم می‌آورد، فیزیک را دیشب خوانده اما از پس تمریناتش بر نیامده بودم، ریاضی‌ام مانده، هر شب الگوریتم‌های مبانی را  تمرین می‌کنیم ، زبان هم ‌‌‌که ...
از آن طرف هر کس که تماس می‌گیرد منتظر معدل الف است و مدام تکرار می‌کند که می‌توانی!
خسته‌ام، از نفهمیدن درس‌ها خسته‌ام و حس نرمال نبودن عجیب بهم فشار آورده است.
دلم یک‌هم‌پا می‌خواهد، یکی که در این سرمای شبانه‌ی زمستان هم‌قدمم باشد، برایم شعر بخواند، برایش شعر بخوانم، سلیقه‌ی موسیقی‌ام را بشناسد و برایم آواز بخواند، ساز بزند، از همان‌هایی که در سرمای زمستان تنت را گرم می‌کند‌، با هم از دلتنگی و باران و شب و پاییز و زمستانِ زیبا بگوییم، بیخیال درس‌ و ترس افتادن و نگرانی‌های روتینم شده و در حجم بودنش حل شوم، این روزها در این تنهایی دلم فقط یک‌نفر می‌خواهد که هم‌قدمم شود، یک نفر که کنارش خودم باشم ، یک نفر که ترس تنهایی و نیمه‌شب را از یادم ببرد، یک نفر که فقط هم‌پای شب‌های پاییز و زمستانم باشد ‌... 

+ هوا سرد است، انقدر سرد که نفس‌هایم بخار می‌شود، گاه‌گاهی هم نم بارانی می‌زند، دلم قدم زدن می‌خواهد، یخ کردن و لذت بردن از هوایی که مویرگ‌هایم در آن جان دوباره می‌یابند، اما اینجا همه در خودشان مچاله شده‌اند، سردشان است و به زمستان زود هنگام لعنت می‌فرستند، حس غربت می‌کنم؛ جایی که زمستان غریب است حس غربت می‌کنم ...

++ از شما چه خبر؟ :)

نامه‌های پنج‌شنبه [١١]

معشوق پاییزی من، سلام!
امیدوارم که در این سرمای پاییزی شومینه‌ی روزگارت سخت گرم باشد.
حال که این نامه‌ را می‌خوانی مثل تمام شب‌های پاییز و زمستان در تاریکی اتاق روی تختم مچاله شده‌، به تو فکر کرده و برای دل ناآرامم زیر لب زمزمه می‌کنم " یه‌شویی، نیمه شویی، نیمه ز شو گل،  دل گریبونم گره سی دیدن یار..." و اشک امان چشمانم را بریده است؛ بدون تو هر سرزمینی غربت است و تمام مردم غریبه اما این روزها درد غربت بیش از پیش به سینه‌ام فشار می‌آورد، بیش از پیش خسته‌ام کرده و دلم در سینه به یادت بی‌قراری می‌کند!
محبوبم!
سوز سرمای آذر بر جانم نشسته؛ استخوان‌هایم از سرمای نبودت شکسته و اینک نسیمی مرا از پای در می‌آورد، کجایی؟ 
می‌خواهم بدانم در این سرمای پاییزی چه می‌کنی؟ به آغوش که پناه برده‌ای؟
 آخ که با تو از دیگری گفتن چه دردیست...

نمی‌دانم حالا که نامه‌ام را در دست گرفته‌ای چه احساسی در تنت جاریست، نمی‌دانم کدام خاطره‌ی مشترکمان را مرور می‌کنی، برف شاهو؟ کوچه باغ برفی؟ باغ انار پشت خانه؟ خیابان‌های باران زده، موسیقی جاده‌های شمال؟ بوی نارنگی؟ کدام؟ اما از من اگر می‌پرسی بگویم که سرتاسر نامه‌ام بوی پرتقال و باران می‌دهد، یادت که هست؟...
می‌خواهم اعتراف کنم که دلم بیش از همیشه برایت تنگ است؛ دلتنگی چون میوه‌ی نارسی که با قدرت به شاخه چسبیده بیخ گلویم را گرفته و می‌فشارد.
 دلم برایت تنگ است، دلم برایت تنگ است...

+ مثل باران بهاری که نمی‌گوید کی ... بی‌خبر در بزن و سرزده از راه برس!
++ آهنگ متن: بی‌وفا _ امین بانی
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan