هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


نوستالژیک

دیدید خیلی وقت‌ها به عکس تلویزیون‌های سیاه و سفید قدیمی، نوار کاست،رادیو، عکس‌های سیاه و سفید، ماشین‌های قدیمی، آسیاب‌های قدیمی،خونه‌های کاه‌گلی و ... نگاه می‌کنیم ، ناخواسته می‌خندیم و انگار پرتمون کردن به خیلی سال پیش؟ می‌گیم" اینا خیلی قدیمین‌ها، زمان بی‌بی‌ و آبواهای ما(پدربزرگ‌های ما) اینا مد بوده، همه از اینا داشتن، ما هم ته بچگیمون یه چیزهای قدیمی از اینا دیدیم ..."!

 آره، خلاصه که کلی حال می‌کنیم با این چیزهای متروک و قدیمی!

حالا که دارم به وسایلم و چیزهای اطراف نگاه می‌کنم به این فکر می‌کنم که یعنی یه روزی هم میشه که نوه‌های ما به اینا بگن نوستالژی؟ بگن قدیمی؟!

 مثلا یه روزی نوه‌ی من تو نمایشگاه وسایل قدیمی بگه " این لپ‌تاپ رو می‌بینی؟ مادربزرگ من از اینا داشت، عه‌عه این موبایله رو می‌بینی؟ بی‌بی(منظورش منم:/ ) میگه یه روزی از اینا مد بوده، حتی سوار پراید می‌شدن قدیم‌ها(:| ) ،..." یا خیلی چیزهای دیگه؛ عجیبه نه؟ یه روزی ماهایی که امروز تو اوج جوونی هستیم رو به عنوان فسیل( منظور خیلی قدیمی) یاد میکنن! البته اگه اصلا یاد کنن و یادی بمونه...


+ یعنی اون موقع‌ها خودشون چی دارن که زمان ما نبوده؟ چقدر دلم میخواد بدونم ۵۰_ ۱۰۰ سال بعد قراره کدوم دانشمند امروز اسمش خیلی بزرگ بشه؟ کدوم شاعر؟کدوم کتاب؟ چی قراره اختراع بشه و مثل اختراع کامپیوتر و موبایل زندگی بشر رو تغییر بده؟ 

حتی دوست دارم بدونم قراره کیا تو لیست ممنوعه‌ها باشن؟ کدوم نویسنده و شاعر و ...؟

البته شاید هم اون موقع دیگه هیچی‌ ممنوع نباشه :)

++ بیاید از نوستالژی‌ها و وسایل قدیمی‌تون بگید، میخوام ۴%‌ها رو از ۹۶%ها تشخیص بدم:))

+++ آهنگ و عکس هر دو مربوط به دهه ۶۰ به قبلن،ولی من هنوز انقدر پیر نشدم که اینا رو یادم باشه :دی



دریافت


در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست...

برای دخترش خواستگار آمده بود، گویا خودش هم راضی بود اما دختر و پدرش نه!

رو کرد سمت "ص" و گفت "تو باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه" !

"ص" هم بلند شد و رفت! 

وقتی برگشت پرسیدن چه خبر؟ چکار کردی؟ ، گفت :

《 پسره ۳۰ و خرده‌ای سالشه، یه‌ بار قبلا ازدواج کرده و یکی، دوتا بچه داره ولی پولداره، خونه داره، ماشین داره، کار داره، همه چی داره، بهش گفتم واسه چی میگی نه؟ نکبت گرفتَتِت مگه؟ یه مرد باید خونه و پول داشته باشه که داره، چی میخوای دیگه؟!" همه‌ی این‌ها را وقتی"ز" برایم تکرار می‌کرد از تعجب دهانم مثل تمساح باز مانده بود، گفتم " میگم خدایی این《ص》چی تو مغزشه؟ اصلا مغز داره؟ نمیگم پول مهم نیستا، هست، خیلی هم هست، هر کی هم میگه نیست حرف بی‌خود زده، ولی همه چی نیست؛ اخه یه دختره ۱۹،۲۰ ساله که مجبور به ازدواج نیست مگه مغزش رو خر گاز زده که بره زنِ یه مردِ بچه‌دار که ۱۳،۱۴ سال هم از خودش بزرگتره بشه؟ مرده الان دنبال یه زن پخته است که بتونه برای بچه‌هاش مادری کنه و برای خودش خونه‌داری، یه دختر ۱۹ ساله که تازه اول چل‌چلیِ جوونیشه چرا باید بره وسط همچین زندگی؟ 

یعنی خاک تو سرش با این راهنمایی دادنش، خدا کنه لااقل دختره خودش انقدر عقل داشته باشه که با طناب اینا تو چاه نره!" 

+ دختره ازدوج کرد، الان هم دوتا بچه داره؛ ولی نه با اون مرد، با پسری که ۴،۵ سال ازش بزرگتره و الحمدلله راضیه :)

++ درسته که ازدواج مثل یه هندونه‌ی نشکسته است اما، سعی کنیم درست انتخاب کنیم تا یه عمر افسوس یه "آره" یا "نه" رو نخوریم! 

نه دلِ بی عقل به درد می‌خوره و نه عقلِ بی دل، میلیون‌ها نفر هستند که دارن چوب همین انتخاب‌های بی‌عقل یا بی‌دل رو می‌خورن بخدا!


قرار بود من در حافظیه‌ی شیراز باشم...

قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!

شبی خوش از بهار و ‌باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.

باز یادم می‌آید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!

چه کنیم!

 در هر سه کشور انقلاب شد!

بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.

در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.

و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!

سالهاست که تو در کلیسای سن پترزبورگ هر یکشنبه، شمعی از دلتنگی‌هایت را به آتش می‌کِشی و من در سقاخانه‌ی محلّمان نان و ماستی، نذرِ عاشقانِ گمنام می‌کنم!

عزیزم!

به هم برسیم یا نه، مهمّ نیست، خدا کند دوباره در هیچ کشوری انقلاب نشود! ...


"حجت فرهنگدوست"

《متن‌های کپی شده》


+ سالِ نوی میلادی به همه‌ی هموطنان عزیز، خصوصا سلبریتی‌هایی که عکس‌هاشون با درخت کریسمس رو هی تو چش و چال ملت می‌کنن، مبارک!

++ از برنامه‌های آینده‌ام اینه که یه سالِ نوی میلادی رو تو جلفای اصفهان، کلیسای مریم مقدس تبریز و محله‌ی ارامنه‌ی تهران باشم و سال‌های بعد هم کشورهای خارجی که کریسمس رو باشکوه برگزار می‌کنن!

یه جشن جهانی تو زمستون و برف باید خیلی دیدنی باشه :)


من دختر زمستانم، معشوقه‌ی باران !

من دختر زمستانم، معشوقه‌ی باران!

در رگ‌هایم برف جاریست و استخوان‌هایم تکه‌های محکم یخ!


من دختر زمستانم!

ماهِ عسلم بهمن است و آرمان‌ شهرم قطب ، ریه‌هایم بوی سرما می‌دهد و خواب‌هایم از تگرگِ زمستان لب‌ریز!


من دختر زمستانم!

دستانم بوی لیمو می‌دهد و موهایم پرتقال ، در چشمانم بنفشه تکثیر می‌شود و لب‌هایم با سرخی انار رقیب!


من دختر زمستانم!

پُرَم از خاطرات ماهی‌ کباب شده و سیب‌زمینی‌های کوچک زیرِ چاله ، سرخی آتش بخاری ، نجواهای عاشقانه کنار آش‌رشته ، صورت سرخ شده با لبو و بوی ذرت بلال شده، داغی چای و عطر قهوه !


من دخترِ زمستانم، دخترِ سرما ، معشوقه‌ی باران ...


+ زمستون مبارک !


یلدا شروع قصه‌ی خوب زمستونه...

پاییزم انگار از رفتن پشیمونه 
یلدا شروع قصه‌ی خوب زمستونه ...




+ یلداتون مبارک، عمرتون به شیرینی هندونه ^_^

++ پارسال فال حافظ زدم سعدی گفت همتون تا سال دیگه ازدواج می‌کنید ولی ۲،۳ نفرتون فقط مزدوج شدید ، پس نتیجه می‌گیریم که سعدی دقیق نیست! 
امسال با کی فال بزنیم که مزدوج بشید؟! :))

پ‌ن: دیشب تو یکی از تفال‌هایی که داماد برام زد می‌گفت :
" ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای ... ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم"... [ لینک]
یکی هم خودم برای خودم زدم که این اومد :
" یارب این آینه‌ی حسن چه جوهر دارد؟ ... که در او آه مرا قوت تاثیر نبود!"[لینک]


صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه!

از وسط خیابون رد می‌شدم که صدای آهنگ میخ شد توی سرم، درد شد توی دلم، داغ شد روی سینه‌ام، نفسام انگار سخت بالا می‌اومد، تند تند پلک می‌زدم بلکه اشکام نریزه ولی نمی‌شد، آدم مگه چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟چقدر میتونه تحمل کنه؟ 

آدم‌ یه جاهایی کم میاره، میشه عین یه ظرف لب‌ریز که با یه تلنگر سر میره، با یه اخم بغض میکنه، داد میکشه ، گریه میکنه. اصلا چرا حواسمون به دل آدم‌ها نیست؟ چرا وقتی میریم به اونهایی که میمونن فکر نمی‌کنیم؟ 

رفتن و دل کندن شاید آسون باشه ولی موندن مرد میخواد، سوختن و ساختن اهل میخواد، اگه یه روزی یه جایی خواستید عزیزاتون رو ول کنید و برید یادتون باشه وقتی برگردید خبری از همون آدم‌های سابق نیست، وقتی برگردید دیگه جای خالیتون پُر نمیشه، میشین یکی عین ما ؛ بارها گفتم "یه جوری رفت که دیگه حتی اگه خودش هم برگرده نمیتونه جاش رو پر کنه، اخه میدونی من به نبودنش عادت کردم، به کم داشتنش عادت کردم، به لنگ زدن خوشی‌هام عادت کردم، به بغض وسط خوشی‌هام عادت کردم، من به جای خالیش عادت کردم..."

یادتون باشه قبل رفتن پشت سرتون رو خوب نگاه کنید ببینید برای کی یا چی ، چی‌ها یا کی‌ها رو ول میکنید، خوب ببینید چی‌ها رو از دست میدید و چی‌ها رو به دست میارید‌، ارزشش رو داره؟ اگه ارزشش رو داشت به سلامت!


+ بدون تو چیا کشیدم من ... خوشی ولی خوشی ندیدم من

تو اول مسیر خوشبختی... ته دنیا رسیدم من

...

صدام کن، صدای تو لالایی بچگیمه، صدام کن!

...

نمیشه، مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه

مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه؟ نمیشه!

++ میدونید اونی که میره سعی میکنه تو یه جای جدید، یه زندگی جدید، یه آدم جدید از نو بسازه، ولی اونی که میمونه با همون چیزهایی که مونده خراب میشه، درست مثل یه خونه‌ی کاه‌گلی قدیمی که هر چند وقت یکبار یه تیکه‌اش فرو میریزه و بعد‌... یه روزی میرسه که دیگه هیچ‌ چی ازش باقی نمی‌مونه... 

به قول معروف " هیچ‌کی بعد هیچ‌کی نمرده ولی خیلی‌ها بعد از خیلی‌ها زندگی نکردن"!


دلم هم یک سرزمین جداست...

مغزم یک ایالت جداست، یک امپراطوری مستقل و خودکامه !

خودم بارها دیده‌ام که جنگجویانش در سکوت مرگ‌بار اتاق به پیکار با هم برخاسته‌اند و هم را متلاشی کرده‌اند، نبردی آنچنان سخت و طاقت‌فرسا که جنگ گلادیاتور‌ها هم در مقابلش بازیچه‌‌ی احمقانه‌یست؛ قاضی سنگدلی هم دارد که مدام می‌پرسد و حکم‌های عجیب‌گونه می‌دهد، مثلا همین چند روز پیش برای دادی از روی عصبانیت اعصابِ متشنجم را به رگبار بست!

دخترکی تخس، بهانه‌گیر و زودرنج هم‌ گاهی حوالی سلول‌های میانی پیدا می‌شود، از دخترکِ رویِ مخ همین بس که نیمه شبِ زمستانی هوس بستنی یا قهوه می‌کند و بیخیال هم نمی‌شود، مدام پاهای کوچکش را به حوصله‌ی شیشه‌ایم می‌کوبد و در و دیوارش را ترک می‌اندازد!

بارها به او متذکر شده‌ام که خیابان‌های تاریکِ شب برای پرسه زدن‌های دخترکی تنها خطرناک است، ولی گویا به جای دخترک بزرگ‌تری که حسرت قدم زدن‌های شبانه را در دل پنهان کرده است، او هر شب سرِ قدم زدن دارد، همین دیشب بود که لجوجانه سه‌ و نیم نصف شب از خیابان مخچه تا انتهای کوچه‌ی بصل‌النخاع را قدم زد، روی پل مغزی چند دقیقه‌ای ایستاد و "لالا کن روی زانوی شقایق..." را چهچهه زنان خواند، دستِ آخر هم حوالی گلِ رز قدیمی گم شد، وقتی پیدایش کردم از ترس به ساقه‌ی نازک رز تکیه داده بود و گریه می‌کرد!

دخترک البته بیشتر اوقات تنها نیست، پسرکی بازیگوش و گاهاً زبان نفهم هم در همان حوالیست که صدای فریادهای وحشیانه‌اش کل ایالت مُخستان را برمی‌دارد و انعکاسش پرده‌ی گوش‌هایم را به لرزه می‌اندازد، تمام مردم ایالت شاهد بوده‌اند که گاه تا مرز جنون مرا کشانده است، مثلا ۲۰ آبان دعوای بزرگی با هم داشتیم و دست آخر سیلی محکمی به گوشش نواختم که تا روزها قهر کرده و پنهان شده بود.

القصه که گاه آنقدر از این سرزمین خود مختارِ هرج و مرج بیزار می‌شوم که دلم می‌خواهد سرم را بشکافم ، سرزمینش را بیرون بکشم و میانِ شن‌های بیابان‌ آفریقا یا صحرای نوادا پرتابش کنم تا بلکه از گرسنگی تلف، و یا حتی خوراک یوزهای وحشی شود ...


خرم آن جلگه که کوهی دارد...

می‌گفت: 

پدرم خدا بیامرز نظامی بود، از اون آدم‌‌های مهربونِ کم حرف ولی جدی که کمتر کسی لبخند یا حتی اخمش رو دیده بود.

اون موقع‌ها ،حدود‌های سال تولد خودت یا حتی قبل‌تر، دانشگاه قبول شدن مثل الان نبود، کمتر کسی دانشگاه‌ قبول می‌شد تازه اونم سراسری!

خواهرم که قبول شد رفتیم پیش بابا و گفتیم "بابا زینب دانشگاه قبول شده"‌، یه نگاه به خواهرم کرد و گفت "چی قبول شدی بابا؟" زینب سرش پایین بود، انگاری خجالت می‌کشید به بابا نگاه کنه ، آروم گفت "پزشکی"؛ هنوز یادمه ، نشسته بود تو پذیرایی ، اشک توی چشماش جمع شد ، بلند شد سرِ زینب رو بوسید " بابا هر جا رفتی و هر چیزی شدی فقط آدم به درد بخوری باش"!

خبر پزشکی قبول شدن زینب که تو فامیل پیچید بابام گوسفند سر برید و تا دو شب به اقوام ولیمه داد ...

می‌دونی! بابام که رفت حس کردم مثل یه کوه بودم که خاک شده؛ بعدِ اون بود که تازه فهمیدم کوه من نبودم، بابایی بود که پشتم بود ...!


+ زینب الان فوق تخصصه، هم خیّره و هم گاهی بیمار رایگان ویزیت می‌کنه برای شادی روح پدرش... نمیدونم این از خوبی‌های اولاد صالحه یا پدر صالح!


عنوان: کوه در شب چه شکوهی دارد ... خرم آن جلگه که کوهی دارد!


اندراحوالات من(۱۴)

۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم می‌گشتم و پیدا نمی‌شد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمی‌پوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر لاغر شدی دختر!" یه نگاهی به خودم انداختم و تازه یادم اومد که این لباسه برام تنگ شده بود ولی الان نه تنها تنگ نیست کم‌کم داره گشاد هم میشه! بهم میگه:
_چکار کردی که لاغرتر و سفید‌تر شدی؟! 
_ برای سفید شدن که الان چند روزه همش تو اتاق خوابیدم و کمتر حتی از سر جام بلند میشم، آفتاب به پوستت نخوره خودت سفید میشی دیگه! ولی برای لاغر شدن یه برنامه‌ی تضمینی بهت میدم که اگه بیشتر از من لاغر نشی قطعا کمترش نمیشی![خندید] صبحانه و شام کلا نخور، ناهار هم هر چی خوردی تا عصر بیارش بالا!
_ اَخخخ، بیشعور حالمو بد کردی!
_ وا خو دارم بهت برنامه‌ی جدیدم رو میگم دیگه! همین برنامه رو پیش بری تو دو هفته حداقل ۴ کیلو کم می‌کنی!
والا برنامه‌ی من بیش از یه هفته است که همینه + گُر گرفتگی معده و نفس تنگی + سوزش معده و حالت تهوع!

۲) انقدر بهم گفتن لاغر شدی که امروز رفتم روی ترازو ... و بله حدود ۴ کیلو کم کردم، تنها نفع این معده درد لعنتی اینه که نمی‌تونم هیچی بخورم و لاغر میشم! یعنی اگه یک ماه همینجوری پیش برم کلا اضافه وزنم، که انقدر تلاش کردم نابودش کنم و نشد، از بین میره! علی برکت الله :/

۳) تصور کنید سر سفره نشستید و سبزی، نوشابه، سس فلفل، سس فرانسوی و ترشی( و آخ امان از ترشی کلم و بادمجون و هویج) جلوی چشمتون باشه، و همه ازشون بخورن و تنها مظلوم جمع شما باشید که نمی‌تونید بخورید، چه حسی پیدا می‌کنید؟!
احساس این دخترهای مظلوم چشم و گوش بسته رو دارم که یه پسر شیطون (اینجا منظور ترشی خصوصا کلم) میخواد از راه به‌درشون کنه، آخه یکی نیست بگه لامصب تو چرا میای سر سفره؟:| ( او یک عاشق ترشی‌جات بود)
 اصلا شاعر می‌فرماید" من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."

۴) چرا همه‌ی داروهای گیاهی بدمزه‌ان؟ چرا وقتی میگم بدمزه است، تلخه، همه میگن مگه می‌خواستی دارو خوشمزه باشه؟ آره آقا می‌خواستم خوشمزه باشه،آدم وقتی مریضه باید یه چیز خوشمزه بهش بدن که اثر بیماری و رنج رو کم کنه دیگه! بد میگم؟!

۵) صحبتم با خدا اینه که" قربونت بِرُم، دورِت بگَردُم (ابراز علاقه‌ی بوشهری) چی می‌شد وقتی می‌خواستی معده‌ی ما رو خلق کنی یه ۴،۵ لایه هم محض اطمینان زیرش می‌چسبوندی؟"! :|


+ دیشب ساعت ۱۲.۵ نصف شب، بعد از مدت‌ها، برام شعر فرستاده! حدود دو سال از آخرین باری که این‌کار رو کرد گذشته،اون روزها هم حس خوبی به این رفتارهاش نداشتم، ولی بازم اون موقع با الان خیلی فرق داشت، اون موقع مجرد بود، میدونست من شعر دوست دارم هر چند وقت یکبار یه چیزی می‌فرستاد، منم کم و بیش به علاقه‌اش پی برده بودم، ولی نمی‌تونستم چیزی بگم، مثلا چی می‌گفتم؟ ببخشید آقای فلانی برای من چیزی نفرست چون اعصابم از این منظور داشتنت خرد میشه؟ که ایما و اشارهات خیلی روی مخمه؟ 
چیزی نگفتم تا بالاخره خودش گفت و با یه نه هر دوتامون رو خلاص کرد، ولی حالا فرق می‌کنه،  پارسال ازدواج کرده، متاهله و بازم دیشب برای من شعر فرستاده، شبیه همون شعرهای عاشقانه‌ی دو سال پیش، سین کردم و جواب ندادم، اعصابم از دستش خرده انقدر که دلم میخواد انقدر بزنمش که جونش بالا بیاد!
 خوشحالم که اون روز جواب منفی دادم، همش به این فکر می‌کنم که اگه من جای زنش بودم( بین انگشت سبابه و شست خود را گاز می‌گیرد:| ) چکار می‌کردم؟ مطمئنم اگه می‌فهمیدم مردی که دوسش دارم به یکی دیگه شعر عاشقانه می‌فرسته دق میکردم ولی شاید قبلش اون به مرگ مشکوکی می‌مرد! مثلا تو خواب دچار خفگی می‌شد!
# متاهل_که_می‌شوید_متعهد_هم_شوید! لطفا!


قارچ

بعضی‌ها هم مثل قارچ‌های سمی‌‌ان، یه فصلی میان و زود هم میرن، ممکنه ظاهر خوبی هم داشته باشن اما ... اما همین یه فصل هم به هیچ دردی نمی‌خورن ...
بعضی‌های دیگه ولی مثل اون قارچ‌های فصلی مفیدن، عمر این‌ها هم تو زندگی‌هامون کوتاهه، اونقدر کوتاه که خیلی وقت‌ها بین قارچ‌های سمی زندگیمون گم‌ میشن و تا بخوایم پیداشون کنیم فصلشون رفته ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan