چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
اکثر شبها برق روستا می رفت و ما فانوس به دست میرفتیم و می اومدیم، بعضی شبها حتی اگه برق بود چراغ ها و فانوس ها رو خاموش میکردیم و پنکه ی رومیزی رو بر میداشتیم، بالای پله ها روبروی اتاق دراز میکشیدیم ،به آسمون که بخاطر تاریکی روستا خیلی قشنگ پیدا بود نگاه میکردیم، همزمان شوخی و خنده هامون هم به راه بود و اگه هواپیمایی رد میشد از ذوق دست و پامون رو گم میکردیم.
بعضی شبها آبوا قصه میگفت ،آخ از اون قصه های قشنگ ؛ هنوزم قصه ی "غولک" تو ذهنمه.
موقع برگشتن به خونه اما خوشی این چند روز از دلمون در می اومد،بعد نماز صبح مامان و خاله دستمون رو میکشیدن و تو خواب و بیداری راهیمون میکردن به جاده خاکی روستا و همگی تا موقع اومدن مینی بوس سرپا چرت میزدیم،آخ از بوی مینی بوس که ازش متنفرم...
اما حالا بعد سالها هیچی شبیه روستای گذشته نیست،نه آبوا هست و نه حیاط بزرگ و خونه های کاهگلی،نه فانوس و پشه بند و شبهای بی برقی،درخت کُنار پشت حیاط دیگه میوه نداره،ماها بزرگ شدیم و پشت تولَه های(یه گیاه) باغچه قایم نمی شیم،دیگه صدای چالاپ آب رو کسی نمیشنوه،رود پر از بیشه است و رو به خشکیه و دیگه صدای خنده های هیچ بچه ای توش بلند نمیشه.
دیگه همه ی روستا ماشین دارن و کمتر کسی سوار گاری میشه،مینی بوس روستا مدتهاست که دیگه بعد اذان صبح نمیاد...مدتهاست که روستا دیگه بوی گذشته رو نداره...
شنبه ۳۱ تیر ۹۶
اون موقع ها روستا آب نداشت ، اکثر صبحها با خاله و مامان و بچه ها میرفتیم کنار رود برای ظرف و لباس شستن،خاله و مامان مشغول شستن میشدن و ما میرفتیم توی آب و آب بازی میکردیم،آب که تا کمرمون بالا می اومد آلارم و هشدارهای مراقب باشید هم شروع میشد.
وقتی برمیگشتیم مشک بی بی تو حیاط بود و نوید یه دوغ محلی رو به همه میداد. عصر با نجمه میرفتیم بازی و کل روستا رو روی سر میذاشتیم و بعد نفس زنون و عرق کرده برمیگشتیم،زیر پنکه ی رومیزی ولو میشدیم یا با پسرها راهی باغچه ی پشت خونه میشدیم و ماشالا که از ما بزرگتر بود رو با هزار بدبختی میفرستادیم بالای درخت کُنار، اونم بخاطر خارهای درخت هی کولی بازی در می اورد و اول خودش یه دل سیر میخورد و هسته هاش رو به طرف ما پرت میکرد بعد تازه دلش میسوخت و چندتایی هم به ما میداد.
چاه روبروی خونه ی بی بی بود و تقریبا روزی دو وعده میرفتن برای آب کشیدن و ما هم کیف میکردیم که تا نزدیک های چاه بریم و صدای "چالاپ" موقع برخورد سطل با آب رو بشنویم.
همچنان ادامه دارد...
شنبه ۳۱ تیر ۹۶
چشمم به تلویزیون بود که روستای قدیمی و خونه های خشتی رو نشون میداد اما دل و ذهنم پرت شده بود به سالهای بچگیم.
خونه آبوا(پدربزرگم) یه خونه ی کاهگلی بود که یه حیاط بزرگ داشت با ۴ تا اتاق، یه آشپزخونه،۲ تا طویله و چندتا قفسه ی خشتی برای مرغ ها.
تابستون ها من و مادرم و چندتا از خواهر برادرهام با چندتا از بچه های خاله میرفتیم روستا.
بیشترِ صبح ها وقتی هنوز آفتاب کامل طلوع نکرده بود زودتر از بقیه بلند میشدیم تا با خاله گاوها رو برای چرا ببریم توی صحرا یا میرفتیم برای چیدن علف و موقع برگشتن دعوا میکردیم که کی روی گاری کنار علف ها بشینه؛ وقتی برمیگشتیم دیگه آفتاب در اومده بود و همه بیدار شده بودن ، یه سفره مینداختیم و بی بی برامون تخم مرغ محلی با روغن حیوانی و گِرده درست میکرد و با قهقهه ی خنده و شوخی میخوردیم.
وسط های صبح که هوا خنک بود الاغ بیچاره رو به گاری مسلح میکردیم و ۵،۶ تا بچه که من کوچک ترینشون بودم همراه با خاله که راننده مون بود میرفتیم به گشت و گذار و اوایل ظهر برمیگشتیم.
ادامه دارد...
پ ن۱: میخواستم خلاصه بنویسم ولی اونقدر ترسیم این خاطرات برام شیرین بود که دلم نمیاد بخاطر کوتاهی مطلب خلاصه اش کنم.
پ ن۲: ما تو خانواده ی مادریمون به پدربزرگ میگیم آبوا:)
+ ما دو نوع گرده درست میکردیم که بهشون میگفتیم ۱- گِرده عربی ۲- گِرده ی معمولی( میشه با روغن چربش کنید و روش شکر بپاشید و با چای بخورید خیلی خوشمزه است)
پنجشنبه ۲۹ تیر ۹۶
نشسته بود و یک ریز اشک میریخت آن هم برای یک موضوع مسخره، مطمئن بودم که اگر چند دقیقه ی دیگر ادامه بدهد حتما میگرنم عود میکند.
+ عزیزم یه روز میشه به این گریه هات فکر میکنی و خنده ات میگیره!
_ تو اصلا حالمو نمی فهمی، دارم میگم معدلم شده ۱۵ !!
و دوباره با صدای بلندتری ادامه داد؛ نگاهی به او که روبروی تلویزیون لم داده بود کردم و با اخم به سرم اشاره کردم، متوجه شد ولی کاری از دستش بر نمی آمد، شانه ای بالا انداخت که یعنی اگر میتوانی خودت آرامش کن.
+عزیزم منم تا همین ۱،۲ سال پیش عین تو مدرسه ای بودم، یادمه سالهای اول دبیرستان به خودم میگفتم وقتی میشه با ۱۸،۱۹ پاس کرد چرا با ۱۵،۱۶ پاس کنم؟ ولی سال آخر به این نتیجه رسیدم که وقتی میشه با ۱۰،۱۱ پاس کرد چرا باید با ۱۳،۱۴ پاس کنم؟!!
یک دفعه از جلوی تلویزیون چرخید و با صدای پر از خنده گفت:
+ امیدوارم چند سال دیگه در مورد شوهر کردن به این نتیجه نرسی!!!
از خشم مثل لبو قرمز شدم و حسرت خوردم که چرا یک تفنگ سر پُر کنارِ دستم نیست؟
سه شنبه ۲۷ تیر ۹۶
ظهر تابستان، خسته و وارفته در حالی که کتاب ها را به زور نگه داشته بودم وارد کوچه شدم؛ آفتاب مستقیم به سرم می زد و شرشر عرق از سر و صورتم پایین می آمد، مثل هر روز نگاهم به در حیاط بود و احساس میکردم مثل سراب هر چه که میروم نمی رسم .
بالاخره هن هن کنان پشت در رسیدم، نفسی از سر آسودگی کشیدم و با تمام توان باقی مانده به جان درِ بیچاره افتادم ، صدای " آمدم آمدم " ننه از داخل حیاط به گوش رسید. وارد حیاط شدم و به سمت اتاق پا تند کردم ؛ آن موقع ها در روستا کمتر کسی بود که کولر داشته باشد ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم ، خودم را جلوی پنکه ی رومیزی که تنها داریی سرمایشی آن روزهایمان بود ولو کردم.
ننه با لیوان آب خنک خودش را به من رساند:
_ وووی نگاش کن انگار کوه کنده، برو نگاه کن مردم الان دارن تو این هوا خرمن میچینن تو از مدرسه تا اینجا اومدی نا نداری؟
بی توجه به غرغر های هر روزه اش چشمهایم را بستم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفتم :
_ناهار چی داریم ننه؟
صدایش پر از ذوق شد و انگار که ساعتها منتظر این سئوال بوده با هیجان گفت:
_امروز برات غذای فرنگی درست کردم که خستگی مدرسه از تنت در بره.
از شنیدن غذای فرنگی تعجب و هیجانی به تنم منتقل شد که صاف مثل میخ نشستم، با چشمانی شبیه به وزغ و صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفتم:
_غذای فرنگی؟ غذای فرنگی از کجا بلد بودی ننه؟
لبخند زد و به سمت آشپزخانه رفت!
_ تازه یاد گرفتم ؛ امروز اورده بودن روستا منم خریدم براتون درست کنم.
لبخندِ روی لبم پررنگ تر شد، ته دلم از مزه کردن غذای جدید آن هم از نوع فرنگی اش غنج می رفت؛ نمی توانستم تا زمانی که بابا از زمین برگردد و تازه بخواهد نماز بخواند و استراحت کند صبر کنم ، صدای شرشر آب و بهم خوردن ظرف ها که از حیاط بلند شد پاورچین پاورچین راه افتادم سمت آشپزخانه تا اولین لقمه ی غذای فرنگیمان را دور از چشم ننه بخورم، احساس میکردم از روستا روزنه ای رو به تگزاس برایم باز شده است و با اولین لقمه یک قدم به فرنگی و باکلاس شدن نزدیک میشوم.
کنار اجاق که رسیدم دست بردم سمت در قابلمه که صدای ننه شکه ام کرد:
_ مختار! صبر کن بابات بیاد بعد با هم بخوریم ،نمی تونی یه کم جلوی اون شکمت رو بگیری؟
بدون توجه به صدای توبیخگرانه اش هل هلکی در قابلمه را باز کردم تا اولین کسی باشم که از این شاهکار ننه رونمایی میکند اما با دیدن چیزی که رو به رویم بود خشکم زد ؛ با ته مانده ی انرژی و چشمانی که رو به سیاهی میرفت زمرمه وار تکرار کردم:
_این دیگه چیه ننه؟
_غذای فرنگیه دیگه، بهش میگن آب آلاسکا، چندتا بیشتر ازش نمونده بود همونم من و کَل خدیجه و صغری خریدیم.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که حس میکردم روزنه ی رو به تگزاسم کور شده است به چوب بستنی هایی که روی آب گرفته بودند خیره شدم...
يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶
جمعه ۲۳ تیر ۹۶
تا همین چند مدت پیش دوره افتاده بود و میگفت:
" آقا ما وقتی خودمون دین داریم، پیامبر داریم چرا باید از یه پیامبر عرب تبعیت کنیم؟ من که اصلا اسلام رو قبول ندارم میخوام برم زرتشتی بشم"
حالا هم میگوید:"اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه کجا با جامعه ی امروز ما تطابق داره؟ هر چی بدبختیه مال همین دین و اسلامه"
گفتم:"مستر تو خو تا دو روز پیش میخواستی بری زرتشتی بشی که خدا میدونه مال چند میلیارد سال پیش بوده حالا میگی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه و کهنه است؟"
چند دقیقه نگاهم کرد و چیزی نگفت، با خنده و شوخی گفتم" والا اگه از کل دین زرتشت به غیر از یه شعار پندار نیک، کردار نیک،گفتار نیک و یه آرم فربهر چیز دیگه ای بدونی اسمم رو عوض میکنم" !
خندید و آرام آرام با شیب ملایم بحث را به سمت دیگری کشید!
سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
دوشنبه ۱۹ تیر ۹۶
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را باور کن...
-
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۶ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۲ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۴ )