سه شنبه ۱۹ تیر ۹۷
به نظرم بچهها موجودات عجیب الخلقهای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک میکنند و نه سرما!
بچه که بودیم تابستانهای گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیهی هم سن و سالها وسط کوچه بازی میکردیم، اکثریت بچههای هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصلهی سنیشان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خالهبازی و عروسکبازیهایهر روزه همبازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و... بازی میکردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهایمان سرسام میگرفت، فکر میکنم ما آخرین نسل بچههای قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستاننمان را در وسط کوچه میگذراندیم و تا وقتی صدای خانوادههایمان بلند نمیشد که "بسه دیگه بقیهاش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمیداشتیم!
عصر اما همبازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن میشد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباختهی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینههای دیگری هم برای همبازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کنندهی تابستان میکشیدم تا ساعتی را همبازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را میکرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی میکنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور میشدم! فوتبالمان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین فوتبالمان حیاط بزرگ خانهیمان بود، یک دروازه که تیرکهای آن دمپایی اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبههای باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پلهها بود، بالای پلهها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقتها ضربات سوباسایی و البته کاچایرانی ما را هم تحمل میکردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یکتنه باید نقش دروازهبان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و ... را بازی میکردیم.
در یکی از همین عصرهای فوتبالی بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دستهای کوچک و کودکانهام را بههم مالیدم تا گرمشان کرده و قدرت نداشتهی آنها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازهبان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و ... بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی اینپا و آنپا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازهبان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی حساستر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرکهای دروازه را به خودم نزدیکتر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دستهایم را باز کرده و روی تیرکهای دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعهی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنیام راه چارهای پیدا کردم! همزمان با شوت شدن توپ من هم تیرکهای دروازه را جمع کرده و آنها را به خودم چسباندم و توپ با فاصلهی کمی از من به پلهها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خندهی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانهی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شدهام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصلهی دو،سه متری میتوانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لبهایش را با سر زبان خیس، چشمهایش را ریز کرده و یکمتر به عقب رفت، همهی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه میداد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دستهایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشیاش دعوا میکرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه میکردم نوازش میکرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خونمردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوهای زخمی که تا یک هفتهی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایدهی تیرکهای تاشو فکر میکردم ...
+ این متن را برای سخنسرا نوشتم :)