هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نامه‌های پنج‌شنبه [۱۶]

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه به دستت می‌رسد احتمالا صبحِ روز جمعه است و تو از دیدن نامه‌ام ذوق‌زده و غافلگیر شده‌ای. [از صمیم قلب امیدوارم که این‌طور باشد]
دیروز به علت مشکلات آب و هوایی و باران شدید پیش‌بینی نشده، همه‌ی پرواز‌ها کنسل شده و تمام نامه‌ها با یک روز تاخیر به دست صاحبانشان رسیده است.
دو، سه روز قبل، در صندوق کوچکی، حاوی وسایل قدیمی که با خود از ایران به یادگار آورده بودم، سی‌دی کهنه‌ای پیدا کردم. وقتی آن را در دستگاه پخش قرار دادم خاطرات سالهایی دور و دراز مقابل چشمانم رژه رفت.
سی‌دی را به همراه دنیایی از خاطرات مشترک‌مان و به انضمام دلتنگی بی‌حدی، در پاکت نامه قرار داده‌ام؛ امیدوارم بعد از شنیدن آن خاطرات روزهای خوب گذشته‌ در ذهنت تداعی شود.
 
+ همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم ... و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی 

حتی از خودم :))

امروز ۱۶ شهریور ماه، روز بلاگستان فارسی بود.
خواستم به مناسبت امروز، از همین تریبون، از یک‌سری دوستان تشکر کنم.
اولین تشکر رو تقدیم می‌کنم به همه‌ی دوستانی که تو این سال‌ها مدام پست‌های مرگ بلاگستان، وبلاگ‌نویسی مرد و ... رو منتشر کردن و دغدغه‌های دیگران رو به باد سخره گرفتن؛ ممنونم که وقت گران‌بهاتون رو صرف غصه خوردن برای دیگران کردید، صرف غصه‌ی دغدغه‌ نداشتن دیگران [ که آخرش هم ما نفهمیدیم اصل دغدغه‌ی خیلی‌هاشون چی بود اصلا]!
ممنونم از دوستان عزیزی که مجاهدانه تو تمام وبلاگ‌ها کامنت گذاشتن و از نداشتن دغدغه‌ صحبت‌ها کردن، اهدافمون رو از نوشتن پرسیدن و باعث شدن یک‌ روزِ تمام ذهنمون رو درگیر پیدا کردن یک دلیل خفن کنیم!
ممنونم از کسانی که از هیچ تلاشی در راستای توهین، ازار و ناراحت کردن بقیه کوتاهی نکردن و با رفتارهاشون هر روز بعضی‌ها رو دلسردتر و دورتر از این مکان کردن، شماها واقعا آزمون صبر بودید برای خیلی‌ها :))

اما تشکر ویژه‌تر و کامل‌تر رو تقدیم می‌کنم به دوستانی که همه‌ی این‌ موضوعات رو دیدن، خوندن اما همچنان می‌نویسید، نامهربونی‌ها رو می‌بینن اما فضای وبلاگ اونقدر براشون دوست داشتنیه که چشم به روی دلخوری‌ها می‌بندن.
 می‌نویسن، از اعماق قلبشون، از لایه‌های مختلف ذهنشون، از دغدغه‌هاشون، دغدغه‌هایی که برای خودشون بزرگ و با ارزشه، از احساسات پاک و دست‌نخورده‌شون که خط به خطش رو با صداقت و ظرافت ثبت می‌کنن و هر پست، بیشتر از پست قبل تلاش می‌کنن که بهتر بنویسن؛ کسانی که دغدغه‌ی نوشتن و خوب نوشتن همیشه همراهشون بوده.
 به عنوان یه مخاطب، به عنوان یه بلاگر، به عنوان کسی که هر روز یکی از مردم آبادیش میرن و ترس متروکه شدن، ترس فرو ریختن، ترس نیست شدنِ فضایی که دوستش داره رو با وجودش حس می‌کنه، از همه‌ی شماهایی که هنوز هستید، هنوز می‌نویسید و چراغ خونه‌هاتون رو تو این ولایت روشن نگه می‌دارید و امید میشید برای بقیه‌ی هم‌سایه‌هاتون تشکر می‌کنم :)
ممنونم! بابت بودن تک‌تک‌تون ممنونم، الهی همیشه باشید و چراغ‌هاتون روز به روز بیشتر خودنمایی کنه :)

برای الیزه

بچه که بودیم برای اینکه ظهرها هوس بازی کردن در کوچه به سرمان نزند می‌گفتند "ماشین آشغالی میاد و میبرتت" ما هم از ترس ماشین آشغالی حتی خیال کوچه را به مغزمان راه نمی‌دادیم.
من حالا ۲۲ سالمه‌ام و خوب میدانم که قرار نبود مامور شهرداری فرشته‌ی کوچک را زیر بغل بزند و با خود ببرد اما هنوز هم با دیدن ماشین زباله ترس ناشناخته‌ای به جانم هجوم می‌آورد، تپش قلبم بالاتر می‌رود و استرس وجودم را احاطه می‌کند، استرسی که نمی‌توانم بر آن فائق بیایم؛ دیگر فرار نمی‌کنم اما تا حد امکان تلاش می‌کنم با آن‌ برخوردی نداشته باشم.
حتما کسانی را دیده‌اید که با وجود سن زیاد از تاریکی یا تنهایی می‌ترسند، یا کسانی که با وجود بارها آمپول زدن هنوز هم از شنیدن اسم سوزن رعشه‌ به تنشان می‌افتد.
 اغلب ما از ریشه‌‌ی ترس آدم‌ها، حتی آدم‌های نزدیک دور و برمان، حتی دوستان سالیان درازمان اطلاعی نداریم؛ ترسی که شاید به ظاهر مضحک و خنده‌دار باشد، ترسی که می‌تواند بیش‌از تصور ما روان افراد را تحت تاثیر قرار دهد.
پس لطفا با زدن برچسب‌های "ترسو" ، "بزدل" ، "سوسول" و ... تشدید کننده‌ی ناراحتی و رنجش اطرافیانمان نباشیم.

+ عنوان پست : صدای ماشین زباله قطعه‌ای معروف به "برای الیزه" اثر بتهوون است :)

گیجِ خواب‌دیده

نوشته بود "میل و رغبت آدمی بر اساس فطرت به سمت جاودانگی‌ست" [نقل به مضمون].
این روزها هر چه با خود فکر می‌کنم، در پس تمام حساب و کتاب‌های ذهنم، میلی نه بر عدم و نه بر جاودانگی نمی‌یابم؛ از تصور نیستی همان قدر رعشه به تنم می‌افتد که از تصور جاودانگی!
کاش راه سومی هم بود؛ راهی مخصوصِ آدم‌هایی که خودشان‌ هم نمی‌دانند به دنبال چه هستند...

افشین

سر سفره نشسته بودیم و صحبت یکی از آشناها شد، گفت:
_اون جایی باشه که سرباز دور و برش نباشه بهتره!
 [مادرم]_ چطور؟
_ اذیت می‌کنه، دمار از روزگار سرباز در میاره!
_شوخی یا جدی؟
[من]_ مگه شوخی و جدیش فرقی هم داره؟ منم از بچه‌ها شنیدم که سربازها رو خیلی اذیت می‌کنه.
_مثلا شوخی می‌کنه، ولی پدر سرباز رو در میاره، کسی نیست زیر دستش که دادش رو نداشته باشه.
 بحث کامل کشیده شد به سربازی و هشتگ از سربازی بگو
_ اونایی که با سیکل یا دیپلم و این چیزها اومدن معمولا خیلی عقده‌ای بازی در میارن اما تحصیل کرده‌ها، اونهایی که معمولا مدارک بالا دارن خیلی بهترن و باشعورتر رفتار می‌کنن، کمتر عقده‌ای توشون پیدا میشه‌‌.
شروع کرد به گفتن خاطرات سربازی‌اش، کمتر پیش می‌آید از سختی‌هایش بگوید، از آن شبی که کشیک بود و سرمای زمستان زده بود به استخوانش، از آن روزی که رفیقش خودکشی کرد، از آن روزی که تیر اسلحه در رفته بود و سینه‌ی رفیقش را شکافته بود، از آن روزی که توی دادگاه علیه چند نفر شهادت داده بود و ماجراها و خطرهای بعدش، از کشیک‌های نصف شب بالای برجک و سیاهی وحشتناک پادگان؛ از این‌ها کمتر می‌گوید، بیشتر اما از خاطرات خنده‌دارش می‌گوید، حالا هم بند کرده بود به سهراب، پسرِ شر هم خدمتی‌اش که همشهریمان بود، می‌خندید و می‌گفت "ایقه به هادی گفته بیدن چندتا از بچه‌های بوشهر تو پادگانن و یکیش سهرابه و سهراب همشهریته و ای چیزها، که همش دنبال ای بی که سهراب ببینه، وقتی دیدش شوکه وایی، سیاه عین قیر، لباس‌های چرک، پوتین باز، دکمه‌های پیرهن باز، سهراب هم تا دیده بودش به همه گفته بی ای هم‌شهریمه کسی حق نداره نزدیکش بشه، یه روز هم با هم گشتن بعدش هادی فهمید همش دنبال شر و دعوایه گفت عامو هر کس میخواد مونه بزنه بزنه، فقط سهراب مانه ول کنه!"‌، همه می‌خندیدند و او ادامه میداد، یکهو زد زیر خنده، گفت:
_ یه روزی هم با یکی از بچه‌ها جر کرده بی، ما اومدیم و میونه‌شون گرفتیم که اقا جر نکنید و زشته و بیخیال، چند دقیقه بعد سهراب اومد، نشست رو تخت مو، مو و او رفیقمون هم نشسته بودیم رو تخت روبرویی، سهراب سیش گفت مو شرمنده‌ام و اعصابم خراب بی اشتباه کردم، حالا اسمت چنه؟، بنده‌ی خدا هم سر سنگین گفت افشین، یه دفعه سهراب پرید گفت "عه! مانم یه خری داریم اسمش افشینه"، باز رفیقمون جری شد گفت "بیا! تو نگاش کن چی میگه، بعد میگی دعوا نکنید" مونم نتونستم خومه نگه دارم و زدُم زیر خنده، ناراحت سیلوم کرد[ نگاهم کرد] گفت تو چته؟ گفتُم "آخه راس ایگه، اسم خرشون افشینه!".

قاب دلخواه خانه‌ی من

این فقط بخش کوچکی از باغچه‌ی مادر است، باغچه‌ای که زمستان گوجه‌ها و حالا هم چند وقتی‌ست که سبزی‌ها مهمانش شده‌اند. سال‌ها پیش هم مأمن نارنج قد بلندم بود!

پشتِ سرم شاه‌توتی‌ غمین نشسته، تنهایی بی بار و برش کرده، رفیق پیرش را دست بی‌رحم ارّ‌ه‌ها قطع کردند. 

و این سنگ‌ریزه‌ها و فرورفتگی‌ها حاصل آمد و رفت بوته‌ها و نهال‌هایی‌ است که نتوانستند ساکن دائمی خاک باشند.

+ این چالش رو بِلاگِردون شروع کرده و من هم به رسم چالش دعوت می‌کنم از ۲۲ فوریه‌ی عزیز ، آقا میثم روزها ، واران عزیز ، صنمای مهربان و اقا احسان طاق فیروزه :)



بدون شرح

در آشپزخانه مشغول شستن سبزی‌ها بودم که در اخبار ساعت ۱۴ خبری در مورد هم‌سان‌سازی حقوق بازنشستگان پخش شد [لینک] و مسئول مربوطه خبر از افزایش حقوق بازنشستگان داد. بدین صورت که بازنشسته‌ای با سابقه‌ی فرضاً ۳۵ سال که تا دیروز ۱ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان حقوق می‌گرفت از مهرماه این مقدار به ۳ میلیون تومان خواهد رسید.
بعد از شنیدن خبر تنها چیزی که در ذهنم رژه می‌رفت مصاحبه‌ای بود با یکی از مسئولین که حدود ۲_۳ سال پیش از رسانه‌ی ملی پخش شد.
در خلال مصاحبه از آقای مسئول میزان حقوقش پرسیده شد، با کمی مِن مِن و لبخند گفتند "حدود ۸_۹ میلیون" ، در ادامه مجری پرسید " این مقدار کفاف زندگیتان را می‌دهد؟ [نقل به مضمون]" ایشان با خنده و حجب و حیا پاسخ دادند "اِی، به هر حال می‌گذرونیم دیگه [نقل به مضمون]"!

+ در ادامه‌ی مصاحبه صحبت‌هایی هم در مورد ناراحتی همسرشان و برهم خوردن نظم و برنامه‌ی زندگی در هنگام کسری حقوق یا تاخیر در پرداخت‌ها داشتند.

آبادی‌های ویرانه

چیزی درونم شبیه سبدی پر از کاسه‌های چینی شکست، با صدایی مهیب که از خواب غفلت بیدارم کرد.
 صدا،صدای شکستن بت‌های درونم بود، صدای شکستن بت‌‌ِ آدم‌هایی که برای خودم ساخته بودم، بت طلایی کسانی که فکر می‌کردم بی‌عیب و نقص‌‌ترین انسان‌های جهانند، آدم‌هایی که انگار داشتند به حد پرستش در ذهنم بزرگ می‌شدند، بزرگ‌ و بزرگ‌تر!
اولین بت زمانی شکست که فهمیدم آن اسطوره‌ی بی‌بدیلم، آن‌که درایت، اخلاق و منشش را همیشه تحسین می‌کنم، آن‌‌که گمان می‌کردم الهه‌ی خوبی‌ست و هیچ نقصی ندارد، تنبل است، از آن تنبلی‌هایی که گاهی توی ذوقم می‌زنند. وقتی انگشت تعجب به دندان گرفته بودم حس کردم چیزی درونم با شدت فرو ریخت.
دومی را یادم نیست چه زمانی شکست، فکر می‌کنم در اثر گذر زمان و تغییرات خودم و آدم‌های جهان پیرامونم بود. حالا به جایی رسیده‌ام که خودم خرده می‌گیرم :《حساس است، سیاه‌نمایی دارد، گاهی وقت نشناس است و از همه مهم‌تر تصور خود علامه‌پنداری دارد》همان صفتی که سخت از آن بیزارم! 
فهمیدنش شاید زمان زیادی برد اما خب، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است! 
سومی اما کمی فاصله‌اش بیشتر بود،‌ بیشتر از دور تماشاگرش بودم، از دور می‌دیدم که چقدر دلم می‌خواهد شبیه او باشم؛ همه چیز دان، با اخلاق، مودب، موفق و ... اما وقتی که کمی نزدیک‌تر شدم، وقتی برای اولین بار با ذوق و شوقی کودکانه مخاطب قرارش دادم و پاسخ شبیه تصورم نبود، وقتی تصویر ذهنی ایده‌آلم را از نزدیک تماشا کردم و ایده‌آل نبود، یا لااقل با ایده‌آل من فرسنگ‌ها فاصله داشت، مثل آوارِ به جا مانده از زلزله‌ای شدید در روستایی خشتی، همه چیز در نگاهم خرد شد!
حالا که مدت‌ها از شکستن تندیس‌های درونم می‌گذرد حس می‌کنم از سایر چیزهایی که ستایش‌شان می‌کردم هم فاصله گرفته‌ام، انگار ذهنم در برخوردها محتاط‌تر شده و بی‌هوا گارد می‌گیرد "از کجا معلوم اینم مثل اون‌ها نباشه؟" و بخش عاقل‌تر درونم بانگ می‌دهد "هیچ آدمی بی‌عیب و نقص نیست"!
 بخش بزرگ‌نمایی ذهنم از آدم‌ها دورتر شده، ملاک‌هایش هر روز سخت‌تر می‌شود، بر سرم تشر می‌زند که صفت خداگونه‌ای در هیچ‌کدامشان نیست، انسانند و با ممارست به آنچه دارند رسیده‌اند. مثل قبل اسطوره‌‌سازی نمی‌کند، بتی هم اگر ناخواسته ساخته شود جنسش ضعیف است و سست پایه! موسای عقلم بالغ‌تر شده و به تقه‌ای سامری‌ها را می‌شکند و هر بار صدای شکستنش چیزی را در درونم آباد می‌کند، چیزی شبیه رهایی.

شاید دومی ...

دستم سوخته بود؛ تکه‌ای یخ را که روی سوختگی گذاشتم آه و ناله‌ام خانه را پر کرد، تمامِ جانم آتش گرفت، انگار نه انگار که وسعت سوختگی به اندازه‌ی سکه‌ی کوچک ۵ تومانی بود، تنم گُر گرفته بود و شعله می‌کشید، اما کمی که گذشت تحمل درد آسان‌تر شد؛ نمیدانم درد کم‌تر شده بود یا تحمل من بیشتر، اما هر چه که بود آن آه و ناله‌ی سابق فروکش کرده بود. کمی که گذشت یخ را برداشتم و ژل آلوئه‌ورا را کشیدم روی سوختگی اما اگر باد مستقیم کولر نبود دوباره سوزشش شدت می‌گرفت، نزدیک به ۲ ساعت دستم را مقابل شبکه‌های کولر گرفته و تکان نمی‌خوردم، برادرم که وضعیت را دید گفت "اهمیت نده بهش، ده دقیقه بهش بی‌توجهی کنی بعدش خوب میشه"، در نگاه اول ممکن نبود اما کمی بعد که مجبور شدم از کولر فاصله بگیرم و نماز بخوانم، یا بعدتر که کنار سفره‌ی ناهار نشسته بودم و حواسم به تلویزیون بود فهمیدم با همان بی‌توجهی آتشم گلستان شد، فهمیدم که اولش سخت و بعید بود اما کم‌‌کم ممکن شد!
بعدتر نشسته بودم و به حرف خالق فکر می‌کردم، می‌گفت "وقتی تو یه مشکلی هستی و فکر می‌کنی که این‌یکی دیگه تهشه، به این فکر کن که یک ماه دیگه نگاهت بهش چطوریه؟ یک ماه دیگه هم باز همین قدر برات مهم و بزرگه؟ اصلا چند نفر بعد از یک ماه این روزها رو یادشونه؟"!
 راست می‌گفت، بعضی از مشکلات را از چند قدم عقب‌تر که نگاه کنی ‌می‌بینی جثه‌یشان به بزرگی قبل نیست، نه اینکه مهم نباشند، نه، فقط می‌بینی بنا بر شرایط یک چیزهایی را برای خودت بزرگتر و سخت‌تر کرده‌ای در حالی که شاید یک ماه دیگر مثل خاطره‌ای کمرنگ در خاطرت باشد یا حتی فراموش کنی که برای چه چیزی شب و روزت را حرام کرده‌ای و اینچنین نفست تنگ آمده! 
بیایید گاهی مشکلات را از چند قدم عقب‌تر ببینیم، از نقطه‌ای که آن اهمیت لحظه‌ی اول را از دست داده‌، خدا را چه دیدید، شاید زورمان به بعضی‌هایشان رسید.

+ البته بعضی از مشکلات هم هست که هر چه عقب‌تر بروی و وارسی‌شان کنی چیزی از بزرگیشان کم نمی‌شود؛ تو آب می‌شوی و آن‌ها مثل کوه محکم سر جایشان ایستاده‌اند، آنقدر بزرگ‌ند که ۱۰۰ سال هم اگر بگذرد باز یک عصر جمعه میتوانی بنشینی و برایشان در هنگامه‌ی غروب هق‌هق گریه کنی! 
بعضی مشکلات خودشان شاید روزی رهایمان کنند اما تلخی زهرمانندِ روزهایشان هرگز ...

حتی آدم‌ها

بعضی چیزها را باید جدا کرد و گذاشت برای روزهای خوب، مبادا در گیر و دار تلخی‌ها لذتشان را از دست بدهند، مثل یک داستان خوب، یک موزیک خوب، یک نوشیدنی خوب یا حتی یک غذای خوب!
 غذاهای خوب را نباید در روزهای تلخ حرام کرد. مثلا من ترجیح می‌دهم هیچ‌گاه در روزهای تلخ و سخت زندگی‌ام لب به دمپختک‌های مادرم نزنم؛ دمپخت گوجه را که نباید وقتی بغض بیخ گلویت را چسبیده و ول نمی‌کند قورت داد؛ دمپخت را باید با آبلیمو و سالاد شیرازی در حالی که آرام آرام لذتش را به جانت تزریق می‌کنی میل کنی، باید همیشه با دیدن دمپخت، ترشی، سالاد شیرازی و شیرینی لبخندهایت کنار سفره در ذهنت تداعی شود نه یک غروبِ جانکاه جمعه!
قورمه سبزی و کوبیده باید با احترام روی سفره بنشینند، نمی‌شود هر روزی که کسل و بی‌حوصله بودی سریع یک قورمه‌سبزی بار بگذاری و بعد با کلافگی سبزی‌های سرخ شده‌اش را بفرستی توی روده‌ات! 
بادمجان و گوجه اما برای روزهای تلخ‌تر است، خصوصا اگر بادمجان‌هایش را خوب انتخاب نکرده باشی، آن وقت است که با تلخی بادمجان‌ها زهر روزت را قورت می‌دهی، نفست بند می‌آید، ایرادی هم ندارد اگر تا آخر عمر هرگاه بادمجانِ تلخی زیر دندانت نشست یاد زهر روزهای دهشت‌ناکت بیوفتی!
آش رشته هم مخصوص روزهای بارانیست، با بوی نعناع داغش باید تا وسط باران رفته باشی، کشک‌هایش به روشنی رعد و برق‌های دلِ آسمان باشد و بخار رشته و حبوباتش سرمای یخ‌بندان دی و بهمن را در ذهنت زنده کند، نه اینکه در شرجی عرق‌ریز مرداد، وقتی که کولر هم جوابگوی تش باد را نمی‌دهد یا از سیلی خورشید بر صورتت به زمین و زمان ناسزا می‌گویی تند تند رشته‌ها را قورت بدهی و روده‌هایت بهم بپیچند!
از بندری هم که برایتان نگویم، حضرت مخصوص روزهایست که به ته خط رسیده‌ای و به دنبال امیدی برای ادامه دادن می‌گردی، از همان روزهایی که می‌خواهی یک چیزی برای چنگ انداختن و متصل کردن خودت به حیات بیابی و بعد بگویی "شاید زندگی هنوز چیزهای قشنگی برای ادامه دادن داشته باشه"!
اما غذاهایی هم هست که لایق هیچ روزی نیستند، آن‌ها نه در روزهای سخت و نه در روزهای خوب نباید پخته شوند، یا اگر هم اشتباهی پخته شدند باید فرستادشان در انتهایی‌ترین گوشه‌ی یخچال تا در حالی که پلاسیده و آماده‌ی ریختن در سطل زباله می‌شوند به اعمال بدشان فکر کنند!
خلاصه که باید چیزهای دنج روزهای خوب و بدمان را بشناسیم و جدا کنیم، تا مثل پخش روضه‌ در وسط پلی‌لیست بندری‌ها، بی‌هوا یک چیز نامتناسب احوالاتمان را بهم نریزد!

+ می‌تونید غذای مد نظرم در بخش آخر رو حدس بزنید؟ :))
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۴۸ ۴۹ ۵۰
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan