هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


این قسمت: همسایه‌ها!

یکی از همسایه‌هایمان موجودیست به شدت جذاب و دوست داشتنی که میتوان با کمی اغراق لقب یکی از نوادر تاریخ را به او اعطا کرد! اصلا بگذارید کمی از همسایه‌ جانمان برایتان بگویم.
از ابتدای ۹۷ که به جمع همسایگان ما پیوسته‌اند و ما توفیق بودن در کنار ایشان را داریم‌ هر زمان که صدای جنبنده‌ای در کوچه باشد[خصوصا اگر خدایی ناکرده ماشین باشد] ایشان درِ حیاط را باز کرده و با همان شلوارک گل‌گلی مخصوص حیاط یا شلوار کُردی مخصوص کوچه نقش مفتش را به خوبی اجرا می‌کند و حتی به خوبی این اخلاق پسندیده را به فرزندانش نیز آموزش داده است ؛ تا امروز بیش از ۲۰ بار عبارت "میگم عباس کجا کار می‌کرد؟ چقدر حقوق می‌گیره؟" را همچون یکی از سئوالات اساسی و کارگشای زندگی از ما پرسیده، هر بار که برادر را در کوچه دیده سئوال "میگم این ماشین‌هایی که میارین چیزی هم روشون گیرتون میاد؟ چقدر تقریبا گیرتون میاد؟" و همچنین از خواهر "میگم این نقشه‌هایی که می‌کشین همه‌ی پولش گیر خودتون میاد؟ در ماه تقریبا چندتا نقشه دارید؟ هر نقشه تقریبا چقدر می‌گیرید؟" را پرسیده تا مبادا از بازار کسب و کار عقب بماند(کلا به درآمد افراد خانواده‌ی ما خیلی علاقه داره)؛ تازگی‌ها نیز با سئوال "میگم عباسینا نی‌نی مینی تو راه ندارن؟" همگان را در بهت عظیم فرو برده است!
یا مثلا هفته‌‌ی قبل در حالی که من کلنگ به دست از منزل همسایه به خانه‌ می‌آمدم در وسط کوچه پرسید "خیر باشه خانم ع، مَنتیل* برای چیتونه؟" و من که متاسفانه آمادگی پاسخگویی را نداشتم با جمله‌ی "والا بچه‌ها یه خرده تو حیاط لازمش داشتن" سر و ته ماجرا را هم آورده و به مغز معیوبم نرسید که از ایشان برای کلنگ زدن یاری بطلبم!
اما سئوالات این بزرگوار به همین‌ها محدود نیست و با توجه به ماه‌های مختلف متغیر است، مثلا از ابتدای ماه مبارک رنگ و بوی رمضان گرفته و " خانم ع روزه‌ای؟":| ، "شما همتون روزه می‌گیرید؟"، "شما سحری هم می‌خورید؟سحری چی می‌خورید؟" را در لیست سئوالاتش گنجانده است! 
همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم همسایه‌‌ای که سرش به لاک خودش باشد نعمت است، همین ما تا قبل از آمدن ایشان همیشه از سئوالات همسایه‌ی دیگرمان که از قضا با ایشان نسبت فامیلی هم دارند در رنج و عذاب بوده و فکر می‌کردیم "اینها دیگه تهشن" ولی از ابتدای ۹۷ ابعاد جدیدی به نگرشمان اضافه شده و ما را از قدر ناشناسیمان سخت متنبه کرده‌است! مخلص کلام اینکه: قدر همسایه‌هایتان را بدانید و در زندگی آیه‌ی "و لا تجسسوا" را سر لوحه‌ی کار خویش قرار دهید، باشد که کلهم رستگار شویم!

نمیدونم شما به منتیل چی میگید، برای همین گفتم کلنگ :|
+ خداوند به من، به شما و به همه‌ی کسانی که در رنج هستند صبری جمیل عطا کناد!
++ اگه فکر می‌کنید ذره‌ای در سئوالاتی که گفتم اغراق کردم سخت در اشتباهید، خیلی‌هاشم نگفتم که کمتر حرص بخوریم!

ثور نورستان

جعبه در دست روی صندلی پایه بلند گوشه‌ی پذیرایی می‌نشیند، نگاهش روایتی است از حسرت و لبخندش تلاشی عاجزانه برای انکار !
فضای سنگین بینمان را "خب! به سلامتی کی میری؟" سبک‌تر می کند.
مشغول خوردن پرتقال آبدار توی بشقاب از هفته‌ی پر مشغله و برنامه‌های سفرم می‌گویم؛ ناگهان نگاهم که به مردمک‌هایش می‌افتد مسافری را می‌بینم کوله بر دوش، سال‌ها دورتر از امروز؛ با آهی عمیق به گوشه‌ی میز خیره می‌شود :《 ما هم قرار بود یه روز بریم ، دو نفری! همیشه می‌گفت کشورم که آزاد شد یه روز دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بند امیر، کنار جهیل پنیر برات از قصه‌های بچگیم می‌گم، اولِ بهار توی باغ بابر ، زیرِ درخت‌های ضلع شرقی بهت کابلی‌پلو و کیچری قروت معروف کابل میدم، عصر هم موقع خوردن بولانی به کبوترهای شاه دو شمشیره دونه می‌دیم ؛ می‌برمت قلعه‌ی اختیارالدین، قصر دارالامان، شب‌های مسجد کبود، غارها و تندیس‌های قشنگ بامیان و کوه‌های هندوکش، وسط دشت‌های ننگرهار و پنجشیر و گل‌های بهاره‌اش هم برات "بهار آمد، بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ ز دستت سینه پرخون است، چه گویم حالِ من چون است..." احمد ظاهر می‌خونم!》
آهی از حسرت می‌کشد و حلقه‌ی اشک نشسته بر مژه‌اش را پاک می‌کند!
《می‌خواستیم یه صبح اردیبهشت که بوی گل محمدی‌ها شهر رو دیوونه کرده بریم قمصر، یه جمعه بزنیم به دل کوچه پس کوچه‌های اصفهان و توی جلفا بریونی بخوریم، بریم همدان و من کنار باباطاهر از دوبیتی‌هاش بگم ، کنار حافظ فال بزنیم و تو کوچه باغ‌های طرقبه "بوی جوی مولیان آید همی..." بخونم! میدونی! ما نشسته بودیم روی نیمکت‌های پارک لاله ولی خیالمون تو جنگل‌های گیلان و بازار تبریز بود ؛ تو حرم امام‌رضا و کنار دستفروش‌های شاه چراغ ؛ خودمون تو پارک لاله بودیم ولی خیالمون یه دنیا رو چرخیده بود》.
رد لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست، گویی دستانش را گرفته و شهر به شهر قدم زده باشد، پرسیدم "خب چی شد؟ چرا نرفتین؟" از جعبه‌ی قرمز زیر دستش لباس بلندی با دامن دورچین صورتی ، پر از نقش و نگار و حاشیه‌دوزی‌های رنگی بیرون کشید، "می‌بینی چقدر قشنگه؟ آدم رو یاد گل‌های رنگی دشت و صحرا میندازه، به این میگن گند کوچی، می‌بینی رنگ‌های شوخش رو؟ قرار بود یه روز تو کوچه‌های هرات و جشن گل‌ِ سرخ‌های مزار شریف تنم کنم اما... بیا بگیرش، برای تو، شاید به تو بیشتر بیاد" دستانم می‌لرزید ، مات و مبهوت بودم که لباس را در دستم گذاشت و همان‌طور که آرام و سر به زیر از اتاق بیرون می‌رفت گفت :《یه روزِ گرم مرداد، وقتی که عرق از سر و صورتش چکه می‌کرد و خستگی توی چشماش داد می‌زد، اومد و گفت که داره برمی‌گرده کابل، می‌گفت اینجا و توی شلوغی این شهرها احساس غربت می‌کنه، از تحقیر مردمش خسته است، از ترس مامورها و بیرون کردن مهاجرها از ایران شب‌ها خوابش نمی‌بره، وقتی این لباس رو دستم می‌داد اصرار کردم که بمونه، خسته بود، گفت دلش برای شب‌های کابل، کبوترهای شاه دو شمشیره و چپن‌های رنگی افغان تنگ شده ؛ از اون روز دیگه ندیدمش، رفت که رفت ،نمیدونم! شاید حالا داره وسط دشت‌های نورستان "بیا ای نوبهار من، کجایی تو؟ کجایی تو؟" زمزمه می‌کنه》‌...
عنوان : ثور = اردیبهشت / نورستان = یکی از ولایت‌های افغانستان


خیالم رفت و تو زلفت گم آوی

خیالُم رفت و تو زُلفِت گم آوی
سر اندر پا و غم پر تا پر آوی
خدا کاشکی دَسُم بی جِی خیالُم
خیالُم رفت و دَس تِینا ول آوی

《احمد شمس العلما》


یک مشت خاطرات شهرستانی!

1_ می‌گفت:《 گفتم گناه دارن اومدن مسافرت که مثلا تفریح کنن ولی اینجوری آواره شدن، زن و بچه‌ام رو فرستادم خونه‌ی پدر زنم و خودم رفتم چند نفر از کنار ساحل پیدا کردم اوردم خونه، بهشون گفتم همین‌جا استراحت کنید و نگران نباشید، سه روز موندن و من هر سه وعده صبحانه، ناهار، شام براشون آماده می‌کردم و کلی عزت و احترام براشون گذاشتم، صبح روز چهارم بلند شدم و رفتم نونوایی نون گرفتم ، بعدش هم آش خریدم و برگشتم خونه، درِ حیاط که رسیدم دیدم از توی پارکینگ صدا میاد، انگار یکی نشسته بود توی ماشین و داشت با تلفن حرف می‌زد، همون کنار در ایستادم و صداشون رو شنیدم که می‌گفت "بابا این یارو نمیدونم چشه، خره انگار، سه روزه ما اینجایم پذیرایی کامل، زن و بچه‌اش هم فرستاده جایی به ما میگه هر چی می‌خواید بمونید! شما کجایید؟ بابا ول کنید بیاید اینجا، سه روز موندیم سه روز دیگه هم می‌مونیم و بعدش می‌زنیم میریم..." این‌ها رو که شنیدم کارد میز‌دی خونم در نمی‌اومد، رفتم در ماشین رو باز کردم و گفتم "من خرم؟ خر جد و ابادته مردتیکه، منو بگو گفتم شماها مسافرید گناه‌ دارید ، یالا بلند شین گم‌شین برین هر جهنمی که بودید" سرِ صبحی گشنه که بیرونشون کردم هیچی، ۸۰۰ تومن هم که این سه روز خرجشون کرده بودم ازشون گرفتم گفتم حالا برید تعریف کنید بگید خر کیه!》

2_ گفت: 《بابا مردم ما معلوم نیست چشون شده! اون روز یکی از مغازه‌دارها یه خانواده رو با خودش برداشته برده خونه،انگار طرف بهش گفته بوده که کارتش گم شده و چون به اسم خودش نیست نمی‌تونه بره دوباره کارت بگیره و خلاصه پول نداره، اینم بر می‌داره با خودش می‌بردشون خونه، یه هفته نگهشون می‌داره بعد هم وقتی طرف می‌خواسته بره ... (چون هم‌شهریشون داریم تو بیان، نمیگم کجایی بودن) سه میلیون هم دستی میده بهشون و برمیدارن میرن، هیچی هم ضمانتی ازشون نمی‌گیره، الان طرف چند روزه برداشته رفته تلفنش رو هم خاموش کرده؛ نه آدرسی، نه مدرکی هیچی هم ازشون نداره. یعنی هرگاه نگاش می‌کنم اعصابم خرد میشه که اخه مرد حسابی تو عقل نداری مگه؟ رو چه حسابی همینطوری اینا رو بردی خونه‌ات؟ حالا بردی چرا پول دادی بهشون اخه؟》

+ هر دو خاطره مربوط به تعطیلات عید نوروز و همهمه‌ی بارندگی و اعلام سیل برای استان‌ها از جمله استان‌ ما بود!

++ اشتباه نکنید! این مردمِ من [یا آدم‌های شبیه‌شون] احمق نیستن، فقط گاهی ساده‌ان و زیادی مهربون...

نامه‌های پنج‌شنبه [۶]

معشوق پاییزی من!

سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی هنوز بوی آش‌رشته در فضای کلبه پراکنده است و حتی بوی گلدانِ یاس‌ روی میز هم نتوانسته است عطر خوش آش‌رشته را دور کند!

بعد از پخت آش با ظرف کوچکی میان گل‌ها و درخت گیلاس حیاط رفته و در کنار موسیقی لذت بخش گنجشک‌ها آش‌رشته‌ای که طعم دوری میان عدس و لوبیاهایش حس می‌شد را مزه کردم؛ راستش را بخواهی چند سالی بود که دست و دلم به پختن آش نمی‌رفت، خاطرات شب‌های زمستانی و کاسه‌‌های داغ آش وسط خیابان کلافه‌ام می‌کرد ، میان هر قاشق تلخی دوری‌ات در دلم می‌پیچید ، رشته‌ها مزه‌ی دلتنگی می‌داد و نعناها بوی نبودنت را در کلبه می‌پراکند، حال اما که بعد از سال‌ها شهامت پخت دوباره‌ی آش را به دست آورده‌ام کاش می‌شد ظرفی هم برای تو می‌فرستادم ، برای تویی که لبخندت در لذت آش‌رشته جاریست ، برای تویی که تمام زیبایی‌های دنیا را جور دیگری برایم معنا می‌بخشی!

بعد از خوردن آش و قدم زدن بین گل‌های کوچک باغچه حالا با فنجان چای روبروی درِ چوبی کلبه نشسته‌ام، مثل همیشه برایت شعر می‌خوانم و تو را در کنارم می‌بینم ؛ می‌دانی عشق چیز عجیبی‌‌ست، هر ثانیه از خاطراتت را سال‌هاست که در لحظه‌هایم منعکس می‌کند!

ای کاش می‌توانستم دستت را بگیرم و از میان ورق‌های خاطرات بیرون بکشم، فقط چند لحظه بودنت می‌تواند قرن جدیدی را در خاطراتم رقم بزند ؛ اما افسوس که زندگی همیشه شبیه قهوه‌ی چشمان تو زیبا نیست!

معشوق پاییزی من!

در ابتدای روزهای زیبای ماه مه ، یک اردیبهشتِ بهشتی ، یک اردی‌بهشت پر از خنده‌های بهشتی‌ت را آرزو می‌کنم!


+ جز کوی تو دل را نبود منزل دیگر ‌.‌.. گیریم که بود کوی دگر ، کو دلِ دیگر؟!

پ‌ن : نامه‌های پنج‌شنبه [۵]


با من چه شباهت عجیبی دارد!

از طبقه دوم ساختمان آجری کتابخانه به شکوه شورانگیز دریا نگاه می‌کنم ، امروز سومین روز طوفانی دریاست که در اوج عظمت و ابهتش اما رنگ قهوه‌ای به خاک آمیخته‌اش در ذوق می‌زند!
خیره می‌شوم به امواجی که خروشان به صخره‌های سنگی ساحل می‌کوبند، خرد می‌شوند اما لجوجانه‌تر به بازی ادامه می دهند ؛ سرکشی‌شان تا جایی پیش می‌رود که حتی صیادان و مرغان دریایی، رفیقان همیشگی دریا هم توان نزدیک شدن را ندارند، دریا می‌ماند یکه و تنها، خودش و خودش!
خوب که نگاه می‌کنی می‌بینی هر چه به دلِ دریا نزدیک‌تر می‌شوی آبیِ زلالش بیشتر به چشم می‌خورد، به ساحل اما نزدیک‌ که می‌شوی رنگ زمین می‌گیرد؛ کدر ، تاریک ، خسته ، در اوج بزرگی ترسناک و دل‌نَشین!
گاهی وسط طوفان اما دلِ دریا هم مثل ما بوی زمین می‌گیرد، آنقدر زمین‌گیر می‌شود که قهوه‌ای دلگیرش دل‌گیرت می‌کند، بعضی روزهای دیگر ولی در اوج تلاطم آبی مهربانش را از یاد نمی‌برد، آبی که انگار وصل به آسمان است، نگاهش که می‌کنی گویا امواج در گوش‌ات زمزمه می‌کند "تو روزهای مواج دست‌های خدا رو ول نکن، دل از آسمون نبر ، هر چی بیشتر بندِ زمین بشی، هر چی بیشتر دلت گیر زمین باشه کدر تر می‌شی، نازیباتر می‌شی، اصلاً خودت بگو ما آبی‌مون قشنگتره یا قهوه‌ای؟"
 به صدای بی‌صدای مهربانش گوش می‌کنم، دلم اما در پی جواب است "طوفان دریا!طوفان که شدیدتر میشه دلِ دریا خاکی‌تر میشه، دست خودش نیست انگار طوفان از آسمون جداش می‌کنه. طوفان، دریا! خودت بگو شدت بعضی طوفان‌ها بیشتر از تحمل تو نیست؟"!

+ دریا چه دلِ پاک و نجیبی دارد
چندیست که حالت عجیبی دارد
این موج که سر به صخره‌ها می‌کوبد
با من چه شباهت عجیبی دارد !


دریافت

ق پیچ

گوشیش کنارم بود.
_میدونی اسمت چیه؟
_نه!
_زنگ بزن
زنگ زدم، اسمم افتاد، قلبم مچاله شد!

شش‌ سالم بود، تازه اومده بود، تازه داشتم حروف الفبا یاد می‌گرفتم، گفت بنویس "ق" ، سرِ گردِ ق رو نوشتم و پایینش رو مثل "خ" دور دادم! گفت "این چیه؟ ق پیچه؟" و قهقهه زد!

اسمم افتاده بود روی صفحه "ق پیچ " ؛ قهقهه‌هاش توی گوشم پیچید ...

+ نمیدونم حالا اسمم چیه، دنیاست دیگه، حتی شاید نوشته باشه "خانم ع"!

++ می‌کَنَم الفبا را ، روی لوحه‌ی سنگی ‌‌‌... واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

سلام علی آل طه

عاقبت روزی اردی‌بهشت ما هم از راه می‌رسد ؛ صدای خنده‌ی شکوفه‌ها گوش شهر را پر می‌کند و نوای زندگی در شریان‌هایمان به جنبش در می‌آید!
عاقبت منجی ما می‌آید، و بهار می‌رسد ، و بهار می‌رسد ، و بهار می‌رسد ...

آقا بیا بخاطر باران ظهور کن
ما را از این هوای سراسیمه دور کن
وقتی برای بدرقه‌ی عشق می‌روی
از کوچه‌های خسته‌ی ما هم عبور کن

+ به والعصر قسم! مهدی ما آمدنیست ...
 " اللهم عجل لولیک الفرج "

《 عیدتون مبارک 》

نامه‌های پنج‌شنبه [۵]

معشوق پاییزی من، سلام! 
حال که این نامه را می‌خوانی احتمالاً برای یک کوهنوردی نیم روزه راهی کوه‌های شمالی شده‌ام.
 دیروز وقتی که از تنهایی و غم نشسته بر کلبه سخت آزرده و غمگین بودم تصمیم گرفتم که امروز را راهیِ طبیعت شوم؛ کوله‌ی قهوه‌ای کوچکم را با کمی بیسکویت و شیرقهوه برداشته و پالتوی یشمی‌ام را به تن کردم‌، یادت که هست؟ همان پالتویی که در ۲۵ مارچ هدیه داده بودی؛ سال‌هاست که در انتهایی‌ترین گوشه‌ی کمد نگهداری‌اش می‌کنم و تنها زمانی که تنهایی چنان بر من غلبه می‌کند که احساس می‌کنم هوایی برای نفس کشیدن باقی نمانده آن را به‌ تن می‌کنم، مثل امروز که دلم می‌خواست عطرت را به تن کنم و در خلوت یک عصر بهاری در میان دامنه‌های کوچک کوه تو را سخت در آغوش بگیرم، آنچنان که گویی همین‌جا و در کنارم هستی!
 در روزهای بهاری آپریل، کنار چشمه‌های روان آنگلبرگ صدای تو را می شنیدم که کمی دورتر از من "من عاشقت هستم ولی، دیگر شکستم را مخواه..." می‌خواندی و دنیا را مهمان موسیقی دلنشینت می‌کردی، و کمی بعد جای خالی‌ات چون طبلی در گوش‌هایم صدا می کرد؛ افسوس که در بهار سبزِ اینجا میان شکوفه‌های صورتی درختان نیستی تا زیبایی شگفت‌انگیزشان را دو چندان کنی!
راستی دیروز پیامی از دوستی قدیمی دریافت کردم که در آن به گرفتاری‌ها و مشغله‌های کاری‌ات اشاره کرده بود، امیدوارم که هنوز هم مثل یک دوست و هم‌راه قدیمی روی من حساب کنی و اگر کمکی از من بر می‌آید در گفتن آن دریغ نکنی، می‌دانی که همیشه در یاری تو از خودت مشتاق‌تر هستم!
معشوق پاییزی من! 
نامه‌ام را با دسته‌ای از گل‌های میخک و یاس و شکوفه‌های صورتی برایت پست می‌کنم تا بدانی همیشه و در تمام زیبایی‌ها شریک و هم‌دم من هستی حتی اگر کالبدهای خاکیمان‌ کیلومتر‌ها از هم دور باشد!

+ عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند ... سرِ مویی نشکستیم، خدا می‌داند!




و قسم به شب !

و قسم به کوچ پرستو‌ها!
و آن لحظه‌ که از سوز تنهایی به گرمای آغوشت پناه آوردم!

و قسم به چشم‌های منتظرم!
آن زمان که بی تو لحظه‌ای خوابِ آرامش را ندید!

و قسم به شقایق‌ها!
که داغ تو را تا ابد به سینه حبس کرده‌اند
و به قاصدکی که سال‌هاست قاصد نرسیدن‌هاست
و به تیک‌تاک شوم ساعتی که ثانیه‌های نبودنت را فریاد می‌کشد!

"و قسم به زمان"
به تمام لحظه‌های نبودنت...
به بغض‌های در گلو رسوب کرده
به جیغ‌های در حنجره مرده
و به نگاه‌ی که در انتظار آمدنت به کوچه خیره ماند!

و قسم به غم
به اندوه بی‌پایان شب
و به ملال بی‌انتهای تاریکی

که اینجا، در دلِ فروردینِ گرم ، بی‌تو دیِ دیگری از راه می‌رسد...
و ما را چه باک از دی؟!
که ما خود سوزهای در استخوان مانده‌ایم ...!

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan