هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


یا صاحِبَ کُلِّ غریب

تو زندگی آرزوهای زیادی بوده که بهش نرسیدم؛ آرزوهایی هم بود که بهش رسیدم ولی بعد به خودم گفتم کاش نرسیده بودم، چون اون چیزی که فکر می‌کردم با اون چیزی که در واقعیت وجود داشت و اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت! اونجا بود که فهمیدم اون به صلاح نیستی که گاهی میگن یعنی چی! 
با همه‌ی این‌ها بازم وقتی که فکر می‌کنم می‌بینم حسرت اون‌هایی که بهشون نرسیدم، ای‌ کاش‌هایی که بعدش سرتا پای زندگیم رو گرفت بیشتر از درد اون‌هایی بود که بهشون رسیدم ولی متفاوت بودن از فانتزی‌ها و آرزوهام!
برای همین امشب براتون آرزو می‌کنم که به آرزوهاتون برسید، به آرزوها و امیدهایی که توی دلتون جوونه زده، به آرزوهایی که حتی اگه به صلاحتون نباشه ولی بازم زخم رسیدنشون کمتر از حسرت نرسیدنشون، کمتر از ای‌ کاش‌های بعدش [که حتی شاید هرگز اتفاق هم نمی‌افتادن] ، آزارتون میده!
امشب، میون همین شب‌هایی که بهش میگن قدر، میون همین شب‌هایی که میگن تقدیر یک سالمون رقم می‌خوره، آرزو می‌کنم خدا اول شهامت و جسارت موندن پای آرزوهامون رو بهمون بده و بعد به آرزوهامون، به امیدهامون که شاید آخرین نخ وصل کردنمون به ادامه‌ی این راه باشه، رنگ اجابت بزنه!

+ تاکید می‌کنم که تک خور نباشید ، التماس دعا :)

شمشیرت را غلاف کن!

《هیچ وقت خودتون رو با بقیه مقایسه نکنید》 ؛ 《شما چکار به مردم و بقیه دارید؟ آدم نباید خودش رو با کسی مقایسه کنه》 و ...
این جملات را در انواع و اقسام موقعیت‌ها ازش شنیده بودم ، در جاهای صحیح و ناصحیح، حتی وقتی طرف مقابلش از موضوعی خجالت می‌کشید و در مقام رفع بر می‌آمد.
حال اما همین او را دیده‌ام در جایگاه مشابه، فلان چیز را بخرم و فلان کار را انجام بدهم که مبادا پیش فلانی زشت بشود، کوچک بشوم و ... ؛ هر بار هم که دیده‌ام کسی در جایگاه قبلی خودش ظاهر شده و جمله‌ی "تو چکار به فلانی داری؟ خودت رو ببین" را گفته است با "نه این موضوع فرق داره، به هر حال زشته، آدم که نباید پیش بقیه زشت بشه" پاسخش را داده!

این روزها نشسته‌ام به تماشا!
 همه‌ی ما تا وقتی در موقعیت و جایگاه آدم‌های اطرافمان نباشیم، تا وقتی خودمان مستقیم با بعضی از مسائل برخورد نکرده‌ باشیم نظریه پردازهای قابلی هستیم، انواع و اقسام مشاوره‌ها، پند و نصیحت‌ها و ایده‌های متنوع را به طرف مقابلمان حواله می‌دهیم اما همین که خودمان در شرایطش باشیم دنیا زیر و رو می‌شود، به تقی وا می‌رویم، بهانه و توجیه و حاشا هم که همیشه دیوارشان بلند است، اصلا چه کسی می‌تواند حریف استدلال‌ها منطقی ما شده و شرایط بغرنج‌مان را درک کند؟

پایم را عقب‌تر می‌گذارم، کلاه قضاوتم را از سر بر می‌دارم، دستکش‌های نسخه پیچی برای دیگران را به گوشه‌ای پرت می‌کنم [ که ترک عادت موجب مرض است و یقین باز خواسته و ناخواسته به سراغشان خواهم رفت] و سرم را به نشانه‌ی شرم پایین می‌اندازم!
چندبار خارج از گود برای دیگران منبر رفته‌ام اما وسط میدان خودم قافیه را به نصایحم باخته‌ام؟!


ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده!

سرِ صبح بود، از آشپزخانه صدا زدم:《آرزو کو 》، صدایش از اتاق آمد:

_چِنِه؟

_دو زرده است!

چند ثانیه بعد صدای صلوات و دعا به گوشم می‌رسید!

غروب بود، پرتقالی از جا میوه‌ای یخچال بیرون کشیدم، با دست دیگرم کاسه‌ی کثیف ماست و بسته‌ی خالی چیپس را از روی کابینت برداشتم و راهی آشپزخانه‌ شدم، کمی از پوستش را که جدا کردم سرخی پیچیده در نارنجی‌اش خودنمایی کرد، لبخند زدم؛ خیر است ، چشم‌هایم را بستم، صلوات دادم، آرزو کردم که تا آخر ماهِ رمضان اجابت شده باشد!

شاید دارید با خودتان فکر می‌کنید"چقدر خرافاتی اینم" ولی باید اضافه کنم که موقع دیدن هر چیز نورانی در آسمان که حتی کمی بجنبد هم، با احتمال ۱% شهاب سنگ بودن، چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم، از همان بخش‌های انتهایی قلبم!

نه پشتش منطق و استدلالی هست و نه هیچ‌ چیز دیگری، فقط انگار با دیدن هر کدامشان  کورسویی امید بر قلبم می‌تابد، تک امید کوچکی جوانه‌ای ترد میزند، از همان‌هایی که دوست دارم انگشتانم را حصارشان کنم مبادا تندبادی ساقه‌ی نازکش را بشکند!

ماه رمضان اما نورِ کوچک این شمع جان می‌گیرد، می‌شود فانوس، پر نورتر، زیباتر، روشن‌تر!

دیگر منتظر بهانه برای اجابت نیستم، هر ثانیه‌اش امید اجابت است که از سلول‌قلبم شُرّه می‌کند، از سحری که صدای مناجات سحر در لابه‌لای شاخه‌های شاه‌توت می‌پیچد تا ظهری که گرسنه سر بر بالش گذاشته‌ و برای افطار دقیقه‌شماری می‌کنم، همه‌اش امید اجابت است و شوق دعا!

رمضان امسال اما دست‌هایمان بیشتر محتاج دعاست و دل‌هایمان هر لحظه دخیل بسته است برای اجابت؛ سحر و افطارش بوی نیاز می‌دهد، بوی احوال ملتی ناخوش که به آغوش خدا پناه اورده است!

یارب! اینک که آغوش گشوده‌ای بر مهمانانت دست نوازش بکش بر زخم‌هایشان، امید اجابت‌شان را ببین! در مرام تو بی‌مهری ندیدیم، مهمان را دست خالی و بی‌پناه به حال خویش رها کردن ندیدیم. دست‌هایمان را بگیر، توشه‌ی راه‌مان بده؛ آتش امید را در دل‌‌هایمان بگیران و در شب‌های تاریک چراغ‌مان باش، راه‌نمای راه‌مان، مبادا در این دشت ظلمانی بی‌انتها تنها رهایمان کنی!

یارب ...!

+ حلول ماه مبارک رمضان‌تون مبارک؛ مجدداً مثل هر سال تاکید می‌کنم که تک‌خور نباشید :)


آه‌م شروه شده ...

تنها نشسته بود توی حیاط، ماه مثل امشب نیمه بود؛ داشت برای خودش شروه می‌خوند؛ کنارش نشستم، گفتم:
_صدات هم خوبه‌ها!
_ ای صدام نی که خوبه، تَشِ دِلُم خُرِنگِه، آهُ‌م شروه شده!
_ مثه همونه که می‌فرماید "اگر آهی کشم افلاک سوزد"‌.
نگام کرد، با تمام غمش خندید!
_ تونَم هر چی ما بگیم یه می‌فرمایدی سیش داری‌ها!
سر چرخوندم سمت ماه، مثل امشب نیمه بود!
_تَشِ دل که خُرِنگ بو سی یکی ایاوو شروه سی یکی هم بیت، تَشِش همونه فقط آه‌ کو فرق ایکُنه!
یه نگاهی بهم کرد، سرش رو آروم تکون داد!
انقدر محو صداش شده بودم که نفهمیدم بعدش چی می‌خوند، فقط همین توی ذهنم مونده "فلک از روز اول ماتَمُم داد ..."


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۳]

معشوق پاییزی من، سلام !

حال که این نامه را می‌­خوانی بهار از راه رسیده ، شکوفه­‌های باغچه‌ی کوچکم شروع به آراستن شاخه‌ها کرده‌اند و صدای شرشر رودخانه‌ی میانی شهر نیز این زیبایی را دو چندان می‌کند!

دیروز که با خانم برانگلی در مورد تغییرات حیاط و زیبایی اعجاب انگیز شهر در بهار صحبت می‌کردیم ناگهان به کنار درخت آلوچه‌ی حیاط پشتی پرت شدم، به آلوچه‌های خوشمزه و لبخندهای نمکینت، به زیبایی شکوفه‌ها و نگاه شیرینت، به عطر بهاری که چون پیک‌های پیاپی مستم می‌کرد!  

خاطرات مثل نماهنگی عاشقانه از چشم‌هایم عبور کرد ، فکر می‌کنم حتی خانم برانگلی هم می‌توانست آن لحظات را تماشا کند چون بی مهابا لبخند می‌زد ، شاید هم گمان می‌کرد دیوانه شده­‌ام و لبخندش می‌تواند تاثیر مثبتی بر روحیه‌ی یک دیوانه داشته باشد!

محبوبم!

اگر این هفته‌ها نامه‌ای از من دریافت نکرده‌ای امیدوارم گمان نکرده باشی که تو را از خاطر برده‌ام! آه چه تصور خنده داری ؛ مثل آن است که کسی بتواند یکی از اعضای حیاتی بدنش را فراموش کند، تو با روح و جان من سرشته‌­ای ، چطور می‌توانم تو را فراموش کنم؟

این روزها تو را بیش از پیش در کنارم حس می‌کنم ، هر لحظه و هر ساعت ، در میان باغچه یا نشسته روی صندلی راحتی چوبی‌م ، کنار اجاق گاز آشپرخانه یا در فروشگاه عمانوئیل ؛ پشت ظرف‌های کثیف ریخته شده در سینک ظرفشویی یا در حال شنیدن موسیقی های نوستالژیکم و ورق زدن آلبوم خاطرات!

این روزها تو را بیش از پیش کنارم حس می‌کنم، و این شوق نوشتن را در من کمتر می‌کند، با خود می‌گویم " او در تمام لحظات با من شریک است، از کدام ثانیه‌ی پوشیده یا احوال ندانسته برایش بنویسم؟" ؛ همین وجود همیشگی‌ات سد نوشتن نامه‌هایم شده است!

با این‌ حال باز هم برایت می‌نویسم، حتی وقتی حس می‌کنم با لبخند کنارم نشسته‌ای و به پاک‌نویس کردن نامه‌ام چشم دوخته‌ای!

میدانی؟! حتی وقتی فکر می‌کنم ذوقم در هنگام پست نامه را می‌بینی هم نمی‌توانم احساساتم را کنترل کنم، نمی‌توانم کمی از حال درونی‌ام را از تو پنهان کنم، هنوز هم از شدت شوق تا میانه‌ی در وسایلم را فراموش می‌کنم یا دست و پایم به وسایل سرِ راهم می‌خورد ، مثلا در یکی از چهارشنبه‌ها دستم به ماگ نقره‌ای روی میز خورد و هزاران تکه شد!

معشوق زیباروی من !

این روزها مدام زمزمه می‌کنم که باز هم بهار رسید و عطرت را سوغاتی آورد اما خودت همچنان از پشت حصار این فاصله‌ها به کلبه‌ی کوچک من نگاه می‌کنی ، چند بهار دیگر باید بگذرد تا خودت هم همراه با عطرت مهمان خانه‌ام شوی؟ چند بهار دیگر بگذرد عطرت را از میان چهارخانه‌های پیراهنت می‌شنوم؟!

 آه محبوبم ؛ چه بهارها و عطرها و خاطره‌ها بی تو گذشت، چه شیرینی‌ها بی تو تلخ شد و چه تلخی‌ها بدون شانه‌ات سپری شد ، چه فصل‌ها از این کوچه‌ها گذشت و من گرمی دستانت را در میانش حس نکردم ...

بگذریم ، لطفا خاطرت را با تلخ کامی‌های من نیازار، نمی‌خواهم چینی بر پیشانی‌ات بیفتد یا حتی گاه نَمی جسارت نشستن بر نرمی زیر پلک‌هایت را داشته باشد!

معشوق پاییزیم!

برایت بهاری پر از شکوفه، پر از شوق، پر از لذت زندگی و لبخندهای عمیق؛ برایت بهاری به زیبایی آفتابگردان‌های حیاط خانه‌ی پدری، به زیبایی یاس‌های باغچه‌ی مادربزرگ، به زیبایی نرگس‌های نشسته در گلدان ، آرزو می‌کنم!

 

هوس باد بهارم به سرِ صحرا برد ... باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد !

++ بشنوید [ نگار | سالار عقیلی


بیا به نگاه شکوفه‌ها لبخند بزنیم :)

امروز صبح که توت‌های صورتی شده‌ی روی درخت را دیدم با خود گفتم "نه مثل اینکه واقعنی بهار اومده" ، بعد که نسیمی خنک لای موهایم پیچید و قطرات باران بهاری روی صورتم نشست فهمیدم که بله، گویا واقعا بهار از راه رسیده است، با تمام خدم و حشمش، با شکوفه‌های شاه‌توت و بوی بهار نارنجش ، برگ‌های سبز درخت و جیک جیک گنجشک، آفتاب ملایم و شربت خنک و آواز چلچله‌هایی که خبر از ناخوشی اهل زمین ندارند!
امروز صبح، که چند روزی از تاجگذاری رسمی بهار می‌گذرد، انگار تازه متوجه شدم که سلطنت عوض شده و تخت پادشاهی به بانویی سبز پوش ، با چهره‌ای ملایم و تاجی از شکوفه‌ها بر سر رسیده است !
بهار امسال آرام آرام آمد، بی‌صدا و لنگ‌لنگان؛ نمی‌دانم شاید هم ما منتظرش نبودیم که رسیدنش را حس نکردیم، در هر صورت آمد ، جارچی‌ها حکم سلطنتش را در همه‌جا پخش کردند و ما هم به دیده‌ی منت پذیرفتیم!
حال هم بر خود لازم دیدم که قدوم مبارک ملکه‌ی جدید را ، با سه روز تاخیر ، خدمت شما مردم ملکِ تحت سلطنت شادباش گفته و سالی پر از بهار و سبز شدن،  شکوفایی و برکت را برایتان آرزو کنم :)

+ سال نوتون مبارک، امیدوارم این آخرین سال قرن به کام همه‌مون شیرین باشه :)
++ همچنین عید بعثت حضرت رسول (صلوات‌الله علیه) مبارک!




نامه‌ای برای امیر

بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!

 می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!

 قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه‌ را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش می‌کنم نامه‌ای در خور بنویسم اما افکارم مجال نمی‌دهد و همین چند خط را هم وقتی برایت می‌نویسم که در حیاط نشسته و به آسمان دلگیر پوشیده از ابر که گه‌گاهی قطره‌ای از بغضش بر سرم می‌چکد نگاه می‌کنم.

برایت نامه می‌نویسم چون می‌خواهم بدانی که تا چه اندازه خاطراتِ تو و روزهای قبل از فاجعه‌ی غم انگیزی که بر سر مردمت نازل شد در نگاه و نگرش من به مردم افغانستان، مهاجرت و جنگ موثر بوده است!

میدانی از آن روزی که بادبادک‌باز را به پایان رسانده‌ام احساسم نسبت به همسایه‌های افغانمان تغییر کرده است، احساس می‌کنم که بیش از پیش دوستشان دارم و برایشان احترام مضاعفی قائلم؛ بارها به سرم زده است که کتابت را تهیه کرده، به منزل‌شان بروم و بگویم "بفرمایید این را برای شما خرید‌ه‌ام، فکر می‌کنم بدتان نیاید در یک عصر بهاری نگاهی به آن بیندازید"، دوست دارم بدانند که تو تا چه اندازه می‌توانی مبلّغ خوبی برای فرهنگشان باشی، آنها باید بدانند که دختری در همسایگی‌شان زندگی می‌کند که حالا مدت‌هاست با دیدن خنده‌های کودکانه‌ی کودکانشان به جای جنگ و آوارگی و خون‌ریزی و حماقت به یاد باغِ بابر، مزار شریف زیبا، عمارت‌های بزرگ و رنگی کابل می‌افتد، خصوصا با دیدن آن دخترک ۳_۴ ساله‌ی  مستاجر خانه‌ی صادق با موهای کوتاهِ زرد، چشمان رنگی و لباسِ قرمز افغانیش، و همه‌ی این‌ها به یمن نوشته‌های توست!

امیر عزیز!

نمی‌دانم حال که این نامه به دستت می رسد روزگارت چگونه است؟ هنوز هم به بازار اجناس دست دوم سر میزنی؟ خاطراتت را می‌نویسی؟ حال دوستان افغانت چطور است؟ آه که از این فاصله هم می‌توانم زخم مردم از عرش به فرش آمده‌ای را که به ناحق مجبور به تحمل آوارگی و سختی‌ها هستند را حس کنم! 

با همه‌ی این‌ها می‌دانم که تو از حال امروز مردم و کشور من آگاهی، از روزهایی که بیرق سیاهش را روی زندگی‌مان پهن کرده و انگار قصد بیخیال شدن هم ندارد!

راستی حال پسرِ حسن چطور است؟ متأسفم که اسمش را فراموش کرده‌ام! گفتم حسن، آه آن پسر مهربان هزاره!

 میدانی! سراسر صفحات آن خاطره‌ی تلخ برای حسن اشک ریختم، برای تنهایی و ملال نشسته بر سینه‌اش، و راستش را بخواهی با تمام تلاشی که انجام دادی اما هرگز نتوانستم تو و پدرت را به خاطر جفایی که بر او روا داشتید ببخشم، فکر نمی‌کنم بتوانی انزجار درونیم را هنگام خواندن آن صفحات متصور شوی!

امیر! کاش میشد دنیا را به روزهای سفید بادبادک‌بازی‌هایت، به عیدهای شاد، لباس های رنگی زنان و مردمانتان ، به جشن و پایکوبی برگرداند؛ کاش میشد دنیا را مثل خنده‌های کودکانه‌ات رنگ آمیزی کرد، مثل بادبادک‌های رنگی‌ات، مثل پشمک های روز عید، مثل رنگ عمارت‌ها قبل از آمدن طالبان، مثل شادی مردم وسط کوچه و خیابان؛ اما افسوس که روزها می‌روند و فقط خاطرات از آنها باقی می‌ماند مثل صدای احمد ظاهر که هنوز در خاطرات باقی مانده!

قرار بود نامه بنویسم که خستگی و تلخی این روزها را از یادمان ببرد اما گویا نامه دارد رفته رفته تلخ‌تر می‌شود، بهتر است نامه را به اتمام برسانم، لطفاً اگر این نوشته به دستت رسید به دختر آن سرهنگ بازنشسته سلام برسان، روی ماه پسر حسن را ببوس و بگو که پدرش در ذهن همه ما انسانی نجیب و مهربان بود، اگر احیاناً دوباره قدم در افغانستان زیبا نهادی به جای من به کبوترهای شاه دو شمشیره دانه بده و بادبادک قرمزی را در آسمان هرات رها کن!

امضا : فرشته

16 مارس 2020


+ ممنونم از مستور و نسرین عزیز بابت دعوتشون :)

++ من هم دعوت می‌کنم از گلاویژ عزیز و آقا احسان و روزها برای شرکت در چالش آقاگل :)


از زندگی

وسایلم رو جمع کردم که برم حمام، اطلاع دادن که آب گرم قطع شده! بعد از اون حدود ۲ روز آب گرم خوابگاه قطع بود، از کلاس بر می‌گشتیم و آبی برای حمام رفتن نبود، از پیاده‌روی می‌اومدیم و آب نبود، کلاس داشتیم و آب نبود، لباس کثیف داشتیم و آبی برای شستن نبود!
امروز صبح اطلاع دادن که آب گرم وصل شده ، زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و فکر می‌کردم به اینکه همین آب گرمی که حداکثر ۲ روز ازش بی‌بهره بودم هم عجب نعمت بزرگیه، همین آب گرمی که همیشه در دسترس بود اما فقط دو روز نبودنش کلافه و عصبانی‌مون کرده بود، ولی حالا که برگشته یک دفعه کلی آدم ارزشش رو بهتر میدونن، ولی بازم تا کی؟ تا چند روز بعد که دوباره وجودش عادی بشه!
+ قدر آدم‌ها و نعمت‌های همیشگی زندگی‌مون رو بهتر بدونیم، نذاریم وقتی نبودن یادمون بیوفته که چقدر بودنشون خوبه :)
++ آب هست اما کم است.

روزنوشت

کتاب زبانم را بستم، از در کتابخانه‌ بیرون آمدم، مقصدم خوابگاهی بود که حدود ۱۵ دقیقه با دانشگاه فاصله دارد اما وقتی به خودم آمدم از درِ خوابگاه گذشته بودم، پاهایم انگار مرا به مسیر آشنایی می‌کشید، خوابم پریده بود و احساس دلتنگی می‌کردم!
کوله‌ام را روی‌ دوشم انداختم و به مسیر دوست‌داشتنی روبرو دل سپردم!
قدم می‌زدم ، هوای خنک و دل‌پذیر مسیر را به ریه‌هایم کشیده و گوش‌هایم را به "دلم گرفته ای دوست" همایون سپردم!
۱۵_۲۰ دقیقه‌ی بعد نشسته بودم در حریم دلبری که حدود ۴ ماه است رفاقتمان را پذیرفته و گاه و بی‌گاه میزبانمان می‌شود.
حالا که دارم این پست را می‌نویسم نیز روبروی ضریح نشسته‌ام، خلوت است و آرام ، فقط گاهی صدای پیرزنی که می‌پرسد "قبله کدوم‌ وره دخترم؟" یا پچ‌پچ آرام خادم‌های نشسته کنار درِ ورودی که می‌خندند و دستور غذاها را با هم دوره می‌کنند خط کمرنگی می‌کشد بر آرامش دوست داشتنی امام‌زاده!
اینجا مدت‌هاست که سرپناه روزهای ناآراممان شده، کمین‌گاه روزهای طوفانیمان، قلبمان را تسکین می‌دهد و از دلتنگی برای حرم حضرت سلطان می‌کاهد، هر چه باشد برادر بوی برادر می‌دهد...
نذر کرده‌ام "گر از این غم به در آیم" رفاقتمان را محکم‌تر کنم، چند رکعتی نماز بخوانم به نیت اجابت و چند پنج‌شنبه را میهمان رفیق باشم ...

+ با تاخیر روز زن و روز مادر و عید میلاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) مبارک.

زمستون

[ آی ] زمستون خدا سرده ، دمش گرم :)

+ هوا عالیه ، سردِ سرد، تو حیاط یه چرخ بزنی لرز بر می‌داری ، و خب کیه که ندونه من عاشق زمستون و همین سرماهای قشنگشم؟ :)
++ یه عالمه چراغ روشن دارم که دارم سعی می‌کنم‌ کم‌کم بخونمشون :)
خب دیگه شما چه خبر ؟ :)
+++ غمگینم، مثل دختری که فردا داره میره و وقتی برمی‌گرده دیگه زمستون شهرش تموم شده!

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan