چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
"جامعه وقتی فرزانگی و سعادت مییابد که خواندن[مفید] ، کار روزانهاش باشد".
کتاب بهترین غذایی است که روح تشنهی آدمی را سیراب میکند.
+ دوستان نمایشگاه کتاب رونده! لطفا به جای ما هم بخرید،بخورید و بیاشامید:)
خستهام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی
"جامعه وقتی فرزانگی و سعادت مییابد که خواندن[مفید] ، کار روزانهاش باشد".
کتاب بهترین غذایی است که روح تشنهی آدمی را سیراب میکند.
+ دوستان نمایشگاه کتاب رونده! لطفا به جای ما هم بخرید،بخورید و بیاشامید:)
شب بود و جاده و سکوت؛ هر چه از شهر و شلوغی و آدمها، از صدای ماشینها و موتورها بیشتر فاصله میگیریم به منظرهی بینظیر روبهرو نزدیک و نزدیکتر میشویم.
سکوت و باد خنک و سکوت... به دور دستها چشم میدوزم، به چراغهای زردی که در سیاهی شب ستارهوارتر خودنمایی میکنند، به خانههایی که نیست، به آدمهایی که نیست و به چراغهای روشن شهری که هست!
منظرهای زیباتر از شب میشناسی؟ زیباتر از شهری که زیر پاهایت شکوه چراغهایش را به نمایش میگذارد؟
از اینجا همه چیز زیباست! آدمها با تمام خوبیها و بدیهایشان، حرفها و ادعاها و قضاوتهایشان، سادگیها و لبخندها و مهربانیهایشان، همه در تاریکی شب گم میشوند و از آنها تنها چراغی روشن میماند، دیگر نه فریادها و جنجالهایشان را میشنوی نه صدای نفسهای آرام و نجوای عاشقانهیشان را!
مینشینم و به چراغهای شهر چشم میدوزم... این یکی خانهی پیرزنیست که با دستهای زمخت و پینه بستهاش موهای دخترکش را شانه کشیده، سر او را به زانوهایش تکیه داده و همراه نوازش گیسوان لختش داستانهای کودکی را روایت میکند؛ آن یکی خانهی زنیست که املت قارچ را با عشق پخته، چاشنی دلتنگی و مهر را به آن افزوده و حالا به انتظار مرد خستهاش دقیقهها را میشمارد؛ آن یکی هم خانهی جوانکیست که تا نیمههای شب برای دلبرش تصویرهای عاشقانه کشیده و حال از پشت شیشهی رو به خیابان،لبخند زنان، به آیندهی شیرینشان چشم دوخته؛ آنها هم حتما چراغهای خیابانیست منتهی به عشق که عاشقانی دست در دست هم ساعتها در آن قدم زدهاند و شعر خواندهاند و خندیدهاند.
میخواهم به حالشان لبخند بزنم که با یاد پیرمرد خستهی آن چراغ رنگ و رو رفته دلم میگیرد، راستی از کی شبها را تنها به یاد سر و سامانش صبح میکند؟آن یکی چه؟ مرد صیاد آن چراغ امروز با دستان پر به لبخند کودکانش پاسخ داد؟ زنِ خوابیده در چراغ کم سوی وسط شهر امشب شکمِ سیر سر را به زمین رساند؟
اینجا، در همین فاصله همه چیز زیباست، نه آن پیرمرد تنها و زن گرسنه را میبینی نه آن زنِ عاشق و پیرزن غرق شده در خاطرات را، نه هیاهوی شهر و بوق ممتد ماشین ها و نه حتی صدای جیغ ملالآور آمبولانسها را؛ گویی دنیا ساکت و خاموش به انتظار خیالهای نبافتهی ماست! میتوان پیرزن و پیرمرد را کنار هم نهاد و عشق را در ثانیههایشان جاری کرد و بعد آنها را در صدها خانه تکثیر کرد،میتوان زن و شوهر عاشق را پشت سفرهی سادهی شام گذاشت و قهقهههای مستانهیشان را کوک کرد یا حتی شکم خالی زن را سیر کرد و عرق شرم نشسته بر پیشانی مردِ صیاد را با دستان خیال زدود!
اینجا قشنگترین جای دنیاست که در سکوت لذت بخش شهر حاکم تنها خیال است و خیال است و خیال...
+ وقتی شروع کردم به نوشتن قرار نبود اینها رو بنویسم، قرار بود فقط از حال خودم،از لذت بینظیر اون شب و چشم دوختن به چراغها،از زیبایی فوقالعادهی چراغهای روشن لنج وسط دریا و فانوسهای دریایی بنویسم اما... این هم از عجایب قلم است که تو شروع میکنی به نوشتن اما پایانش با تو نیست!
++ باد و بارون و رعد برق، شاعر در اینجا میفرماید: بارون داره میزنه اینجا تو کجایی؟ کجایی؟ کجایی؟.... آخ دلم لک زده واست تو چرا خسته نمیشی ازجدایی، جدایی؟
عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباسها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور میکرد.
_این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟
_ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش دارم.
همزمان با جملهی آخر انگار یه کوه غم خونه کرد کنج دلم.
_ قربون کوکام برم، چند وقت دیگه همهی لباسهاشه ایبره خونهی خوش.
_ ها دیگه انشالا وسایلهاش میره خونهی خودش.
پشتم به فاطمه بود و اشکام لجوجانه روی گونههام پایین میاومد،از همین الان دلتنگش شده بودم حتی دلتنگ لباسهاش سر جای همیشگی.
_ اِ حاصی گریه ایکنی؟ باید خوشحال باشی کوکامون زن میگیره،میره سر خونه زندگی خودش، سر و سامون میگیره.
_ معلومه که خوشحالم،اصلا ته دلم ذوق کرده بخدا اما تو نمیفهمی، تو خوت ۱۱،۱۲ سال پیش رفتی سر خونهات نیفهمی چقدر سی مو سخته رفتنشون از خونه، خونه سوت و کور میشه،هر جا که سیل کنی جاشون...
نتونستم جملهام رو تموم کنم، سرم رو انداختم پایین و زدم زیر گریه،فاطمه هم ساکت شده بود و اروم اروم پشت سرم گریه میکرد و فقط بعد از چند ثانیه که چشماش پر اشک بود با خنده گفت" خدا بگم چکارت کنه اخه ای چه کاری بی که تو کردی!"
میدونید بچهی آخر و خصوصا خواهر کوچیکه بودن خیلی سخته، رفتن همه رو یکی یکی میبینی،خوشحالی و از ته دلت برای همشون شاد میشی، اصلا مگه میشه سر و سامون گرفتن عزیزهات رو ببینی و شاد نشی؟ اما یه گوشهی دلت غم میشینه،حس دلتنگی بعضی روزها کلافهات میکنه ، همه میرن و تو میمونی با کلی خاطره که گوشه به گوشهی خونه زنده است.
عباس دو،سه سالی میشه که دَیّر کار میکنه و فقط ماهی شش،هفت روز میاد مرخصی اما صبح سهشنبه وقتی کامیون وسایلهاش رو بار میزد احساس کردم یکی به دلم چنگ میزنه،وقتی آخرین تکههای وسایل هم رفت تو ماشین آروم رفتم و تو اتاقم نشستم، کسی نبود پس میشد دلتنگیهام رو برای خودم جار بزنم؛ هم خوشحال بودم برای خوشبختی روزهای ایندهاش و خلاص شدنش از تنهایی و هم دلم غم گرفته بود برای دور شدنی که حالا بیشتر به چشم میاومد،یه نوع گیجی عجیب بود یه نوع سردرگمی عمیق که مجبورت میکنه وسط خندههات اشک و وسط گریههات لبخند بزنی.
+ عصر سه شنبه ما هم پشت کامیون جهیزیه راه افتادیم، پلیسراه ماشینمون رو نگه داشت، سربازه میگه:" چه کار کردی؟ ماشین رو کُپ کردی و عقب ماشین خوابیده!" ابراهیم بهش گفت بابا مسافر دارم و سربازه همچنان گیر داده بود یه دفعه بهش گفت:"بابا داریم جهیزیهی عروس میبریم،کِلی بزن یه چی بکن"سربازه انقدر خندید که فقط با دست اشاره کرد برید برید:))
مدتی پیش فیلمی آمریکایی را تماشا میکردم؛ چند نفر دنبال مردی افتاده بودند، مرد که راهی برای فرار پیدا نکرد خود را از بالای ساختمان ۳ طبقه به پایین پرتاب کرد و بعد صحیح و سالم از جای خود بلند شد، به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی کسی را ندید فرار کرد!
در همان حال که چشمانم به اندازهی یک نعلبکی بزرگ شده بود در ذهنم گذشت: " جنسش خارجیه عامو چه انتظاری داری؟!" و بعد این سئوال در ذهنم نقش بست که "اگر شخصی ژن خوب را از همان ارتفاع، صرف نظر از اصطکاک هوا به پایین پرتاب کنیم چقدر احتمال دارد که فرد زنده بماند؟ یعنی ژن خوب در مرگ یا احتمال نجات از آن هم اثری دارد؟"
+《 أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنْتُمْ فِی بُرُوجٍ مُشَیَّدَةٍ ...》
"هر کجا باشید مرگ شما را در میابد حتی اگر چه در برج های استوار و بلند باشید..." (۷۸/نساء)
جمعهای که فردایش اردیبهشت میرسد را باید گذاشت روی سر
حلوا حلوایش کرد، قربان قد و بالایش رفت
و آهسته در گوشش گفت:
جمعه جان! چشم و دلت روشن
عجب بهارنارنجی زادهای!
(کپی شده)
پن۱: میلاد قمربنی هاشم حضرت عباس (علیهالسلام) و اعیاد شعبانیه مبارک!
پن۲: شاعر میفرماید "من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو..." :)
اواسط اسفند بود که همگی جمع شدن و رفتن روستا برای بازیهای لیگ(!)؛ هفتههای قبل با تیم روستاهای اطراف و تیمِ دیگهی روستا بازی کرده بودن،این هفته هم بازی درون روستایی(؟) داشتن.
اواسط نیمهی دوم بودن که دیدن ۳_۰ عقبن و اگه همینجوری ادامه بدن یه چندتا گل دیگه هم میخورن؛ حریف اومد توپ رو از زیر پای ماشی در بیاره که خودشو انداخت رو زمین و شروع کرد به داد و بیداد کردن که"آی پام آی پام"، حاج علی ترسیده دوید سمتش که ماشی با ادا و اشاره بهش فهموند چیزیش نیست و همش فیلمه،حاج علی هم اون طرف معرکه رو گرفت و داد و بیداد که مصدوم شده و خطاست.
رضا که با بچههای دیگه داشته بازی رو نگاه میکرده،نقش BBC رو بازی میکنه و فوری میره خونه به مامانش(خاله) میگه ماشاا... حالش بد شده و وسط زمین افتاده،خاله هول میکنه و وسط حیاط حالش بد میشه، اون یکی خاله(مادرِ ماشاا...) هم تا خاله رو ضعف کرده میبینه و رضا میگه ماشاا... حالش بد شده فکر میکنه توی بازی قلبش گرفته و اونم وسط حیاط غش میکنه، به زور خاله رو به هوش میارن و میرن میبینن ماشی صحیح و سالم نشسته و هیچیش نیست!
عباس میگفت:
بعد از بازی پسرِ حیدر برداشته اومده پیش من و میگه:" ببین عباس میگیم ماشاا... جوونه، بچه است،ولی انصافا حاج علی ۶۰ سالشه،سر و ریشش سفیده به جای اینکه بیاد بزرگتری کنه و به بچهها بگه این کار رو نکنن، بگه تیمشون باخته، میاد اینجوری با بچهها دست به یکی میکنه و فیلم بازی میکنه،تو بگو انصافا این درسته؟ ما از حاج علی توقع نداشتیم!" منم خندهام گرفته بود و نمیدونستم چی بگم،فقط میگفتم بله درست میگی بچهها اشتباه کردن،حق با شماست، عموم هم اشتباه کرده،کارشون درست نبوده!
عصرِ اول فرودین همه تو خونه نشسته بودیم که گوشی عباس زنگ خورد و گفتن ۲۹ اسفند که فینال رقابت ها بوده(؟) حاج علی افتاده و یکی از دندههاش شکسته!
الان که بیشتر فکر میکنم به نظرم پسرِ حیدر به تلافی کولی بازیهای بازی قبلشون حاج علی رو انداخته و دندهاش رو شکسته:))
به ساعتم نگاه میکنم حدود 8:40 صبح است، خداحافظ بلندی میگویم و به سمت در میدوم، همزمان که از پلهها پایین میروم کفشهایم را میپوشم و با اوف بلندی از در پارکینگ خارج میشوم.
قدمهایم را سهتا یکی میکنم تا سریعتر عرض خیابان را طی کنم، همان موقع وانت قراضهای به آبهای جمع شدهی وسط خیابان میکوبد و گوشهی چادرم را آبپاشی میکند؛ صدای پیام تلگرام میآید، نوشته است:
_ببخشید فرشته جان احتمالا پنج دقه دیر برسم.
نفسی از سر آسودگی میکشم و لبخند میزنم،دوست نداشتم برای اولین قرارمان دیر برسم، درِ گلفروشی،محل قرارمان، میایستم و یک به یک ماشین ها و عابران را از تیر رس نگاهم عبور میدهم، حدود 9 صبح است که پرایدی کنار گلفروشی میایستد،از درِ عقب دخترکی آرام با چهرهای مهربان و لبخندی به زیبایی گلهای شهرِگل پیاده میشود.
گلاویژ! همان دخترک زیبا و مهربان و خوش قلم هم استانی که میتوان ساعتها بدون خستگی و ملال با او هم صحبت شد.
مقصدمان همان کافهی زیباییست که وسط نوشتههایش در آن قدم زدهایم،همان که با هر کلمهاش از کوچههای تنگ و قدیمیاش گذر کردهایم.
از ماشین که پیاده میشویم به سمت کوچهی کافه قدم بر میداریم، دیوارهای قدیمی و پنجرههای سنتی گنبدی شکلش میروند و در عمیقترین نقطهی قلبم جای میگیرند، به یاد طاقچهی کاهگلی خانهی آبوآ میافتم،درست همینقدر زیبا و آرامشبخش بود.
به کافه که میرسیم محو آن همه زیبایی میشوم،پیچکهایی که دیوارهای ساختمان را پوشیدهاند،تخت سنتی کوچکی که تابلوها و آویزهای دیوارِ پشتش جلوهاش را بیش از پیش کرده است،گویا آرامش و صفا را بین برگهای پیچک پنهان کرده بودند که با اولین نگاه در رگهایمان جاری شد.
روی تخت مینشینیم،گویا تازه فرصت کردهایم همدیگر را دقیقتر ببینیم،نزدیک به دو ساعت حرف میزنیم از همه جا،از سالهای دبیرستان تا بنکور(؟)،وبلاگ و آدمهایش،سوءتفاهمها و سوءتفاوتهایش،خوبی ها و بدی هایش،تمام حسهای خوب و بدش و عجیب آنکه تفاهم در لحظه به لحظهی صحبتهایمان بیشتر نمایان میشد، در تمام طول صحبتمان احساس میکردم سالهاست که او را میشناسم و میتوانم راحت و بدون تشریفات و سختگیری از هر جایی با او گپ بزنم بدون آنکه احساس خستگی کنم!
در طول این زمان اما نگرانی مشترکی هم داریم که مضطربمان میکند،یار سومِ قرارِ ما حدود ۲ ساعت است که نیست و تمام تماسها و پیامهایمان هم بی جواب مانده،بالاخره ساعت ۱۱:۲۰ شمارهاش روی صفحهی گوشی نقش میبندد و چشممان به اسم یوسفمان روشن میشود!
چشمانمان به مسیر روبروست و با عبور هر عابری ششدانگ حواسمان جمع میشود که ناگهان یوسف مذکور از راه پشتی نمایان میشود و غافلگیرمان میکند.
بانوچه! دختر مهربان و آرام و بنفش دوستِ همشهری، که لبخندی مهربان جزء لاینفک وجودش است و گرمای رفتار و حرفهایش اجازه صمیمتی دلنشین را میدهد.
بعد از احوالپرسی های گلاویژ و بانوچه و نفس چاق کردن چند دقیقهای راهی داخل کافه میشویم تا انجا را هم با قدوم نازنینمان متبرک کنیم.
تسنیم رو به مرد کافهچی میگوید:" میشه بریم بالا؟" و انگاه است که یکی از ماندگارترین متلکهای تاریخ بلاگران پرانده میشود:"کاشکی زودتر رفته بودید، بس که ماشالا حرف زدید[با خنده البته]"
هر سه پوکرفیسوار به سمت پلهها میرویم، وقتی به آخرین پله میرسیم تازه مجال تحلیل آن جملهی تاریخی را پیدا میکنیم و در کمال تاسف و تاثر تمام حق را به آن کافهچی بی ادب میدهیم!
فضای طبقهی دوم ... و اما فضای طبقهی دوم!
فضایی کاملا مناسب و ایدهآل، صد در صد تضمینی برای قاشق(؟) شدن،اما متاسفانه به دلیل نبود کیس مناسب و به قول بانوچه "ببخشید دیگه امکاناتمون کمه، در حد همین دوتای ماست(خودش و تسنیم)" این مهم برای ما حاصل نشد،اما در همانجا تصمیم بر آن شد که نیمهی گور به گور عزیزم را(که امیدوام پشت هر تَلی گیر کرده است تنش سلامت باشد)حتما به زیارت این مکان مقدس ببرم!
بعد از دیدن کافه و گرفتن عکس به یاد مراسم پرفیض و جذاب پر کردن شکم میافتیم که تنسیمِ جان بستنی مخصوص کافه را با خاک یکسان کرده و به مقامی شبیه چایی یخ کرده میرساند،کافهچی دوم که گویا انتقادات کوبندهی آن منتقد قهار را شنیده برای گرفتن سفارشات به حضورمان شرفیاب میشود و حتی با اصرار ما که"برید خودمون سفارش رو میاریم" باز هم عرصه را ترک نمیکند و ما مجبور به انتخابی حساس میشویم،کیک شکلاتی شفارش میدهیم که متاسفانه قسمتمان نیست، بعد از کلی تفال زدن و نذر و نیاز کردن با سلام و صلوات سه بستنی گلاسه سفارش میدهیم به این امید که چیزی در خور شان معدهیمان باشد( که الحق انتقادات آن منتقد اعظم اثر کرد و بسی مسرور شدیم)
بعد از مراسم بستنیخوران و صحبت کردن مجدد و توضیحات تسنیم مبنی بر اینکه ثریا را فردی جدی که به شدت به زمان حساس است تصور میکرده و در تمام مدت استرس دیر رسیدن را به دوش میکشیده است! کافهچی با لبخندی ژکوند وارد شد و اعلام ساعت تعطیلی کافه را کرد یعنی به صورت محترمانه بیرونمان کردند! در این بین ثریا باز هم بزرگتری خودش را یادآور شد و با پرداخت صورت حساب حسابی بنفشمان کرد.
حدود ساعت1عصر از کافه بیرون رفتیم و مسیر پارک نزدیک کافه را پیش گرفتیم، هوا فوقالعاده خوب بود و باد خنک بهاری لذت حضور دو دوستِ جان را چندین برابر میکرد.
حاصل پیادهروی عصرانهی ما هم حال خوب و خاطرهای عالیست به انضمام چند عکس دوستانه که متاسفانه قسمت چشمان مبارک شما نیست!و در اخر ساعت 2 عصر من و تسنیم از ثریا خداحافظی کرده، او به انتظار جزوه نشست تا بعد از آن راهی گناوه شود و ما تا نیمهی مسیر با هم همراه شدیم و انگاه با اشک و آه و فغان از هم دل کندیم( الکی گفتم گریه که نکردیم هیچ تازه خندیدیم هم).
پن۱: هماکنون که من اینجا نشستم هیچ اطلاع درستی از وضعیت سلامت پدرِ تسنیم بعد از خوردن کوکوهای تسنیم، که بعد برگشتش به خونه پخت، و همین طور مهمانهای ثریا در دسترس نیست:))
پن۲:در همین چند ساعت فهمیدیم که انقدر من و تسنیم با هم تفاهم داریم که به قول خودش دیگه گند تفاهم داشتن رو در آوردیم:))
پن۳: پیشنهاد میکنم عکسهای زیبای کافه را در زیر مشاهده کنید:)