پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
يكشنبه ۱۲ اسفند ۹۷
صدای اذان ظهر که از منارههای مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود.
بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون* متوقفش کرد.
_کجا میری هیرمان؟
_میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه!
_هیرمان! حواست به خودت و حیدر باشه!
خندید، میدانست که دامون بهانههای هر روزهاش را از بر است.
_حواسم هست کوکا*
راهِ خاکی خانه را با عجله طی کرد و به بهانهی دیدن حیدری که صبح فردا از شهر باز میگشت وارد کوچه شد، کوچهای خلوت که مسیر گذر هر روزهی هاویر بود.
کمی وسط کوچه تعلل کرد تا بالاخره هاویر با زنبیل پر از شبدر از راه رسید؛ با دیدن هیرمانِ منتظرِ غرق در عرق گل از گلش شکفت.
_خسته نباشی پسر عمو!
_در مونده نباشی هاویر، زنبیلت سنگینه؟میخوای برات ببرم؟
_نه سنگین نیست، آقام ببینتت عصبانی میشه، خوبیت نداره جلوی مردم، زودی برو!
_نه دیگه عصبانی نمیشه! باهاش حرف زدن رضایت داده، همین روزها هم با دامون میایم و رسمیش میکنیم، دیگه لازم نیست برای دیدنت توی کوچهها ویلون و سیلون* باشم!
خندید، خواست حرفی بزند اما هنوز کلمهای از دهانش خارج نشده بود که صدای پای حاج علی از سمت دیگر کوچه به گوش رسید ، هول شده بودند، هیرمان که کنار درِ خانهی حیدر ایستاده بود با عجله کوبهی در را تکان داد و هاویر زنبیل در دست از سمت دیگر کوچه دور شد؛ چند ثانیه بعد هیرمان ، بدون دیدار حیدر، راهی خانه شد تا دوباره با دامون صحبت کند و اینبار قرار خواستگاری رسمی با بازیار* گذاشته شود.
درِ چوبی حیاط را با فشاری باز کرد و وارد شد، دامون وسط حیاط مشغول شستن دست و صورتش بود و آهو روبروی درِ اتاق ماستها را در کاسه میریخت، سلام کرد و کنارِ حوض کوچک کنارِ باغچه نشست.
_خسته نباشی دامون!
_ سلامت باشی، حیدر خوب بود؟
سر به زیر خندید و به نشانهی مثبت سر تکان داد؛ با خجالت مِن و مِنی کرد اما باز هم حیا مانع از حرف زدنش شد.
_حرفت رو بزن!
_ کِ...کی باز با عمو حرف میزنی؟ یعنی کی قراره بریم خواستگاری؟
_نمیدونم! زمانش رو باید عمو خبر بده ... ولی من باز باهاش حرف میزنم و سعی میکنم تا همین چند وقته یه زمانی مشخص کنه!
در دلش غلغله بر پا شد؛ گویا درهای رسیدن پشت سر هم در حال باز شدن بود.
ادامه دارد ...
پن:
*دامون: نامی بختیاری به معنی دامنهی کوه
*کوکا: برادر
*ویلون و سیلون: در به در
*بازیار: نامی لری به معنای دروگر
+ قسمت اول
پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷
روی پشتِ بام دراز کشیده بود و لبخند از کمانِ لبهایش کنده نمیشد، مدام لپهای گل انداخته و صورت پنهان شده پشتِ نقاب چادر مقابل چشمانش جان میگرفت؛ طنینِ صدای نازکش پشتِ سر هم در گوشهایش اِکو میشد، بلهای که داشت از عمق رویا به کالبدِ واقعیت میرسید! صدمین ستارهی نورافشان آسمانِ تابستان را شمرد و با خشخشِ برگهای رقصانِ بید در باد به خواب رفت!
از سپیدهی خورشید فردا دیگر صبحِ ملایم روستا، ظهرِ گرمِ تابستان، باد خنک عصر، غروب نارنجی مغرب و تاریکی شبهای بیبرقی برای هیرمان* بیمعنی بود؛ بهارِ عشق به دِه رسیده بود و دیگر چه فرقی داشت که گرگ و میش صبح باشد یا خرماپزانِ ظهر؟!
طبق معمول هر روز راه خانهی هاویر* را پیشگرفت اما اینبار به جای پنهان شدن پشتِ تنهی گِز قد بلند کنارِ خانه، زیرِ سایهی درخت تکیه داد و منتظر ایستاد.
هر لحظه به ساعتی گذشت تا بالاخره هاویر، با چادرِ گلدار پیچیده دورِ کمر و سبدِ حصیری در دست از درِ چوبی حیاط بیرون آمد؛ نگاهش که به هیرمان افتاد سرخی میوهای لَگَجی* بر گونههایش رویید، گوشهی تور سبز انداخته روی موهایش را به دندان گرفت و به سرعت گام برداشت؛ دیده بود، هر روز هیرمان را پشتِ تنهی گِز دیده بود و لبخندهای خجالت زدهاش را راهی چشمان منتظرش کرده بود اما حالا، مستقیم و رو در رو، شرم دخترانهاش مانع میشد!
هیرمان قدم تند کرد و هاویر گامها را آهستهتر!
_ هاویر! آقات بهت گفت باهاش حرف زدن؟ قبول کرده.
_آره... برو الان دخترها میرسن، یکی میبینه، زشته!
دوباره قدم تند کرد و در پیچِ کوچه از نگاهِ هیرمان دور شد و چند ثانیه بعد فقط صدای خندهی دخترکانی که با هم راهی چیدن علفهای بیابانی بودند به گوشش میرسید!
ادامه دارد ...
پن۱: اصلِ ماجرای این داستان واقعیه و من فقط به صورت داستانی درش اوردم و بهش بال و پر دادم!
پن۲: اسامی شخصیتها کاملا تغییر داده شده.
* هیرمان: نامی بختیاری و پسرانه، به معنی به یاد ماندنی.
* هاویر: نامی بختیاری و دخترانه، به معنی در یاد مانده.
* لَگَجی: نام گیاهی با گلهای سفید و بنفش و میوهی قرمز که در استان بوشهر میروید.
دوشنبه ۶ اسفند ۹۷
پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیشه قوزک پای چپم پیچ خورد و تا مرز سقوط پیش رفتم ، و بعد تمام مسیر باقی مانده را لنگلنگان و لبخند زنان به یاد ایام خوب گذشته طی کردم!
یادت هست؟ آن شبی که در راه پشتی باغِ لیمو، زیرِ درختِ گل کاغذی مچ پایم پیخ خورد و نقشِ بر زمین شدم؟ نیم ساعت روی زمین زانو زده بودی و با خنده مچ پاهایم را تکان میدادی، از ترسِ اینکه مبادا خجالت بکشم خاطرهی لیز خوردنت در برفهای شاهو را در کمالِ دست و پاچلفتی بودن تعریف کردی و با تمام توان به آن خندیدی، و چه خندیدنی ...
البته اعتراف میکنم که تو هرگز دروغگوی خوبی نبودی اما تلاش تو برای من، صدها دلیل در قلبم برای ستایشت فراهم کرد!
از من که بگذریم حالِ تو چطور است؟ امیدوارم در این سرمای استخوان سوز سرما نخورده باشی یا لااقل دست از لجاجت و خصومت با شربتها و سوپهای آماده کشیده باشی!
نمیخواهم فضول باشم و یا در روزهای زندگیات سرک بکشم اما کنجکاوم بدانم موجود مهربانی حوالیت هست که سوپِ شیر را با مهارتِ تمام، در حالی که خود از آن بیزار است، برایت آماده کند؟ مثلا هَمسَ ... بگذریم اصلا!
معشوق پاییزی من! نمیدانم این چندمین نامهی غروب پنجشنبه است اما امیدوارم امروز شکوفههای لبخند بر صورت ماهت روییده باشد.
+ عهد ما با تو نه عهدی که تغیّر بپذیرد ... بوستانیست که هرگز نزند بادِ خزانش
++ نامهی اول
پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟
از همهی این حرفها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت میچرخد؟ من که تنهایی را پیشهی راهم کردهام، تو چطور؟
هنوز هم طرح لبخندت امید بخش روزهای کسی هست؟ غروبهای پنجشنبه کسی برایت نامههای عاشقانه در پاکتهای کاهی میفرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه میکند؟! تمام خیابانهای شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گلهای میخک و شمعدانی بههم میریزد؟ کسی را داری که تا نیمههای شب برای بافتن شالگردن فیروزهایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلکهایش را نگشودهاست، چشمهای سرخش را پشتِ درِ خانهات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازهی منِ بارانی سالهای قبل عاشقت هست؟
گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران همپای قدمهایت میشود؟ برایت آواز میخواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه..."؟، یخبندانِ زمستان کسی شیرقهوهی داغ مهمانت میکند؟ تمام منطق و فلسفههای دنیا را برای رسیدن به تو بههم میریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشمهایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگیات جاریست؟
شاید این آخرین فرصت نامههای غروب پنجشنبه باشد.
در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصهی غمانگیز ما مثل پایانِ خوب کتابها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلبهای کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیممان نبود!
معشوق پاییزی من! در انتهای شبهای سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبزههای شادِ بهار میسپارم ...
+ گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید ... راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!
جمعه ۱۹ بهمن ۹۷
این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند میزنیم اما غم از پشت نقابهای پوسیدهیمان بیرون زده است، شوخی میکنیم و درد از پشت هالهی خستگی نشسته بر قرنیههامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبمهایمان ناخوشیها را فریاد میکشند!
خدایمان را چسباندهایم یک گوشهی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها میکوبیمش اما میدانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان میرسد ماییم، آنی که بینفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مردهاش را زنده نمیکند ماییم ، افتادهها ماییم ، خستهها ماییم ، کمآوردهها ماییم ، حتی جاماندهها هم ماییم ...
سال هاست چشم دوختهایم به درهای بسته و منتظریم معجزهها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزهها از راه میرسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زدهاند و کلیدها را پشت قلههای بلند دماوند گم کردهاند ...
کسی چه میداند؟ شاید معجزهها پشتِ در منتظر گشایشاند ...
+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه زهرا(سلامالله علیها) تسلیت!
شنبه ۱۳ بهمن ۹۷
بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدتها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی شدیها!"، سمبوسهی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسهی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسهی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش میارزید!
مقداری از خریدها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدستههای مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.
شیشهی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامهی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمیرسید اگر هم میرسید مغازه تعطیل میشد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف میکرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.
موجودی کارتِ من و کارت خودش و پولهای نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش میرسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پولهای نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:
_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟
_ اره برای کرایه دارم!
از خریدهایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یکچهارراه دیگر پیادهشود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیادهشد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.
تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاجآقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایهی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانیام نشست، دوستم کرایهی یکنفر را حساب کرده بود!
دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکهی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس میکردم زمین به اندازهی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:
_شرمنده حاجآقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!
_چندتاست؟
_یکی!
_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!
هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازهی کناری پول بگیرم کرایهتون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهانباز کند و من را ببلعد؛ آدمهای خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم میخواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایهی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!..."
+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمنماه ۱۳۹۷ ، تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!
چهارشنبه ۱۰ بهمن ۹۷

روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
خرداد ۱۴۰۴ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )