شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰
يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰
صدای چت تلگرامم بلند شد، استاد امتحان فردا را به هفتهی بعد موکول کرده بود. سعی کردم کمی ادامه دهم تا از بار هفتهی بعد کم شود اما نشد.
نشستم به فکر کردن، تلاش کردم ذهنم را از پستی و بلندیها و افکاری که حتی در خواب هم دست از سرم بر نمیدارند دور کنم.
به 1400 فکر کردم، به تحویل سال و به آغاز بهاری که نمیدانم اسمش را میتوان خوب گذاشت یا بد ولی هر چه هست انگار مقداری با سالهای قبلترش تفاوت دارد.
تصمیم دارم امسال دنبال یادگیری یک حرفه باشم، هنوز نمیدانم دقیقا کدام حرفه (یعنی یک چیزهایی میدانم و یک تصمیمهایی در سرم میلولد اما تا وقتی به مرحلهی عمل نرسیده است و نمیدانم که میتوانم شاخش را بشکنم یا نه همان نمیدانم واژهی بهتری است) اما هر چه که باشد دلم میخواهد حرکت جدیدی را، نهال امیدی را، در دلم بکارم.
فروردین 1400 مثل خیلی از روزها و ماهها و ساعتهای دیگر با بغض و غصه گره خورد، شادی هم داشت البته اما خب ... بگذریم.
داشتم از تصمیماتم میگفتم، دلم میخواهد کمی از این افسردگی وحشتناکی که بیخ زندگیم را گرفته فاصله بگیرم، کمی راحتتر و بهتر نفس بکشم، خلاصه بگویم : کمی زندگی کنم.
الان که دارم تایپ میکنم کسی کنارم نیست، درِ هال باز مانده و نسیم خنک بهاری در اتاقهای خانه میپیچد، شاید برای همین است که دلم تصمیمات تازه و امیدهای نو میخواهد؛ کمی بعد اگر خلوت اتاق بهم بخورد، هوا گرم شود و مجدد آوار زندگی روی سرم بریزد کاخ آرزوها و تصمیماتم هم فرو میریزد.
چیزی که مرا از خودم دور و خسته میکند همین تصمیمات لحظهای و عمل نکردنهاست، همین رها کردنها و نیمه ماندنها!
دلم تصمیمات مصمم و عمل کردن میخواهد، رسیدن و موفقیت و طعم خوش پیشرفت، پیروزی، رهایی، استقلال و ...
البته تصور نکنید آدمی ضعیف الاراده و ناتوان پشت این خطوط نشسته است، نه! در نرسیدنها و رها کردنهای آدمها غیر از تنبلی هزار علل دیگر هم دخیل است که راستش را بخواهید میلی به نوشتن از آنها ندارم.
القصه که دلم میخواهد 1400 طعم تلاش و رسیدن و تجربههای دلنشین بدهد، پر باشد از آخیشهای از ته دل و نفسهای راحت!
دلم میخواهد 1400 از حجم این غصههایی که همیشه بغض میشود و مینشیند روی سیبک گلویم کم کند، در عوض به پشتهی شادی و امیدم حجم زیادی را بیافزاید.
برای هزار و چهارصدتان دعا میکنم، برای هزار و چهارصدم دعا کنید.
+ دلم برای اینجا و نوشتن، و کلا نوشتن تنگ شده است، میخواهم 1400 سال نوشتنهای بیشتر هم باشد، برای همین صفحه را باز کردن، بدون فکر کردن به موضوعی خاص نوشتم، از همین حالا، همینهایی که در سرم رژه میروند، زین پس میخواهم از این خالی کردنهای ذهن هم بیشتر داشته باشم، همین :)
پنجشنبه ۵ فروردين ۰۰
در ابتدای نامهام، آغاز بهار، فصل شکفتن و سبز شدن را به شکوفهی چشمانت شادباش میگویم.
حالت چطور است؟ بهار به باغ مادربزرگت رسیده؟ شاهتوتها سرخ شدهاند؟ حال باغچهی پشت خانه چطور است؟ هنوز هم میان درختان پرسه میزنی تا هوای بهار را در ریههایت حس کنی؟!
عزیزم!
دلم برای بهارهای ایران عجیب تنگ است، برای بوی بهارنارنج و گلهای همیشه بهار، برای طراوت عید و سفرههای رنگی نوروز، بازیگوشی ماهیگلیهای توی تنگ و عطر سنبل، بوی اسپند و سبزیپلوهای مادر، دعای تحویل سال و حول حالناهای زیر لب، دلم برای بهارهای ایران، برای بوی اسکناسهای تانخورده و بوسههای وسط پیشانی؛ از همه بیشتر برای لبخندهای کنار هفتسین، بهار پاشیده در چهرهات، نگاههای خیره و تبریکهای محجوبانهی سال تحویلت، تنگ شده است.
عزیزِ جانم!
بهار به کوچههای اینجا هم رسیده، برگهای تازه جوانه زده و گنجشکها آواز بهاری سر دادهاند، برفهای قله کمکم ذوب میشوند و طنین رودخانه در شهر میپیچد، بهار از پشت پرچین به گلهای حاشیهی باغ هم سرک کشیده است.
من اما شبیه آن نهال جا ماندهام، همان که زمستان چشمهایش را بست و فراموش کرد که بهاری هم در راه است؛ همان که از قافله عقب مانده، زمستان در دلش تهنشین شده و برگ و برش را به تاراج برده است.
مهربان محبوبم!
تو اما همیشه بهار بمان، نگذار لبخندهایت را پاییز به یغما ببرد و عطر گیلاس موهایت اسیر یورش زمستان شود.
بهار بمان عزیزم! بهار با تو زیبا میشود.
سال نو مبارک عزیزِ پاییزیِ همیشه بهارم!
+ آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
وای از آن سال که بی یار بهارش برسد!
پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹
نمیدانم چند روز از زمانی که گفت پشیمان است میگذرد، شاید چون برای ثانیهای حس کردم زمان ایستاد و دنیا دور سرم به چرخش افتاد، حرفهای بعدی هم شاید کمی با ضربات سبکتر، اما همچنان بر روحم نشست.
پشیمان بودی! آخرین باری که چنین حرفی را از زبانت شنیده بودم کی بود؟ نمیدانم! اصلا گفته بودی؟ باز هم نمیدانم.
اما با همین یک کلمهات، یا شاید هم همین چند جملهات، ماشین زمان دقیقا روبروی چشمهایم فرود آمد، برای سوار شدن تردید داشتم، سرم درد میکرد و کارهای عقب ماندهام مثل پسری سرکش چشمک میزد.سوار شدم، زمان زیادی را گردش کردیم، در بعضی روزها چند لحظه و در روزهای دیگری حتی چند دقیقه توقف داشتم. مرور آن همه تلخی، مرور روزهای سوخته اصلا کار آسانی نبود.
از ماشین که پیاده شدم همچنان در حال صحبت بودی. به خودم در شیشه نگاهی انداختم، پشیمانیات چه چیزی را بر احوالات دختر توی شیشه عوض میکرد؟
اینکه جوابم مطلقا هیچ بود ازارم میداد، دلم میخواست لااقل میتوانستی یک ثانیه را تغییر بدهی یا برای فلان روز از دست رفته کاری کنی.
«تو فقط پشیمان بودی و این هیچچیز را در زندگی من عوض نمیکرد» این تمام حقیقتی بود که دوست داشتم به گوشهایت میرساندم اما نمیشد؛ کلمهها در گلویم حبس، واژهها خشکیدند.
کمی بعد اضافه کردی که غارتگر است، همیشه بوده، حالا هم هست!
میدانی از اینکه نمیتوانستم داد بکشم، از اینکه نمیتوانستم در چشمهایت خیره شوم و بگویم دیر شده، برای تمام این حرفا دیر شده، زمان عمرم را به یغما برده و زندگی رو به روزهای اتمامش پیش میرود ناراحت بودم. حجم عظیمی از رنج روی سینههایم سنگینی میکرد و بغض مثل سد رئیس علی جلوی راه نفسهایم را گرفته بود، حتی چشمهایم هم پناهگاه امنی برای خروج آن همه رنج تهنشین شده در وجودم نبود.
بعدتر که اعصابم آرامتر شد، بعدتر که بغضم را فروخورده و خودم را مرد نگه داشته بودم، نشستم گوشهی دیوار، سرم را به پشتی مخملی پشت سرم تکیه دادم و سعی کردم توجیه بیاورم، خواستم اشتباهاتت را بپوشانم.
به خودم گفتم همین که اشتباهاتت را قبول کردهای نیمی از راه را رفتهای، ذهنم فریاد کشید که چه فایده؟ گفتم همهی آدمها اشتباه میکنند، همهی آدمها هم در لحظهی تصمیم فکر میکنند که بهترین راه را انتخاب کردهاند و در تصمیمشان پافشاری میکنند، ذهنم فریاد کشید که همهی آدمها هربار اصرار به اشتباه نمیکنند، همهی آدمها چشم و گوششان را نمیبندند، همهی آدمها ... اصلا بگو چه فایده؟ گفتم که گذشته گذشته است، باید از پل آن روزها رد شد و به آینده قدم گذاشت، ذهنم فریاد کشید که گذشته تمام نشده وقتی هنوز در ذهنت جولان میدهد و نمیتوانی از زندگیت حذفش کنی، اصلا همهی اینها چه فایده؟!
دلم میخواست تیغ بردارم، ذهنم را در بیاورم، تکهتکهاش کنم تا با سوالات احمقانهاش آزارم ندهد. به گریه افتادم، پرسیدم خوب شد؟ خیالت راحت شد؟ اصلا همهی اینهایی که تو پرسیدی چه فایده؟ فایدهی تمام این توجیه آوردنها کم شدن بار روانیشان روی ذهن و قلب زخم خورده است، اما سوالات تو چه فایده؟ پیروز این نبرد باشی دنیا تغییر میکند؟ پیروز شوی آب رفته به جوی بر میگردد؟ والله که نمیتوانی قطرهای را به عقب برگردانی!
ساکت شد، ساکت شد و من از سر ناچاری آمدم که بنویسم.
آمدم بنویسم که همیشه سعی کردم ببخشم، سعی کردم سنگینی این بار را از قلبم بردارم، هر بار وقتی که عذاب وجدان مقصر دانستنت به سراغم آمد بخشیدمت؛ یا نه! چون هر بار که مقصر دانستمت عذاب وجدان به سراغم آمد بخشیدمت اما ... اما باز زمانی که زندگی تنگ آمد و خستگی چون بارش تگرگ سقف تنم را نشانه قرار داد، زمانی که سنگینی درد از تحمل شانههایم پیشی گرفت فهمیدم که نتوانستهام، فهمیدم که توانایی بخشیدنت را اگر در ذهنم ببینم، در قلبم نمیبینم! نه اینکه بخواهم تو را مقصر همه چیز بدانم، اما همیشه یا اتفاقات آن روزها یا تاثیرات بعد آن بود که یک جایی برای نمک گذاشتن روی زخمهایم پیدا میکرد.
با همهی اینها میخواهم بگویم متاسفم!
متاسفم که نتوانستم ببخشمت و متاسفم برای اینکه هیچگاه نفهمیدی با روح رنجیدهام چه کردی. متاسفم که تلاشم برای بخشیدنت ناکام میماند و متاسفم که هیچگاه نفهمیدی چه بلایی به سرم آوردهای! متاسفم که توانم کم است و متاسفم که حتی حالا هم سیبک گلویم بالا و پایین میرود و بغض دارد به چشمهایم میرسد.
بهت قول میدهم که همیشه تلاش کنم تبرئهات کنم، قول میدهم تا لحظهای که نفس در سینهام باقیست برای بخشیدنت تلاش کنم اما قول نمیدهم که همیشه تلاشم مفلوک و شکست خورده باقی نماند.
+ شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.
++ هیچگاه توانایی گفتن آن روزها را نداشتهام، حتی به خودت، احتمالا هیچگاه هم نخواهم داشت. هرگز کلمهای از آن در هیچجایی ننوشته و نگفتهام، همیشه حس کردهام که لحظهی گفتنش جانم بالا میآید، نفس در سینهام میمیرد و بعد برای همیشه به آخر میرسم. با خودم کلمهها و خاطراتش را به گور خواهم برد اما حتی اگر استخوانهایم بسوزد و گوشتم با خاک سرد قبرستان آمیخته شود هم نمیتوان رنجش را از مولکولهایم جدا کرد، شاید اگر کرم خاکی خاکش را ببلعد هم قربانی رنجهای نشسته بر آن شود. تو بگو، تو بودی میتوانستی ببخشیم؟
+++ قول میدهم تلاش کنم، شاید چون دوباره عذاب وجدان بیخ گلویم را گرفته است.
++++ نمیتوانم برگردم و نوشتهام را بخوانم و ادیت کنم شاید چون باز هم عذاب وجدان بیخ گلویم را میگیرد. چه کردهای با من که رنج میکشم، میسوزم، قربانی میشوم اما باز هم عذاب وجدانِ گفتن، مقصر دانستن و هر چیزی که مقصرت کند رهایم نمیکند؟
يكشنبه ۱۰ اسفند ۹۹
زندگی چیز عجیبیست، حتی لحظهای که حس میکنی میتوانی برای همیشه چمدان ببندی و ترکش کنی هم چیزی برای تعلق در پستترین لایههایش پیدا میکنی، چیزی که حس میکنی دوستش داری و کاش میشد لای سینهات سخت بچپانیش که مبادا از کار افتادن قلب، او را از تو جدا کند.
اینهایی که نوشتم در ستایش زندگی نبود، نه!
گاهی به جایی رسیدم که حتی از هر چیزی که در لایههای ژرف سینهام بود هم دست کشیدم، فقط خواستم نفس در لحظهای برای همیشه تمام شود اما ... نشد! هنوز نمیدانم که باید در انتهای جملهام متاسفانه را اضافه کنم یا خوشبختانه.
حالا که نشستهام و اینها را برایتان مینویسم یک چیزی انگار در لایهای عمیق، آن تهتهها به سینهام چنگ میاندازد، یک چیزی که شوق رفتن را خنثی میکند!
نابود نه، خنثی، یعنی بود و نبودت خیلی تفاوتی نکند، نه برای بودن تلاش کنی و نه برای نبودن التماس!
از کی اینطور شد؟ شاید از همان شبی که با التماس گفتم صبح نباشد، ادامهای نباشد. از سر عصبانیت گفتم که ازش متنفرم اما نایی برای داد کشیدن ندارم. آخرین بار کی گفته بودم که ازش متنفرم؟ نمیدانم؛ فقط میدانم که گفته بودم، بارها و بارها، مثلا در میان آن تابستان گرم که جانم میسوخت یا همان شبی که ... نه یادم نیست، ولی یادم میآید که گفته بودم.
صبح فردایش وقتی که چشم باز کردم عصبانی بودم.
عصر بهش گفتم که کاش کمی مقتدرتر بودی، کاش کمی هم مهربانتر بودی، جوابی نداد، هنوز نمیدانم از عصبانیت بود یا شکیبایی یا حتی بی محلی.
داشتم میگفتم، از همان موقع بود که یک چیزی در سینهام چنگ انداخت و شوق رفتنم را خنثی کرد، یک چیزی مثل بیتفاوتی، یک چیزی مثل خستگی.
آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمیخواست به رفتن یا ماندن اصرار کنم، خواستم بدون هیچ چیزی ادامه بدهم، شاید با تتمهی آخرین امید، یک تلاش شاید مضحک، که در ادامهی همین مسیر یک چیزهای به عنوان «ارزشهای باارزش حیات» پیدا کنم و پایم به این زندگی بند شود؛ هر چند که از هیچ چیزی مطمئن نبودم.
پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
امروز ۱۸ فوریه است و هواشناسی برای این روزهای ایران عطر معطر باران و برف را پیشبینی کرده است، امیدوارم که در کشاکش سرما و باران و برف احوالاتت خوب باشد و گرد بیماری بر چهرهی مهربانت ننشسته باشد.
دو شب پیش مشغول خواندن کتابی بودم که ناگهان صدای پیامکی از خلوت بیرونم کشید، دوستی برایم شعر فرستاده بود، دوستی که میدانست رفاقت کهنهای با ابیات دارم و شبها در کوچه پس کوچههای غزل و رباعی و قصیده پرسه میزنم.
آنچنان مصرع به مصرعش را به کام کشیدم که متون کتاب را به کلی از یاد بردم؛ حالا پرم از دردهای قافیهدار، رنجهای موزون و حسرتهایی که مثل نُتهای موسیقی در سرم نواخته میشوند.
از دیشب هر چه تلاش کردم چند خطی برایت بنویسم، نشد! امروز متوجه شدم که شاید هیچ چیز، بیشتر از سرگشتگی و حسرتهای نشسته بر پیکر این ابیات به من شبیه نباشد، تصمیم گرفتم که همان را، همراه با صدای باران و جیکجیک گنجشکهای لرزیده بر شاخه، برایت پست کنم.
آنچه در ادامهی این نامه میخوانی همان کوچهای است که مدت زیادی را در آن زندگی کردهام.
دوشنبه ۲۰ بهمن ۹۹
بخواهم صادق باشم باید بگویم روزگاری در ذهن خودم هم چنین دایرهالمعارفی شکل گرفته بود، میخواستم موجودی افسانهای، اسطورهی خوبی و خلاصه "آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داشته باش" را تربیت کرده و به ساحت مقدس دنیا تقدیم کنم اما ... خب شاید از وقتی که فهمیدم ساحت دنیا چندان هم مقدس نیست [ و حتی نامقدس است] دایرهالمعارف هم آتش گرفت و چیزی از مفاهیم عمیقش برایم باقی نماند، یا شاید هم روزی که متوجه شدم خودم از پس یادگیری این مفاهیم عمیق بر نخواهم آمد!
اجازه بدهید روده درازی و شرح ماوقع آتش گرفتن دایره المعارف را به پست دیگری موکول کرده و از مادر شدن، که به نظرم چیز عجیب یا دور از انتظاری نیست اما کمی غیر معقول است، با فرض بر تغییر ساحت دنیا بنویسم.
دوست دارم مادری باشم مودب و متین که فرزندم ادب و اصول احترام را از او بیاموزد، هیچ دلم نمیخواهد از آن دسته کودکان باشد که عمری با دیدنشان چین به ابرو انداخته و سر برگرداندهام.
دیدم به انسانها هیچگاه بر اساس وسعت و اندازهی جیبشان نبوده و نیست، برایم آن دوستی که توان مالی ضعیفی دارد با آن یکی که وضعیت مالی خوبی دارد تفاوتی ندارد، چون یاد گرفتهام که متر و معیار سنجش انسانها پول نباشد و اصطلاحا «هر کی هر چی داره برای خودش داره»، تمام تلاشم را میکنم که به فرزندم هم همین رویه را آموزش دهم تا اطرافیانش را بر اساس شخصیتشان انتخاب کند نه ثروت مادیشان.
سعی میکنم مادری اهل مطالعه باشم که شب از دل کتابها برای فرزندش قصهها را بیرون میکشد. روزی به او خواهم گفت که بخشی از علم و تجربهی زیستن را میتوان در میان کتابها آموخت نه پشت میزهای مدرسه و خواندن متون خشک و حتی گاها بیفایدهاش.
استقلالش را به رسمیت میشناسم، درست و غلط را تا جایی که میدانم توضیح میدهم اما فرصت آزمون و خطا را از زندگیش دریغ نمیکنم، باید بداند که تصمیم گیرندهی زندگیاش، اهرم اصلی نگهدارندهاش، خودش است و مسئولیت تصمیماتش را بپذیرد، البته که در این راه همراهش خواهم بود.
دوست ندارم فرزندم مسئول برآورده کردن آرزوها و خواستههای من باشد [چون در این صورت او هم آرزوهایش را در فرزندش میبیند و خلاصه یک نسل که همیشه آرزوهایش کال مانده را به دنیا تقدیم خواهم کرد] برعکس، میخواهم در پی یافتن استعداد و علاقهاش پیش برود و زندگی را انگونه که میخواهد، شاد زندگی کند. دوست دارم بداند که خواستهها، آرزوها و هدفهایش برایم مهم هستند و قرار نیست چیزی را به او تحمیل کنم و البته او هم حق ندارد چیزی را به کسی تحمیل کرده یا برای رسیدن به خواستههایش پا روی خواستههای دیگران بگذارد.
در آخر حتما جایی برایش خواهم نوشت:
من تمام تلاشم را کردهام که آنچه به نظرم اصول انسانیت بوده را به تو بیاموزم. تمام خواستهام از تو این است که همیشه و در هر شرایطی به ندای وجدانت گوش کنی و آنچه به شرافت و انسانیت نزدیکتر است را عمل کنی».
+ این پست رو برای چالش «م مثل مادر، پ مثل پدر» بلاگردون نوشتم :)
++ لطفا درخواست داماد یا عروس من شدن را نداشته باشید، فرزندان من خودشان تصمیم میگیرند که با چه کسی ازدواج کنند و البته که بدون رضایت من غل... نه یعنی چیزه، دلشان نمیآید ازدواج کنند :دی
+++ به رسم چالش دعوت میکنم از یسنا سادات، فروزان و مریم عزیز :)
پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )