هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


تابستان خود را چگونه می‌گذراندید؟_سخن‌سرا

به نظرم بچه‌ها موجودات عجیب الخلقه‌ای هستند، موجوداتی که نه معنی گرما را درک می‌کنند و نه سرما!

بچه که بودیم تابستان‌های گرم تیر و مرداد و شهریور که از مدرسه فارغ می شدیم با بقیه‌ی هم سن و سال‌ها وسط کوچه بازی می‌کردیم، اکثریت بچه‌های هم سن و سال من پسر بودند، از این سر کوچه بگیر تا آن سرش شش تا هفت پسر ریز و درشت بودند که فاصله‌ی سنی‌شان با من بین ۱ تا ۳ سال بود پس به ناچار من هم به جای خاله‌بازی و عروسک‌بازی‌های‌هر روزه هم‌بازی پسرهایی بودم که هر روز ساعت ۹ صبح در کوچه حاضر بودند، گرگم به هوا و بالا بلندی و... بازی می‌کردیم و کوچه از صدای جیغ و دادهای‌مان سرسام می‌گرفت، فکر می‌کنم ما آخرین نسل بچه‌های قبل از تبلت و موبایلِ محله بودیم که روزهای تابستان‌نمان را در وسط کوچه می‌گذراندیم و تا وقتی صدای خانواده‌هایمان بلند نمی‌شد که "بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا،بیاید داخل" دست از بازی و تکاپو بر نمی‌داشتیم!

عصر اما هم‌بازی من برادرم بود،احمد! غالب روزها نصف وقت عصرمان صرف فوتبال بازی کردن می‌شد،نه اینکه گمان کنید من عاشق و دلباخته‌ی فوتبال بودم،نه! احمد عصرها گزینه‌های دیگری هم برای هم‌بازی شدن داشت اما من تنها بودم و باید منت یک برادر منفعت طلبِ عاشقِ فوتبال را برای گذراندن عصرهای خسته کننده‌ی تابستان می‌کشیدم تا ساعتی را هم‌بازی من باشد، او هم از فرصت به دست آمده کمال استفاده را می‌کرد و همیشه شرط اولش این بود" یه بیست دقیقه تا نیم ساعتی فوتبال بازی می‌کنیم بعد یه بازی دیگه" و اینگونه بود که من مجبور به پذیرش استعمار و زور می‌شدم! فوتبال‌مان هم احوالات خاص خود را داشت، زمین‌ فوتبال‌مان حیاط بزرگ خانه‌یمان بود، یک دروازه که تیرک‌‌های آن دمپایی‌ اهالی خانه بود در سمت مغرب و کنار لبه‌های باغچه و آن یکی هم مشرق و کنار پله‌ها بود، بالای پله‌ها مکان مخصوص تماشاچیان بود که پدر،مادر،برادر و خواهر بودند و خیلی وقت‌ها ضربات سوباسایی و البته کاچ‌ایرانی ما را هم تحمل می‌کردند، یک من و یک او هم تمامِ بازیکنان دو تیم بودیم، یعنی یک‌تنه باید نقش دروازه‌بان، مهاجم، مدافع، هافبک راست، هافبک چپ و ... را بازی می‌کردیم.

در یکی از همین عصرهای فوتبالی‌ بدون هیچ بازی کردنی کار به ضربات پنالتی رسید(!) و من در دروازه ایستادم، دست‌های کوچک و کودکانه‌ام را به‌هم مالیدم تا گرم‌شان کرده و قدرت نداشته‌ی آن‌ها را برای گرفتن توپ بیشتر کنم،سپس خم شده و به حالت یک دروازه‌بان کار کشته ایستادم، بعد از چند ثانیه شوت اول زده شد و ... بله لایی خورده بودم! حالا نوبت احمد بود که در دروازه بایستد و من پشت توپ قرار بگیرم، کمی این‌پا و آن‌پا کرده و در آخر شوت را زدم، توپ به پای دروازه‌بان خورد و کمانه کرد و به درون دروازه هدایت شد! دوباره نوبت به احمد رسید، بازی‌ حساس‌تر شده و استرس به هر دوی ما فشار اورده بود، اینبار خم شدم و تیرک‌های دروازه را به خودم نزدیک‌تر کردم! احمد پشت توپ قرار گرفت و من دست‌‌هایم را باز کرده و روی تیرک‌های دروازه قرار دادم، شوت زده شد اما من اینار برعکس دفعه‌ی پیش که برای گرفتن توپ تلاش کردم فقط برای گل نشدن توپ با ذهن خلاق و نبوغ باور نکردنی‌ام راه چاره‌ای پیدا کردم! هم‌زمان با شوت شدن توپ من هم تیرک‌‌های دروازه را جمع کرده و آن‌ها را به خودم چسباندم و توپ با فاصله‌ی کمی از من به پله‌ها اصابت کرد و گل نشد! چند ثانیه بعد شلیک خنده‌ی تماشاچیان و صدای داد و بیدادهای احمد در اعتراض به حرکت هوشمندانه‌ی من در هم آمیخت؛ با وجود تمام دفاعیاتم برای وصول حقوق پایمال شده‌ام شوت قبول نشد و طبق نظر تماشاچیانی که در اینجا نقش داور را هم ایفا کردند قرار بر تکرار مجدد شوت شد ، دوباره من در دروازه ایستادم و احمد پشت توپ قرار گرفت، از همان فاصله‌ی دو،سه متری می‌توانستم غلیان خشم و برق شیطنت نشسته در نگاهش را تشخیص دهم، لب‌هایش را با سر زبان خیس، چشم‌هایش را ریز کرده و یک‌متر به عقب رفت، همه‌ی حالات خبر از یک انتقام ناجوانمردانه می‌داد؛ او به سمت توپ پلاستیکی صورتی رنگ هجوم اورد و من هم از ترس دست‌هایم را به صورتم گرفته و کج ایستادم، سوزش عمیقی در ران پایم پیچید و فریاد آخم بلند شد همزمان تماشاچیان از جایگاه مخصوص خود خارج شده و به سمت زمین دویدند؛ برادر بزرگترم با احمد بخاطر حرکت غیر ورزشی‌اش دعوا می‌کرد و مادر موهای مرا که مثل ابر بهاری گریه می‌کردم نوازش می‌کرد، چند دقیقه بعد من در اتاق به خون‌مردگی بزرگ ایجاد شده روی ران راستم و رد قهوه‌‌ای زخمی که تا یک هفته‌ی بعد روی پایم باقی ماند خیره شده و به ایده‌ی تیرک‌های تاشو فکر میکردم ...


+ این متن را برای سخن‌سرا نوشتم :)


اندراحوالات یک صبح خوب :)

این روزها که حال هیچ‌کس خوب نیست و دنیا به‌هم ریخته باید دنبال بهانه‌های کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظه‌های بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کله‌ی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که می‌شدیم از خلوت بودن و تعطیلی همه‌جا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این بود که رفته باشن استقبال تعطیلی فردا، ولی خب طی یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدیم که در حالت عادی روز شهادت رو هم به زور اماکن تعطیل میکنن دیگه چه برسه به این که درجه‌ی مذهبی بودنشون به جایی رسیده باشه که یه روز هم برن استقبال :| صبحانه رو تو چمن‌های پارک کنار یادمان شهدای گمنام خوردیم، قرار بود چایی و نون و تخم مرغ و پنیر ببریم و از اونجا آش هم بگیریم و یک صبحانه‌ی کامل بخوریم که متاسفانه بخت یار نبود و آش فروشی کنار یادمان تعطیل بود :| صبحانه رو تو هوای ملایم صبح می‌خوردیم که دقیقا وسط صبحانه چشممون به جمال فروشنده‌های مغازه‌ی بستنی فروشی بغل پارک روشن شد، و کیه که از عشق و ارادت من به بستنی خبر نداشته باشه؟ بساط صبحانه رو جمع کردیم و رفتیم بستنی فروشی و دوتا بستنی خودمون رو مهمان کردیم؛ بعدش راه افتادیم و رفتیم کنار آب، قدم زدیم و عین عاشقان بخت برگشته اهنگ" دریا اولین عشق مرا بردی..." رو با خواننده زمزمه کردیم که متاسفانه چون خواننده گرد پیری بر حافظه‌اش غالب شده بود همش اهنگ رو اشتباه می‌خوند!:)) بعد هم یه نیم ساعتی در کنار خلیج نشستیم و وقتی مطمئن شدیم که خوب سوختیم و داریم تبخیر میشیم بلند شدیم و راهی خونه‌هامون شدیم:) 
+ برید بیرون صبحونه بخورید خوش میگذره:)
++ میتونید عکس‌ها رو ببینید و تو روز خوب ما شریک بشید:)

+++ من چون دوستتون داشتم نشستم کنار دریا براتون شعر خوندم (که قشنگ بدونید به یادتون بودم) شما هم چون دوستم دارین( :D) بد شدنش رو ببخشید و به روم نیارید دیگه :)




حالتون چطوره ؟


فکر کنم دیگه زمان اون رسیده که آهنگ سالار عقیلی رو بذاریم و همگی با هم گریه کنیم...
" ایران فدای اشک و خنده‌ی تو، دل پر و تپنده‌ی تو
فدای حسرت و امیدت، رهایی رمنده‌ی تو
ایران! اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند
چه عاشقان بی ‌نشانی، که پای درد تو نشستند
...
ایران! به خاک خسته‌ی تو سوگند به بغض خفته‌ی دماوند
که شوق زنده ماندن من ، به شادی تو خورده پیوند
ایران! اگر دل تو را شکستند، تو را به بند کینه بستند
چه عاشقان بی‌نشانی، که پای درد تو نشستند..."

+ بهش همین حرف پست رو زدم، میگه نگو اینو گاهی یه سری مشکلات پیش میاد و بالاخره می‌گذره، میگم چهل ساله قراره بگذره و هیچ، اصلا اره شاید بگذره ولی جوونی من و تو چی؟ اینا بگذره جوونی من و تو هم برمیگرده؟ یکبار دیگه من ۲۰ سال و تو ۳۰ سالت میشه؟!
++حس مزخرفیه که این‌روزها حال هیچ‌کس خوب نیست، از هر کی میپرسم حالت چطوره؟ میگه مگه حالی هم مونده؟ داغون! 

+++ از خودتون بگید، حال شماها چطوره؟

ش‌ر‌ا‌ف‌ت

حاجی می‌گفت موقع ساختن آپارتمان یک روز با معمار قرار داشتم برای اندازه‌گیری و لیست وسایل لازم، آمد و کمی صحبت کردیم و لیست کرد، زمانی که می‌خواست برود، پرسید:
_آقای "ر" خونه برای خودته؟
_چطور؟
_ ببین اگه برای خودته و خودت می‌خوای توش بشینی مثلا حداقل ۲۰۰ تا میلگرد کلفت بذار، اما اگه می‌خوای فقط بسازی و بفروشی می‌تونی میلگرد‌هاش رو کمتر بذاری، مثلا به‌جای ۲۰۰ تا میلگرد ۱۵۰ تا بذار!
_ حالا من یا یکی دیگه، چه فرقی داره؟
_ میگم یعنی اگه برای خودته و می‌خوای عمری بسازی خرجش بیشتر میشه اما استحکامش بیشتره و خیالت هم راحت‌تره، اما اگه می‌خوای بسازی و بفروشی میلگرد باریک‌تر و کمتر بذار که هزینه‌ات پایین‌تر باشه، چیزی هم‌ نمیشه، کسی هم چیزی نمیگه!
_ فعلا که برای خودمه اما بخوام بفروشم هم فرقی نمی‌کنه، بالاخره یا زن و بچه‌ی من میاد توش یا یکی دیگه ، یعنی جون زن و بچه‌ی من از مال یکی دیگه عزیزتره؟
پ‌ن۱: خطر در آب زیر کاه، بیش از بحر می باشد ... من از همواری این خلق ناهموار می ترسم! (صائب)

پ‌ن۲: بعضی از دوستان تو خصوصی و عمومی لیست کتابهایی که گفتم رو خواسته بودن یا خواستن کتاب بهشون معرفی کنم، یه بخش پیشنهادات به منوی وب اضافه می‌کنم و لیست کتابها رو میذارم، لیست فیلم‌هایی که گفتم و خودتون گفتید هم میذارم، اگه کتاب،فیلم یا آهنگ خوب دیگه‌ای هم می‌شناسید می‌تونید همونجا به بقیه معرفی کنید:)

گذشته، حال، آینده

این روزها ذهنم به شکل ظالمانه‌ای آشفته است!
 استرس و ترس سلول به سلول تنم را تسخیر کرده‌اند، از طرفی امید در دلم زنده است(چون هنوز پاسخنامه نیامده!)و سعی می‌کنم تقویتش کنم و از طرف دیگر هم ترس نرسیدن کلافه‌ام کرده‌،که هر چه تلاش می‌کنم‌ متاسفانه تضعیف نمی‌شود؛ مدام از خودم می‌پرسم اگر نشد چه؟ اگر باز هم نشد چه؟یکسال دیگر...؟
 راستش را بخواهید فکر می‌کنم خیلی کنکور را خوب ندادم، بعضی دروس از حد انتظارم پایین‌تر و بعضی بالاتر بود؛ آخ از دست دینی و زیست لعنتی که بی‌رحمانه دغدغه‌یشان ثانیه‌هایم را سلاخی می‌کند، آخ از قلب و قفسه‌ی سینه‌ای که خدا می‌داند این چند هفته‌ی اخر چطور ویرانم کرد و کلیه‌ای که یاری نکرد و دکتر لازم شد،این حجم از درد برای یک طفل زیاد نیست؟
 حال مدام در ذهنم تکرار می‌شود اگر نشد چه؟ جواب بقیه‌ را چه بدهم؟ و آخ از دست بقیه‌ای که فکرشان، سئوال‌هایشان، امیدهایشان، متلک‌هایشان و ... دغدغه‌‌یست زجرآور که خواب را از چشمانم ربوده و شده راه هجوم وحشیانه‌ی آن میگرن لعنتی که از ساعت نه‌ و نیم صبح مدام شقیقه‌هایم را فشرد و ساعت دو ظهر دیگر ضربه‌ی آخر را زد و ضربه فنی‌ام‌ کرد!
و نگویم برایتان از دخترکان اعصاب خرد کنی که میلم به مشت زدن را چندین برابر می‌کردند،همان‌ها که به محض پایان آزمون فریادهایشان که "وای خدایا خیلی آسون بود،زیستش آب خوردن بود،وای عالی بود و ..." روانیم کرد،درد شد،استرس شد،ترس شد،ترس شد،ترس شد... .
اکنون اما بعد از دو ساعت به زور خوابیدن،نشسته‌ام به خورشید رنگ‌ و رو رفته‌ی غروب نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم فکرهای لعنتی را بگذارم برای بعد از نتایج، دغدغه‌ی رسیدن یا نرسیدن را بگذارم برای بعد از نتایج و به لیست بالا و بلند کتاب‌هایی که تمام ۸ماه گذشته اسامی‌یشان را با ذوق و شوق جمع‌کرده‌ام فکر کنم،حدود ۶۰ کتاب که مدت‌ها منتظر زمانی برای مطالعه‌یشان بودم، فیلم‌هایی که دوست دارم زودتر مقابل چشمانم رژه بروند و احساسات و خاطرات خوب‌شان را برایم به یادگار بگذارند، پیاده‌روی‌های صبح‌گاهی که طبق معمول با کوثر قرارشان را گذاشته‌ایم اما به وقوع پیوستنشان بعید است! و بقیه‌ی برنامه‌هایی که فکر می‌کردم بعد از کنکور با ذوق و آسایش به وقوع می‌پیوندند اما حالا ترس‌های لعنتی از شوق‌شان کاسته.
دل ما همیشه شکسته‌ است فرزند! اما امیدواری هیچ‌گاه از جیب چپ پیراهنمان کم نشد. ( ناظم حکمت)

++ لیست کتاب‌هام طولانیه و به نظرم تا مدت‌ها نیازی به معرفی ندارم اما لیست فیلم‌هام خیلی طفلیه(؟) اگر می‌شناسید معرفی کنید :-)
+++ هر کس نجات سرباز رایان رو معرفی کنه به ۵۰ ضربه شلاق(مجازی) محکوم می‌شه :-))


روزهای روشن خداحافظ

بر ما گذشت خوب و بد اما تو روزگار! 
فکری به حال خود بکن این روزگار نیست...


گرمای دلت همیشه مردادی باد

هیچ وقت عاشق تابستان نبوده‌ام، نه تنها عاشق که هیچ‌گاه دوست‌دارش هم نبوده‌ام، تابستان برای من یعنی ظهرهای گرم و سوزان مرداد و شهریور، عصرهای حبس شده در خانه از ترس شرجی نفس‌گیر، سیلی‌های بی‌رحمانه‌ی تَش‌باد بر گونه‌های سرخ تیر، خلوت زود هنگام رخنه کرده‌‌ی اوایل ظهر در دل شهر، تنهایی هراس انگیز و تشنگی عابر خسته در کوچه‌ پس‌کوچه‌های سوزان، فریاد‌های گم‌شده در صدای کولر، شرشر عرق کارگر خسته‌ی نشسته در سایه‌ و هجوم وحشیانه‌ی باد گرم بر تن نحیفش، پیراهن خیس و چسبیده‌ی رفتگر شهرداری و مامور همراه ماشین حمل زباله، تابش مستقیم آفتاب روی سر ماهیگیر پیر، کشاورز پخته با فصل خرماپزان، جثه‌ی ضعیف و خسته‌ی پسرک دستفروش‌ کنار خیابان، صورت آفتاب سوخته‌ی پیرزن و پیرمرد سبزی فروش بازار تره‌بار... تابستان برای من یعنی تَش باد و شرجی و گرما و گرما و گرما...


+ من که هیچ‌گاه تابستان و گرما را دوست نداشته‌ام اما اولین‌روزهای تابستان بر دوست‌دارن تابستان،فصل میوه‌های رنگارنگ،هوس گاه و بی‌گاه بستنی و یخمک و یخ‌‌ در بهشت و فالوده، مبارک:)

عنوان: خورشید‌ترین تاب و تب تابستان ... گرمای دلت همیشه مردادی باد!


صعود

بازی دیشب یک برد تمام عیار بود، یک لذت جوشان درون رگ‌های ایران،یک امید در اوج ناامیدی!
یوزپلنگان ما دیشب یک گل از قهرمان جام ۲۰۱۰ خوردند و یک لایی به قهرمان جهان زدند! برای نگه داشتن یک توپ درِ دروازه زمین خوردند تا زمین نخوریم و با افتخار به خود ببالیم.
دیشب همه اشک شدیم و چکه‌چکه باریدیم،نه چون باخته بودیم، چون در این باخت بازنده نبودیم!
القصه دیشب تمام بچه‌های ایران بدون آفساید،بدون خطای هَند گل شدند،در اوج به وسط دروازه‌ی قلب ما خوردند و مستقیم به جانمان صعود کردند!
+ تشکر می‌کنیم از میلاد محمدی بخاطر اون حرکت آکروباتیکش :|
++ اون اهنگی که سالار عقیلی برای تیم ملی خونده بعد از بازی مراکش هم می‌تونست اشک‌مون رو در بیاره، دیگه چه برسه به بازی اسپانیا!
+++ مصاحبه‌ی سردار بعد از بازی ... شاید به اندازه‌ی توقع ما خوب نبود اما قدر نشناس نباشیم!
++++ درسته قرار بود دیشب پیکه برای ما گل بزنه! اما اگه نزد لااقل لایی که خورد :-)

سقوط.

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ‌ﺭﻭیی که ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﻦ به ﺁﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺮﮎ می‌کردم ﮐﻼ‌ﻫﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ به ﺍﻭ ﺳﻼ‌ﻡ ﺩﺍﺩﻡ! ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ که ﮐﻼ‌ﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮ می‌دﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ نمی‌توﺍﻧﺴﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ.ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺳﻼ‌ﻡ ﺧﻄﺎﺏ به که ﺑﻮﺩ؟ به ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮﺍﻥ! ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺪﮎ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﻪ؟!
سقوط_ آلبر کامو


اندر احوالات

برام عجیب بود که تو چند هفته‌ی گذشته چندبار وضعیتم رو چک کرده، البته به هیچ کدومش واکنشی نشون نداد اما خب همین که وضعیتم رو چک می‌کرد می‌تونست قدم موثری باشه! 
داشتم بعد از چند وقت پروفایل‌ها و استاتوس‌های واتس‌آپم رو چک می‌کردم که رسیدم به پروفایلش، همون عکس همیشگی بود ولی استاتوسش عوض شده بود، نوشته "بیا دستم بگیر افتادم از پا، نزار جون بسپارم اینگونه تنها" به عکسش خیره شدم و چندین بار استاتوسش رو زمزمه کردم، اولش فقط اشک بود ولی کم‌کم به هق‌هق‌‌های خفه تبدیل شد،همون هق‌هق‌هایی که تمام این سال‌ها و روزها عجیب وفادار بودن بهم، مطمئن بودم یکی از مخاطب‌های شعرش منم، خواستم بهش پیام بدم اما یه چیزی جلوم رو می‌گرفت، به تولدهای این دوسالم فکر کردم، حدود چهل، پنجاه نفر تولدم رو تبریک گفتن اما من هربار که صدای پیام یا زنگ تلفنم بلند می‌شد منتظر اون بودم،یکی‌یکی پیام‌هام رو بالا و پایین می‌کردم تا فقط یه پیام تبریک خشک و خالی ازش ببینم، به یه "تولدت مبارک" ساده هم راضی بودم اما دریغ! فقط همین نبود، کلی اتفاق ریز و درشت دیگه، از مریضی و غم و غصه و درد و ... و ... هم بود که برای هیچ کدومش حالی ازم نپرسید؛ تمام اون روزهای سخت نکبتی وقتی خیلی‌ها جلوم ایستادن و گفتن مقصری،وقتی اماج تهمت‌های ریز و درشت بودم،وقتی گوشیم هر دقیقه زنگ می‌خورد و یه چیز جدید ازم می‌پرسیدن و من با گریه قسم میخوردم که نگفتم، وقتی تمام دنیا آوار شده بود روی سرم و تنها راه فرارم قرص‌های ترامادولی بود که شب‌ می‌خوردم تا فقط چندساعت بتونم اون همه فشار رو فراموش کنم، وقتی آخرین روزهای ۱۸ سالگیم با کابوس قرآنی گذشت که گفتن باید دست بذاری روش و قسم بخوری که نگفتی، وقتی قرص‌هایی که ماه‌‌ها قطعشون کرده بودم رو مجبور شدم دوباره شروع کنم، وقتی ... وقتی..‌. من تو تمام اون‌ لحظه‌ها فقط منتظر یه پیام یا زنگ بودم که بهم بگه میدونم تو نگفتی،میدونم تو مقصر نیستی اما دریغ! تو هیچ‌ کدوم از اون لحظه‌ها نه تنها نبود بلکه سکوتش یعنی با اونها بود، حالا چه فرقی میکنه وقتی میگه من همون موقع به فلانی و فلانی گفتم که تو مقصر نیستی، باور نمیکنی میتونی بری ازشون بپرسی؟ اون کسی که باید بهش میگفت من بودم، اون کسی که شب و روز خوابش رو می‌دید من بودم، اون کسی که منتظر حرف‌هاش بود من بودم، بهش گفتم با وجود تمام اون خجالت‌هایی که برای گناه نکرده از آدم‌ها کشیدم ولی بازم اون روزها این فقط تو بودی که برام مهم بود حرف‌هام رو باور کنی، اخرش همه حرف‌هام رو باور کردن اما تو بازم حتی از من نپرسیدی چی شده بود؟ چشمات رو بستی چون می‌ترسیدی کسی مقصر باشه که نمیخوای باشه! 
فکر نکنید سنگ‌دل شدم و بخاطر همه‌ی اینها چیزی نگفتم، نه! فقط دیدم وقتی اون تمام این مدت میخواست خط روی بودنم بکشه، وقتی انگار فراموش کرده بود فرشته‌ای هم هست، وقتی تا همین الان که یکسال و شش‌ماه از ندیدنش میگذره فقط یکبار با هم چت کردیم و یکبار چند دقیقه از پشت تلفن صداش رو شنیدم، وقتی اومد و نخواست منو ببینه یعنی نمیخواد که باشم، یعنی برخلاف ادعاش نبودم رو به بودنم ترجیح میده، یعنی تحمل بودنم براش سخت‌تر از نبودنمه، یعنی باور کردن دروغ‌های اونها و داشتنشون براش مهم تر از ماست، پس برای چی برم سمتش؟برای چی غرورم رو زیر پاهام له کنم؟ این ترجیح من نبود پس شاید حالش با ترجیح خودش بهتر باشه.

+ نمیدونید چه سخته تمام لحظه‌هایی که تنهایی با خودخوری و مرور حرف‌ها و فریاد‌هایی که باید میزدی و مجبور شدی نزنی بگذره، نمیدونید چه دردی داره حواست پرت بشه و یه دفعه متوجه بشی داری با خودت حرف میزنی، داری زمزمه‌وار سر کسایی که یه بار بخشیدیشون و باز زجرت دادن،خیلی چیزها و کس‌ها رو ازت گرفتن و نتونستی درست سرشون داد بکشی و تو گوششون بزنی، فریاد می‌کشی! نمیدونید خودت رو مقصر پوکیدن روابط با بعضی‌ها( لعنت به لحظه‌ای که متولد شدن و لعنت به لحظه‌ای که فامیل حساب شدن) بدونی چه زجر وحشت‌ناکیه، من تمام این ۲ سال با این زجر و درد سر کردم ،اما این روزها احساس میکنم دیگه واقعا کم اوردم، فشار زندگی این روزها داره از پا درم میاره، یعنی واقعا این روزها هم میگذره؟

++این شش سال، خصوصا دوسال اخرش مثل یه زخمه که تا وقتی تلافی نشه هیچ وقت خوب نمیشه، برعکس هر روز بیشتر از روز قبل میسوزه و آتیش میزنه، کی گفته بهترین لذت لذت ببخششه؟روزی که بتونم به برازنده‌ترین حالت ممکن تلافی کنم عیدترین عید جهانه‌!
+++ داشتم خفه می‌شدم، نه میتونم بگم و نه میتونم از شرشون خلاص بشم،هر روز و هر شب یادشون زجرم میده، برای همین نوشتم.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan