دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶
گفتم: چهره اش،قیافه اش،زندگیش،فرهنگش، کلاً همه چیزش خیلی با تو فرق داره!
گفت: عاشق که باشی فرهنگت به وسعت فرهنگ معشوقت بزرگ میشه،زندگیت با زندگی اون هماهنگ میشه،چهره ای که از نظر بقیه معمولیه برای تو خاص ترینه،حرفهای عادی زندگی برای تو شیرین ترینه،چشمهای سیاه معمولی از نظر تو قشنگ ترینه...
_ انقدر ترین ترین نکن ببینم،بابا تو یه سر و گردن از اون بالاتری،فردا مردم چی میگن؟فکرشو کردی؟!
+[خندید] اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی!
_ تو دیوونه ای اصلاً!
+ عاشق نشدی که بفهمی دیوونگی هم با اون عالمی داره، نمیدونم برات دعا کنم عاشق بشی یا نه،ولی کاش یه روزی تو هم قشنگیش رو درک کنی...
سه سال از آن روز پر ماجرا گذشت، باز هم کنارش نشستم،سردیش تا مغز استخوانم را به آتش کشید،گفتم:
_ به چه قیمتی از همه چی گذشتی؟ میشه مردونه بگی الان پشمونی یا نه؟[سکوت کرد ولی دلم میگفت نیست]
_ مگه نگفتی عاشقی؟مگه نگفتی دنیات تو دنیای اون خلاصه میشه؟پس چی شد اون عشق آتشین؟ یه چیزی بگو تا بفهمم چطوری دل کندی؟ بگو چی دیدی که گذشتی؟[به سکوتش ادامه داد]
بلند شدم، نگاهم به زنی افتاد که به رسم همیشه با شاخه گلی زیبا به سمتمان می آمد، سرگردان دوباره سر خم کردم و خیره شدم به نوشته ای که از انعکاس نور آفتاب در قطرات درون آن برق می زد،برای بار صدم خواندم : شهید مدافع حرم...
پ ن: من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست ... و از آن روز سرم میل بریدن دارد!