هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


دور باطل

نمی دانم کی و کجا گفت یا اصلا برای چندمین بار،اما میدانم از آن روز بارها حرفش را در ذهنم تکرار کردم،باید بنویسم و جلوی چشمانم آویزانش کنم تا فراموشم نشود،هر چند که زیاد غفلت کرده ام...
هر چه شمار روزهای عمرم بیشتر شد و تعداد آدم هایی که دیدم بیشتر شد بیش از پیش حرفش در ذهنم زنده شد، گفته بود:
"هیچ وقت درگیر سنگینی کلام و کلمات قلمبه سلمبه ی بقیه نشو، فکر نکن هر کی سنگین تر حرف زد و تحصیلاتش بیشتر بود یعنی آره خیلی حالیشه،بعضی وقتها یه بچه ی ۱۰ ساله حرفهاش از یه آدم تحصیل کرده منطقی تر و درست تره...هر جا دیدی داری درگیر پیچ و تاب کلمات میشی و منطقت به جای پیروی از وجدان و عقلت اسیر مدرک تحصیلی و سن و چراغ روشنفکری یه نفر شد یه عقبگرد درست و حسابی بکن،خوب فکر کن ببین واقعا حرفهاشو قبول داری یا نه؟ ترازو بذار برای خودت و وزنه اش رو بذار خدا، وجدان، عقل، منطق و حتی گاهی احساست مبادا مدرک تحصیلیش و حرف های قلمبه سلمبه اش کجت کنه ها، همه جای زندگی دور برگردون نداره ها..."
سردرگمم هر روز بیشتر از دیروز ، فکر میکنید چقدر تحصیلات عالیه و سن یک نفر میتواند در درستی کلامش و شک کردن به باورها و اعتقاداتتان موثر باشد؟
پ ن: درد سرگردانی از تمام دردهای دنیا بی رحم تر و سنگین تر است...

بوی روستا۳

اکثر شبها برق روستا می رفت و ما فانوس به دست میرفتیم و می اومدیم، بعضی شبها حتی اگه برق بود چراغ ها و فانوس ها رو خاموش میکردیم و پنکه ی رومیزی رو بر میداشتیم، بالای پله ها روبروی اتاق دراز میکشیدیم ،به آسمون که بخاطر تاریکی روستا خیلی قشنگ پیدا بود نگاه میکردیم، همزمان شوخی و خنده هامون هم به راه بود و اگه هواپیمایی رد میشد از ذوق دست و پامون رو گم میکردیم.

بعضی شبها آبوا قصه میگفت ،آخ از اون قصه های قشنگ ؛ هنوزم قصه ی "غولک" تو ذهنمه.

موقع برگشتن به خونه اما خوشی این چند روز از دلمون در می اومد،بعد نماز صبح مامان و خاله دستمون رو میکشیدن و تو خواب و بیداری راهیمون میکردن به جاده خاکی روستا و همگی تا موقع اومدن مینی بوس سرپا چرت میزدیم،آخ از بوی مینی بوس که ازش متنفرم...

اما حالا بعد سالها هیچی شبیه روستای گذشته نیست،نه آبوا هست و نه حیاط بزرگ و خونه های کاهگلی،نه فانوس و پشه بند و شبهای بی برقی،درخت کُنار پشت حیاط دیگه میوه نداره،ماها بزرگ شدیم و پشت تولَه های(یه گیاه) باغچه قایم نمی شیم،دیگه صدای چالاپ آب رو کسی نمیشنوه،رود پر از بیشه است و رو به خشکیه و دیگه صدای خنده های هیچ بچه ای توش بلند نمیشه.

دیگه همه ی روستا ماشین دارن و کمتر کسی سوار گاری میشه،مینی بوس روستا مدتهاست که دیگه بعد اذان صبح نمیاد...مدتهاست که روستا دیگه بوی گذشته رو نداره...


بوی روستا۲

اون موقع ها روستا آب نداشت ، اکثر صبحها با خاله و مامان و بچه ها میرفتیم کنار رود برای ظرف و لباس شستن،خاله و مامان مشغول شستن میشدن و ما میرفتیم توی آب و آب بازی میکردیم،آب که تا کمرمون بالا می اومد آلارم و هشدارهای مراقب باشید هم شروع میشد.

وقتی برمیگشتیم مشک بی بی تو حیاط بود و نوید یه دوغ محلی رو به همه میداد. عصر با نجمه میرفتیم بازی و کل روستا رو روی سر میذاشتیم و بعد نفس زنون و عرق کرده برمیگشتیم،زیر پنکه ی رومیزی ولو میشدیم یا با پسرها راهی باغچه ی پشت خونه میشدیم و ماشالا که از ما بزرگتر بود رو با هزار بدبختی میفرستادیم بالای درخت کُنار، اونم بخاطر خارهای درخت هی کولی بازی در می اورد و اول خودش یه دل سیر میخورد و هسته هاش رو به طرف ما پرت میکرد بعد تازه دلش میسوخت و چندتایی هم به ما میداد.

چاه روبروی خونه ی بی بی بود و تقریبا روزی دو وعده میرفتن برای آب کشیدن و ما هم کیف میکردیم که تا نزدیک های چاه بریم و صدای "چالاپ" موقع برخورد سطل با آب رو بشنویم.

همچنان ادامه دارد...


بوی روستا1

چشمم به تلویزیون بود که روستای قدیمی و خونه های خشتی رو نشون میداد اما دل و ذهنم پرت شده بود به سالهای بچگیم.

خونه آبوا(پدربزرگم) یه خونه ی کاهگلی بود که یه حیاط بزرگ داشت با ۴ تا اتاق، یه آشپزخونه،۲ تا طویله و چندتا قفسه ی خشتی برای مرغ ها.

تابستون ها من و مادرم و چندتا از خواهر برادرهام با چندتا از بچه های خاله میرفتیم روستا.

بیشترِ صبح ها وقتی هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود زودتر از بقیه بلند میشدیم تا با خاله گاوها رو برای چرا ببریم توی صحرا یا میرفتیم برای چیدن علف و موقع برگشتن دعوا میکردیم که کی روی گاری کنار علف ها بشینه؛ وقتی برمیگشتیم دیگه آفتاب در اومده بود و همه بیدار شده بودن ، یه سفره مینداختیم و بی بی برامون تخم مرغ محلی با روغن حیوانی و گِرده درست میکرد و با قهقهه ی خنده و شوخی میخوردیم.

وسط های صبح که هوا خنک بود الاغ بیچاره رو به گاری مسلح میکردیم و ۵،۶ تا بچه که من کوچک ترینشون بودم همراه با خاله که راننده مون بود میرفتیم به گشت و گذار و اوایل ظهر برمیگشتیم.

ادامه دارد...

پ ن۱: میخواستم خلاصه بنویسم ولی اونقدر ترسیم این خاطرات برام شیرین بود که دلم نمیاد بخاطر کوتاهی مطلب خلاصه اش کنم.

پ ن۲: ما تو خانواده ی مادریمون به پدربزرگ میگیم آبوا:)

+ ما دو نوع گرده درست میکردیم که بهشون میگفتیم ۱- گِرده عربی ۲- گِرده ی معمولی( میشه با روغن چربش کنید و روش شکر بپاشید و با چای بخورید خیلی خوشمزه است)


تفنگ سر پُر

نشسته بود و یک ریز اشک میریخت آن هم برای یک موضوع مسخره، مطمئن بودم که اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه بدهد حتما میگرنم عود میکند.

+ عزیزم یه روز میشه به این گریه هات فکر میکنی و خنده ات میگیره!

_ تو اصلا حالمو نمی فهمی، دارم میگم معدلم شده ۱۵ !!

و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد؛ نگاهی به او که روبروی تلویزیون لم داده بود کردم و با اخم به سرم اشاره کردم، متوجه شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد، شانه ای بالا انداخت که یعنی اگر میتوانی خودت آرامش کن‌. 

+عزیزم منم تا همین ۱،۲ سال پیش عین تو مدرسه ای بودم، یادمه سالهای اول دبیرستان به خودم میگفتم وقتی میشه با ۱۸،۱۹ پاس کرد چرا با ۱۵،۱۶ پاس کنم؟ ولی سال آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی میشه با ۱۰،۱۱ پاس کرد چرا باید با ۱۳،۱۴ پاس کنم؟!! 

یک دفعه از جلوی تلویزیون چرخید و با صدای پر از خنده گفت:

+ امیدوارم چند سال دیگه در مورد شوهر کردن به این نتیجه نرسی!!!

از خشم مثل لبو قرمز شدم و حسرت خوردم که چرا یک تفنگ سر پُر کنارِ دستم نیست؟


روزنه ای رو به تگزاس

ظهر تابستان، خسته و وارفته در حالی که کتاب ها را به زور نگه داشته بودم وارد کوچه شدم؛ آفتاب مستقیم به سرم می زد و شرشر عرق از سر و صورتم پایین می آمد، مثل هر روز نگاهم به در حیاط بود و احساس میکردم مثل سراب هر چه که میروم نمی رسم .

بالاخره هن هن کنان پشت در رسیدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم و با تمام توان باقی مانده به جان درِ بیچاره افتادم ، صدای " آمدم آمدم "  ننه از داخل حیاط به گوش رسید. وارد حیاط شدم و به سمت اتاق پا تند کردم ؛ آن موقع ها در روستا کمتر کسی بود که کولر داشته باشد ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم ، خودم را جلوی پنکه ی رومیزی که تنها داریی سرمایشی آن روزهایمان بود ولو کردم.

ننه با لیوان آب خنک خودش را به من رساند:

_ وووی نگاش کن انگار کوه کنده، برو نگاه کن مردم الان دارن تو این هوا خرمن میچینن تو از مدرسه تا اینجا اومدی نا نداری؟

بی توجه به غرغر های هر روزه اش چشمهایم را بستم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفتم :

_ناهار چی داریم ننه؟

صدایش پر از ذوق شد و انگار که ساعتها منتظر این سئوال بوده با هیجان گفت:

_امروز برات غذای فرنگی درست کردم که خستگی مدرسه از تنت در بره.

از شنیدن غذای فرنگی تعجب و هیجانی به تنم منتقل شد که صاف مثل میخ نشستم، با چشمانی شبیه به وزغ و صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:

_غذای فرنگی؟ غذای فرنگی از کجا بلد بودی ننه؟

لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت!

_ تازه یاد گرفتم ؛ امروز اورده بودن روستا منم خریدم براتون درست کنم.

لبخندِ روی لبم پررنگ تر شد، ته دلم از مزه کردن غذای جدید آن هم از نوع فرنگی اش غنج می رفت؛ نمی توانستم تا زمانی که بابا از زمین برگردد و تازه بخواهد نماز بخواند و استراحت کند صبر کنم ، صدای شرشر آب و بهم خوردن ظرف ها که از حیاط بلند شد پاورچین پاورچین راه افتادم سمت آشپزخانه تا اولین  لقمه ی غذای فرنگیمان را دور از چشم ننه بخورم، احساس میکردم از روستا روزنه ای رو به تگزاس برایم باز شده است و با اولین لقمه یک قدم به فرنگی و باکلاس شدن نزدیک میشوم.

کنار اجاق که رسیدم دست بردم سمت در قابلمه که صدای ننه شکه ام کرد:

_ مختار! صبر کن بابات بیاد بعد با هم بخوریم ،نمی تونی یه کم جلوی اون شکمت رو بگیری؟

بدون توجه به صدای توبیخگرانه اش هل هلکی در قابلمه را باز کردم تا اولین کسی باشم که از این شاهکار ننه رونمایی میکند اما با دیدن چیزی که رو به رویم بود خشکم زد ؛ با ته مانده ی انرژی و چشمانی که رو به سیاهی میرفت زمرمه وار تکرار کردم:

_این دیگه چیه ننه؟

_غذای فرنگیه دیگه، بهش میگن آب آلاسکا، چندتا بیشتر ازش نمونده بود همونم من و کَل خدیجه و صغری خریدیم.

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که حس میکردم روزنه ی رو به تگزاسم کور شده است به چوب بستنی هایی که روی آب گرفته بودند خیره شدم...


اضافات

نمیدانم چطور بحث به"رامین" پسر عموی شوهرش کشیده شد. 
اول با تعریف و تمجید های کوچک شروع کرد و هیچ کس واکنش خاصی نشان نداد اما کم کم آش تعریف هایش شور شد،به به و چه چه هایش به جایی رسید که همه را متعجب کرد؛ با گوشه ی چشم به "علی" که گوشه ی اتاق نشسته بود نگاهی انداختم، سعی میکرد عادی باشد و واکنشی نشان ندهد اما متورم شدن رگ گردن و تکان پاهایش حکایت از عصبانیتی رو به انفجار میکرد.
بچه ها سعی کردند مجلس را جمع کنند و بحث را به سمتی دیگر سوق دهند اما چنان طناب صحبت را محکم گرفته بود که هیچ کس حریفش نمیشد تا اینکه ضربه ی آخر را زد و گند را به اوج خود رساند " حالا اگه علی بخواد همین کار رو انجام بده باید پونصد نفر کمکش کنن بلکه خراب کاری نکنه" همه هل کرده بودند و با اضطراب به علی نگاه میکردند ولی او خودش را پشت نقاب آرامش پنهان کرده بود و تمام حواسش را مشغول جواب دادن به پیام هایش نشان میداد.
محمدحسین از سکوت به وجود آمده استفاده کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را نشان دهد تا شاید زبان به کام مبارک بگیرد، حرف عروسی رضا و نرگس را پیش کشید و دیگر تا آخر مجلس اجازه ی صبحت کردن را به او نداد اما آن شب نگاه ناراحت و به غضب نشسته ی علی درس عبرتی برای خانمهای جمع بود.

"إِن کُنتُمْ تَعْقِلُونَ"

تا همین چند مدت پیش دوره افتاده بود و میگفت:

" آقا ما وقتی خودمون دین داریم، پیامبر داریم چرا باید از یه پیامبر عرب تبعیت کنیم؟ من که اصلا اسلام رو قبول ندارم میخوام برم زرتشتی بشم" 

حالا هم میگوید:"اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه کجا با جامعه ی امروز ما تطابق داره؟ هر چی بدبختیه مال همین دین و اسلامه"

گفتم:"مستر تو خو تا دو روز پیش میخواستی بری زرتشتی بشی که خدا میدونه مال چند میلیارد سال پیش بوده حالا میگی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه و کهنه است؟" 

چند دقیقه نگاهم کرد و چیزی نگفت، با خنده و شوخی گفتم" والا اگه از کل دین زرتشت به غیر از یه شعار پندار نیک، کردار نیک،گفتار نیک و یه آرم فربهر چیز دیگه ای بدونی اسمم رو عوض میکنم" !

خندید و آرام آرام با شیب ملایم بحث را به سمت دیگری کشید!


بخدا من خرما نمیخوام:((

الان وضعیت هوای ما در حدیست که اگر یک مرغ ۲ کیلویی را در هوای آزاد بگذارید و نیم ساعت بعد به سراغش بروید هم نیم پز شده است و هم وزنش به ۱ کیلو رسیده است.
شرجی وحشتناک، هوا داغ ؛ فکر کنم همه ی اینها تمرینات قبل از جهنم جهت آمادگی های لازم باشد ، شاید هم یکی از فرشته ها فراموش کرده است در جهنم را ببندند، به هر حال هر چه که هست مثل کوره ی آجرپزی داغ است.
به جان خودم اگر در آخرت عذاب ما و اردبیل ،تبریز و حتی یاسوج یکی باشد من به کل سیستم الهی اعتراض میکنم.
+ این روزها دعاهای من این شکلیست: خدایا پختییییییم خو! خواهشا شعله اش رو کم کن، یه کولر هم بزن برامون بخدا قول میدیم در حق بنده هات جبران کنیم:(
+ +دیروز گفتم خیییلی گرمه گفت خرما پزونه دیگه، گفتم آقا ما اگه خرما نخوایم و هلو بخوایم باید کی رو ببینیم اخه؟؟
شرح تصویری هوای بوشهر :|

جومه زرد جونم گلّه ی تو چنه؟:))

آهنگ گوش کردن یکی از کارهای مورد علاقه ی منه، اما بیشتر آهنگ های آروم و پاپ میشنوم و کمتر تو گوشی من میشه آهنگ شاد و ریتمیک پیدا کرد.
این روزها که مشغول آماده کردن مراسم عقد برادرم هستیم(پنج شنبه) معمولا دو تا آهنگ شاد رو گوش میکنیم.
یکی از این آهنگها رو بشنوید و شاد باشید:)


آهنگ به زبان شیرین لرهای بختیاری است:)
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan