هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


اسیر


حالِ من، حالِ اسیریست که هنگامِ فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت!


نامه‌های پنج‌شنبه

معشوق پاییزی من، سلام!

حال که این نامه را می‌خوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبه‌ای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتی‌ام لم‌ داده‌ام، به تو فکر می‌کنم و برای صدمین بار "آیدای بی‌شاملو"یم را می‌خوانم و با تک‌تکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریان‌هایم احساس می‌کنم!

راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستاده‌ایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده تا امروز به دستان و نگاه تو رسیده است؟ 

از همه‌ی این‌ حرف‌ها که بگذریم، روزگارت چگونه است؟ چرخ افسونگر روزگار بر مرادت می‌چرخد؟ من که تنهایی را پیشه‌ی راهم کرده‌ام، تو چطور؟

هنوز هم طرح لبخندت امید‌ بخش روزهای کسی هست؟ غروب‌های پنج‌شنبه کسی برایت نامه‌‌های عاشقانه در پاکت‌‌های کاهی می‌فرستد؟ عصر جمعه شعرهای شاملو را زیر گوشت زمزمه می‌کند؟! تمام خیابان‌های شهر را برای پیدا کردن صندوق چوبی پر از گل‌های میخک و شمعدانی به‌هم می‌ریزد؟ کسی را داری که تا نیمه‌های شب برای بافتن شالگردن فیروزه‌ایت بیدار بماند و صبح وقتی هنوز آفتاب پلک‌هایش را نگشوده‌است، چشم‌های سرخش را پشتِ درِ خانه‌ات برساند؟ راستی امروز زنی به اندازه‌ی منِ بارانی سال‌های قبل عاشقت هست؟

 گفتم باران! دخترکی مجنون زیرِ باران هم‌پای قدم‌هایت می‌شود؟ برایت آواز می‌خواند "آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه، هر کی رو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه..."؟، یخ‌بندانِ زمستان کسی شیرقهوه‌ی داغ مهمانت می‌کند؟ تمام منطق و فلسفه‌‌های دنیا را برای رسیدن به تو به‌هم می‌ریزد و آخر شبی بارانی خسته و شکسته در چشم‌هایت زل بزند و بگوید "نشد که بشه" ؟ خلاصه بگو هنوز هم 'منی' در زندگی‌ات جاریست؟

 شاید این آخرین فرصت نامه‌های غروب پنج‌شنبه باشد.

 در آخرین قرارمان پرسیده بودی چرا قصه‌ی غم‌انگیز ما مثل پایانِ خوب کتاب‌ها به انتها نرسید؟ نمیدانم! شاید تقدیر قلب‌های کوچکِ ما به وسعت احساسِ عظیم‌مان نبود!

معشوق پاییزی من! در انتهای شب‌های سرد زمستان تو را به پروردگارِ سبز‌ه‌های شادِ بهار می‌سپارم ...


گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید ... راستش زورِ منِ خسته به طوفان نرسید!


ای تف به جهانِ تا ابد غم بودن!

این روزها حال هیچ کس خوب نیست، لبخند می‌زنیم اما غم از پشت نقاب‌های پوسیده‌یمان بیرون زده است، شوخی می‌کنیم و درد از پشت هاله‌ی خستگی نشسته بر قرنیه‌هامون پیداست؛ حتی جوابِ "چطوری؟" هایمان هم دیگر مثلِ سوزِ بهمن سرد است، خوبم‌هایمان ناخوشی‌ها را فریاد می‌کشند! 

خدایمان را چسبانده‌ایم یک گوشه‌ی رینگ و محکم با چوب تقصیرها و تقدیرها می‌کوبیمش اما می‌دانیم آخر هم آنی که لَت و پارَش به خیابان می‌رسد ماییم، آنی که بی‌نفس شده است و هیچ مسیحایی ذوق مرده‌اش را زنده نمی‌کند ماییم ، افتاده‌ها ماییم ، خسته‌ها ماییم ، کم‌آورده‌ها ماییم ، حتی جامانده‌ها هم ماییم ...

سال هاست چشم دوخته‌ایم به درهای بسته و منتظریم معجزه‌ها در بزنند ، آخر خوانده بودیم که همیشه انتهای امید معجزه‌ها از راه می‌رسند، غافل از اینکه درها را از درون قفل زده‌اند و کلیدها را پشت قله‌های بلند دماوند گم‌ کرده‌اند ...

 کسی چه می‌داند؟ شاید معجزه‌ها پشت‌ِ در منتظر گشایش‌اند ...


+ ایام فاطمیه، شهادت حضرت فاطمه‌ زهرا(سلام‌الله علیها) تسلیت!


عبرت‌‌ گرفتم!

بعد از حدود ۵ ماه قرار شد امروز همدیگر را ببینیم، قرارمان لب ساحل بود که تماس گرفت و مکانش را به بازار تغییر داد. راهی شدیم، بعد از مدت‌ها کلی حرف زدیم و خندیدیم، گفت"چقدر شهرتون گرم شده" گفتم"شهرتون؟! انگار واقعا شمالی‌ شدی‌ها!"، سمبوسه‌ی پیتزایی مهمانش کردم و گفتم "بیا سمبوسه‌ی شهر ما رو بخور خانومِ شمالی"!، حسابی خودآزاری کردیم با سمبوسه‌ی داغ و سسِ فلفلِ تند؛ هر دو آتش گرفته بودیم و به تند بودنش معترف اما به لذتش می‌ارزید! 

مقداری از خرید‌ها را انجام دادیم، صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های مسجد جامع بلند شد به خریدهایمان سرعت دادیم.

شیشه‌ی اَرده را توی پلاستیک گذاشت و با پدرش تماس گرفت، فهمیدم که برای ادامه‌ی خرید با کسری بودجه مواجه شده است، پدرش گرفتار بود و به انتقال پول نمی‌رسید اگر هم می‌رسید مغازه تعطیل می‌شد، فردا ۸ صبح هم راهی بود؛ گفتم که مقداری پول در کارتم مانده است، تعارف می‌کرد ولی دستِ آخر کوتاه آمد.

موجودی کارتِ من و کارت خودش و پول‌های نقد مانده در کیفش جمعاً به خرید خودش و سفارش دوستش می‌رسید. راهی مغازه شدیم، وسایل را برداشتیم، کارتم را تقریبا تا ته کشیدم، پول‌های نقد را هم داد، نوبت به کارت او رسید اما موجودی کافی نبود، گفتم مقداری هم در کیفم هست، از کارت کمتر کشید و من ته کیفم را هم در اوردم، از او پرسیدم:

_من دیگه برای کرایه پیشم نمونده، پول خرد پیشت هست؟

_ اره برای کرایه‌ دارم!

از خرید‌هایش یک قاب موبایل مانده بود، با پدرش تماس گرفت و اول قرار شد یک‌چهارراه دیگر پیاده‌شود و با پدرش برود برای قاب، باز دوباره کنسل شد تا پدر خودش قاب را بخرد و سرِ آخر سرِ چهارراه کرایه را حساب کرد و پیاده‌شد ، دست دادیم و به امید دیدار عید با هم خداحافظی کردیم.

تاکسی سر خیابان رسید، محض احتیاط پرسیدم "چقدر باید بهتون بدم حاج‌آقا؟" پیرمرد راننده چراغ ماشین را روشن کرد و گفت "قابلی نداره بابا، دوستت که کرایه‌ی خودش رو داد، شما هم همون هزار و پونصد، هزار و سیصد رو بدی درسته" عرق روی پیشانی‌ام نشست، دوستم کرایه‌ی یک‌نفر را حساب کرده بود!

 دوباره تمامِ گوشه کنارهای کیفم را گشتم، پر بود از رسیدهای بانکی اما دریغ از پول! فقط یک سکه‌ی پانصد تومانی ته کیفم افتاده بود. خجالت کشیده بودم و احساس می‌کردم زمین به اندازه‌ی فضای همان پراید قراضه برایم تنگ شده است، با شرمندگی گفتم:

_شرمنده حاج‌آقا انگار فقط همین پونصد تومنی توی کیفم مونده!

_چندتاست؟

_یکی!

_بده بابا، چه میشه کرد؟ اشکالی نداره!

هنوز توی کارتم مقدار کمی پول مانده بود، اصرار کردم که "شرمنده بخدا، چند ثانیه صبر کنید از مغازه‌ی کناری پول بگیرم کرایه‌تون رو بدم" قبول نکرد و من با دنیایی از شرمندگی پیاده شدم؛ دلم می خواست زمین دهان‌باز کند و من را ببلعد؛ آدم‌های خجالتی میدانند که چقدر آن لحظات برایم وحشتناک بود، که چقدر احساس شرمندگی کردم، که چقدر دلم می‌خواست بر سرِ خودم داد بکشم "احمقِ بیشعور چرا اخه ته کیفت رو در اوردی؟ چرا فکر نکردی که یک درصد ممکنه فراموش کنه کرایه‌ی تو رو بده؟ چرا با جیبِ خالی توی تاکسی نشستی؟ خجالت نکشیدی هزار تومن توی کیفت نذاشتی؟ حالا خوب شد؟ بکش حقته لعنتی احمق!..."

+ عبرتِ امروز به وقت ۱۹:۰۲ روز سیزدهم بهمن‌ماه ۱۳۹۷ ،  تا اخر عمر توی ذهنم ثبت میشه تا دیگه هرگز انقدر خجالت نکشم!


معیار

مدتی پیش جملاتی دیدم از امام موسی صدر که به شدت ذهنم رو درگیر کرده ، نوشته بود:《دین درست را باید از میوه‌اش شناخت، نه از استدلال‌های کلامی(اعتقادی). وقتی که دین میوه‌ای داد، مثلا انسان‌های بی‌سواد با سواد شدند ، افراد بی‌نظم با نظم شدند؛ فقر کم شد، بی‌اخلاقی کم شد، آن وقت می‌گوییم دین این جامعه درست است.》
این در حالیه که تو آموزه‌های دینی یاد گرفتیم که مبنای شناخت افراد و حق و باطل دینه، نه برعکس! یعنی دین باید ملاک سنجش افراد باشه(‌مضمون حدیثی از امام علی) ؛ و بر اساس عمل افراد و جامعه نباید دین رو مورد قضاوت قرار داد‌ و اون رو تایید یا تکذیب کرد... درسته؟
 شما هم بین‌ حرف‌های امام موسی صدر و امام علی تضاد می‌بینید یا فقط من‌ درست متوجه نمیشم؟

یک روز معمولی بهمن‌ماه

هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشک‌های نشسته روی شاخه‌ی شاه‌توت هم آتش لذتش را شعله‌ورتر می‌کند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.

وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرف‌شویی ایستاده است و برای خودش شعر‌ می‌خواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:

 _چیه؟

_ هیچی! 

_نه بخدا بگو، باز چی شده؟

_ هیچی بخدا!

نگاه‌ش کردم، نگاه‌م کرد، خندید! 

گفتم: پس چرا داری لالایی می‌خونی؟ 

_لالایی می‌خونم؟ 

_نمیدونم! لالایی، شَروِه، هر چی که می‌خونی،نخون! یه چیز شاد بخون!

به سمتِ درِ اتاق رفتم، اما نه! باز دارد شروه می‌خواند، همان آهنگِ حزن‌انگیز جنوبی! ضَرب گرفتم روی کابینت و خودم شروع به خواندن کردم:

 اِشکله جونم، اِشکله ؛ اِشکله باغی، اِشکله ؛ چته بی‌دماغی؟ اشکله! 

بیو بریم شمال ولات قالی کنیم فرش، اشکله

قوریه سرخ و سفید، مَنقلِ پُر تَش، اشکله ... "

خندید، هر کاری کردم که همراهی کند، نکرد، می‌گفت" بلد نیستم"!

 برگشته‌ام به اتاق، مادر هنوز در آشپزخانه است و باز صدای شروه خواندنش می‌آید...


+ تولد یکی از دوستانم در راه است، به رمان‌های عاشقانه‌ی اینترنتی خیلی علاقه‌دارد!

 رمانی که تم عاشقانه داشته باشد (که برایش جذاب باشد) ولی مثل رمان‌های آبکی اینترنتی نباشد و خلاصه حرفی برای گفتن داشته باشد سراغ دارید؟ ( جیب ما را هم در نظر بگیرید لطفا:دی )

++ ناامیدی سایه پهن‌ کرده است وسط زندگی‌ام، نفس‌گیرم کرده است؛ اما هنوز هم باریکه‌های نور را دوست دارم!

هنوز هم موقع دیدن میوه‌ی پیوندی وسط آن همه پرتقال معمولی، شکستن تخم‌مرغ دو زرده، دیدن قاصدکی کنار پنجره یا سرخ شدن آسمان هنگام غروب دعا می‌کنم، نمی‌دانم اعتقاد و امیدش از کجا آمده است اما من هنوز هم گاهی به همین شعله‌های کوچک امید می‌بندم!


پسری چارشانه با چشم‌های ریز!

چند روزی هست که خبر گم شدن دوربین‌ِ فیلم‌برداری‌شان پیچیده ، همسایه‌‌ی تقریبا جدیدمان را می‌گویم ، گویا دوربین در خانه و جایی جلوی دید قرار داشته است و کسی آمده و برده است! البته همه‌ی این‌ها را خودش می‌گوید؛ می‌گوید که دوربین کنار تلویزیون بوده است و حالا نیست ، تمام سوراخ سُمبه‌های خانه را زیر و رو کرده است ولی دریغ ، پول نقد هم در خانه داشته است اما حتما دزد محترم وقت پیدا کردن آن‌ها را نداشته و فقط دوربین را برداشته و متواری شده است!

دیروز خانم همسایه گفته بود که دوبار خودم و یکبار یکی از بستگان فال زده‌ایم و گفته‌اند که کار یکی از همسایه‌هاست، پسری چارشانه با چشم‌های ریز! 

بعدتر به خواهرم گفته بود که خانم یا شاید هم آقای فالگیر گفته است که در جمع همسایه‌هایت بگو که می‌خواهم انگشت‌نگاری کنم تا هر کسی هست بترسد و خودش دوربین را پس بیاورد ، می‌پرسم "چرا این‌ها را به تو گفت؟" می‌گوید "خودش گفته است که من به شما اعتماد دارم! حتی به شوهرم گفته‌ام اگر قرار شد سفری برویم کلید خانه را بسپاریم دست خانواده‌ی آقای ع!"، مادر می‌گوید" اِی والا بگین نه، بگین دخیل سرت"!

می‌گویم حالا این ماجرا را به هر کسی گفته است یک "من به شما اعتماد دارم" هم تَنگ حرف‌هایش چسبانده ، ولی در حقیقت ذهنش به سمت همه‌ی همسایه‌ها رفته است، همان‌طوری که الان ذهن‌ ما دنبال پسر چهارشانه‌ی چشم ریز است! سرِ اخر هم دوربین زیر مبل پیدا می‌شود و ماجرا فراموش می‌شود.

بعد فکر می‌کنم به گمان‌هایی که در مغز تک‌تک افراد مطلع از ماجرا خصوصا خودِ خانم و آقای همسایه نقش بسته است، می‌پرسم "واللهِ الان گناه این ظن و گمون‌ها گردن کیه؟ خدا نگذره از این فالگیر‌ها که گناه روی گناه همه میذارن، خب لامصب اگر میدونی کیه خب بگو اگر نمی‌دونی مرض داری آدرس میگی؟"

مادر هم می‌گوید "الف (یکی از همسایه‌ها) هم ناراحت بود ، گویا به اون‌ها هم گفته که از شما دلخورم چون موقع خرید خونه از شما پرسیدم چطور محله‌ایه؟ گفتید محله‌ی خوبیه و ما راضی هستیم!! ... شاید هم بگن کار پسر اون‌هاست ،والا پسر اون‌ها که چشم‌هاش همین قده [اندازه‌ی بزرگی را با دستش نشان می‌دهد] " به مادر می‌گویم "خوب نیست گمون اینجوری می‌زنید‌ها" !

مادر می‌رود و من می‌مانم و ذهن افسار گسیخته‌ای که در حال بررسی ریز و درشتی چشم پسران همسایه است ...


+ [ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِیرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ]

ای کسانی که این ایمان آورده‌اید ، از بسیاری گمان‌ها اجتناب کنید ، زیرا بعضی گمان‌ها گناه است! (حجرات/۱۲)


من زنم! زنِ زمستون؛ زنِ شعرای پریشون...

کسی چه می‌داند؟ شاید بیست و یک‌ سالگی تحویل چندین رویا باشد!

 شاید قرار است ناقوس رسیدن‌ها بعد از این همه نرسیدن به صدا در بیاید، شاید ساعت شنی این‌بار بخواهد ساعت‌های ۲۱ سالگی را بشمارد برای بلند شدن‌ها، رسیدن‌ها، وصله زدن‌ها یا حتی از نو شروع کردن‌ها...

کسی چه میداند؟ شاید بیست و یک سالگی قرار است تحویل چندین رویا باشد ... [امیدوار چنانم که کار بسته برآید...]


+ اولین کسایی که تولدم رو تبریک گفتن رفقای بلاگر بودن، چی بگم الان؟ تو دلِ زمستون دمتون گرم :)

++ امروز خودم رو برداشتم و تو یخ‌بندون زمستون بردم لبِ ساحل، قدم زدم، یه اسپرسو خودم رو مهمون کردم و دلِ سیر( البته ما که سیری نداریم) آفتابِ دلبرِ عصر و غروب یک بهمن ماه رو، رو به خلیج تماشا کردم، چه صحنه‌ی جذابی بود :)

+++ بین خودمون باشه ولی امروز تو کتابفروشی فهمیدم که من یه رگ پنهان اصفهانی هم دارم ، خلاصه "حالِدون چطورِس؟" :دی

++++ قبل از هر کامنتی، لطفا یک دقیقه از اون وسط‌های قلبتون برام دعای خیر کنید، دعا اثر داره :)

+++++ یک دوستِ بلاگری ماه تولدش گفت " برید ماه سلطنت خودتون بیاید"، خواستم بگم ما که سلطنت نمی‌کنیم ولی به هر حال ماه سلطنت بهمنی‌ها شروع شده :))

++++++ زنگ زده بود که بیا در حیاط کتابات رو بیارم، در رو که باز کردم دوتایی در حیاط بودن و تولدت مبارک رو می‌خوندن، از دیدن کیک و کلاه شکه شدم،آخه انتظارش رو نداشتم، گفتم اگه همه‌ی کتاب‌‌ درسی‌های دنیا اینطوری بود خیلی خوب می‌شد:)) ( خودم از کیکه نمی‌تونم بخورم :| )


عنوان: من زنم، زنِ زمستون ... زنِ شعرای پریشون

رو تنم زخم یه غربت ... تو چشام هوای بارون


از هر دری و هر وری(۳)

۱_ پسره تازه مدرسه‌شون تعطیل شده و ایستاده‌‌ بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد می‌شد می‌گفت" دربست"!
 اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو تکون دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک می‌زنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای... ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچه‌هامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسابتون کنن، بهشون یاد بدیم که "ادب مرد به ز دولت اوست" و از این صحبت‌ها خلاصه :)

۲_ چند وقت پیش معلم ادبیات سالِ اول راهنماییم رو ، نشسته توی ماشینش جلوی درِ مدرسه‌ی پسرونه‌ی سر خیابون دیدم.
نمیدونم قبلا راجع‌بهش نوشتم یا نه ولی بهترین معلمی بوده که تو تمام دوران مدرسه‌ام داشتم، یه معلم عالی و دوست داشتنی که همیشه ۱۰_۱۵ دقیقه‌ی آخر کلاسش برامون یا شعر یا داستان می‌خوند و همین زمان کوتاه ما رو عاشق کلاس و شعر کرده بود!
 اون روز وقتی دیدمش ابروهاش یه دفعه پرید بالا و با تعجب نگام کرد، من دست سارا توی دستم بود و چون مدرسه‌اش دیر شده بود نتونستم بایستم و باهاش حرف بزنم، اول متوجه‌ی دلیل تعجبش نشدم بعد ولی متوجه شدم که بخاطر وجود سارا بوده؛ احتمالا فکر کرده دختر خودمه و داشته به سرعت ازدواج و بچه‌دار شدنم فکر می‌کرده :)))
پ‌ن: اون موقع دوتا پسر داشت، اسم بزرگه امیر بود، می‌گفت هرگاه از دستش عصبانی میشم با حرص بهش میگم "امروز امیرِ درِ میخانه تویی، تو... فریاد رَس ناله‌ی مستانه تویی،تو... مرغِ دلِ ما که به کس رام نگردد... آرام تویی، عشق تویی، دانه تویی، تو!" ؛ هرگاه این شعر رو میشنوم یاد آقای "میم" و امیرش می‌افتم :)
یه جمله‌ی معروف هم در مورد من داشت که همه‌ی هم‌کلاسی‌ها و هم مدرسه‌ای های اون موقعم هنوز یادشونه، نشون به اون نشون که بعد سه سال یکی از بچه‌های مدرسه منو دید و یه دفعه گفت "به قول آقای میم، خانم ع دختر دایی‌ ... ، یادته؟" دوست دارم بدونم خودش هم هنوز یادشه؟ :)

۳_ هفته‌ی قبل دوستم دوتا ماهی بهم هدیه داد(عکسش رو بعدا میذارم احتمالا :) ) به عنوان کادوی تولد(پیشاپیش)، چهارشنبه باید آبش رو عوض می‌کردم، آب گذاشتم توی ظرف که بمونه و کلرش بره، اومدم دیدم مادرم آب رو ریخته، کلی حرص خوردم و گفتم بابا این برای تنگ ماهیمه، گفتن خب دوباره بذار گفتم باشه و دوباره آب گذاشتم، می‌خواستم دیشب عوضش کنم وقت نشد گفتم خب یه خرده بیشتر هم بمونه بهتره کلرش بیشتر در میره، امشب اومدم عوضش کنم دیدم خواهرم ظهر آب رو ریخته!
یعنی فقط گریه نکردم از دستشون ، به جاش انقدر داد و بیداد کردم که گلوم درد گرفته، الان هم یه ظرف آب گذاشتم روی میزم، گفتم بخدا هر کس بهش دست بزنه هر چی دیده از چشم خودش دیده! (الان فردا میام می‌بینم این‌دفعه احمد یا سارا تشنه‌شون بوده برداشتن خوردنش، شانس ندارم که:/ )

۴_ سال ۹۷ بالا و پایین خیلی زیاد داشت، شیب‌های تند و نفس‌گیر؛ حقیقتش هم تا اینجا سالِ خوبی نبوده برام، ولی سالِ پر بچه‌ای بود ماشاءالله، اول پسر برادرم ، بعد دختر خواهرم(همون عشقی که یه کهره بدهکارمون کرده :دی ) ، الان هم بچه‌ی برادر بزرگه(این هنوز جنسیتش معلوم نشده) ، خلاصه که الحمدلله الحمدلله خانواده در حال گسترشه، برای همین خبرهای خوب هم شاکریم؛ تن‌شون سلامت:)

۵_ بهش میگم:《داشتم تلاش می‌کردم صدام شبیه صدای دریا دادور بشه ولی نشد، لامصب همش شجریانه، همش شجریانه! [:دی] 》 خندید ، نیم ساعت بعد سرش توی لپ‌تاپش بود یه دفعه خیلی جدی گفت:《 شنیدی شجریان استعفا داد؟》 منم عین خنگ‌ها گفتم "نه! جدی؟ کِی؟"
گفت 《همین نیم ساعت پیش، گفته عرصه‌ی موسیقی این کشور یا جای منه یا فرشته》 :)))

۶_ این عکس و آهنگ رو خیلی دوست دارم ، ببینید و بشنوید :)



دریافت

"نوشت افزار آوا"

به ابتدای خیابان که رسید مثل همیشه لبخند روی صورتش نشست، سنگفرش‌های پیاده‌رو را شمرد و مقابل ویترین مغازه ایستاد؛ چشم‌هایش به تابلوی مغازه دوخته و بعد برای چند ثانیه بسته شد!

《سوز سرمایی از پارگی کاپشنش وارد می‌شود و تنِ نحیفش را در آغوش می‌کشد؛ روی نیمکت چوبی پارک، کنار درخت نارونی تنومند، دخترکی با موهای خرگوشی و پالتویی لاجوردی نشسته ، با ذوق به بسته‌ی زیبایی در دستانش نگاه می‌کند؛ برق چشمان دخترک از کیلومترها دورتر هم پیداست! 

کنارش می‌ایستد، سلام می‌کند و جعبه‌ی فال را مقابلش می‌گیرد.

دخترک ولی حواسش جای دیگری‌ست!

چشم‌هایش حوالی بسته و لبخند دخترک می‌چرخد، تردیدی کودکانه در سرش می‌پیچد، دل دل می‌کند و بعد دستانش را به سمت بسته‌ی مدادرنگی‌ها دراز می‌کند! دستانش کوچکست اما زمخت؛ کوچکست اما کثیف !

دخترک سر می‌چرخاند و می‌خندد "خوشگله نه؟"

می‌خندد، از همان خنده‌های دوستانه‌ای که مهربانی چهره‌اش را نمایان می‌کند "آره...آره خیلی خوشگله"

با انگشتانش جعبه‌ی مدادرنگی و با چشمانش نگاه دخترک را لمس می‌کند... ناگهان صدایی دنیای کوتاه کودکانه‌‌اش را می‌خراشد؛ "ای وای دست نزن، میگم دست نزن خراب میشه... یاسمن! چرا مراقب وسایلت نیستی؟ اگه ازت گرفت چی؟ ها؟ "! ...》

سوز سرما در مویرگ‌هایش می‌پیچد ، اجزای‌ صورتش منقبض و پلک‌هایش با فشاری از هم باز می‌شود، دستی به پیشانی می‌کشد و دوباره با گوشه‌ی چشم به تابلو نگاه می‌کند 《نوشت‌افزار آوا》!

دستگیره‌ی در را پایین می‌کشد و در با صدا باز می‌شود، قدم به داخل می‌گذارد و لبخند همیشگی، که کوهی از درد را در پسش پنهان می‌کند، بر چروک نشسته بر پیشانی‌اش سایه می‌اندازد.

_ سلام!

_[فروشنده از پشت قفسه‌ها بیرون می‌آید] سلام، خیلی خوش آمدید!

_متشکرم، برای سفارش جدیدم اومدم، رسیده؟

_ بله همین دیروز رسید، اگه چند دقیقه منتظر باشید پیداشون می‌کنم.

می‌چرخد و به سمت قفسه‌‌ها می‌رود، پچ‌پچ آرام دو نفر سکوت ملال‌آور فروشگاه را می‌شکند:

_این همون پسره است که همیشه میاد،به نظرم کلکسیون جمع می‌کنه!

_کلکسیون چی؟

_ مدادرنگی ...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan