پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹
معشوق پاییزی من، سلام!
نمیدانم از آخرین نامهای که برایت فرستاده بودم چند روز میگذرد ولی به خاطر دارم که بهار بود، حالا اما بهار رفته و جای خود را به تابستانی گرم داده است.
آنگلبرگ در این تابستان مطبوع سرشار از زیبایی شده، میوههای نوبرانه و گلهای رنگارنگش هر جنبندهای را به ذوق وا میدارد!
امروز صبح با تقتقهای در حیاط و بعد کوبیده شدن دستانی کوچک و ظریف بر در خانهام بیدار شدم، از اتاقم که بیرون آمدم نور ملایم و گرمای مطبوع تابستان از لابهلای پنجرهی شرقی به داخل خانه خزیده بود و صدای جیکجیک گنجشکهایی که روی درختان کمی دورتر نشسته بودند در هلهلهی بازی و شادی بچهها پیچیده بود، بوی میوهها و گلهای تابستانی که سراسر شهر را پوشیدهاند نیز چون شرابی گس مستیام را کامل کرد.
درِ کلبه را که باز کردم پابلوی کوچک را مقابلم دیدم ، از فروشگاه عمانوئل ظرف کوچکی شیر برایم اورده بود؛ بوسیده، تشکر کرده و به داخل خانه دعوتش کردم، میدانست که همیشه مقداری بیسکوئیت کاکائویی در کابینت آشپزخانهام دارم، پسرک بازیگوش سریع قبول کرده و به داخل آمد، بیسکوئیتها را در ظرفی ریخته و مقابلش روی میز قرار دادم، به سرعت دستان کوچکش را پر از بیسکوئیت کرد، بعد با لبخندی خداحافظی کرده و به جمع همبازیهایش پیوست!
بله جانم، خلاصهی همهی اینها اینکه زندگی خوب است...
اما ... راستش... اما ... نه، نه راستش را بخواهی هیچ کدام از اینها آنچنان که باید مرا سر ذوق نمیآورد.
چشمهایم را که میبندم لبخند زیبا و چشمهای مهربانت زیبایی دنیا را دو چندان میکند اما ... چشم که باز میکنم نبودنت تمام لذتهای دنیا را شسته و با خود به ناکجایی دور میبرد!
میدانی وقتی در کنار زیبایی دلت به دنبال زیباییهای بزرگتری باشد دیگر نمیتوانی لذت آنچه هست را به خوبی و شایستگی بچشی!
هر روز از صبح تا غروب به تو فکر میکنم، نبودنت هیچ چیز برایم باقی نمیگذارد، تو که نباشی دیگر نه بوی گلهای تابستانی، نه صدای گنجشکها، نه نور ملایم خورشید، نه عطر نوبرانههای تابستانی و نه حتی لبخندهای پابلو نمیتواند سر ذوقم بیاورد، آنچنان دلتنگی در وجودم ریشه دوانده که حتی دلم به کوهنوردیهای آخر هفته هم نمیرود.
عزیزِ جانم!
آشفتگی از سر و کول خانهام بالا میرود، پیراهنم را که بچلانی دلتنگی از سر آستینهایش چکه میکند؛ زنی شدهام که دلتنگی سخت در آغوشش گرفته و حتی یارای نفسی رها شده از آن را هم ندارد!
رها ... نه، خدا نکند که دمی از تو رها شوم!
محبوبم!
در این روزهای تابستانی تو را به خالق گلهای همیشه بهار و اعجاز چهار فصل می سپارم!
+ گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا ... حسن این خانه همین است که ویران ماند!