هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


پرواز

گفتم: چهره اش،قیافه اش،زندگیش،فرهنگش، کلاً همه چیزش خیلی با تو فرق داره!

گفت: عاشق که باشی فرهنگت به وسعت فرهنگ معشوقت بزرگ میشه،زندگیت با زندگی اون هماهنگ میشه،چهره ای که از نظر بقیه معمولیه برای تو خاص ترینه،حرفهای عادی زندگی برای تو شیرین ترینه،چشمهای سیاه معمولی از نظر تو قشنگ ترینه...

_ انقدر ترین ترین نکن ببینم،بابا تو یه سر و گردن از اون بالاتری،فردا مردم چی میگن؟فکرشو کردی؟!

+[خندید] اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی!

_ تو دیوونه ای اصلاً!

+ عاشق نشدی که بفهمی دیوونگی هم با اون عالمی داره، نمیدونم برات دعا کنم عاشق بشی یا نه،ولی کاش یه روزی تو هم قشنگیش رو درک کنی...

سه سال از آن روز پر ماجرا گذشت، باز هم کنارش نشستم،سردیش تا مغز استخوانم را به آتش کشید،گفتم:

_ به چه قیمتی از همه چی گذشتی؟ میشه مردونه بگی الان پشمونی یا نه؟[سکوت کرد ولی دلم میگفت نیست]

_ مگه نگفتی عاشقی؟مگه نگفتی دنیات تو دنیای اون خلاصه میشه؟پس چی شد اون عشق آتشین؟ یه چیزی بگو تا بفهمم چطوری دل کندی؟ بگو چی دیدی که گذشتی؟[به سکوتش ادامه داد]

بلند شدم، نگاهم به زنی افتاد که به رسم همیشه با شاخه گلی زیبا به سمتمان می آمد، سرگردان دوباره سر خم کردم و خیره شدم به نوشته ای که از انعکاس نور آفتاب در قطرات درون آن برق می زد،برای بار صدم خواندم : شهید مدافع حرم...

پ ن: من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست ... و از آن روز سرم میل بریدن دارد!


جمعه...

جمعه که میشود گویی قلبت چند برابر میشود تا تمام درد های دنیا به سمتت راه کج کنند و در دلت جا شوند!

جمعه که میشود ناخودآگاه دست و دلت به سمت زهر ترین آهنگ میرود تا پلی کند در ذهن سریال خاطرات تلخ را!

جمعه که میشود ناگهان تمام دغدغه ها به سمتت حمله ور میشوند تا در جنگی نابرابر تمام تاب و توانت را به خاک بکشانند!

جمعه شبیه مردیست تنها که بغضش را در لا به لای دود سیگارش خفه میکند!

جمعه شبیه زنیست که درد راه نفسش را بسته ،زنی که آرزوی هق هقی از ته دل دارد، عق میزند تا بالا بیاورد دردهایش را اما بغض امانِ جولان نمی دهد!

جمعه شبیه جان بعد از رفتن جانان است،همانقدر بی نفس ،همانقدر خسته،همانقدر سرگردان!

جمعه شبیه امواجیست که صدایش سمفونی مرگ عشق باشد...

جمعه شبیه کسیست که نه میمیرد و نه زندگی میکند فقط لحظه به لحظه پیرتر میشود...

جمعه شبیه ...


کویر سرد و بی حاصل

جلوی کولر دراز کشیده ام ، نوک انگشتان و بینی ام یخ بسته و از شدت سرما به خودم میلرزم ولی حاضر نیستم حتی کمی جا به جا شوم،انگار میخواهم سرما را ذخیره کنم برای زمانی که بیرون از خانه شرجی و گرما به تنم هجوم می آورد،اما قدم که از اتاق بیرون میگذارم مثل کسی که مشتش را برای ذخیره پر از آب کرده باشد ،گرما و عرق تصورم را نقش بر آب میکند. چیزی در ذهنم جرقه میخورد :

{الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا} (۱۰۳-کهف)

نکند هر چه کاشته ام به امید درو آفتِ دنیا برداشته باشد و آنجا عاقبت با زمینی بی حاصل رو به رو شوم ؟؟


مجنون

ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم

او به ظاهر گشت عاشق ما به معنا سوختیم

پ ن: مجنونت شده ام و دلم سالهاست در مجنون جا مانده...


بخاطر عمه هایتان/هایمان

هم اکنون که به زمان اعلام نتایج کنکور نزدیک میشویم،یک عده از هم وطنان عزیزمان تمام ثانیه ها را میشمارند و خواب به چشمانشان نمی آید،نه اشتباه نکنید این عزیزان کنکوری نیستند بلکه از آشنایان کنکوری ها هستند که گوشی به دست منتظراند تا دایره ی تجسس را بنا کنند(دایره یشان از بنیاد فنا باد:| )

مثلا پیامکهایی با این مضمون از افرادی که در طول سال گذشته خبری از زنده بودنشان نداشته ام قطعا به دست این بنده ی کنکوری فلک زده میرسد:

+سلام عزیزم خوبی؟

_سلام ،ممنونم، شما خوبید؟

+ممنون، فرشته جان نتایج رو زدن؟چکار کردی؟

_فرشته جان و کوفت،فرشته جان و حناق، به تو چه اخه؟ تو این یک سال کی پیام دادی که الان یادت اومده ورپریده؟

نه اشتباه نکنید کلام آخر هرگز تایپ نخواهد شد بلکه:

_الحمدالله بد نبود!

+به سلامتی، رتبه ات چقدر شد عزیزم؟

_لااله الا الله، ربطش به شما؟ اصلا اندازه ی عدد پی شده تو رو سننه؟

ولی باز هم زبان به کام وامانده گرفته و :

_خیلی خوب نبود حالا تا انتخاب رشته کنم ببینم چی میشه!

+اها باشه عزیزم،دوست نداری بگی؟فقط زیر ۱۰هزار شدی؟

_ببین جفت پا میام تو حلقت ها:(

اما بازم : 

_نه عزیزم بیشتر شدم!

+اها خب باشه عزیزم مزاحمت نمیشم،خودتو هم ناراحت نکن اینها همش میگذره:((

_ممنون، روز خوش

پ ن: از همه ی شما خوانندگان عزیز خواهشمندیم بی خیال اقوام کنکوریتان شده و دست از سر کچلشان بردارید،بنده تضمین کتبی میدهم که اگر خوب شده باشد فریاد خوشحالی اش گوشتان را کر خواهد کرد و اگر هم نشده باشد خبر پشت کنکور ماندنش قطعا به شما هم خواهد رسید!!

+خیلی دوست دارم سیم تلفن خونه رو با دندون بجوم:(

#جلوگیری_از _یادآوری_عمه_و_اجدادتان


میلاد نور مبارک

آخرین باری که زیارت امام رضا (علیه السلام) نصیبم شد بهمن ۹۲ بود، ساعت حدود ۴ صبح در خیابان منتهی به حرم با چشمی پر از اشک، چشم و دلمان به گنبد پرنور امام هشتم روشن شد،با دوستم همراه یک کاروان زیارتی راهی مشهد شده بودیم و ساعت ۴ صبح اجازه ی حرم رفتن به ما داده نشد، تا ساعت ۸،۹ صبح ما را در قفس هتل اسیر کردند، وقتی حکم آزادی صادر شد مثل کودکی که به شوق آغوش مادر میدود راهی حرم شدیم،بهمن بود و هوا سرد،شب قبل هم برف آمده بود،فواره ها کاملا یخ زده بودند و آب در لوله های سقاخانه منجمد شده بود،اما حرم مثل همیشه شلوغ بود،به زور داخل رفتیم  و با هزار خواهش و التماس دستی هم به ضریح کشیدیم و بعد هم ۲ روز کامل هرگاه که به حرم میرفتیم مشغول نماز زیارت خواندن بودیم،از خانواده و اهل فامیل و دوستان گرفته تا همکلاسی دبستان که اتفاقی به ذهنم آمده بود.

یکی از شیرین ترین اتفاقات زندگی ام هم مربوط به همان سفر زیارت بود، صبح روز دوم وقتی با جمعی از هم کاروانی ها درِ حرم سوار ماشین شدیم و منتظر سوار شدن بقیه بودیم پیامکی با این متن به دستم رسید:" صل علی محمد ابوالفضل ما خوش آمد؛ میلاد نور مبارک " خواهرزاده ام که قرار بود ۲۲ بهمن به دنیا بیاید ۱۷ بهمن بعد از حدود ۹ سال انتظار به دنیا آمد و هدیه ی امام رضا کامل شد.

میلاد حضرت نور، امام رضا(علیه السلام) مبارک


چشمان آیینه

در پیچ و تاب ثانیه ها،لحظه ای می ایستم و با تمام توانم دلتنگی هایم را بر سرم فریاد میکشم تا شاید خالی شود درد کهنه ای که پیکره ی روحم را متلاشی میکند.

خیره در چشمان آیینه،چشمان نجیبش جان میگیرد، در لب های به خشکی نشسته ام لبخند مهربانش طنازی میکند،بغض میکنم و پلک میبندم و او در تصویر آیینه قد میکشد، رشد میکند و من هر ثانیه بی نفس تر میشوم.

لحظه ای چشم باز میکنم و اویی در کنارم ایستاده، خالصانه دلربایی میکند و من مشتاقانه دل میدهم پی دلی که میدانم در آرزویم نیست.

اشک میریزم و او در لابه لای پلک هایم دوباره محو میشود...

دلم خسته از جنگی نابرابر باز در انتهای دلتنگی اش سه نقطه میگذارد و زمزمه میکند:

برون نمی رود از خاطرم خیالِ وصالت

اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت


.........

زندگیم مثل فیلمهای ترکی شده، دقیقا وقتی فکر میکنم مشکلات به انتها رسیده و همه چیز تمام است ناگهان یک اتفاق جدید و بی معنی می افتد و پانصد قسمت دیگر ادامه پیدا میکند...


آموزش زبان گناوه ای(۱)

بوشهر سرشار از لهجه ها و گویش های مختلفه که گاهی خیلی شبیه به هم و گاهی خیلی متفاوته، بیراه نیست اگه بگیم بوشهر یکی از متنوع ترین استان ها از لحاظ گویشه.
پس این نوع کلمات و افعال که مینویسم مربوط به افراد اطراف خودم و تقریبا شهر خودمونه(گِناوِه)
تبدیل بعضی از افعال: "می" اول حذف شده و به جای آن "ای" میگذاریم و گاهی" حرف دوم فعل" نیز حذف میشود.
مثال:
می خوریم:ایخَریم(ایخِریم)
می دهیم:ایدیم
می رویم:ایریم
می بریم:ایبَریم
می میریم:ایمیریم
می سازیم: ایسازیم
می زنیم:ایزَنیم
تمرین: افعال جملات زیر را تبدیل کنید(۲ نمره)(😂) :
کتاب را روی میز میگذاریم. / درخت را روبروی خود می بینیم./ در را باز می کنیم./نمی توانیم در را باز کنیم.

دور باطل

نمی دانم کی و کجا گفت یا اصلا برای چندمین بار،اما میدانم از آن روز بارها حرفش را در ذهنم تکرار کردم،باید بنویسم و جلوی چشمانم آویزانش کنم تا فراموشم نشود،هر چند که زیاد غفلت کرده ام...
هر چه شمار روزهای عمرم بیشتر شد و تعداد آدم هایی که دیدم بیشتر شد بیش از پیش حرفش در ذهنم زنده شد، گفته بود:
"هیچ وقت درگیر سنگینی کلام و کلمات قلمبه سلمبه ی بقیه نشو، فکر نکن هر کی سنگین تر حرف زد و تحصیلاتش بیشتر بود یعنی آره خیلی حالیشه،بعضی وقتها یه بچه ی ۱۰ ساله حرفهاش از یه آدم تحصیل کرده منطقی تر و درست تره...هر جا دیدی داری درگیر پیچ و تاب کلمات میشی و منطقت به جای پیروی از وجدان و عقلت اسیر مدرک تحصیلی و سن و چراغ روشنفکری یه نفر شد یه عقبگرد درست و حسابی بکن،خوب فکر کن ببین واقعا حرفهاشو قبول داری یا نه؟ ترازو بذار برای خودت و وزنه اش رو بذار خدا، وجدان، عقل، منطق و حتی گاهی احساست مبادا مدرک تحصیلیش و حرف های قلمبه سلمبه اش کجت کنه ها، همه جای زندگی دور برگردون نداره ها..."
سردرگمم هر روز بیشتر از دیروز ، فکر میکنید چقدر تحصیلات عالیه و سن یک نفر میتواند در درستی کلامش و شک کردن به باورها و اعتقاداتتان موثر باشد؟
پ ن: درد سرگردانی از تمام دردهای دنیا بی رحم تر و سنگین تر است...
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan