هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


بخاطر عمه هایتان/هایمان

هم اکنون که به زمان اعلام نتایج کنکور نزدیک میشویم،یک عده از هم وطنان عزیزمان تمام ثانیه ها را میشمارند و خواب به چشمانشان نمی آید،نه اشتباه نکنید این عزیزان کنکوری نیستند بلکه از آشنایان کنکوری ها هستند که گوشی به دست منتظراند تا دایره ی تجسس را بنا کنند(دایره یشان از بنیاد فنا باد:| )

مثلا پیامکهایی با این مضمون از افرادی که در طول سال گذشته خبری از زنده بودنشان نداشته ام قطعا به دست این بنده ی کنکوری فلک زده میرسد:

+سلام عزیزم خوبی؟

_سلام ،ممنونم، شما خوبید؟

+ممنون، فرشته جان نتایج رو زدن؟چکار کردی؟

_فرشته جان و کوفت،فرشته جان و حناق، به تو چه اخه؟ تو این یک سال کی پیام دادی که الان یادت اومده ورپریده؟

نه اشتباه نکنید کلام آخر هرگز تایپ نخواهد شد بلکه:

_الحمدالله بد نبود!

+به سلامتی، رتبه ات چقدر شد عزیزم؟

_لااله الا الله، ربطش به شما؟ اصلا اندازه ی عدد پی شده تو رو سننه؟

ولی باز هم زبان به کام وامانده گرفته و :

_خیلی خوب نبود حالا تا انتخاب رشته کنم ببینم چی میشه!

+اها باشه عزیزم،دوست نداری بگی؟فقط زیر ۱۰هزار شدی؟

_ببین جفت پا میام تو حلقت ها:(

اما بازم : 

_نه عزیزم بیشتر شدم!

+اها خب باشه عزیزم مزاحمت نمیشم،خودتو هم ناراحت نکن اینها همش میگذره:((

_ممنون، روز خوش

پ ن: از همه ی شما خوانندگان عزیز خواهشمندیم بی خیال اقوام کنکوریتان شده و دست از سر کچلشان بردارید،بنده تضمین کتبی میدهم که اگر خوب شده باشد فریاد خوشحالی اش گوشتان را کر خواهد کرد و اگر هم نشده باشد خبر پشت کنکور ماندنش قطعا به شما هم خواهد رسید!!

+خیلی دوست دارم سیم تلفن خونه رو با دندون بجوم:(

#جلوگیری_از _یادآوری_عمه_و_اجدادتان


میلاد نور مبارک

آخرین باری که زیارت امام رضا (علیه السلام) نصیبم شد بهمن ۹۲ بود، ساعت حدود ۴ صبح در خیابان منتهی به حرم با چشمی پر از اشک، چشم و دلمان به گنبد پرنور امام هشتم روشن شد،با دوستم همراه یک کاروان زیارتی راهی مشهد شده بودیم و ساعت ۴ صبح اجازه ی حرم رفتن به ما داده نشد، تا ساعت ۸،۹ صبح ما را در قفس هتل اسیر کردند، وقتی حکم آزادی صادر شد مثل کودکی که به شوق آغوش مادر میدود راهی حرم شدیم،بهمن بود و هوا سرد،شب قبل هم برف آمده بود،فواره ها کاملا یخ زده بودند و آب در لوله های سقاخانه منجمد شده بود،اما حرم مثل همیشه شلوغ بود،به زور داخل رفتیم  و با هزار خواهش و التماس دستی هم به ضریح کشیدیم و بعد هم ۲ روز کامل هرگاه که به حرم میرفتیم مشغول نماز زیارت خواندن بودیم،از خانواده و اهل فامیل و دوستان گرفته تا همکلاسی دبستان که اتفاقی به ذهنم آمده بود.

یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگی ام هم مربوط به همان سفر زیارت بود، صبح روز دوم وقتی با جمعی از هم کاروانی ها درِ حرم سوار ماشین شدیم و منتظر سوار شدن بقیه بودیم پیامکی با این متن به دستم رسید:" صل علی محمد ابوالفضل ما خوش آمد؛ میلاد نور مبارک " خواهرزاده ام که قرار بود ۲۲ بهمن به دنیا بیاید ۱۷ بهمن بعد از حدود ۹ سال انتظار به دنیا آمد و هدیه ی امام رضا کامل شد.

میلاد حضرت نور، امام رضا(علیه السلام) مبارک


چشمان آیینه

در پیچ و تاب ثانیه ها،لحظه ای می ایستم و با تمام توانم دلتنگی هایم را بر سرم فریاد میکشم تا شاید خالی شود درد کهنه ای که پیکره ی روحم را متلاشی میکند.

خیره در چشمان آیینه،چشمان نجیبش جان میگیرد، در لب های به خشکی نشسته ام لبخند مهربانش طنازی میکند،بغض میکنم و پلک میبندم و او در تصویر آیینه قد میکشد، رشد میکند و من هر ثانیه بی نفس تر میشوم.

لحظه ای چشم باز میکنم و اویی در کنارم ایستاده، خالصانه دلربایی میکند و من مشتاقانه دل میدهم پی دلی که میدانم در آرزویم نیست.

اشک میریزم و او در لابه لای پلک هایم دوباره محو میشود...

دلم خسته از جنگی نابرابر باز در انتهای دلتنگی اش سه نقطه میگذارد و زمزمه میکند:

برون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت

اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت


.........

زندگیم مثل فیلمهای ترکی شده، دقیقا وقتی فکر میکنم مشکلات به انتها رسیده و همه چیز تمام است ناگهان یک اتفاق جدید و بی معنی می افتد و پانصد قسمت دیگر ادامه پیدا میکند...


آموزش زبان گناوه ای(۱)

بوشهر سرشار از لهجه ها و گویش های مختلفه که گاهی خیلی شبیه به هم و گاهی خیلی متفاوته، بیراه نیست اگه بگیم بوشهر یکی از متنوع ترین استان ها از لحاظ گویشه.
پس این نوع کلمات و افعال که مینویسم مربوط به افراد اطراف خودم و تقریبا شهر خودمونه(گِناوِه)
تبدیل بعضی از افعال: "می" اول حذف شده و به جای آن "ای" میگذاریم و گاهی" حرف دوم فعل" نیز حذف میشود.
مثال:
می خوریم:ایخَریم(ایخِریم)
می دهیم:ایدیم
می رویم:ایریم
می بریم:ایبَریم
می میریم:ایمیریم
می سازیم: ایسازیم
می زنیم:ایزَنیم
تمرین: افعال جملات زیر را تبدیل کنید(۲ نمره)(😂) :
کتاب را روی میز میگذاریم. / درخت را روبروی خود می بینیم./ در را باز می کنیم./نمی توانیم در را باز کنیم.

دور باطل

نمی دانم کی و کجا گفت یا اصلا برای چندمین بار،اما میدانم از آن روز بارها حرفش را در ذهنم تکرار کردم،باید بنویسم و جلوی چشمانم آویزانش کنم تا فراموشم نشود،هر چند که زیاد غفلت کرده ام...
هر چه شمار روزهای عمرم بیشتر شد و تعداد آدم هایی که دیدم بیشتر شد بیش از پیش حرفش در ذهنم زنده شد، گفته بود:
"هیچ وقت درگیر سنگینی کلام و کلمات قلمبه سلمبه ی بقیه نشو، فکر نکن هر کی سنگین تر حرف زد و تحصیلاتش بیشتر بود یعنی آره خیلی حالیشه،بعضی وقتها یه بچه ی ۱۰ ساله حرفهاش از یه آدم تحصیل کرده منطقی تر و درست تره...هر جا دیدی داری درگیر پیچ و تاب کلمات میشی و منطقت به جای پیروی از وجدان و عقلت اسیر مدرک تحصیلی و سن و چراغ روشنفکری یه نفر شد یه عقبگرد درست و حسابی بکن،خوب فکر کن ببین واقعا حرفهاشو قبول داری یا نه؟ ترازو بذار برای خودت و وزنه اش رو بذار خدا، وجدان، عقل، منطق و حتی گاهی احساست مبادا مدرک تحصیلیش و حرف های قلمبه سلمبه اش کجت کنه ها، همه جای زندگی دور برگردون نداره ها..."
سردرگمم هر روز بیشتر از دیروز ، فکر میکنید چقدر تحصیلات عالیه و سن یک نفر میتواند در درستی کلامش و شک کردن به باورها و اعتقاداتتان موثر باشد؟
پ ن: درد سرگردانی از تمام دردهای دنیا بی رحم تر و سنگین تر است...

بوی روستا۳

اکثر شبها برق روستا می رفت و ما فانوس به دست میرفتیم و می اومدیم، بعضی شبها حتی اگه برق بود چراغ ها و فانوس ها رو خاموش میکردیم و پنکه ی رومیزی رو بر میداشتیم، بالای پله ها روبروی اتاق دراز میکشیدیم ،به آسمون که بخاطر تاریکی روستا خیلی قشنگ پیدا بود نگاه میکردیم، همزمان شوخی و خنده هامون هم به راه بود و اگه هواپیمایی رد میشد از ذوق دست و پامون رو گم میکردیم.

بعضی شبها آبوا قصه میگفت ،آخ از اون قصه های قشنگ ؛ هنوزم قصه ی "غولک" تو ذهنمه.

موقع برگشتن به خونه اما خوشی این چند روز از دلمون در می اومد،بعد نماز صبح مامان و خاله دستمون رو میکشیدن و تو خواب و بیداری راهیمون میکردن به جاده خاکی روستا و همگی تا موقع اومدن مینی بوس سرپا چرت میزدیم،آخ از بوی مینی بوس که ازش متنفرم...

اما حالا بعد سالها هیچی شبیه روستای گذشته نیست،نه آبوا هست و نه حیاط بزرگ و خونه های کاهگلی،نه فانوس و پشه بند و شبهای بی برقی،درخت کُنار پشت حیاط دیگه میوه نداره،ماها بزرگ شدیم و پشت تولَه های(یه گیاه) باغچه قایم نمی شیم،دیگه صدای چالاپ آب رو کسی نمیشنوه،رود پر از بیشه است و رو به خشکیه و دیگه صدای خنده های هیچ بچه ای توش بلند نمیشه.

دیگه همه ی روستا ماشین دارن و کمتر کسی سوار گاری میشه،مینی بوس روستا مدتهاست که دیگه بعد اذان صبح نمیاد...مدتهاست که روستا دیگه بوی گذشته رو نداره...


بوی روستا۲

اون موقع ها روستا آب نداشت ، اکثر صبحها با خاله و مامان و بچه ها میرفتیم کنار رود برای ظرف و لباس شستن،خاله و مامان مشغول شستن میشدن و ما میرفتیم توی آب و آب بازی میکردیم،آب که تا کمرمون بالا می اومد آلارم و هشدارهای مراقب باشید هم شروع میشد.

وقتی برمیگشتیم مشک بی بی تو حیاط بود و نوید یه دوغ محلی رو به همه میداد. عصر با نجمه میرفتیم بازی و کل روستا رو روی سر میذاشتیم و بعد نفس زنون و عرق کرده برمیگشتیم،زیر پنکه ی رومیزی ولو میشدیم یا با پسرها راهی باغچه ی پشت خونه میشدیم و ماشالا که از ما بزرگتر بود رو با هزار بدبختی میفرستادیم بالای درخت کُنار، اونم بخاطر خارهای درخت هی کولی بازی در می اورد و اول خودش یه دل سیر میخورد و هسته هاش رو به طرف ما پرت میکرد بعد تازه دلش میسوخت و چندتایی هم به ما میداد.

چاه روبروی خونه ی بی بی بود و تقریبا روزی دو وعده میرفتن برای آب کشیدن و ما هم کیف میکردیم که تا نزدیک های چاه بریم و صدای "چالاپ" موقع برخورد سطل با آب رو بشنویم.

همچنان ادامه دارد...


بوی روستا1

چشمم به تلویزیون بود که روستای قدیمی و خونه های خشتی رو نشون میداد اما دل و ذهنم پرت شده بود به سالهای بچگیم.

خونه آبوا(پدربزرگم) یه خونه ی کاهگلی بود که یه حیاط بزرگ داشت با ۴ تا اتاق، یه آشپزخونه،۲ تا طویله و چندتا قفسه ی خشتی برای مرغ ها.

تابستون ها من و مادرم و چندتا از خواهر برادرهام با چندتا از بچه های خاله میرفتیم روستا.

بیشترِ صبح ها وقتی هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود زودتر از بقیه بلند میشدیم تا با خاله گاوها رو برای چرا ببریم توی صحرا یا میرفتیم برای چیدن علف و موقع برگشتن دعوا میکردیم که کی روی گاری کنار علف ها بشینه؛ وقتی برمیگشتیم دیگه آفتاب در اومده بود و همه بیدار شده بودن ، یه سفره مینداختیم و بی بی برامون تخم مرغ محلی با روغن حیوانی و گِرده درست میکرد و با قهقهه ی خنده و شوخی میخوردیم.

وسط های صبح که هوا خنک بود الاغ بیچاره رو به گاری مسلح میکردیم و ۵،۶ تا بچه که من کوچک ترینشون بودم همراه با خاله که راننده مون بود میرفتیم به گشت و گذار و اوایل ظهر برمیگشتیم.

ادامه دارد...

پ ن۱: میخواستم خلاصه بنویسم ولی اونقدر ترسیم این خاطرات برام شیرین بود که دلم نمیاد بخاطر کوتاهی مطلب خلاصه اش کنم.

پ ن۲: ما تو خانواده ی مادریمون به پدربزرگ میگیم آبوا:)

+ ما دو نوع گرده درست میکردیم که بهشون میگفتیم ۱- گِرده عربی ۲- گِرده ی معمولی( میشه با روغن چربش کنید و روش شکر بپاشید و با چای بخورید خیلی خوشمزه است)


تفنگ سر پُر

نشسته بود و یک ریز اشک میریخت آن هم برای یک موضوع مسخره، مطمئن بودم که اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه بدهد حتما میگرنم عود میکند.

+ عزیزم یه روز میشه به این گریه هات فکر میکنی و خنده ات میگیره!

_ تو اصلا حالمو نمی فهمی، دارم میگم معدلم شده ۱۵ !!

و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد؛ نگاهی به او که روبروی تلویزیون لم داده بود کردم و با اخم به سرم اشاره کردم، متوجه شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد، شانه ای بالا انداخت که یعنی اگر میتوانی خودت آرامش کن‌. 

+عزیزم منم تا همین ۱،۲ سال پیش عین تو مدرسه ای بودم، یادمه سالهای اول دبیرستان به خودم میگفتم وقتی میشه با ۱۸،۱۹ پاس کرد چرا با ۱۵،۱۶ پاس کنم؟ ولی سال آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی میشه با ۱۰،۱۱ پاس کرد چرا باید با ۱۳،۱۴ پاس کنم؟!! 

یک دفعه از جلوی تلویزیون چرخید و با صدای پر از خنده گفت:

+ امیدوارم چند سال دیگه در مورد شوهر کردن به این نتیجه نرسی!!!

از خشم مثل لبو قرمز شدم و حسرت خوردم که چرا یک تفنگ سر پُر کنارِ دستم نیست؟

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan