هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


به انتظار آفتاب...

به نظاره‌ی غروب دل‌گیر آفتاب نشسته‌ام، هر ثانیه‌ای که می‌گذرد نفس‌هایم کش‌دارتر و خسته‌تر می‌شود.
نیمه‌ی آفتابِ نارنجی غروب که در پس آب‌های مواج خلیج پنهان می‌شود دلشوره‌هایم بیشتر می‌شود،گویی یک نفر دستان پر قدرتش را بر حنجره‌‌ام می‌فشارد و نفس‌هایم را منقطع می‌کند... تا به حال شنیده‌ای حال دخترکی را که برای رفتن خورشیدِ رنگ و رو رفته‌ی فروردین نگران است؟
راستی یادت هست غروب غم‌انگیز خورشیدی را که بوی رفتن می‌داد؟! چند شنبه بود؟کدام فصل؟ کدام ماه؟ کدام روز؟ هیچ کدام در خاطرم نیست، برای من تمام غروب‌های فروردین و شهریور و اسفند که از پشت پلک‌های به نمِ غم آغشته‌ام به تماشای تصویر گنگ و مبهم خورشید نشستم همان غروب رفتن بود، همان بوی دلتنگی، همان حس تلخ دوری!
یادت هست؟تو هم با غروب غم‌انگیز خورشید رفتی و گفتی با طلوع صبح فردا بر‌ می‌گردی،گفتی غروب دل‌گیر نوید طلوع دل‌انگیز می‌دهد،گفتی تمام راه‌های رفتن به جاده‌های برگشت می‌رسند!
گُلَکَم! پشت کدام غروبِ خورشید جا ماندی که به طلوع سپیده نرسیدی؟ از پیچ کدام جاده گذشتی که منتهی به رسیدن نبود؟ پشت کدام روز و کدام خاطره شوق برگشتنت را جا گذاشتی؟
بیا ببین دخترک سبزه‌ی رنگ پریده‌ای هر روز غروب دل‌نگرانِ خورشید می‌شود، نصفه‌ی آفتاب که در خلیج فرو می‌رود نذر سلامتش غزل زمزمه می‌کند، خورشید که در سیاهی شب گم می‌شود پلک‌هایش را محکم به هم می‌فشارد تا ناگزیر به بدرقه‌ی هر روزه‌اش نباشد.
تمام شب برای آمدنش"امن یجیب" می‌خواند و از پشت پنجره‌ی شکسته‌ی اتاق،از لای بیدهای مجنونِ سرکشِ پشت دیوار، به شوق دیدن روی خورشید سرک می‌کشد.
راستی گُلَکَم ساعت سبز روی طاقچه از بس به انتظار طلوع آمدنت نشست یک روز صبح، یک روز ۵:۲۳ صبح خسته از نیامدن‌های پیاپی‌ات برای همیشه خوابید...
نمی‌دانم چند غروب، چند سپیده چشم به راه آفتاب نشسته‌ام، چند غزل نانوشته به شوقش سروده‌ام،چند مثنوی اشک ریخته‌ام اما... می‌ترسم!
گُلَکَم می‌ترسم یک روز خسته از غروب‌های پی‌در‌ پی و طلوع‌های نیامده،خسته از مسیرهای به بن‌بست رسیده، برای همیشه امید برگشتنت را در پشت بی‌کرانه‌ی خلیج گم کنم...
ش‌ن: به موج‌ها بگو کمی یواش‌تر به‌هم زنند ... حوالی تو یک نفر دلی به دریا زده‌است! 


چکیده‌ی عید

خب دیگه به اخر تعطیلات رسیدیم الحمدلله.

کل عیدم رو تو سه،چهارتا خاطره خلاصه می‌کنم (بر این فرض که شما خاطرات منو دوست دارید:D)

۱_ رفته بودیم غرفه‌های کناردریا، یه اقایی نشسته بود و داشت با صدای بلند تبلیغ می‌کرد،اول فکر کردم مشاورِ خانواده‌ است بعد که دقت کردم دیدم داره میگه : آیا می‌دونید که تو سال ۹۶ آمار طلاق تو ایران خیلی کاهش پیدا کرده و رسیده به ۲%؟ اون ۲%هم مربوط به کساییه که از این(تی دسته کوتاهش که یه ابر هم سرش بود رو بالا اورد)استفاده نمی‌کنن؛ شب‌ها خودش اشغال‌ها رو می‌بره بیرون، صبح‌ها میره تو صف نونوایی می‌ایسته،غذا درست می‌کنه!

جالبه بدونید همه با خنده رفتن سمتش و سرش کلی شلوغ شد:))


۲_ رفته بودیم مانتو بخریم یه آقایی با خانمش جلومون ایستاده بودن،آقا چون چشماش روی رگال بود متوجه من نشد،نمی‌دونم خانمش چی بهش گفت که جواب داد:"الان دیگه کی چادر می‌پوشه،اصلا کی دیگه زن چادری می..." همزمان سرش رو بالا اورد و من‌ رو دید،یه لحظه شکه شد، منم خندیدم و سرم‌ رو چرخوندم ولی اقا همینطور داشت نگام می‌کرد، چند دقیقه‌ی بعد هم که سرم‌ رو بالا اوردم دیدم داره نگام می‌کنه؛ یعنی قشنگ خجالت از چشماش معلوم بود:))


۳_ خواهرم تو اتاق پرو بود ،یه خانمی داشت با فروشنده حرف می‌ زد چندبار بهش گفت تخفیف بده ببرمش دیگه و فروشند می‌گفت تخفیف نداره، خانم پول رو که داد یه ۵تومنی کمتر داد و گفت بگو مبارکه فروشنده گفت نمی‌گم چون راضی نیستم بخاطر پنج تومن سردرد گرفتم دوباره خانم خندید، گفت:

_ چونه زدن حلاله

_ [پسره با لبخند] خیلی چیزها حلاله مثلا پیغمبر میگه چندتا زن گرفتن هم حلاله، من الان می‌تونم ۴تا دائم و ۴۰تا صیغه بگیرم این یعنی چون حلاله برم بگیرم؟

_[با خنده] خب برو بگیر مگه ما بخیلیم،چکارت داریم؟

_ نه دیگه این درست نیست، بعضی ها یکیش رو هم نمی‌تونن بگیرن بعضی ها اولی رو که گرفتن دیگه ول‌ کن نیستن:))


4_ از کنار غرفه‌ی دمنوش‌های نیوشا رد می‌شدیم، فروشنده مشتریش رو راه  انداخته بود ما رو که دید صدا زد:

_ خانم تا حالا از محصولات ما استفاده کردید؟

خواهرم: بله

_ از چه پکیش؟

_لاغری

_[با لبخند] خب چطور بود؟ نتیجه‌ای هم گرفتید؟

_نه اصلا!

بنده‌ی خدا لبخندش ماسید:)) 

پ‌ن: دلم خوش بود تو سال ۹۶ سرما نخوردم، ۹۷ همین اوایلش قشنگ زد از خجالتم در اومد! یکی نیست بگه بزرگوار لااقل میذاشتی عرق راهت خشک بشه بعد دسته به کار می‌شدی خب.


بی تو دلتنگ‌ترین حادثه‌ی قصه منم

_ دلم‌ گرفته؛ انگار دلم برای یکی تنگ شده اما هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم کی؟!

_اگه تو این آسمون دلت نگیره کی بگیره؟

_اووم؛ اینم حرفیه خب!

+این روزها مدام پرستو‌ها رو می‌بینم و خیلی بیشتر دلم می‌خواد جاشون باشم؛ تا حالا کسی رو دیدید به پرستوها حسادت کنه؟ 

اما حس می‌کنم اونا هم این روزها خیلی دلشون گرفته!

++یه مدته فهمیدم خیلی پرستوها رو دوست دارم!

+++ منم و عطر تو که پخش شده توی تنم

بی‌ تو دلتنگ‌ترین حادثه‌ی قصه منم



این قسمت: زینب پیشگو می‌شود:))

 پارسال تو فلکه‌ی شهر با هم آشناشون کردم، بعد از چند دقیقه دوستم ازمون فاصله گرفت و گفت که اگه میشه منتظرش بمونیم، همون‌جا ایستادیم که پرسید؟
_این پسره رو می‌شناسی؟
_کدوم؟
_ همین که داره با دوستت حرف میزنه دیگه.
_ آهان آره، آقای"ذ" است، چطور مگه؟
_از دوستت خوشش میاد.
می‌خندم،خودمم یه چیزهایی حس کرده بودم اما انقدر قاطعانه مطمئن نبودم.
_نه بابا، چرا برای مردم حرف در میاری!
_ببین پسره چطوری بهش نگاه می‌کنه،خیلی تابلوئن اصلا، من مطمئنم به‌هم علاقه‌ دارن!
_ماشالا چقدر زود تشخیص دادی!
_ حالا ببین کی بهت گفتم اینا با هم ازدواج می‌کنن، ولی هرگاه خبری شد بهم بگو!
امشب روی پروفایل دوستم یه عکس دونفره (دوتا دست البته) دیدم،بهش پیام دادم و فهمیدم نامزد کرده.
به زینب میگم: دوستم زهرا بود گفتی با آقای "ذ" ازدواج می‌کنه.
_ خب؟
_الان گفت چند وقته با یه پسر اهوازی نامزد کرده! شرط رو باختی عزیزم!
_جدی؟ اما من مطمئنم "ذ" خیلی بهش علاقه داشت،اصلا از نگاهش معلوم بود!
_ یه بار دیدیشون ها ببین چطوری قصه پردازی میکنی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد یه دفعه‌ای گفت: آخی،اما پسره خیلی گناه داره واقعا،دلم خیلی براش سوخت:||
پ‌ن:خانوادگی خلاقیتمون خوبه:))

زیرِ نور ماه

نصف شب و باد خنک بهاری، زیر نور ماه و چشمک ستاره‌ها!
الان دارم به چی فکر می‌کنم؟ 
به افسانه، عروسک بچگی‌هام که وقتی شکمش رو فشار می‌دادم می‌خوند:"شب شد و ستاره تو آسمون نشسته، زیر نور مهتاب چارقد آبی بسته..."
به شب‌های بچگی‌هام که تو حیاط خونه‌ی بی‌بی دراز می‌کشیدیم، به آسمونی که ستاره‌هاش خیلی شفاف‌تر و قشنگ‌تر از ستاره‌های شهر بود خیره‌ می‌شدیم و اوج لذتمون وقتایی بود که پشه نباشه و بادِ شمال موهامون رو به بازی بگیره!
به تمام شب‌هایی که نصف شب تو حیاط می‌نشستم ، خیره به ماه درد و دل می‌کردم و وقتی که باد می‌اومد حس می‌کردم خدا خیلی بهم نزدیک‌تره، راستی شماها چطوری تو قفس آپارتمان نفس می‌کشید؟
+ تو حیاط چکار می‌کنم؟ زیر نور ماه و نسیم خنک بهاری نشستم، آهنگ می‌شنوم و کیف می‌کنم:)
چه آهنگی؟
چشمای خسته، دستای بسته
گنجشکک اشی مشی پَرِت شکسته
آفتاب رو بومه، تاریکی شومه
گنجشکک اشی مشی بازی تمومه
باد اومد زرد شدی
برف اومد سرد شدی
شعر بودی درد شدی، تو
آه، از آسمون سیر شدی
توی بهار پیر شدی
مرغ زمین گیر شدی، تو
...
"دال باند_فصل آخر "

+‌+ شما چکار می‌کنید؟



خیابانِ تو

جا برای منِ گنجشک زیاد است ولی

به درختانِ خیابانِ تو عادت کردم !


عزت نفس

روزی هزار بار برای خودتان بنویسید : « عزت نفس» !

روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل؛ با خط قرمز هم بنویسید ترجیحاً که هی جلوی چشمتان باشد !

خط قرمزِ هر رابطه‌ای، کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و رختخوابی و خانوادگی حتی ، «عزت نفس» است.

که هی حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید ؛ توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند که قلب و مغز زنده بماند؛ از خودتان هم اگر گذشتید از «خود»تان نگذرید!

خودتان را که از سر راه نیاورده‌اید. آورده‌اید؟

روی دست خودتان که نمانده‌اید، مانده‌اید؟

"متن‌های کپی شده"

پ‌ن: تا وقتی به خودمون احترام نذاریم، تا وقتی یاد نگیریم برای احترام به دیگران از الفاظ کوچک کننده و تحقیر آمیز در مورد خودمون استفاده نکنیم، درست عزت نفس رو یاد نگرفتیم.



عیدتون خیلی مبارک:)

تیک تاک! 

خوب گوش کن، می‌شنوی؟ این صدای آخرین ساعات سال است؛ دیگر چیزی نمانده تا صفحه‌ی دیگری از تقویم عمرمان ورق بخورد و فصلی نو جان بگیرد!

تیک تاک! 

می‌شنوی؟ صدای قدم‌های محکم بهار است که خرامان خرامان خودش را به تنِ لخت شاخه‌های لیمو می‌رساند، حول حالنا می‌خواند، اعجاز می‌کند و آهسته سبز می‌شود!

تیک‌تاک! 

می‌شنوی؟ این صدای قدم‌های سست زمستان است که برف‌های نشسته بر شانه‌اش را می‌تکاند، سلانه سلانه به آغوش بهار می‌خزد و در گرمای تنش حل می‌شود!

تیک‌ تاک! 

می‌شنوی؟ صدای خنده‌های فروردین است که مستانه قهقهه سر می‌دهد، می‌رقصد و دنیا را به سازِ خنده‌هایش می‌رقصاند!

تیک تاک!

 می‌شنوی؟ این صدای خداحافظی بی‌جان اسفند است که بار و بندیل سفر بسته، از زیرِ قرآن فروردین می‌گذرد تا گام در پیچ جاده‌های ۹۷ بگذارد، می‌رود تا ۳۳۶ روزِ بعد دوباره آغوش سردش را به روی ۹۷ بگشاید!

تیک تاک!

نزدیک‌تر بیا، خوب ببین، می‌بینی؟ این دستان خداحافظی ۹۶ است که بالا آمده؛ این اولین لبخند ۹۷ به روی گنجشک‌هاست...


ت‌ن( تبریک نوشت)‌: پیشاپیش(‌یه‌ کمی البته) آغاز سال ۱۳۹۷ مبارک! از وسط دریچه‌ی‌ میترال قلبم صمیمانه آرزو می‌کنم سال ۱۳۹۷ رو به عنوان یکی از بهترین سال‌های عمر توی تقویم زندگیتون تیک بزنید، صدای خنده‌های از ته دلتون رو کوک کنید و هر روز موفق‌تر از دیروز باشید:)


پ‌ن: بیایم ۹۷ رو با دلِ خالی(؟) شروع کنیم، ما که اگه چیزی بوده حلال کردیم شما هم اگه شوخی، جدی، کنایه‌ای، بحثی و خلاصه هر چیزی از من بوده که باعث رنجش خاطرتون شده به خوبیِ خودتون‌ ببخشید و حلال کنید:)


شعر نوشت: تقدیم به وجود نازنین همتون:)

سر سبز ترین بهار تقدیم تو باد 

آوای خوش هَزار تقدیم تو باد

گویند لحظه‌ایست روییدن عشق

آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد


می‌ترسم قمر گل...

می‌ترسم قمر گل!
بهار دارد می‌آید و تو غصه‌هایت یکی یکی سبز می‌شود، غصه‌هایی که با بهار می آیند و بی بهار کنار تو می‌مانند.
می‌دانم قمر گل، می‌دانم هیچ آبی این همه کهنگی را از لباس‌هایت نمی‌شوید و آن همه حسرت را، از چشمانت!
هنوز هفت سین خانه‌ات سؤال‌هایی‌ست بی جواب، شاید هفت سؤال!
دلت گرفته است مثل چهارشنبه سوری پارسال، تو ترقه نداشتی و بغض‌هایت یکی یکی می‌ترکید.
دلت تا بهاری دیگر نیز خواهد گرفت، تو تابستانی هم نخواهی داشت.
وقتی دوستانت از دریا می‌گویند تو به یاد چشم‌هایت خواهی افتاد!
همیشه سهم تو از پشت ویترین‌ها یک آه بود و بهار هیچوقت از پشت پنجره‌ی تو سبز نبود!
می ترسم قمر گل پرده‌های پشت پنجره تو را ببلعند و ماه تنها بماند!
می ترسم قمر گل!
می ترسم...

"رضوان ابوترابی"

+ دم عیدی بقیه رو یادمون نره...


اندراحوالات من ۱۰

اندراحوالات این روزهای خونه تکونی ما اینکه بعد از یک هفته کار طاقت فرسا، شستن موکت‌ها و فرش و پتوها و جا‌به‌جا کردن کلی وسیله و ... امروز فاطمه وقتی داشت می‌رفت خونه‌شون بهم‌ میگه:
_ فرشته بقیه‌ی کارها دیگه دست تو رو می‌بوسه( نه که قبلا دست‌بوسم نبودن) دیگه چیزی هم نمونده ها، اتاقِ آخری رو جمع کن(اگه بشه) و جاروبرقی بکش و فرشش رو پهن کن، هال رو هم جارو برقی بکش و فرشش رو پهن کن، وسایل های آشپزخونه فقط همین چنتا تکه‌مونده که بذاری تو کابینت ها،فرش پذیرایی هم کمک مامان پهن کن و بالشت و تشک‌ها رو برگردون سر جاشون، یه جارو برقی هم روشون بکش،‌ گوشه‌ی حیاط که آشغال ریخته بریز تو گونی و بذار آشغالی ببره.... همینا دیگه:|
_ فقط همینا؟مطمئنی؟ دیگه چیزی نیست؟ فقط همین اتاق خواب و پذیرایی و هال و حیاط مونده و اتاق اون وری؟ 
_ مسخره میکنی؟ اینا مگه چقدر کار می‌بره؟!
عباس: برو خیالت راحت باشه تا برگردی فرشته موقعیت همین‌طوری براتون حفظ میکنه، برو خیالت راحت:)))
وقتی داره میره همچنان داره کارها رو یادآوری میکنه،نگاش میکنم و می‌خندم.
_ چنه؟
_هیچی جون، هیچی،دستت درد نکنه، دیگه برو خونتون که واقعا این روزها خسته شدی،انشالا بتونم سیت جبران کنم.
_اگه واقعا میخوای جبران کنی خو همین هایه انجام بده، آها وسایلی که پایین مونده هم بیار بذار تو کابینت ها :|
_ عباس حرکت کن،جون خوت حرکت کن که اوضاع خرابه، باز یادش اومد الان چندتا جدید هم یادش می‌آد:))

پ‌ن:به نظرتون من اول کوزت بودم بعد فرشته شدم یا اول فرشته بودم بعد کوزت شدم؟!
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan