پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰
سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰
تا حالا ده بار اینجا رو باز کردم، دلم خواسته بنویسم اما نمیدونم از چی، ذهنم خالیه، دل و دماغم به هیچ کاری نمیره، شاید این چند روز قرنطینه بهترین فرصت برای انجام کارهایی بود که دوستشون داشتم و همیشه زمانی براشون نبود اما حالا میبینم که تمام این چند روز به بطالت گذشته، حتی نمیدونم دوست داشتم چکار کنم فقط انگار دلم یه کار جدید میخواد، یه چیزی که سر ذوقم بیاره، یه چیزی که از این همه رخوت و کسلی، یک جا نشینی و خواب خلاصم کنه.
این روزها تا به خودم میام خوابم، انگار پناه بردم به دنیایی که واقعی نیست، خیاله، توهمه اما من دوستش دارم. راستی دوستش دارم؟ نمیدونم ولی هر چی که هست از دنیای واقعی قابل تحملتره؛ ولی بازم میدونم که این راهش نیست، الان بهترین زمان برای کتاب خوندن، فیلم دیدن، یاد گرفتن و ... است اما دلم؟ راستش به هیچ کدوم نمیکشه، حس عجیبیه!
پریشب با خودم فکر میکردم که مگه این همون زندگی ایدهآلم نیست؟ تو کمتر از ۵ ثانیه فهمیدم که نیست، من دلم یه زندگی مستقل و تنها میخواد، یه زندگی که توش آزادانه زندگی کنم و صفر تا صد امورش دستم باشه نه اینکه تو یه اتاق تنها زندانی باشم و وقت بگذرونم، هر شب هم برای داروهای مصرف نکرده غر بشنوم، آره اینم تنهاییه ولی ایدهال من نیست، بیشتر شبیه تاوان کارهای نکرده است، شبیه اینه که یه بخش کوچیک از خواستههات رو بهت بدن ولی نه برای اینکه لذت ببری بلکه برای اینکه بشه اینهی دق!
شما چه خبر؟ زندگی روبهراهه؟ تابستون چجوری سر میشه؟ خوش میگذره؟ :)
چهارشنبه ۹ تیر ۰۰
روحم مثل نقطهی صفر مرزی بین دو کشور در حال جنگ است، مدام در زیر سُم اسبهای لشکریان غم، شادی، استرس، یأس، ترس، نفرت و علاقه لگد مال میشود.
صبح در تصرف لشکر شادیست و عصر جزء خاک غم حساب میشود، نرسیده به غروب یأس اشغالش میکند و نیمه شب استرس پاتک میزند.
در این میان جسم خستهام کشور بیطرفیست گیر کرده در بین مرزها، تمام داراییش را بردهاند، اموالش را غارت کردهاند و چیزی از جانش باقی نمانده.
جمعه ۴ تیر ۰۰
پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
معشوق پاییزی من، سلام!
احتمالا حالا که نامهام به دستت میرسد عید باشد، وسطِ هالِ خانهی آقاجان ایستاده و نامه را در انتهای جیب شلوارت چپانده باشی تا در فرصتی مناسب برای خواندنش به بالکن پناه ببری.
امیدوارم احوالاتت در این روز مطبوع بهاری، که بوی عید به مشامت میرسد، خوب باشد.
عزیزِ جانم!
دیشب در ایران شور و شوق دیدن یا نادیدن ماه برپا بود؟ برای شنیدن خبر « عید فطر بر مسلمانان جهان مبارک» لحظهشماری میکردید؟ بیتابانه در آسمان به دنبال هلال کوچک ماه میگشتید؟! گفتم ماه! آه که این ماه چه شباهت غریبی با تو دارد.
ماهِ من!
در روزهای ابتدایی که به آنگلبرگ آمده بودم و هنوز به ملال دوریت خو نگرفته بودم، غم لحظه به لحظه بیتابترم میکرد، مثل امشب، مثل تلاش منجمی آشوب و سرگردان برای رؤیت هلال ماه، به دنبالت میگشتم.
لحظههایی از همه چیز، از تمام هستی بیزار میشدم. خوب یادم هست، در میان تاریک شبی افسرده، که ماه کامل در آغوش آسمان خودنمایی میکرد دلتنگی امانم را برید، نفسم به شماره افتاد و هقهق گریهام در آسمان آنگلبرگ اوج گرفت. رو به ماه ایستاده بودم، رشک میبردم به حالشان، آسمان ماه را تنگ به آغوش کشیده بود و بر سینهی ابرها میفشرد، مدام زمزمه میکردم «ماه من رفت، ماهت بمیرد آسمان».
تو رفته بودی و من از ماه، از تمام پرندهها، از درخشش ستارهها، از هر چیزی که میتوانست سایهای از عشق را بر هستی منعکس کند بیزار بودم.
عید شده بود، در گوشه به گوشهی جهان کسانی از حلول ماه نو پایکوبی میکردند، من اما زانوهایم را تنگ در آغوش کشیده بودم و از رنج ندیدن ماهم، از روزههای پیاپی ندیدنت که هیچگاه به افطار و عید نرسید، از آسمانی که جز سیاهی هیچ چیز را نشانم نمیداد، بیزار بودم.
عزیزم!
این روزههای پیاپی، این میهمانی مجلل ندیدنت، این سفرههای خالی از حضورت، سخت جانم را فرسوده و طاقتم را طاق کرده است؛ روح تشنهام برای یک جامِ بودنت تمام شبها را انتظار کشیده، تمام طلوعها را به نظاره نشسته و تمام روزها را به در خیره مانده است.
ماهِ من!
پس کی میرسی؟ کی از پشت ابرهای جدایی سر بر میآوری و مرا تنگ در آغوشت میفشاری؟!
+ کی شود با رطب وصل تو افطار کنم؟
شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰
صدای چت تلگرامم بلند شد، استاد امتحان فردا را به هفتهی بعد موکول کرده بود. سعی کردم کمی ادامه دهم تا از بار هفتهی بعد کم شود اما نشد.
نشستم به فکر کردن، تلاش کردم ذهنم را از پستی و بلندیها و افکاری که حتی در خواب هم دست از سرم بر نمیدارند دور کنم.
به 1400 فکر کردم، به تحویل سال و به آغاز بهاری که نمیدانم اسمش را میتوان خوب گذاشت یا بد ولی هر چه هست انگار مقداری با سالهای قبلترش تفاوت دارد.
تصمیم دارم امسال دنبال یادگیری یک حرفه باشم، هنوز نمیدانم دقیقا کدام حرفه (یعنی یک چیزهایی میدانم و یک تصمیمهایی در سرم میلولد اما تا وقتی به مرحلهی عمل نرسیده است و نمیدانم که میتوانم شاخش را بشکنم یا نه همان نمیدانم واژهی بهتری است) اما هر چه که باشد دلم میخواهد حرکت جدیدی را، نهال امیدی را، در دلم بکارم.
فروردین 1400 مثل خیلی از روزها و ماهها و ساعتهای دیگر با بغض و غصه گره خورد، شادی هم داشت البته اما خب ... بگذریم.
داشتم از تصمیماتم میگفتم، دلم میخواهد کمی از این افسردگی وحشتناکی که بیخ زندگیم را گرفته فاصله بگیرم، کمی راحتتر و بهتر نفس بکشم، خلاصه بگویم : کمی زندگی کنم.
الان که دارم تایپ میکنم کسی کنارم نیست، درِ هال باز مانده و نسیم خنک بهاری در اتاقهای خانه میپیچد، شاید برای همین است که دلم تصمیمات تازه و امیدهای نو میخواهد؛ کمی بعد اگر خلوت اتاق بهم بخورد، هوا گرم شود و مجدد آوار زندگی روی سرم بریزد کاخ آرزوها و تصمیماتم هم فرو میریزد.
چیزی که مرا از خودم دور و خسته میکند همین تصمیمات لحظهای و عمل نکردنهاست، همین رها کردنها و نیمه ماندنها!
دلم تصمیمات مصمم و عمل کردن میخواهد، رسیدن و موفقیت و طعم خوش پیشرفت، پیروزی، رهایی، استقلال و ...
البته تصور نکنید آدمی ضعیف الاراده و ناتوان پشت این خطوط نشسته است، نه! در نرسیدنها و رها کردنهای آدمها غیر از تنبلی هزار علل دیگر هم دخیل است که راستش را بخواهید میلی به نوشتن از آنها ندارم.
القصه که دلم میخواهد 1400 طعم تلاش و رسیدن و تجربههای دلنشین بدهد، پر باشد از آخیشهای از ته دل و نفسهای راحت!
دلم میخواهد 1400 از حجم این غصههایی که همیشه بغض میشود و مینشیند روی سیبک گلویم کم کند، در عوض به پشتهی شادی و امیدم حجم زیادی را بیافزاید.
برای هزار و چهارصدتان دعا میکنم، برای هزار و چهارصدم دعا کنید.
+ دلم برای اینجا و نوشتن، و کلا نوشتن تنگ شده است، میخواهم 1400 سال نوشتنهای بیشتر هم باشد، برای همین صفحه را باز کردن، بدون فکر کردن به موضوعی خاص نوشتم، از همین حالا، همینهایی که در سرم رژه میروند، زین پس میخواهم از این خالی کردنهای ذهن هم بیشتر داشته باشم، همین :)
پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰
در ابتدای نامهام، آغاز بهار، فصل شکفتن و سبز شدن را به شکوفهی چشمانت شادباش میگویم.
حالت چطور است؟ بهار به باغ مادربزرگت رسیده؟ شاهتوتها سرخ شدهاند؟ حال باغچهی پشت خانه چطور است؟ هنوز هم میان درختان پرسه میزنی تا هوای بهار را در ریههایت حس کنی؟!
عزیزم!
دلم برای بهارهای ایران عجیب تنگ است، برای بوی بهارنارنج و گلهای همیشه بهار، برای طراوت عید و سفرههای رنگی نوروز، بازیگوشی ماهیگلیهای توی تنگ و عطر سنبل، بوی اسپند و سبزیپلوهای مادر، دعای تحویل سال و حول حالناهای زیر لب، دلم برای بهارهای ایران، برای بوی اسکناسهای تانخورده و بوسههای وسط پیشانی؛ از همه بیشتر برای لبخندهای کنار هفتسین، بهار پاشیده در چهرهات، نگاههای خیره و تبریکهای محجوبانهی سال تحویلت، تنگ شده است.
عزیزِ جانم!
بهار به کوچههای اینجا هم رسیده، برگهای تازه جوانه زده و گنجشکها آواز بهاری سر دادهاند، برفهای قله کمکم ذوب میشوند و طنین رودخانه در شهر میپیچد، بهار از پشت پرچین به گلهای حاشیهی باغ هم سرک کشیده است.
من اما شبیه آن نهال جا ماندهام، همان که زمستان چشمهایش را بست و فراموش کرد که بهاری هم در راه است؛ همان که از قافله عقب مانده، زمستان در دلش تهنشین شده و برگ و برش را به تاراج برده است.
مهربان محبوبم!
تو اما همیشه بهار بمان، نگذار لبخندهایت را پاییز به یغما ببرد و عطر گیلاس موهایت اسیر یورش زمستان شود.
بهار بمان عزیزم! بهار با تو زیبا میشود.
سال نو مبارک عزیزِ پاییزیِ همیشه بهارم!
+ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!
پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹
نمیدانم چند روز از زمانی که گفت پشیمان است میگذرد، شاید چون برای ثانیهای حس کردم زمان ایستاد و دنیا دور سرم به چرخش افتاد، حرفهای بعدی هم شاید کمی با ضربات سبکتر، اما همچنان بر روحم نشست.
پشیمان بودی! آخرین باری که چنین حرفی را از زبانت شنیده بودم کی بود؟ نمیدانم! اصلا گفته بودی؟ باز هم نمیدانم.
اما با همین یک کلمهات، یا شاید هم همین چند جملهات، ماشین زمان دقیقا روبروی چشمهایم فرود آمد، برای سوار شدن تردید داشتم، سرم درد میکرد و کارهای عقب ماندهام مثل پسری سرکش چشمک میزد.سوار شدم، زمان زیادی را گردش کردیم، در بعضی روزها چند لحظه و در روزهای دیگری حتی چند دقیقه توقف داشتم. مرور آن همه تلخی، مرور روزهای سوخته اصلا کار آسانی نبود.
از ماشین که پیاده شدم همچنان در حال صحبت بودی. به خودم در شیشه نگاهی انداختم، پشیمانیات چه چیزی را بر احوالات دختر توی شیشه عوض میکرد؟
اینکه جوابم مطلقا هیچ بود ازارم میداد، دلم میخواست لااقل میتوانستی یک ثانیه را تغییر بدهی یا برای فلان روز از دست رفته کاری کنی.
«تو فقط پشیمان بودی و این هیچچیز را در زندگی من عوض نمیکرد» این تمام حقیقتی بود که دوست داشتم به گوشهایت میرساندم اما نمیشد؛ کلمهها در گلویم حبس، واژهها خشکیدند.
کمی بعد اضافه کردی که غارتگر است، همیشه بوده، حالا هم هست!
میدانی از اینکه نمیتوانستم داد بکشم، از اینکه نمیتوانستم در چشمهایت خیره شوم و بگویم دیر شده، برای تمام این حرفا دیر شده، زمان عمرم را به یغما برده و زندگی رو به روزهای اتمامش پیش میرود ناراحت بودم. حجم عظیمی از رنج روی سینههایم سنگینی میکرد و بغض مثل سد رئیس علی جلوی راه نفسهایم را گرفته بود، حتی چشمهایم هم پناهگاه امنی برای خروج آن همه رنج تهنشین شده در وجودم نبود.
بعدتر که اعصابم آرامتر شد، بعدتر که بغضم را فروخورده و خودم را مرد نگه داشته بودم، نشستم گوشهی دیوار، سرم را به پشتی مخملی پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم توجیه بیاورم، خواستم اشتباهاتت را بپوشانم.
به خودم گفتم همین که اشتباهاتت را قبول کردهای نیمی از راه را رفتهای، ذهنم فریاد کشید که چه فایده؟ گفتم همهی آدمها اشتباه میکنند، همهی آدمها هم در لحظهی تصمیم فکر میکنند که بهترین راه را انتخاب کردهاند و در تصمیمشان پافشاری میکنند، ذهنم فریاد کشید که همهی آدمها هربار اصرار به اشتباه نمیکنند، همهی آدمها چشم و گوششان را نمیبندند، همهی آدمها ... اصلا بگو چه فایده؟ گفتم که گذشته گذشته است، باید از پل آن روزها رد شد و به آینده قدم گذاشت، ذهنم فریاد کشید که گذشته تمام نشده وقتی هنوز در ذهنت جولان میدهد و نمیتوانی از زندگیت حذفش کنی، اصلا همهی اینها چه فایده؟!
دلم میخواست تیغ بردارم، ذهنم را در بیاورم، تکهتکهاش کنم تا با سوالات احمقانهاش آزارم ندهد. به گریه افتادم، پرسیدم خوب شد؟ خیالت راحت شد؟ اصلا همهی اینهایی که تو پرسیدی چه فایده؟ فایدهی تمام این توجیه آوردنها کم شدن بار روانیشان روی ذهن و قلب زخم خورده است، اما سوالات تو چه فایده؟ پیروز این نبرد باشی دنیا تغییر میکند؟ پیروز شوی آب رفته به جوی بر میگردد؟ والله که نمیتوانی قطرهای را به عقب برگردانی!
ساکت شد، ساکت شد و من از سر ناچاری آمدم که بنویسم.
آمدم بنویسم که همیشه سعی کردم ببخشم، سعی کردم سنگینی این بار را از قلبم بردارم، هر بار وقتی که عذاب وجدان مقصر دانستنت به سراغم آمد بخشیدمت؛ یا نه! چون هر بار که مقصر دانستمت عذاب وجدان به سراغم آمد بخشیدمت اما ... اما باز زمانی که زندگی تنگ آمد و خستگی چون بارش تگرگ سقف تنم را نشانه قرار داد، زمانی که سنگینی درد از تحمل شانههایم پیشی گرفت فهمیدم که نتوانستهام، فهمیدم که توانایی بخشیدنت را اگر در ذهنم ببینم، در قلبم نمیبینم! نه اینکه بخواهم تو را مقصر همه چیز بدانم، اما همیشه یا اتفاقات آن روزها یا تاثیرات بعد آن بود که یک جایی برای نمک گذاشتن روی زخمهایم پیدا میکرد.
با همهی اینها میخواهم بگویم متاسفم!
متاسفم که نتوانستم ببخشمت و متاسفم برای اینکه هیچگاه نفهمیدی با روح رنجیدهام چه کردی. متاسفم که تلاشم برای بخشیدنت ناکام میماند و متاسفم که هیچگاه نفهمیدی چه بلایی به سرم آوردهای! متاسفم که توانم کم است و متاسفم که حتی حالا هم سیبک گلویم بالا و پایین میرود و بغض دارد به چشمهایم میرسد.
بهت قول میدهم که همیشه تلاش کنم تبرئهات کنم، قول میدهم تا لحظهای که نفس در سینهام باقیست برای بخشیدنت تلاش کنم اما قول نمیدهم که همیشه تلاشم مفلوک و شکست خورده باقی نماند.
+ شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.
++ هیچگاه توانایی گفتن آن روزها را نداشتهام، حتی به خودت، احتمالا هیچگاه هم نخواهم داشت. هرگز کلمهای از آن در هیچجایی ننوشته و نگفتهام، همیشه حس کردهام که لحظهی گفتنش جانم بالا میآید، نفس در سینهام میمیرد و بعد برای همیشه به آخر میرسم. با خودم کلمهها و خاطراتش را به گور خواهم برد اما حتی اگر استخوانهایم بسوزد و گوشتم با خاک سرد قبرستان آمیخته شود هم نمیتوان رنجش را از مولکولهایم جدا کرد، شاید اگر کرم خاکی خاکش را ببلعد هم قربانی رنجهای نشسته بر آن شود. تو بگو، تو بودی میتوانستی ببخشیم؟
+++ قول میدهم تلاش کنم، شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.
++++ نمیتوانم برگردم و نوشتهام را بخوانم و ادیت کنم شاید چون باز هم عذاب وجدان بیخ گلویم را میگیرد. چه کردهای با من که رنج میکشم، میسوزم، قربانی میشوم اما باز هم عذاب وجدانِ گفتن، مقصر دانستن و هر چیزی که مقصرت کند رهایم نمیکند؟

روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
خرداد ۱۴۰۴ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )