هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


انکه افتاده به خون پیکر دلواری توست...

بعضی تیرها داغ شان به بلندای تاریخ خواهد بود، این که کجا را نشانه میرود مهم است نه آنکه رهایش می کند...

اگر دل شیرمردی همچون رئیسعلی دلواری در سینه باشد جای تیر بر درِ خانه اش هم ماندگار می شود...

صد و دومین سالروز شهادت شهید رئیسعلی دلواری بزرگ مرد جنوب و روز مبارزه با استعمار انگلیس گرامی باد.

پ ن : قسم نامه ی شهید رئیسعلی دلواری که در پیشگاه خدا و قران سوگند یاد کردند و خود و خالو حسین دشتی تا آخرین قطره ی خونشان بر آن وفادار ماندند.

«ای کلام الله! گفتار مرا شاهد باش. 

من به تو سوگند یاد می کنم که اگر انگلیسی ها بخواهند بوشهر را تصرف کنند و به خاک وطن من تجاوز نمایند در مقام مدافعه برآیم و تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته است دست از جنگ وستیز با آنان نکشم، و اگر غیر از این رفتار کنم در شمار منکرین و کافرین به تو باشم و خدا و رسول از من بیزار شوند


کهیعص

عرفه هم گذشت و حالا حسین (علیه السلام) با همه ی هستی خود به کربلا می آید.

غلغله ای عجیب در دلم به پاست، کاش میشد فریاد بکشم:

حسین جان! نامه ها مثل سقیفه بوی خیانت میدهد، نیا اینجا به جای دل با خنجر به انتظارت نشسته اند.

نیا! اینجا اکبرت را پر پر و کمر زینبت را خواهند شکست؛ داغ اسارت کمر سجادت را خم میکند ، شش ماهه ات ... و آخ از درد شش ماهه ات...

حسین جان ! اینجا امانت مجتبی را به کام شهادت می فرستند و عباست را...

ای کاش میشد باد صدای مسلم را از دارالحکومه به گوش حسین برساند:" نیا حسین، کوفه هنوز همان کوفه ی بی وفا به علیست!"

پ ن: سند حقانیت فرزندان علی(علیه السلام) را همین بس که شیعه تا ابد به مولای بی سرش ح س ی ن اقتدا میکند...


شاهکار

بعد از سالها خواندن رمان های آبکی عاشقانه ی ایرانی که حال فکر میکنم خواندن اغلب آنها اتلاف وقت بوده و در این اواخر بیشتر بخاطر بیکاری به سمت آنها رو آورده بودم تا آن علاقه ی روزهای نوجوانی؛ بالاخره تصمیم گرفتم سری به رمان های ترجمه ای خارجی که همیشه از خواندن آنها فراری بودم بزنم.

چند روزی را به خواندن بینوایان گذراندم ، از متن داستان بر می آمد که قطعا داستان زیبا و جذابی دارد اما وضع ترجمه آنقدر بد بود که برای درک یک جمله باید به دنبال معنی آن می دویدم، به همین خاطر همان جلد اول را ناتمام رها کردم.

گتسبی بزرگ که لقب دومین رمان بزرگ قرن 20 را یدک میکشید، دومین کتابی بود که شروع به خواندن آن کردم،داستانی تقریبا جذاب با نثری شیوا و روان و در کلیت در حد همان جمله ی خوب بود ،حقیقتش را بخواهید به نظر من دومین رمان بزرگ قرن 20 برای این کتاب اغراقی بیش نیست.

و اما سومین کتاب ، از اسم کتاب میتوانستم حدس بزنم که باب میل و سلیقه ی من نیست و قرار است با داستانی خشک و بی روح و ترجمه ای افتضاح رو به رو شوم که در همان صفحه ی 20 آن را به گوشه ی پنجره پرت کنم تا فردا به کتابخانه پس بدهم اما صرفا بخاطر جمله ی شاهکار قرن 19 تصمیم به امتحان آن گرفتم.

مشغول خواندن یا بهتر است بگویم محو خواندن کتاب شدم و لحظه ای که به خود آمدم صفحه ی 50 را رد کرده بودم ، آنقدر درگیر جنگ و صلح لئون تولستوی شده بودم که شمار روزهایی که برای خواندن این کتاب صرف کردم را از دست دادم،به واقع فکر نمیکردم یک رمان ترجمه ای به قدری برایم جذاب باشد که ساعت 7 صبح برای خواندنش بیدار شوم، همراه با شخصیت هایش دلشوره بگیرم ، درگیر و دار جنگ از فرانسوی ها و ناپلئون متنفر شوم و یا برای از دست رفتن یکی از شخصیت های داستان گریه کنم.

به نظرم، با وجود کم تجربه بودنم در خواندن رمان های خارجی، بتوانم جنگ و صلح را شاید با کمی اجحاف در خور همان کلمه ی شاهکار بدانم که با وجود کمی طولانی بودن (1088 صفحه) ، تعدد شخصیت ها و مکان ها جذابیت خود را برای مخاطب حفظ کرده تا با همان علاقه ی اولیه مشتاقانه داستان را تا انتها پیش ببرد.

با وجود اینکه به ندرت ،شاید کمتر از انگشت های یک دست، اتفاق بیافتد که یک کتاب را،خصوصا اگر رمان باشد، دو بار بخوانم اما جنگ و صلح جزء همان دسته از کتاب هایست که شاید 5 یا 10 ساله بعد دوباره با دیدنش مشتاقانه شروع به خواندن آن کنم.


منجی باش...

همه خاطره ها تلخند با این تفاوت که بعضی ها اصالتشان تلخ است و مرورشان زهرت میکند و بعضی ماهیتشان مثل شهد شیرین است اما یادآوری عبورشان تلخت میکند.

 از همه ی اینها تلخ تر انسانیست که سالها وسط منجلاب خاطرات دست و پا میزند ولی توان رهایی ندارد... میان خاطراتش دوباره متولد میشود،نفس میکشد،رشد میکند،عاشق میشود،میمیرد و دوباره متولد میشود اما... زندگی نمی کند،طعم لحظه ها را نمی چشد،عطر هیچ شاخه گلی نوازشش نمی کند،لذت قهوه ی داغ وسط یک روز برفی را حس نمیکند،موسیقی شرشر باران را نمی فهمد،صدای خنده ی یک کودک لبخندی بر لبانش جاری نمیکند و امیدی به فردا در ورق به ورق روزهایش نیست، او فقط روزی چندبار دایره ی خاطراتش را دور میزند و دوباره از نو شروع میکند.

 باید باور کنیم قدم زدن در کوچه های گذشته حاصلش مرگ امروز است،حاصلش رنجور و فرتوت شدن امروز و تنومند شدن دیروز است...

دیروز را کنار بزن،پنجره ها را باز کن ،پرده ی خاطراتت را پس بزن ،بگذار خورشیدِ امروز تنت را گرم نفسهایش کند،از نو نفس بکش و تکرار دنیا را در چشمهایت بشکن...

امروز منجی فردای خودت باش...


بازم تولد:)

امشب تولد برادرزاده ام ساراست،برادرم به بهانه ی خرید عروسک او را برد بیرون و ما هم کادو ها را حاضر کردیم، بالاخره دستور برگشت صادر شد،چراغ ها را خاموش کردیم و به محضی که آمدند داخل،از همه طرف برف شادی و دست و جیغ بلند شد، بچه ی بیچاره از ترس شروع کرد به گریه کردن و در همان حال لبخند هم میزد و میگفت: درِ خونه به بابا گفتم نکنه تولد خودمه امشب!
کیک تولد را زن داداش پخته بود،آن هم چه کیکی!با دیدنش چند دقیقه گیج نگاهش کردم، گفت: کیکمو مسخره نکن نمیدونم چرا اینجوری شده، تازه دو طبقه است:))
_بیشتر شباهت سیمان سفید میده که باهاش دیوار پلاستر کرده باشن:))
کادو ها را دادیم با ذوق عروسک را در دست گرفته و میگوید: عمه نگا عروسکِ جیشیه؟
_عروسک چی؟!!
_عروسک جیشی، جیش میکنه، پمپرز داره،غذا میخوره!
_به حق چیزهای ندیده، والا ما بچه بودیم ذوقمون این بود که عروسکمون تکونش که میدیم چشمش رو باز و بسته میکنه!
_عمه نگاش کن ببین چطوری‌ جیش میکنه؟!
_خا و خلاص،قبلا نگران جیش کردن خودت بودیم از الان باید نگران جیش عروسکت باشیم:))
پ ن: الحمدلله این روزها ایام عید و تولد است انگار،پانزدهم هم تولد برادر بزرگ است، امیدوارم برای همه عید باشد و شادی:)


اندر احوالات من 8

حدود ساعت ۱۸:۳۰ رسیدیم گلزار شهدا، جمعیت زیادی آنجا بود که حتی با وجود پنج شنبه بودن باز هم غیر عادی بود، بعد از کمی فکر کردن متوجه شدیم که بله، هفته ی دولت است و باز به یاد شهدا افتاده اند! 

زیارت کردیم و ۱۵،۲۰ دقیقه ای از هم جدا شدیم تا هر کس به سمت قبر شهید مورد نظرش برود و راحت درد و دل کند، دوباره برگشتیم و کنار قبر شهید عیدمحمد که مادرشان نیز نشسته بودند نشستیم.مشغول حرف زدن بودیم که متوجه شدیم تولد داریم! روز چهارشنبه تولد شهید حر خسروی بود و روز پنج شنبه خواهر بزرگوارشان کیک و شمع به دست آمده بود گلزار برای برادر تولد بگیرد.اسم خواهرزاده ی ۴،۵ ساله ی شهید حر بود به همین خاطر مسئولیت خاموش کردن شمع ها و ... را به عنوان نائب دایی به او سپردیم.بچه ها عزم رفتن کردند.

_کجا بریم؟ من تا کیک تولد شهید رو نگیرم هیچ جا نمیرم

_ای بابا تو که کیک نمیخوری؟

_من نمیخورم ولی این دلیل نمیشه کیک تولد شهید رو نگیرم، میبرم مادر به نیابت از من بخوره.

ایستادیم،کیک را گرفتیم و به سمت خانه رهسپار شدیم:)

پ ن: شهید حر خسروی از اولین شهدای شهر هستند که همپای شهید چمران در جنگ های نامنظم شرکت داشتند، اگر از هر کس اسم چند نفر از شهدای شهر را بپرسید قطعا یکی از آنها شهید حر خسروی است که البته وجود مسجد و حسینیه به نام ایشان از دلایل موثر است.


اندراحوالات من7

دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم:

_ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه! 

+ تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه!

_چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟!

+ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم).

عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که برگشتم نماز مغرب و عشا را خواندم  و رفتم آش ها را تقسیم کنم، ته کوچه را با هم رفتیم، من درِ یک حیاط بودم و مادر هم درِ حیاطی دیگر که شیب داشت و کاشی بود، آب هم ریخته بود، هر چه در زد کسی در را باز نکرد، خانه ی کنارشان یک خانواده ی افغان زندگی میکنند، دو آقا امدند که بروند داخل، مادر صدا کرد"آقا،آقا" و خواست برود سمتشان که از بالا لیز خورد و افتاد،کاسه ی آش هم درِ حیاطشان خالی شد، من دویدم سمت مادر ،آقاها هم که انگار نه انگار، رفتند داخل و در را بستند، بعد که از سلامت مادر مطمئن شدم زدم زیر خنده،خنده و گرما و عرق باعث شده بود مثل گوجه سرخ سرخ بشوم، از شدت خنده پشت کله ام درد میکرد، صدای خنده ام در کوچه میپیچید و هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را کنترل کنم، مادر هم از آن طرف سرش را در چادر فرو برده بود، میخندید و بریده بریده میگفت: نَ...خند...نَ...خوبه

آش ها را تقسیم کردم و راه افتادیم سمت خانه به شوخی گفتم: خودت و کاسه ات سالمین؟ 

_اره خدا رو شکر، امام سجاد خودش کمک کرد چیزیم نشد!

+[با خنده] انقدر امروز گفتی امام سجاد تا بالاخره امام جواد رو عصبانی کردی،بیا اینم نتیجه اش.


از کابوس هایت حرف بزن

به دعوت واران عزیز به چالش از کابوس هایت حرف بزن دعوت شدم:)

من اصولا هر چند وقت یکبار کابوس میبینم که اکثرا هم شبیه به فیلم های کشت و کشتار آمریکایی هستند که هر بچه ای یک اسلحه دارد و ۱۰۰ نفر را میکشد، اما در این بین چند مورد از آنها بارها تکرار شده اند.

اول: شب بود، ماشینی شبیه به جیپ با چند مرد که اسلحه در دست داشتند وارد کوچه ای که ترکیبی از کوچه های کثیف آمریکایی و کوچه ی ما بود شد، من و مادرم هم در کوچه بودیم که آن نامردها شروع به شلیک کردند و اول مادرم را... یک تیر هم به من خورد، در آن صحنه ی خون و خونریزی یک ریز جیغ میکشیدم و بر سرم میزدم، بعد کنار مادرم نشستم و صدایش میکردم که الحمدالله از خواب پریدم و فهمیدم کابوس بوده است.( چند سال پیش این خواب رو ۲،۳ بار دیدم که احتمالا حاصل فیلم های آمریکایی بوده که برادر محترم مستفیضمان میکرد و میکند، همین امشب هم داشت از این فیلم جن منی ها میدید که با اعتراض شدید من بیخیالش شد )

دوم: یکی از دندان هایم لق شده و اذیت میکند، به طرف حوض کوچک گوشه ی حیاط میروم و روی لبه ی آن مینشینم، به ناچار به زور متوسل میشوم که دندان را در بیاورم، بعد از چند ثانیه تلاش دندان جدا میشود اما چند ثانیه بعد احساس میکنم بقیه ی دندان هایم هم لق هستند،دست که میزنم به راحتی و با یک فشار کوچک ۵،۶ تا از دندان ها جدا میشوند و من با دستانی خونی و پر از دندان روبه رو میشوم و همچنان احساس میکنم بقیه ی دندان ها نیز در آستانه ی جدا شدن هستند.( این خواب را بیش از ۱۰بار دیده ام و آخرین بار همین ۱،۲ هفته ی پیش بود، شدیدا باعث ازار و اذیتم میشود)

همه ی مخاطبان عزیز وب را به این چالش دعوت میکنم و به صورت ویژه از بانوچه عزیز ، آقای دلنویس و در کمال تعجب و حیرت همگان آقای دچار (البته اگه علاقه داشته باشند بین فیش ها استراحتی بکنند:) ) دعوت میکنم.


کودک درونم زنده است:))

فرشته ع پنج ساله از بندر گناوه😂

+


آموزش زبان گناوه ای(۲)

اسم: 

بعضی از واژه های فارسی در مناطق مختلف مترادف های محلی دارند که این مترادف ها در نقاط مختلف با هم تفاوت دارند. در اینجا بعضی از مترادف های محلی به زبان گناوه ای آورده شده است (بعضی از کلمات در نسل جدید کاربردی ندارند و صرفا بخاطر بومی بودن آورده شده اند.)

مادر: دِی( در نسل جدید مامی گفته میشود😂) / پدر: بوآ / مادربزرگ: بی بی، ننه / پدربزرگ:آبوآ، با پیر(با پی) / عمو: عامو / دایی:خالو / عمه: عامه / برادر: کوکا / خواهر: دِده / مادر همسر،پدر همسر: خَسی / ناهار: چاس / شام: شوم / شب: شو / عصر: پسین / فردا: سَوا / حالا: ایسو / خواب : خُو / کوچه : کیچِه / حیاط : فَدح / دریا: دِریا ، دِریَه / لب: لُنج، لِنج / نیشگون: کُنجیر / پروانه: پَرپَروک / گنجشک: گوجیک / مارمولک: کَلبوک، دِی ماروک / گوساله: گودَر / مورچه: موری / گربه: گُلی / ماهی مرکب و هشت پا: خَساک / روباه: تورَه / خفاش: شو پَر / پرستو: پلیسوک / سوسک سیاه بزرگ: بُتِل(بُتُل)

ادامه دارد...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan