هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


العاشقُ کلُّ سرّه فاش

مدتی‌ست دست و پا چُلُفتی شده‌ام

حواسم پرت است!

با خودکارِ بدون جوهر شعر می‌نویسم 

و در قفسه کتاب‌هایم یک جفت کبوتر آب و واژه می‌خورند ... 

همین دیروز باران که می‌بارید با کفش‌های لنگه به لنگه در خیابان پرواز می‌کردم! 

و جای کرایه به راننده تاکسی آدرس محله‌ای در اردیبهشت را دادم ...!

خلاصه مدتی‌ست هر کاری می‌کنم

می‌گویند: عاشقی؟

《علی سلطانی》

"متن‌های کپی شده"

پ‌ن: عاشقی؟ :)


به جان خواجه که این شیوه‌ی شبانی نیست

دیشب اومدم برای خودم شیر قهوه درست کنم که دیدم پدر داره برنامه‌ی مصاحبه با اقای فتاح رو می‌بینه (اسم برنامه رو نمیدونم)، اینکه چقدر حرف‌هاش راجع‌به فقر مطلق تو جامعه و نابودیش و ‌... برام جالب بود رو بخاطر اینکه روزه‌اید نمیگم (سئوال:آیا حرص خوردن روزه را باطل نمی‌کند؟)

اما اونجا که گفت:" ما یارانه می‌دیم، تو کشورهای دیگه مثل امریکا و اروپا هم مثلا هزینه‌‌های درمان رایگانه، اینم خودش نوعی یارانه است فقط اونا بهش نمیگن یارانه!" خیلی دوست داشتم می‌تونست صدام‌ رو بشنوه تا بهش بگم: بزرگوار، برادر، مسئول! چند ساله دکتر نرفتی؟ اینکه خیلی بالا و پایین بودن هزینه‌ی دارو و درمان برای مسئولین و اهل بیت‌شون فرقی نمی‌کنه یه چیزی ولی دیگه وجداناً یه سر بزنید حداقل از قیمت‌ها خبر داشته باشید!

وقتی نوشیدنی مورد علاقه‌ام رو کوفت کردم و خواستم برم نمی‌دونم مجری ازشون چی پرسید که ایشون گفت: این به نظام ضربه می‌زنه حتی می‌تونه به بیکاری هم دامن بزنه...؛ خندیدم و گفتم: تازه میگه به بیکاری دامن می‌زنه نمی‌دونه بیکاری دامن قر پاش کرده و داره قرش میده!

+ من فقط بخش کوچکی از برنامه رو دیدم(و نمیدونم قبل و بعدش چی گفتن) ولی تصوری که تو همون چند دقیقه برام شکل گرفت بدین شرح بود: گوشت کیلویی ۱۵۰۰ تومن، مرغ کیلویی ۵۰۰ تومن، نون دونه‌ای ۵۰ ریال، سیب زمینی و پیاز کیلویی ۱۰۰ تومن و ...(به همین تناسب)، کرایه خونه هم ماهی ۵۰هزار تومن، مریض هم نمی‌شیم، خب با ۴۵ هزار تومن یارانه و مقرری که کمیته برای تحت پوششینش می‌ریزه و جمعاً برای یک خانواده‌ی ۵ نفری تقریبا ۶۵۰ هزار تومن میشه(دقیقش رو یادم نیست) حتی میشه برای زمان کوری و پیری پس‌انداز هم کرد!

++ برنامه پخش زنده بود؟‌ نمیدونم! ولی من تماشای برنامه‌ی ماه‌عسل خصوصا قسمت ششمش رو برای اقای فتاح [و باقی مسئولین] روزی دوبار تجویز می‌کنم! نه برای اینکه تحت تاثیر قرار بگیرن،صرفا برای اینکه صحبت‌هاشون رو با برنامه‌های همون روز صدا و سیما یه کم تطبیق بدن.

+++ با وجود اینکه قدیمیه ولی کاش می‌شد رونوشت اینم براشون ارسال کنم:

انگشتان کوچک رضا برای شمردن دردهایش کم است!

++++ دیروز عصر به این نتیجه رسیدم که فاصله‌ی بوشهر_تهران چیزی حدود ۱۸ ساعته،اما فاصله‌ی بوشهر_تهران[بالاشهر] چیزی بیش از ۱۸۰ هزار ساعته!

ش‌ن: غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد... خواندم افسانه‌ی شیرین و به خوابش کردم!


...

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم

کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم


سپیده:)

حدودا ۱۰،۱۲ سال پیش بود، آن موقع‌‌ هنوز موبایل به فراوانی حالا نبود و هر کس با کسی کار داشت باید با تلفن خانه تماس می‌گرفت، ساعت حدود ده صبح بود که تلفن زنگ خورد و طبق معمول منِ کودک با صدای کودک‌تر تلفن را برداشتم:
_ الو
_ سلام
_سلام خوبی؟
فرد پشت تلفن مثل خیلی‌های دیگر انقدر گرم شروع به احوال‌پرسی کرد که من برای بار هزارم به اشتباه فکر کردم یکی از برادرانم است و مثل خودش خیلی گرم جواب دادم!
_ [خیلی با ذوق و شوق] ممنون، تو خوبی؟خسته نباشی!
_خیلی ممنون،تونَم خسته نباشی،ابراهیم‌ خونه است؟
من که مثل لاستیک بادم خالی شده بود تازه فهمیدم که فرد پشت تلفن دوست برادرم است نه خودش!
_ نه رفته بیرون.
_ خب وقتی اومد بهش میگی دوستش پیراسته زنگ زد؟
_ باشه
_ خداحافظ 
 اول ظهر ابراهیم آمد ، پریدم جلویش و با حالت سوپرایز تولدت مبارک گفتم"سپیده زنگ زد"
_ کی؟[ با حالت داد مانند]
_سپیده!
_ بینُم قضا تو خرِمون نیکُنی که بیان بگن سپیده دِ کیه؟
_مو چیفهمم کیه، خوش گو بگو سپیده!
_ سپیده! خب نگفت کیه؟ چکار داره؟
_ نه فقط گفت سیش بگو دوستت سپیده زنگ زده.
_مو رفیق سپیده نداشتم خو!
یک ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار خودش جواب داد، چند دقیقه صحبت کرد و وقتی قطع کرد مثل بمب ترکید، بچه‌ها پرسیدند "چیه؟" و او هم همانطور که می‌خندید ماجرای سپیده را تعریف کرد و بلند به من گفت: ایگوم خدا سپیده کیه دیگه؟ نگو ر.پیراسته بیده! اخه سپیده کجا و پیراسته کجا؟
از آن روز پیراسته در خانه‌ی ما به اسم سپیده معروف شد و تا مدت زیادی هم به من می‌گفتند سپیده؛ تقریبا یکی، دوسال بعد سپیده ازدواج کرد و با خانمش به خانه‌ی ما آمدند، انقدر اهل خانه ضایع بازی در اوردند و به بنده‌ی خدا خندیدند که مجبور شدم برای خانمش ماجرا را تعریف کنم(تا سوء برداشت نکنه) وقتی شنید کلی خندید و گفت" ها واقعا هم ریش(بهش) ایا سپیده بو" [بنده‌ی خدا یه خرده بیشتر از حالت معمول سبزه بود] بعد هم رفت برای خود سپیده تعریف کرد و یک سری هم منِ طفل جلوی سپیده خجالت کشیدم و بعد هم یحتمل ماجرا به جیبوتی، گینه‌ی نو، گینه‌ی بیسائو(یا به قول ما گینه‌ی بی‌صاحبو)، ایالات متحده‌ی امریکا، شرق نیوزلند و ... رسید و اخرین نفرات هم احتمالا شما بودید که با خواندن پست مطلع شدید:))
پ‌ن: از حقوق کودکان دفاع کنید و کمتر اونها رو ضایع کنید:)
+ این اتفاقات در طی عمر با برکت من بیش از صدبار تکرار شده و همچنان هم تکرار میشه!
++ اینکه کارمند سازمان نظام پزشکی سه بار تاکید کرد تَنگَکِ سوم و من باز موقع انتقال ادرس گفتم کانکس سوم هم هیچی از ارزش‌های من‌ کم‌ نمیکنه:))

مشتی کاه می‌ماند برای بادها

چایت را بنوش!
نگران فردا نباش!
از گندم‌زار من و تو مشتی کاه می‌ماند برای بادها ...
"هاجر فرهادی"

+ نمیدونم چرا برخلاف میلم هیچ وقت نشد زندگی رو واقعا همین‌قدر راحت بگیرم؛ خسته شدیم بس که نگران امروز و فردا و فرداهای نیومده بودیم، نگران اتفاق‌های نیوفتاده و روزهای نرسیده! حل شدیم تو دغدغه‌های دنیایی که معلوم نیست صبح فردا دوباره توش نفس می‌کشیم یا نه؟!
++ تک خور نباشید! ماه رمضان برای بقیه هم دعا کنید:)

ازدواج آسان

بنر را در شهر دیده بود،به محض اینکه کیف و چادرش را در آورد با ناراحتی گفت:
_بنر ازدواج آسان رو سر خیابون مخابرات دیدی؟
_ نه! ولی گفته بودن میخوان مراسم‌ بگیرن.
_ توش نوشته جشن ازدواج چهار زوج نیازمند به همت خیرین گمنام، تو تالار طاووس، ورود هم برای عموم آزاده.
ناراحت شدم، از خانم"س" پرسیدم که گفت چند نفر دیگر هم همین انتقاد را داشته‌اند، از مسئولین پیگیر شده‌ایم که عذرخواهی کرده و گفتند سهل انگار بوده!
دوباره چندماه بعد همین اتفاق در بنر جشن دو زوج دیگر افتاد"مراسم ازدواج آسان با اهداء جهیزیه به دو زوج نیازمند به همت خیرین گمنام!"
دوباره همان ماجرای قبل و همان حرف‌ها پیش آمد و حتی بعضی از دوستان مشارکت کننده در برگزاری جشن هم اعتراض کردند.
تا شب نیمه‌ی شعبان! فاطمه(دوستم) از چند روز قبل اطلاعیه‌ی چندین مراسم را برایم فرستاده بود و اصرار داشت که حداقل یک شبِ نیمه‌ی شعبان را همراهش باشم،بالاخره قبول کردم، مقصد اول‌مان《جشن ازدواج آسان در دانشگاه پیام‌نور با اهداء جهیزیه به ۱۴ زوج》بود، از در حیاط دانشگاه که داخل رفتیم چهارده [نیمچه]جهیزیه‌ی چیده شده در کنار ضلع غربی دانشگاه توجه‌مان را جلب کرد،روی صندلی‌ها نشستیم و منتظر شروع مراسم شدیم، اولین قسمت برنامه مولودی خوانی حاج حسین معینی بود،قسمت بعدی سخنرانی خطیب توانمند(به قول خودشون)اقای.... بود،نزدیک به نیم ساعت از خاطرات و فواید ازدواج آسان و ازدواج در سنین پایین و ... صحبت کرد،نزدیک به سه بار گفت"همین یه جمله رو بگم و عرضم تمام!" وقتی الحمدلله بخش اول حرف‌هایش به اتمام رسید گفتم"می‌بینی دوساعته داره حرف می‌زنه؟الان برو بپرس می‌بینی حاج‌ اقا خودش زن نداره!"بخش سوم برنامه خواندن خطبه‌ی نمادین ازدواج دو زوج بود(که تا خوندش موهای سرمون سفید شد:D)،در بخش اخر مراسم که قاعدتا باید اهداء ۱۴ جهیزیه باشد خانم مسئول خیریه‌ی کشوری ... بالا آمد و اعلام کرد که فردا ساعت ۱۱ صبح در مصلی نماز جمعه مراسم اهداء ۱۴ جهیزیه به ۱۴ زوج نیازمند را برگزار می‌کنند (گویا جمعیت کم بوده خوب تو دید نبودن)،من و فاطمه نگاهی به هم کردیم،با حرص گفتم:"الان دقیقا چه لزومی داشت که تاکید کنه اهداء به ۱۴ زوج نیازمند؟" و فاطمه گفت"بگو اصلا چه لزومی داره تو مصلی و جلوی همه‌ی مردم؟!"خواستیم همین نکته را گوشزد کنیم که یادمان افتاد باز هم سهل‌انگاری بوده و مسئولین پوزش می‌طلبند!
+از بعضی مسئولین خیریه‌ها عاجزانه خواهشمندیم کار خیر‌‌ نکنید! والا اینگونه انجام دادن کار خیر انجام ندادنش به ثواب نزدیک‌تر است تا دادنش!
شاعر می‌فرماید: "خدایا! به حق شاه‌مردان؛ مرا محتاج نامردان مگردان"
++ امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: المومن اعظم حرمة من الکعبه (حرمت و آبروی مومن از حرمت کعبه بالاتر است)

روزه:))

باد خنکی از سمت شمال می‌وزید و موهایم را نوازش می‌کرد،انگشتانم را دور لیوان آب یخ حلقه کردم و روی اولین پله نشستم،از صبح چندین جا رفته و اوایل ظهر به خانه برگشته‌ بودم،از قضا همان روز هم برای سحر بیدار نشده بودم و حتی قطره‌ای آب هم ننوشیده بودم،چندین بار تا نزدیک شکستن روزه‌ام رفتم اما در برابر وسوسه‌های شیطان خناس مقاومت کردم و وقتی اذان ظهر را گفتند نفس راحتی کشیدم که دیگر امکان شکستن روزه‌ام نیست ، ساعت که به دو ظهر رسید به زور سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم چند ساعتی را بخوابم تا گذر زمان را کمتر احساس کنم؛ از ساعت شش عصر هم خودم را به تلویزیون مشغول کردم تا بتوانم به هر جان کندنی دو ساعت باقی مانده را دوام بیاورم و حالا که فقط چند دقیقه‌ای تا اذان مانده بود لیوان به دست روی پله نشسته بودم تا به محض شنیدن صدای اذان افطار کنم،خورشید قرمز رنگ غروب هنوز کامل پایین نرفته بود که بالاخره صدای دلنشین اذان به گوشم رسید،لبخند زدم و صلواتی فرستادم و جرعه جرعه آب را نوشیدم،سردی آب که به جانم نشست احساس کردم تازه اکسیژن به سلول‌های بدنم رسیده و به حیات برگشته‌ام،از روی پله بلند شدم،چرخی در آشپزخانه زدم،مادر سیب‌زمینی‌ها را سرخ کرده و مشغول وضو گرفتن بود تا به نماز جماعت مسجد برسد، ناخنکی به سیب زمینی ها زدم و لیوانم را پر کردم و دوباره روی همان پله نشستم، می‌گویند دعا موقع افطار اجابت می‌شود،کمی آب نوشیدم و با یاد کنکور مشغول دعا شدم که صدای قرآن اینبار با قوتی بیشتر به گوشم رسید،یک دقیقه بعد دوباره صدای اذان بلند شد،من و مادر، که با دستان خیس روبه‌رویم ایستاده بود، با تعجب به هم نگاه کردیم،گفتم:

_ اینا امشو قاطی کردنه ها، سیچه دوباره اذون ایگن؟

_می(مگه) کی اذون گفتن که تو افطار کردیه؟ تازه الان اذونه خو!

_ بقرآن خوم صِدی اذونه چند دقیقه پیش فهمیدم!

_ خدا خونه‌ی‌ بواتِ(بابات) آباد کنه او صِدی(صدای) اذون مسجد سُنیَّل(سنی‌ها) بیدها!

_چه؟؟؟

_ امشو باد شماله صِدی اذونشون تا اینجو ایا!

مثل بادکنکی که به سوزن خورده باشد ذوق و شوقم خالی شد و جایش را به عصبانیت داد، با داد گفتم:

_ چیشِش(چشمش) در آد به حق علی،لال از دنیا بره الهی،سیچه ایقه صِدی اذونشونه بلند کرده که کل شهر بفهمن؟(با عرض پوزش از دوستان اهل سنت)

من از عصبانیت در حال انفجار بودم و مادر هم ناراحت شده بود و هم از شدت خنده پس افتاده بود،گفت:

_حالا اشکال نداره، خدا خوش ایفهمه که عمدی نبوده، بعد ماه رمضون هم یه روز قضاشه بگیر!

_ قضاشه بگیرم؟یعنی اگه بخاطرش ببرنُم جهنم هم حاضر نیستم جاش روزه بگیرم، تو کُت(انتها) گردن مکبرشون که صداشه نهاده سرش و نیگه(نمیگه) ارواح مرده‌هامون شیعه هم هسی تو شهر!

_ ایسو الان بِی خدا لج کردیه؟ ضرر کی ایزنی؟خوت باید جاش جواب بدی خو!

_ها لج کردمه، بِی خوم بِی خدا بِی همه، مو امروز حاصی(داشتم) ایمُردُم(می‌مردم) از تشنه‌ای و گشنه‌ای اوسو او خیرکار نکرده سی‌خوش بلند بلند اذون ایگه تقصیر مونه؟ تو کُت گردنشون او دنیا هم خوشون و عمر و عثمان برن جواب بدن، مو برم جواب بدم؟یعنی مو امروزه قضا نیکُنُم ای مونم که سر چُندُر ده قیاس آوو!

+ تا همین الان که دو سال از اون روز گذشته هنوز روزه‌اش رو قضا نکردم، چندبار هم مادر گفت قضاش کن که وقتی یادم اومد عصبانی شدم و گفتم اصلا و ابداً یا خدا همون رو از من قبول می‌کنه یا تو گردن مسجد سنی‌هاست، به من ربطی نداره!


اندراحوالات من۱۳

چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم‌ کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خنده‌ام‌ گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو می‌شست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول چشمام قرمز شد و همه به افتادنم ربطش دادند،مچم و پشت کله‌ام درد میکرد و روی چشمام و سرم احساس فشار زیادی می‌کردم، از اهل خونه اصرار برای دکتر رفتن و از من انکار، بالاخره ۴۵ دقیقه بعد وقتی دیگه شقیقه‌هامم درد میکرد مادر موفق شد منو به زور بفرسته دکتر، برام رادیولوژی نوشت و بعد از انجام دادنش گفت چیز خاصی نیست فقط ۶ ساعت نخواب و بعدش هم تا حدود یک هفته خصوصا تا ۶ ساعت اینده علائمی که بهت گفتم رو داشتی به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کن.

به محض اینکه برگشتم خونه با یه عده آدم روبه‌رو شدم که تو حیاط منتظرم بودن،به همشون توضیح دادم که دکتر گفته چیزی نیست، اون وسط خاله‌ هم مدام از معایب دمپایی تو حمام و لیز خوردن روی شامپو می‌گفت(در حالی که من اصلا دمپایی پام نبود)، بعد از بازجویی پس دادن بالاخره موفق شدم از دستشون در بیام و بقیه‌ی توضیحات رو به زهرا که باهام اومده بود سپردم.

حنابندون الحمدلله خیلی خوب بود، با وجود اینکه یه مراسم کوچیک دورهمی متشکل از مامان و بابا، برادر‌ خواهرها، دوتا خاله‌ها و دوتا همسایه‌ها که با شنیدن صدای ضبط به صورت خودجوش اومده بودن، بود اما خیلی خوش گذشت، اول فقط خانمها شروع به دواره گرفتن و خوندن و رقصیدن کردیم ولی بعدش برادرها هم به جمعمون اضاف شدن،عباس مظلومانه وسط ایستاده بود و ما دورش دست می‌زدیم، خاله شروع کرد به خوندن"صل علی محمد صلوات بر محمد"و ما تکرار می‌کردیم که دیدم عباس داره یکی‌یکی صلوات‌هاش رو میده:| احمد و ابراهیم مثل همیشه کلی ادا اطوار و مسخره بازی در اوردن و کلی هم من رو بخاطر پوشیدن ناشیانه‌ی دامن قری مسخره کردن(برای شب حنابندون چندتا دامن‌ قری از یکی از اشناها که تو روستاشون داشتن گرفته بودیم)، دامن قر خیلی گشاد و بزرگ و البته سنگینه که وقتی تندتند بچرخی دامنش باز میشه، اون‌قدر اون شب چرخیدم که عین ادمهای مست به در و دیوار می‌خوردم، بعدش هم دامن رو تحویل دادم تا بقیه باهاش عکس بگیرن(اخه قشنگه رو من برداشته بودم) و رفتیم مشغول بستن حجله شدیم، ساعت حدودا سه بود که خوابیدیم.

صبح فردا تا بلند شدم باز پرس و جوها شروع شد که بهتری؟ درد نداری؟ دروغ چرا یه خرده سرم و دست و پام درد می‌کرد اما از اونجایی که مامان گیر داده بود دکتر گناوه به درد نمی‌خوره و باید بری بوشهر پیش متخصص گفتم نه و با مسکن ارومش می‌کردم، القصه که خیلی خوش گذشته جای همتون خالی:)

+ بچه‌ها گفتن شاید با ضربه‌ای که خوردی مغزت بهتر بشه اما خب خودم بعید می‌بینم:))

++ راجع‌به عروسی هم می‌نویسنم الان فقط بگم که شکرخدا خیلی خوب بود و خوش گذشت:)

+++ اینم‌ من و دامن قر:)


نارنج

بچه بودم که آوردنش، قدش کوتاه بود، نارنج گوشه‌ی حیاط را می‌گویم،قدش از من خیلی کوتاه‌تر بود؛ هر روز یا هر هفته با ذوق و شوقی کودکانه شیلنگ آب را باز می‌کردم تا جرعه جرعه آب را به خورد ریشه‌های تشنه‌اش بدهد!

کم‌کم قد کشید، خوب یادم هست روزی را که کنارش ایستادم و با دست‌های کوچکم قدش را اندازه گرفتم دقیقا شده بود هم قدِ من، از آن روز کار هر روزه‌ام چک کردن قد نارنج بود تا مبادا از من بلندتر شود اما شد، فاصله‌یمان که به یک وجب رسید آه حسرتم بلند شد اما امید داشتم مثل تفاوت قد من و احمد که سال‌هاست یک وجب مانده تفاوت قد من و نارنج هم همان یک وجب بماند اما باز هم اشتباه کردم، سال‌ها گذشت و نارنج بلند و بلند و بلندتر شد، ششمین سال عمرش که گذشت قدش تقریبا ۱/۵ برابر من بود، هفتمین سال را که رد کرد غرغرها شروع شد که چرا ثمر نمی‌دهد و حاصل هفت سال مراقبتش کجاست؟ کودش را عوض کردند و جواب نداد،بعدترها گفتند جایش خوب نیست و از پشت شاه‌توت‌ها نور به شاخ و برگ‌هایش نمی‌رسد، جایش را عوض کردند و آوردند گوشه‌ی دنج حیاط مسکنش دادند،راست می‌گفتند آب و هوا ساخت و نارنج یک‌ساله قد کشید، شد ۲/۵ برابر من،سال بعد ثمر هم داد سال بعدترش هم همینطور ولی سال سوم میوه‌هایش کم‌ آب‌تر و بی‌جان‌تر و برگ‌هایش زرد‌تر و خسته‌تر شد، فکر می‌کنم تازه آن سال معنای تنهایی را فهمید اینکه حتی گوشه‌ی دنج حیاط هم در تنهایی خسته‌کننده و ملال‌آور است؛ سال بعدش برگ چندانی نداشت اما نارنج بامعرفتم من‌باب خداحافظی چند میوه‌ی پلاسیده هم داد که نشان دهد تا لحظه‌ی آخر مقاومت کرد... اما نشد!

دیروز وقتی پدر صدایم کرد برای بریدن نارنج خشک‌شده‌ی گوشه‌ی حیاط گویی غم عالم به دلم نشست؛ نارنج قد بلند من خشک و عریان گوشه‌‌ای ایستاده بود؛ خودم بریدم،با ارّه‌ی تیز و بران خودم سیزده سال خاطراتم را بریدم، سیزده سال قد کشیدنش را، سیزده سال انتظار برای به ثمر نشستنش را با دستان خودم بریدم!

نارنج که افتاد قطره‌های اشک من هم بدرقه‌اش کرد، او هم به رسم سیزده سال رفاقت آخرین میوه‌ی خشک و پلاسیده‌اش را،آخرین تلاشش برای ایستادن را ارزانی‌ام کرد...

+ نارنج در سیزده‌سال زندگیش چندبار میوه داد اما من در این بیست سال... نمیدانم وقتی ارّه‌ی مرگ درخت حیاتم را قطع می‌کند چقدر ثمر داده‌ام؛ خیلی می‌ترسم از تمام عمر بی‌ثمر بودن و بی‌ثمر مردن.


اندراحوالات من ۱۲

تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمه‌‌شون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو می‌گفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه می‌تونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامه‌ها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلوات‌های ما شروع شد اول برای خودش دوم برای برگزار شدن عروسی، فکر می‌کنم تا حالا تو زندگیم برای هیچ مریضی انقدر دعا نکرده بودم‌،هر چی بلد بودم خوندم از انواع و اقسام قسم دادن به ائمه گرفته تا دعای امن یجیب و حتی النظافه من‌ الایمان، کار به جایی رسید که گفتم اگه تا شب حالش بهتر نشد از فردا تا روز عروسی هر روز یه صفحه قرآن براش می‌خونم تا زودتر خوب بشه(ببنید انگیزه با انسان چه می‌کنه) خلاصه که عصر عموها رفتن عیادت بیمار و شب تماس گرفتن که مریض بهتر شده و ضریب هوشیش اومده بالاتر! فردا پس فردا هم حالش بهتر شد تا همین چند روز پیش که اوردنش توی بخش؛ به همشون گفتم اینا دعاهای منه که آدمِ رو به موت رو برگردوند(؟) خلاصه گذشت و دلم از بابت این بنده‌ی خدا راحت شد تا اینکه چهارشنبه بابا رفت خونه‌ی پسر عموش (خانمش چند ماه پیش به رحمت خدا رفت و هنوز سالگردش رو ندادن) برای احترام و کسب اجازه‌ی عروسی، عصر که برگشت گفت دامادِ یکی دیگه از پسر عموهاش به رحمت خدا رفته و دیروز تشییع جنازه‌اش بوده! همه شکه و ناراحت شدیم بیشتر بخاطر اینکه دامادش فقط ۲۶،۲۷ سالش بود اما بعد از صحبت و مشورت به این نتیجه رسیدیم‌ که نمیشه عروسی رو انداخت عقب(همه‌ی کارها انجام شده) و احتمال اینکه بندازیم عقب و باز یکی دیگه بمیره هم هست،این شد که امروز یا فردا قرار شد بابا بره و از این پسرعموش هم اجازه بگیره(هر چند حدود ۶۰ نفر از مهمون‌ها کم شدن)؛ تو همین اوضاع و احوال گفتن عمل خاله هم انجام شد و الحمدلله حالش بهتر شده اما هنوز نیاز به مراقبت داره و بنابر این چون بی‌بی تنهاست مامان باید چند روز دیگه هم‌ پیشش بمونه و الان من‌ موندم دست تنها، کلی کار انجام نداده+ ناهار و شام:|

+ یعنی استرسی که این‌روزها تحمل می‌کنم از استرس کنکور بیشتره،همش نگران پیرزن و پیرمردهایی که فقط اسمشون رو شنیدم و اقوام نزدیک‌تر هستم.

از همین تریبون استفاده می‌کنم و از حضرت پرودگار و جناب عزرائیل درخواست می‌کنم فعلا بیخیال اقوام ما بشن و از تمام اقوام و اشناها هم عاجزانه درخواست می‌کنم تا سال‌های سال سالم باشن و به زندگی قشنگشون ادامه بدن اما اگه احیانا خدایی ناکرده، زبونم لال، چشمم کور می‌خوان بمیرن هم خواهشا بندازن از شنبه به بعد!

پ‌ن: لازم به ذکر است که عروسی برادرمه:)

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan