هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


آبادی‌های ویرانه

چیزی درونم شبیه سبدی پر از کاسه‌های چینی شکست، با صدایی مهیب که از خواب غفلت بیدارم کرد.
 صدا،صدای شکستن بت‌های درونم بود، صدای شکستن بت‌‌ِ آدم‌هایی که برای خودم ساخته بودم، بت طلایی کسانی که فکر می‌کردم بی‌عیب و نقص‌‌ترین انسان‌های جهانند، آدم‌هایی که انگار داشتند به حد پرستش در ذهنم بزرگ می‌شدند، بزرگ‌ و بزرگ‌تر!
اولین بت زمانی شکست که فهمیدم آن اسطوره‌ی بی‌بدیلم، آن‌که درایت، اخلاق و منشش را همیشه تحسین می‌کنم، آن‌‌که گمان می‌کردم الهه‌ی خوبی‌ست و هیچ نقصی ندارد، تنبل است، از آن تنبلی‌هایی که گاهی توی ذوقم می‌زنند. وقتی انگشت تعجب به دندان گرفته بودم حس کردم چیزی درونم با شدت فرو ریخت.
دومی را یادم نیست چه زمانی شکست، فکر می‌کنم در اثر گذر زمان و تغییرات خودم و آدم‌های جهان پیرامونم بود. حالا به جایی رسیده‌ام که خودم خرده می‌گیرم :《حساس است، سیاه‌نمایی دارد، گاهی وقت نشناس است و از همه مهم‌تر تصور خود علامه‌پنداری دارد》همان صفتی که سخت از آن بیزارم! 
فهمیدنش شاید زمان زیادی برد اما خب، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است! 
سومی اما کمی فاصله‌اش بیشتر بود،‌ بیشتر از دور تماشاگرش بودم، از دور می‌دیدم که چقدر دلم می‌خواهد شبیه او باشم؛ همه چیز دان، با اخلاق، مودب، موفق و ... اما وقتی که کمی نزدیک‌تر شدم، وقتی برای اولین بار با ذوق و شوقی کودکانه مخاطب قرارش دادم و پاسخ شبیه تصورم نبود، وقتی تصویر ذهنی ایده‌آلم را از نزدیک تماشا کردم و ایده‌آل نبود، یا لااقل با ایده‌آل من فرسنگ‌ها فاصله داشت، مثل آوارِ به جا مانده از زلزله‌ای شدید در روستایی خشتی، همه چیز در نگاهم خرد شد!
حالا که مدت‌ها از شکستن تندیس‌های درونم می‌گذرد حس می‌کنم از سایر چیزهایی که ستایش‌شان می‌کردم هم فاصله گرفته‌ام، انگار ذهنم در برخوردها محتاط‌تر شده و بی‌هوا گارد می‌گیرد "از کجا معلوم اینم مثل اون‌ها نباشه؟" و بخش عاقل‌تر درونم بانگ می‌دهد "هیچ آدمی بی‌عیب و نقص نیست"!
 بخش بزرگ‌نمایی ذهنم از آدم‌ها دورتر شده، ملاک‌هایش هر روز سخت‌تر می‌شود، بر سرم تشر می‌زند که صفت خداگونه‌ای در هیچ‌کدامشان نیست، انسانند و با ممارست به آنچه دارند رسیده‌اند. مثل قبل اسطوره‌‌سازی نمی‌کند، بتی هم اگر ناخواسته ساخته شود جنسش ضعیف است و سست پایه! موسای عقلم بالغ‌تر شده و به تقه‌ای سامری‌ها را می‌شکند و هر بار صدای شکستنش چیزی را در درونم آباد می‌کند، چیزی شبیه رهایی.

شاید دومی ...

دستم سوخته بود؛ تکه‌ای یخ را که روی سوختگی گذاشتم آه و ناله‌ام خانه را پر کرد، تمامِ جانم آتش گرفت، انگار نه انگار که وسعت سوختگی به اندازه‌ی سکه‌ی کوچک ۵ تومانی بود، تنم گُر گرفته بود و شعله می‌کشید، اما کمی که گذشت تحمل درد آسان‌تر شد؛ نمیدانم درد کم‌تر شده بود یا تحمل من بیشتر، اما هر چه که بود آن آه و ناله‌ی سابق فروکش کرده بود. کمی که گذشت یخ را برداشتم و ژل آلوئه‌ورا را کشیدم روی سوختگی اما اگر باد مستقیم کولر نبود دوباره سوزشش شدت می‌گرفت، نزدیک به ۲ ساعت دستم را مقابل شبکه‌های کولر گرفته و تکان نمی‌خوردم، برادرم که وضعیت را دید گفت "اهمیت نده بهش، ده دقیقه بهش بی‌توجهی کنی بعدش خوب میشه"، در نگاه اول ممکن نبود اما کمی بعد که مجبور شدم از کولر فاصله بگیرم و نماز بخوانم، یا بعدتر که کنار سفره‌ی ناهار نشسته بودم و حواسم به تلویزیون بود فهمیدم با همان بی‌توجهی آتشم گلستان شد، فهمیدم که اولش سخت و بعید بود اما کم‌‌کم ممکن شد!
بعدتر نشسته بودم و به حرف خالق فکر می‌کردم، می‌گفت "وقتی تو یه مشکلی هستی و فکر می‌کنی که این‌یکی دیگه تهشه، به این فکر کن که یک ماه دیگه نگاهت بهش چطوریه؟ یک ماه دیگه هم باز همین قدر برات مهم و بزرگه؟ اصلا چند نفر بعد از یک ماه این روزها رو یادشونه؟"!
 راست می‌گفت، بعضی از مشکلات را از چند قدم عقب‌تر که نگاه کنی ‌می‌بینی جثه‌یشان به بزرگی قبل نیست، نه اینکه مهم نباشند، نه، فقط می‌بینی بنا بر شرایط یک چیزهایی را برای خودت بزرگتر و سخت‌تر کرده‌ای در حالی که شاید یک ماه دیگر مثل خاطره‌ای کمرنگ در خاطرت باشد یا حتی فراموش کنی که برای چه چیزی شب و روزت را حرام کرده‌ای و اینچنین نفست تنگ آمده! 
بیایید گاهی مشکلات را از چند قدم عقب‌تر ببینیم، از نقطه‌ای که آن اهمیت لحظه‌ی اول را از دست داده‌، خدا را چه دیدید، شاید زورمان به بعضی‌هایشان رسید.

+ البته بعضی از مشکلات هم هست که هر چه عقب‌تر بروی و وارسی‌شان کنی چیزی از بزرگیشان کم نمی‌شود؛ تو آب می‌شوی و آن‌ها مثل کوه محکم سر جایشان ایستاده‌اند، آنقدر بزرگ‌ند که ۱۰۰ سال هم اگر بگذرد باز یک عصر جمعه میتوانی بنشینی و برایشان در هنگامه‌ی غروب هق‌هق گریه کنی! 
بعضی مشکلات خودشان شاید روزی رهایمان کنند اما تلخی زهرمانندِ روزهایشان هرگز ...

حتی آدم‌ها

بعضی چیزها را باید جدا کرد و گذاشت برای روزهای خوب، مبادا در گیر و دار تلخی‌ها لذتشان را از دست بدهند، مثل یک داستان خوب، یک موزیک خوب، یک نوشیدنی خوب یا حتی یک غذای خوب!
 غذاهای خوب را نباید در روزهای تلخ حرام کرد. مثلا من ترجیح می‌دهم هیچ‌گاه در روزهای تلخ و سخت زندگی‌ام لب به دمپختک‌های مادرم نزنم؛ دمپخت گوجه را که نباید وقتی بغض بیخ گلویت را چسبیده و ول نمی‌کند قورت داد؛ دمپخت را باید با آبلیمو و سالاد شیرازی در حالی که آرام آرام لذتش را به جانت تزریق می‌کنی میل کنی، باید همیشه با دیدن دمپخت، ترشی، سالاد شیرازی و شیرینی لبخندهایت کنار سفره در ذهنت تداعی شود نه یک غروبِ جانکاه جمعه!
قورمه سبزی و کوبیده باید با احترام روی سفره بنشینند، نمی‌شود هر روزی که کسل و بی‌حوصله بودی سریع یک قورمه‌سبزی بار بگذاری و بعد با کلافگی سبزی‌های سرخ شده‌اش را بفرستی توی روده‌ات! 
بادمجان و گوجه اما برای روزهای تلخ‌تر است، خصوصا اگر بادمجان‌هایش را خوب انتخاب نکرده باشی، آن وقت است که با تلخی بادمجان‌ها زهر روزت را قورت می‌دهی، نفست بند می‌آید، ایرادی هم ندارد اگر تا آخر عمر هرگاه بادمجانِ تلخی زیر دندانت نشست یاد زهر روزهای دهشت‌ناکت بیوفتی!
آش رشته هم مخصوص روزهای بارانیست، با بوی نعناع داغش باید تا وسط باران رفته باشی، کشک‌هایش به روشنی رعد و برق‌های دلِ آسمان باشد و بخار رشته و حبوباتش سرمای یخ‌بندان دی و بهمن را در ذهنت زنده کند، نه اینکه در شرجی عرق‌ریز مرداد، وقتی که کولر هم جوابگوی تش باد را نمی‌دهد یا از سیلی خورشید بر صورتت به زمین و زمان ناسزا می‌گویی تند تند رشته‌ها را قورت بدهی و روده‌هایت بهم بپیچند!
از بندری هم که برایتان نگویم، حضرت مخصوص روزهایست که به ته خط رسیده‌ای و به دنبال امیدی برای ادامه دادن می‌گردی، از همان روزهایی که می‌خواهی یک چیزی برای چنگ انداختن و متصل کردن خودت به حیات بیابی و بعد بگویی "شاید زندگی هنوز چیزهای قشنگی برای ادامه دادن داشته باشه"!
اما غذاهایی هم هست که لایق هیچ روزی نیستند، آن‌ها نه در روزهای سخت و نه در روزهای خوب نباید پخته شوند، یا اگر هم اشتباهی پخته شدند باید فرستادشان در انتهایی‌ترین گوشه‌ی یخچال تا در حالی که پلاسیده و آماده‌ی ریختن در سطل زباله می‌شوند به اعمال بدشان فکر کنند!
خلاصه که باید چیزهای دنج روزهای خوب و بدمان را بشناسیم و جدا کنیم، تا مثل پخش روضه‌ در وسط پلی‌لیست بندری‌ها، بی‌هوا یک چیز نامتناسب احوالاتمان را بهم نریزد!

+ می‌تونید غذای مد نظرم در بخش آخر رو حدس بزنید؟ :))

نامه‌های پنج‌شنبه [۱۵]

معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی روی صندلی راحتی کنار پنجره‌ نشسته‌ام و مثل همیشه موسیقی می‌شنوم، طبق معمول یک‌ نفر می‌خواند و صدای تو در گوش‌هایم پخش می‌شود!
امروز وقتی برای خرید نانِ تازه به نانوایی می‌رفتم صدای مناجات را از کلیسای نزدیک به نانوایی شنیدم؛ ایستادم، کمی در مقابلش تعلل کردم اما بعد از خود پرسیدم "مسجد، کلیسا، کنیسه یا معبد چه فرقی می‌کند؟ هر جا که نشانی از خدا باشد خانه‌ی اوست!"
داخل رفتم، خلوت بود و آرام، مردم در ردیف‌های اول مشغول خواندن دعا بودند، روی یکی از صندلی‌های ردیف پنجم نشستم، در حین نشستن کیفم به گوشه‌ی صندلی گیر کرده و صدای آرامی را ایجاد کرد که توجه پدر روحانی و چند نفر از ردیف دوم را به خود جلب کرد، آن‌ها با تعجب به من چشم دوخته و از حضور یک مسلمان در کلیسا شوکه شده بودند، اما من نگاه متعجب‌شان را بی‌پاسخ رها کردم‌.
می‌دانی، بارها هنگام عبور از درِ کلیسا دلم می‌خواست داخل بروم و کمی در مکانی مقدس با خدا حرف بزنم اما هربار چیزی در درونم مانع می‌شد.
دلم می‌خواست بروم و اینبار تو را از خدای کلیسا بخواهم، میان مردمی که با اعتقادشان خدا را عبادت می‌کنند، چه می‌دانم شاید خدا در کنار نجوای آن‌ها کمی بیشتر به من نگاه کند، بعد از اتمام دعا و رفتن عمانوئیل و خانوم برانگلی به سمت شمایل حضرت مسیح و مریم مقدس رفتم، کمی روبرویشان ایستاده و با آنها نجوا کردم، از مسیح خواستم که تقاضا کند خدا هر روز بیش از پیش مراقب تو باشد؛ بعد به آرامی کلیسا را ترک کرده و بدون نان به خانه‌ام برگشتم.
عزیزِ جانم!
اینجا همه‌چیز برای من نشان از تو دارد، حتی دیوارهای کلیسا هم نام تو را در گوش‌هایم فریاد می‌زدند، مثل دیوارهای خانه‌ام، مثل قاب عکس‌های روی دیوار، مثل گل‌های گلدان روی میز که هر روز عطر تو را در هوا پخش می‌کنند، حتی ساز و آواز آن خواننده‌ی محلی نشسته روی پل هم انگار آواز نام تو بود!
می‌دانی جانِ دل، گاهی شب‌ها قاب عکست روی دیوار اتاقم چنان قلبم را می‌فشارد که حس میکنم آنگلبرگ هوا برای تنفس کم دارد، نفسم می‌گیرد، چشم‌هایت مثل خنجری قلبم را پاره‌ می‌کند و صدایت از خاطراتی دور دست بیرون آورده و حنجره‌ام را تنگ می‌فشارد!
غروب‌ها با تمام عظمت و شکوه‌شان همیشه برای من غمگینند، فرقی نمی‌کند غروب جمعه باشد، یا پنج‌شنبه و یکشنبه، غروب‌ها وقتی تو نباشی تا چراغ خانه‌ام را روشن کنی سرد است و غم‌بار، غم از لابه‌لای سیاهی‌ها خودش را به داخل می‌کشاند، دیگر هیچ چراغ یا فانوسی نمی‌تواند نور را به خانه‌ام بیاورد، حتی اگر نوری هم باشد هیچ‌کس غیر از تو نمی‌تواند تاریکی نبودنت را از خانه‌ بیرون کند.
عزیزِ مهربانم!
باید بروم و علاوه بر ارسال نامه خودم را به آخرین پست‌چی امروز برسانم، شاید همراهش نامه‌ای از تو باشد ...
 در این غروب زیبای آنگلبرگ تو را به خالق نور، به خالق روشنایی سپیده‌دم میسپارم!

+ نمی‌گنجد خیال دیگری در سینه‌ی تنگم ... نگینِ دل ندارد جای نقشی غیر نامِ تو


این قسمت: مستند حیات وحش

مادرم عاشق مستندهای حیات وحش است، محال است در حال بالا و پایین کردن شبکه‌های تلویزیون جانوری را ببینید و نگوید " بِنِش، همینه بِنِه بینُم چنه"(بذارش ببینم چیه).

دو شب پیش هم کنار سفره‌ی شام برای بار هزارم همین صحنه تکرار شد و ما مجبور به اطاعت و دیدن یک مشت گاومیش و گورخرِ خر شدیم.

شبکه‌ی مستند ، مستند حیات وحش!

[سکانس اول] گله‌‌ای از گورخرها را که برای آب خوردن به کنار رودخانه رفته‌اند نشان می‌دهد، گورخری کوچک و البته خر آن وسط دلبری می‌کند، غافل از اینکه تمساحی در رودخانه کمین کرده است.

محتویات ماهیتابه در وسط سفره نیمه تمام باقی مانده، نان‌ها را در سفره انداخته و چشم به تلویزیون دوخته‌ایم، برادرم از فرصت استفاده کرده و لقمه‌های بیشتری می‌خورد، گورخرها به آب نزدیک‌ می‌شوند و تمساح به آن‌ها؛ من با استرس جیغ جیغ می‌کنم که:

_مِی(مگه) کورین که تمساح به او بزرگیه نمی‌بینین؟ اینا اومد‌ها! وای چقه خرن اینا!

[مادرم]_ الان یکیشه ایگیره!

[برادرم]_ نه نیگیره!

_ بله الان ایگیرش!

_نه نیگیره!

[من]_آخی گرفتش، اخی گرفتش، کره‌اش رو میبره، آخ بردش... نه نه، نه نبردش، خدا رو شکر، وای خدا رو شکر نبردش، کره‌خر احمق!

_مو خو گفتم نیگیرش!

کره به حیاتش ادامه می‌دهد اما یک‌جان از جان‌های من کمتر می‌شود!

[سکانس دوم] تعدادی میمون را نشان می‌دهد، میمون‌های کوچکی به این طرف و آن طرف می‌دوند، میمونک قهوه‌ای زیبا و بچه ننه‌ای از بغل مادرش تکان نمی‌خورد، میمون‌ها قصد دعوا دارند اما تا طفل باشد امکانش نیست، میمونک به ناچار از مادر فاصله گرفته و روی تنه‌ی درختی که در بالای دره آویزان است می‌نشیند، میمون‌ها دعوا کرده و بعد متفرق می‌شوند، میمونک زیبا روی تنه‌ی درخت مشغول بازی می‌شود، ناگهان تنه شکسته و میمونک به پایین پرت می‌شود، با استرس لقمه از دستانم افتاده، "نه" بلندی گفته و سرم را محکم به سمت دیگری می‌گیرم تا شاهد این صحنه‌ی دلخراش نباشم!

[مادر]_آخی اُفتا، وای اُفتا

[همزمان خواهر]_ووی خَردش، آخی خَردش

[همزمان من]_ نه، آخی گناه داره

[مادرم]_ نه، نه نخردش، نه نُفتاد!

سر می‌چرخانم و میمونک بیشعور را آویزان از تکه‌ی باریکی چوب می‌بینم، استرسی که هنگام بالا رفتن میمونک از آن تکه‌ی نازک چوب داشتم کم از استرس بیرانوند در هنگام گرفتن پنالتی رونالدو نداشت!

میمونک خودش را به انحنای دیوارِ درّه می‌رساند، با تعجب و حرص به میمونک و میمون‌های دیگری که در آنجا نشسته‌اند و اگر بی‌هوا تکانی بخورند در دهان تمساح می‌افتند نگاه کرده و می‌گویم"الحق که میمون‌های خرین، اخه اونجا جای نشستنه بخدا؟"!

[سکانس سوم] گله‌ای گاومیش قصد عبور از رودخانه را دارند، تمساح همچنان در رودخانه کنگر خورده و لنگر انداخته است، گاومیش‌ها هم احمق هستند، درست مثل گورخرها؛ گول چشم‌های درشتشان را نخورید گویا کورند، تمساح به آن بزرگی را در آب نمی‌بینند و مثل گاو به راه می‌زنند!

گله به آب می‌زند و تمساح فرصت را غنیمت میشمارد.

[مادرم]_ الان یکیشه ایگیره!

[برادرم]_ نزدیکشونه، الان ایگیرش!

[مادرم]_ آخ گرفتش، آخ بردش، وووی وووی بردش، ای وااای یکیشه بُرد، قضا بخره تو جونت الهی!

[من]_ آخی بُردش واقعا

[مادرم]_ تورَه(روباه) بُوِرِش(ببرش) الهی، ای قضا تو جونت بخره، ازار بخری به حق علی!

[سکانس چهارم] تمساح را نشان می‌دهد که دوتا از گاومیش‌ها را خورده و حسابی دلی از عزا در آورده است، با آن قیافه‌‌ی نکبتش به سمت خشکی می‌رود، پلیدی و شرارت از چشمانش شرّه می‌کند، به تمام کسانی که از پوستش کیف و لباس میسازند حق میدهم، دلم می‌خواهد از پوست تمامشان کیف بسازند و در چاه دستشویی بیندازند، در ذهنم دوشیکایی را روی کمر گذاشته و به جنگ تمساح می‌روم، البته در میانه‌ی راه مارمولکی را می‌بینم، دوشیکا را انداخته و فرار میکنم!

تمساح به سمت تخم‌هایش می‌رود، توله‌های نکبتش از تخم در آمده‌اند، یکی از یکی زشت‌تر، هر کدام بیشتر از دیگری به مارمولک و آفتاب پرست شبیهند، شرارت از طفولیت در چشم‌هایشان موج می‌زند.

[مادرم]_ واخ واخ چقدر بچه داره، ای سَقَط بشین الهی، سیلشون بکن(نگاهشون کن) نصفشون دهنه!

[ من]_ عه یکی دیگه‌اش هم از تخم در اومد!

_ای در نیاد به حق علی، یه دو روز دیگه اینا هم مثل دِیشون(مادرشون) میشن، سقط بشن! سِی کن، حاصی(داره) ایخرشون!

[برادرم]_ نه، تو دهن ایکنشون تا ببره تو آب و شنا و چی گرفتن یادشون بده!

_ ای یادشون نده یادش بره، ای تیر بخرن الهی، سوا (فردا) همینا باز چهارتا چی دیگه‌یه ایخرن، واقعا گاومیشِ کو خرَدا(خورد)!

تمساح به سمت آب می‌رود و چرخه‌ی حیات ادامه می‌یابد، خدا را شکر مستند حیات وحش تمام می‌شود، از گاومیش‌ها ۲ تا کم شده، از نفرین‌های مادرم چندین‌تا، و از محتویات ماهیتابه خیلی چیزها!


بِلاگِردون اومده :)

تو روز قلم بِلاگِردون اومده که به قلم‌هامون یه جون دوباره بده؛ که دوباره شیشه‌های پنجره‌مون رو باز کنیم و هوای شاد بلاگستانمون رو، یه بلاگستان پر هیاهو و پر رونق رو استشمام کنیم :)
البته اگه شما هم بخواید، اگه همت کنید و کنار بلاگردونی‌ها و بلاگستان باشید، که نفس‌های بلاگستان بسته به بودن شماهاست :)
روزِ قلم به قلم تک‌تک کسایی که هنوز قلم به دست میگیرن و می‌نویسن تا دنیا جای بهتری باشه مبارک :)


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۴]

معشوق پاییزی من، سلام!

نمی‌دانم از آخرین نامه‌ای که برایت فرستاده بودم چند روز می‌گذرد ولی به خاطر دارم که بهار بود، حالا اما بهار رفته و جای خود را به تابستانی گرم داده است.

آنگلبرگ در این تابستان مطبوع سرشار از زیبایی شده، میوه‌های نوبرانه‌ و گل‌های رنگارنگش هر جنبنده‌ای را به ذوق وا می‌دارد!

امروز صبح با تق‌تق‌های در حیاط و بعد کوبیده شدن دستانی کوچک و ظریف بر در خانه‌ام بیدار شدم، از اتاقم که بیرون آمدم نور ملایم و گرمای مطبوع تابستان از لابه‌لای پنجره‌ی شرقی به داخل خانه خزیده بود و صدای جیک‌جیک گنجشک‌هایی که روی درختان کمی دورتر نشسته بودند در هلهله‌ی بازی و شادی بچه‌ها پیچیده بود، بوی میوه‌ها و گل‌های تابستانی که سراسر شهر را پوشیده‌اند نیز چون شرابی گس مستی‌ام را کامل کرد‌.

درِ کلبه را که باز کردم پابلوی کوچک را مقابلم دیدم ، از فروشگاه عمانوئل ظرف کوچکی شیر برایم اورده بود؛ بوسیده، تشکر کرده و به داخل خانه دعوتش کردم، می‌دانست که همیشه مقداری بیسکوئیت کاکائویی در کابینت آشپزخانه‌ام دارم، پسرک بازیگوش سریع قبول کرده و به داخل آمد، بیسکوئیت‌ها را در ظرفی ریخته و مقابلش روی میز قرار دادم، به سرعت دستان کوچکش را پر از بیسکوئیت کرد، بعد با لبخندی خداحافظی کرده و به جمع هم‌بازی‌هایش پیوست!

بله جانم، خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها اینکه زندگی خوب است...

اما ... راستش... اما ... نه، نه راستش را بخواهی هیچ کدام از اینها آنچنان که باید مرا سر ذوق نمی‌آورد.

چشم‌هایم را که می‌بندم لبخند زیبا و چشم‌های مهربانت زیبایی دنیا را دو چندان می‌کند اما ... چشم که باز می‌کنم نبودنت تمام لذت‌های دنیا را شسته و با خود به ناکجایی دور می‌برد!

می‌دانی وقتی در کنار زیبایی دلت به دنبال زیبایی‌های بزرگتری باشد دیگر نمی‌توانی لذت آنچه هست را به خوبی و شایستگی بچشی!

هر روز از صبح تا غروب به تو فکر می‌کنم، نبودنت هیچ چیز برایم باقی نمی‌گذارد، تو که نباشی دیگر نه بوی گل‌های تابستانی، نه صدای گنجشک‌ها، نه نور ملایم خورشید، نه عطر نوبرانه‌های تابستانی و نه حتی لبخندهای پابلو نمی‌تواند سر ذوقم بیاورد، آنچنان دلتنگی در وجودم ریشه دوانده که حتی دلم  به کوهنوردی‌های آخر هفته هم نمی‌رود.

عزیزِ جانم!

آشفتگی از سر و کول خانه‌ام بالا می‌رود، پیراهنم را که بچلانی دلتنگی از سر آستین‌هایش چکه می‌کند؛ زنی شده‌ام که دلتنگی سخت در آغوشش گرفته و حتی یارای نفسی رها شده از آن را هم ندارد!

رها ... نه، خدا نکند که دمی از تو رها شوم!

محبوبم!

در این روزهای تابستانی تو را به خالق گل‌های همیشه بهار و اعجاز چهار فصل می سپارم!

+ گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا ... حسن این خانه همین است که ویران ماند!


‌‌‌خواب نمی‌برد مرا ...

عجیب دلم برای نوشتن تنگ‌ شده است، اما هر بار که دفترم یا صفحه‌ی انتشار مطلب جدید را باز می‌کنم انگار کلمه‌‌ها از مغزم سر می‌خورند و می‌روند، از دستانم فرار می‌کنند و تمام نوشته‌هایم ناتمام می‌ماند!


چند وقتی‌ست که سرم بیشتر در لاک تنهاییم فرو رفته، انگار که دلم بخواهد دور خودم حصاری بلند بکشم تا کسی در تنهاییم سرک نکشد. دلم می‌خواهد خودم را بردارم و ببرم به دور دستی که هیچ بشر دوپایی در اطرافم نباشد، یا لااقل زبان هم دیگر را نفهمیم ؛ منظورم از زبان نفهمیدن مفهوم کنایی‌اش نیست، دقیقا دارم در مورد یک زبان بیگانه، زبانی که نه بدانی چه می‌گویند و نه بدانند چه می‌گویی حرف می‌زنم؛ دلم می‌خواهد بتوانم هر روز در جایی تنها باشم و تا زمانی که میلی به دیدن آدم‌ها و صحبت نداشته باشم لب از لب باز نکنم.


هر گاه که از گوشه‌ی تنهایی‌ام بیرون می‌خزم، هرگاه که هم‌کلام آدم‌ها می‌شوم چند دقیقه بعد حس می‌کنم خسته‌ام، دلتنگم، مثل کودکی که چند روزی مادرش را ندیده باشد، بی‌قرار و ناآرام؛ حس می‌کنم اشتباه کرده‌ام و باید فورا به پناهگاهم برگردم، پرده‌های سرم را بیندازم، پتو را روی خودم بکشم و تسلیم آغوش تاریکی و تنهایی شوم.

پناهگاهم اما خیلی هم امن نیست، آدم‌های زندگیم، خانواده‌ام، همه و همه بی‌مهابا یورش می‌برند به دیوارش، با هر بار سئوال "چته تو خودتی؟" ، "چی شده؟" یا بهانه‌های سارا و سبحان نیمی از دیوارش فرو می‌ریزد و من دوباره باید از نو بسازمش، خشت به خشت، اما می‌دانم که تعمیرهایم عمر چندانی ندارد!


چشم می‌بندم، یک خانه‌ی کوچک در جایی دور، آشپزخانه‌ای نقلی برای پخت و پزی که هم زنده بمانم و هم لذت ببرم، یک ساز برای شریک شدن تنهایی‌ام، یک لپ‌تاپ برای فیلم و کار ، یک گوشی برای ارتباطاتتم با آدم‌ها، چند کتاب برای فهمیدن و یاد گرفتن، یک اتاق خواب برای چشم بستن، یک بالکن برای عصرهای بهار و پاییز، یک پنجره برای برف و باران، یک دیوار آبی برای هر چیزی که بخواهم مدام جلوی چشم‌هایم باشد، یک باغچه و چند گلدان برای حس زنده بودن، یک دوچرخه برای چرخیدن و نفس کشیدن در جایی بیرون از خانه و چند وسیله‌ی کوچک‌ دیگر که بتوان با آن امورات یک زندگی را گذراند، همین! تمام خواسته‌ام از زندگی، منتهی‌ الیه تمام خواسته‌های امروزم می‌شود چیزی حدود همین ۵_۶ خط!


باید بروم و کمی بخوابم، باید پناه ببرم به دنیای خواب، دنیایی که حواسم مثل بیداری پرت نیست، سرم یک سر و هزار سودا نیست، دنیایی که می‌توانم گاهی خشت به خشتش را خودم بسازم، با هیچ‌کس شریکش نشوم و تنها در مسیرهای سنگفرش منتهی به دریایش با آوازی بلند قدم بزنم...



‌‌‌

حس می‌کنم تمام تنم درد می‌کند

حرفــی نمی‌زنم دهنم درد می‌کند

حسِ قشنگِ تک‌تک انگشت‌های تو

در دکـــمه‌های پیرهنـم درد می‌کند

در مـی‌زنــــم بیایـــی و بهتر ببینمت

هق‌هق صدای در زدنم درد می‌کند

روزی که بر جنازه‌ی من چنگ می‌زنی

آرام تـر بــــــزن! کفنــــــم درد مــــی‌کند

همزاد شاعرانه‌ی من بعدِ رفتنت

انگار نیمــــی از بدنم درد می‌کند

این روزها شبیه پرستوی گم شده

مرزی فراتر از وطنـــم درد می‌کند ...


"علیرضا الیاسی"


یا صاحِبَ کُلِّ غریب

تو زندگی آرزوهای زیادی بوده که بهش نرسیدم؛ آرزوهایی هم بود که بهش رسیدم ولی بعد به خودم گفتم کاش نرسیده بودم، چون اون چیزی که فکر می‌کردم با اون چیزی که در واقعیت وجود داشت و اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت! اونجا بود که فهمیدم اون به صلاح نیستی که گاهی میگن یعنی چی! 
با همه‌ی این‌ها بازم وقتی که فکر می‌کنم می‌بینم حسرت اون‌هایی که بهشون نرسیدم، ای‌ کاش‌هایی که بعدش سرتا پای زندگیم رو گرفت بیشتر از درد اون‌هایی بود که بهشون رسیدم ولی متفاوت بودن از فانتزی‌ها و آرزوهام!
برای همین امشب براتون آرزو می‌کنم که به آرزوهاتون برسید، به آرزوها و امیدهایی که توی دلتون جوونه زده، به آرزوهایی که حتی اگه به صلاحتون نباشه ولی بازم زخم رسیدنشون کمتر از حسرت نرسیدنشون، کمتر از ای‌ کاش‌های بعدش [که حتی شاید هرگز اتفاق هم نمی‌افتادن] ، آزارتون میده!
امشب، میون همین شب‌هایی که بهش میگن قدر، میون همین شب‌هایی که میگن تقدیر یک سالمون رقم می‌خوره، آرزو می‌کنم خدا اول شهامت و جسارت موندن پای آرزوهامون رو بهمون بده و بعد به آرزوهامون، به امیدهامون که شاید آخرین نخ وصل کردنمون به ادامه‌ی این راه باشه، رنگ اجابت بزنه!

+ تاکید می‌کنم که تک خور نباشید ، التماس دعا :)
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۴۷ ۴۸ ۴۹
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan