هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


مساحت زیست من

از طرف آقای روزمرگی به چالش مساحت زیست دعوت شدم.

چندین روز فکر کردم که ببینم به جز خانواده چه چیزهایی عضو اصلی مساحت زیستم به حساب میان؛ با وجود این که تو زمان ها و شرایط مختلف مساحت زیست هر کس تغییر میکنه اما بالاخره موفق شدم چند مورد که همیشه ثابت بودن رو پیدا کنم.

شعر(دفتر شعر) ؛ نوشتن(قلم) ؛ موبایل و هندزفی

مزار دو شهید گمنام شهرمون با منظره ی زیبای رو به دریاش که آرامگاه من به حساب میان

+ تمام دنبال کننده های وبم رو به چالش"مساحت زیست"دعوت میکنم:)


هم اکنون به دعاهای شما نیازمندیم

پ ن : نه از یه سال دیگه پشت کنکور میترسم و نه از روزهای پیش رو؛ برعکس تجربه های این یک سال خیلی قوی ترم کرد و خیلی چیزها رو یادم داد اما... تنها استرسم موقعیه که فکر میکنم اگه یه سال دیگه(شاید بشه گفت برای اولین بار به طور جدی)بخوام برای ارزوهام بجنگم تحمل متلک های بقیه چقدر برام سخته؛ دعا کنید رتبه ام حداقل در حد حفظ ابرو بشه:))

پ ن: دعای شما سرمایه ماست(بانک فرشته ایران :)) )


برجک پیرزن

بچه که بودم خانه یمان کوچک تر بود، ۲ اتاق داشت و یک آشپزخانه، یک اتاقش مربوط به پدر و مادر بود و دیگری بچه ها!
 همه تقریبا جای خاص خود را داشتیم؛ سربازی برادرم که تمام شد او هم به جمع افراد اتاق اضافه شد و به طبع فاصله ها کمتر، طوری که اگر قرار بود یک نفر برود دستشویی(گلاب به رویتان) باید مارپله را عملی اجرا میکرد و کم نبود زمان هایی که در تاریکی اتاق صدای آخ یکی و پشت بندش صدای معذرت خواهی دیگری به گوش میرسید‌.
جای برادرم خطرناک ترین جای اتاق یعنی دقیقا روبروی در بود و معمولا صدای آخ هم از همانجا بلند میشد.
روزهای اول فقط به غر و نق میگذشت و چاره ای نداشت جز تحمل، اما خیلی نگذشت که راه حل را پیدا کرد، آن هم چه راه حلی! 
هر شب برایمان قصه میگفت، قصه های سربازی! البته نه به روال همیشگی و ماجرای شیرین کاری سربازها... بلکه قصه ی برجک پیرزن و جن های مخوفش!
به ساعت خاموشی که نزدیک میشدیم او هم سکوت میکرد و مشغول اماده کردن قصه میشد، همزمان با خاموشی چراغ اول صدای قصه گفتن او و بعد صدای التماس ما برای تعریف نکردن سهم قصه ی آن شبمان شروع میشد.
ما التماس میکردیم و او میگفت:"نه امشب با دیشب فرق داره میخوام بگم اصل ماجرای برجک چی بود و بخندین" شروع میکرد و هر چه قصه پیش میرفت نه تنها خبری از خنده نبود بلکه همان قصه ی دیشب بود با کمی صحنه های اکشن تر!
بعد از اتمام قصه و چند دقیقه صدای اعتراض ما، تخت میخوابید و ما تا صبح از جایمان تکان نمی خوردیم که خدایی ناکرده پیرزن برجک به سراغمان نیاید.
بعد از مدت ها که دیگر قصه هایش ته کشیده بود خیالمان را راحت کرد که برجک را انداخته اند و دیگر کسی در آن برجک نگهبانی نمی دهد.
نکته ی جالب آنجاست که همین چند مدت پیش متوجه شدم گویی برجک پیرزن مربوط به یکی از پادگان های استان کردستان بوده اما ... برادر من سرباز پادگان بوشهر بود!!!

از شام بلا باز هم شهید آوردند

ما هم قسم خون شقایق شده ایم ... ما دست به دامان حقایق شده ایم

روزی که به شهر ما شهید آوردند ... والله قسم دوباره عاشق شده ایم

+ نه ملیتش، نه شکل و چهره اش، نه آداب و رسومش؛ هیچ کدام شبیه ما نبود اما ... عشق علی...امان از عشق علی که خط میکشد بر هر تفاوتی.

شهادتت مبارک مَرد!

+ در این گرمای طاقت فرسا تمام شهر آمده بودند؛ امروز باور کردم عشق مرز ندارد.


موزِ مریم:)

خواهرم نماز میخواند که خواهر زاده ی ۳ ساله ام از کنارش رد شد.

نمازش تمام شد با خنده گفت:" سِی کو مُنم عین حضرت مریم شدمه خدا  تو نماز سیم موز ایفرسته!" 

نگاهش کردم؛ به جای موز، پوست موز در دستش بود:" به نظرم پوستِ مال مریمه سیت فرستاده ؛ برو سی نماز صبح بیو تا نشونت بدم حضرت فرشته کیه":)))


جای من باش

دو،سه روز پیش وقتی مشغول کمک به خواهرم بودم، پایه ی صندلی لیز خورد و از روی کابینت به شدت به زمین خوردم،حاصلش شد یک کبودی و زخم روی پای راست و ضربه خوردن آرنج چپ؛ به همین دلیل این چند روز نمی توانستم سجده و تشهد نماز را درست به جا بیاورم، امروز اما اتفاقی با دیدن حالات خودم به یاد حرفی که مدت ها پیش زده بودم افتادم:"وقتی اونهایی که نشسته نماز میخونن یا کسایی که موقع نماز پاشون رو دراز میکنن میبینم یه حسی بهم دست میده،حسی که ازش خوشم نمیاد"

می نشینم و فکر میکنم به سایر اتفاقات اطرافمان،گاهی بدون این که حتی سعی کنیم شرایط و احوالات دیگران را درک کنیم و توصیف درستی از روزگار و احوال آنها داشته باشیم،بر مسند قضاوت می نشینیم و حکم میکنیم و حتی ثانیه ای به ذهنمان خطور نمی کند شاید روزی در گردش روزگار ، ما در چنین شرایطی باشیم، غافل از اینکه دنیا در کمین است تا ما را درست در همان نقطه قضاوت قرار دهد.

به خاطر بسپاریم که هرگاه تصمیم گرفتیم کسی را قضاوت کنیم اول سعی کنیم چند روزی را با کفشهای او راه برویم ، بعد بخاطر شیوه ی راه رفتنش او را مواخذه کنیم.


سقوط

دیروز روی دیوار کنار بانک، اعلامیه ی یک جوان ۲۴،۲۵ ساله توجهم را جلب کرد، برادرم ایستاده بود و به آن نگاه میکرد، پرسیدم: 

_ این همون رفیقته که داشتی در موردش حرف میزدی؟

+آره

_خدا رحمتش کنه، تصادف کرده؟

+ نه، خودکشی کرده!

تمام مسیر و حتی چند ساعت بعد را به آن جوان فکر میکردم.

۵،۶ سال پیش وقتی خبر خودکشی" م"، پسر نوجوان یکی از دوستان خانوادگی، را شنیدم با وجود اینکه فقط یک یا دو بار او را دیده بودم اما چندین روز حال بدی داشتم.

 نمیدانم چه اتفاقی می افتد که میتواند یک جوان را تا این حد به ورطه ی پوچی برساند، اما میدانم لبریز از درد شدن و از دست دادن تاب و تحمل دردیست سخت که وصفش در کلمات نمی گنجد؛ با این وجود و فارغ از قضاوت فکر میکنم آستانه ی تحمل انسان ها هم رو به رکود است، این که جوانی بخاطر دعوای خانوادگی، مشکلات مالی یا شکست عشقی و ... از جان و آرزوهای شیرین خود بگذرد و خود را اسیر پنجه های مرگ کند  یعنی رسیدن به چیزی پایین تر از صفر مطلق، اما فکر میکنم مرگ از دست دادن نفس نیست، مرگ و باخت اصلی همان زمان رسیدن به پوچی و از دست دادن باورها، آرزوها و اعتقادات است، آن زمان که هیچ چیزی را شایسته ی ماندن و جنگیدن نمی دانی و رفتنی اختیاری و سرانجامی زهر را به بودنی تلخ ترجیح میدی.

حالا دوباره لیست انواع خودکشی های این چند سال از سیانور گرفته تا حلق آویز کردن و گلوله در ذهنم مرور میشود؛ چه چیزی میتواند سقوط را به انتخاب یک انسان مبدل کند؟؟


فیثاغورت:)

مدتی پیش عمو با خانواده اش و مادر بزرگ به خانه ی ما آمدند؛ بی بی بخاطر کهولت سن علاوه بر ضعیف شدن بینایی کمی هم کم حافظه شده است.
کنار بی بی نشستم که پرسید:" ننه تو هم سن امینی؟"
خواستم جواب بدهم که زن عمو پیش دستی کرد:" نه عامه(عمه) فرشته یه سال از محمد(پسر عموم) کوچیک تره؛ محمد یه سال از احمد(برادرم) کوچیک تره؛ احمد هم دو سال از امین(پسر عموم) کوچیک تره!!! " [من را در گوشه ی کادر در حالی که لب به دندان گرفته و تلاش میکنم خنده ام را کنترل کنم تصور کنید]
شاید باورتان نشود ولی تا نزدیک صبح مشغول محاسبه بودم تا بتوانم سن اصلی خودم را بر اساس معادله ی زن عمو حساب کنم، فکر میکنم حل مسئله ی فیثاغورث هم اسان تر از محاسبات زن عمو بود:))
بماند که دوستان حاضر در مجلس تا سه روز بعد ما را سوژه کرده و ابعاد مختلف هدف زن عمو را از به میان کشیدن نام محمد بررسی میکردند:)))

آشنا

روبروی فروشنده ی جوان کتابفروشی ایستادیم و مشغول صحبت با او شدیم.
نگاهم به فرد کنار فروشنده افتاد که لبخند بر لب به من نگاه می کرد،چهره اش آشنا بود اما هر چه به مغزم فشار می اوردم نمی توانستم به یاد بیاورم که او را کجا دیده ام؛ سعی کردم بی خیال باشم اما نگاه و لبخندی که هر چند دقیقه متوجه من میشد اجازه نمیداد، وقتی مشغول صحبت با فروشنده بود چند ثانیه ای به چهره اش خیره شدم، ناگهان لبخندی بر لبم نشست و خاطرات شیرین روزهای کودکی در خاطرم زنده شد.
اولین باری که او را در حیاط مدرسه دیدم کلاهی بر سرش بود که موهای کوتاهش از کنار آن پیدا بود و بدنی لاغر داشت دقیقا شبیه اکثریت سربازها ، آن موقع باورم نمیشد قرار است زنگ آخر روی صندلی معلم بنشیند!
هنوز اولین جلسه ی کلاسش را به یاد دارم، استرس ناشی از اولین سال تدریسش آن هم وسط آن همه دختر باعث شده بود کل معرفیش سلام باشد و من آقای ع هستم، بدون هیچ توضیح اضافه ای در مورد درسی که برای اولین بار قرار بود بخوانیم و باقی استرسش هم صرف فراموش کردن نصف درسها شد.
روزهای کلاسش را به یاد آوردم ، از فامیلیم که با ع شروع میشد ولی اولین نام دفتر کلاسی بود و از شانس بدم همیشه اولین نفر برای درس، تا گریه ی وسط کلاس بخاطر بعضی رفتارهای غیر حرفه ایش و تنها واکنشش که تکیه دادن دستش به پنجره و نگاه خیره اش بود.
تا آن روز نزدیک به آخر سال که فکر میکنم بخاطر وجود معلمی با موهای فشن ،که حالا به چند بند انگشت رسیده بود، در خاطرات تمام شاگردهای آن روزش ثبت شد و فرستادن کل کلاس به بهانه های مختلف به دفتر مدیر و تذکر مدیر به آقای معلم.
تا اختلافات کوچکی که برای دخترک ۱۱،۱۲ ساله ی آن روزها خیلی بزرگ بود (و آن معذرت خواهی روز آخر که دلیلش شرمنده کردن آقای معلم بود اما کک مبارکشان هم نگزید :)) ) خلاصه هر چه که بود باعث شد علاوه بر اینکه من در خاطرات او ثبت شدم او هم در خاطرات من ثبت شود و موقع رفتن جواب لبخندش را که حالا میدانستم بخاطر دیدن شاگرد اولین سال تدریسش بود با لبخندی به پهنای صورت و خداحافظی ای گرم بدهم:)

اینک شما و وحشت دنیای بی علی

مدت هاست که روز شهادت حضرت امیر (علیه السلام) و روز غدیر علامت سوال میشوم و به اطرافم نگاه میکنم.

فلسفه ی جشن روز غدیر و سوگواری شهادت امام علی(علیه السلام) چیست؟

وقتی حوادت بعد از غدیر را مرور میکنم، سری به نهج البلاغه میزنم و شقشقیه میخوانم، به راستی دلیل جشن و شادی غدیر و سوگواری 21 رمضان را درک نمی کنم ، علی رفت...علی از میان مردمی که سالها درد را به قلبش هدیه داده بودند رفت،فکر میکنم  فزت و رب الکعبه هم مصداق همان "آخیش" خودمان باشد ، همان نفس راحتی که بعد از اتمام سختی ها و دردهایمان میکشیم.

مگر نه این است که صادق آل علی(علیه السلام)  میفرماید: در شادی ما شاد و در غم ما اندهگین باشید؟

غدیر درد دارد، غدیر حکایت بی وفایی و نامردی، بغض در گلو رسوب کرده و حرفهای ناگفته است، غدیر یعنی خار در چشم و استخوان در گلو میدیدم که میراث مرا به غارت می برند... و 21 رمضان روز رهایی ، رفتن و آزاد شدن ؛ فزت و رب الکعبه ، رفتن به سمت آغوش خدا و نگاه های دلتنگ زهراست ، چه دردی برای علی سخت تر از تحمل دوری فاطمه اش بود ؟

دوست دارم 21 رمضان در کوچه های شهر قدم بزنم و فریاد بکشم : آی مردم تمام شد! علی از دنیای شما رفت و بر سر اهل سقیفه فریاد بکشم:

علی دریاست دریا رو... نمیشد ساده با سم کشت

علی رو قبل از اون محراب..... یه لشکر ابن ملجم کشت

پ ن : حکمت هایی از نهج البلاغه :

حکمت 23: کسی که کردارش او را به جایی نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رسانید.

حکمت 59: آن که تو را هشدار داد، چون کسی است که مژده داد.

حکمت66: از دست دادن حاجت بهتر از درخواست کردن از نااهل است.

حکمت 69: اگر به انچه می خواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران مباش.

حکمت 75: هر چیز که شمردنی است پایان می پذیرد، و هر چه را که انتظار کشیدی خواهد رسید.

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan