امیدوارم ۹۶ گل های خوب و رنگارنگی تو زندگی همه داشته باشه اما برای من که با شروعش دسته گل به آب داد.:)
در اولین قسمت از ۹۶ یعنی همون ۵؛۶ روز ابتدایی گوشیم طبق یک عملیات انتحاری(!) افتاد و از انجایی که گناوه ایام عید قیامته پس بر دستان مبارک یک ادم ... افتاد:)
بعد از ساعتها تلاش، اقای دزد(!) بالاخره لطف کردن و گوشی رو برداشتن و فرمودند برای پس دادن گوشی حدودا ۱میلیون تومان(تومان نه ریال!!! ) پول میخوان!
تازه از صبح فردا به مدت۳ روز گوشی رو خاموش کرد!
نکته ی جالبش اینه که نو اون گوشی با کارتون ۲۵۰هزار تومان و از اون جایی که تو دست من بوده کلا ۶۰ ، ۷۰ تومان بیشتر نمی ارزید:)
و این گونه شد که ما سیم کارت را سوزاندیم و یک سیم کارت نو خریدیم و عطای ان گوشی را به لقایش بخشیدیم :))
پ ن : نکته ی خوبش اینه که فهمیدم ادم اسکول تر از خودم هم هست میدونین چرا؟ چون اصرار داشت رمز موبایل رو بهش بدم تا اینترنتش رو خاموش کنه و انقدر صدای پیام هام اذیتش نکنه:)) اما ... من اصلا توی اون گوشی تلگرام و واتساپ نداشتم:)) و اصولا اگه قرار بود رمز رو بهش بدم پس چرا رمز گذاشتم؟!!:))))
اللهم اشف کل مریض:)
پ ن ۲: نگران عکسهای توش بودم ولی ان شاا... با همین فرمون جلو بره عقلش نمیرسه به فتوشاپ و اینا:)) حیفه اون همه اهنگ که توش بود:)
وبلاگ اقاگل چالش زبان مادری رو برگزار کرده و من هم شرکت کردم تا در حد توانم معرف زبان محلی شهرم باشم.
از
اونجایی که استان بوشهر از لحاظ گویش یکی از متنوع ترین استان هاست و حتی
زبان روستاهای اطراف شهرمون یا حتی بعضی بخش های دیگه ی شهرمون با هم خیلی
فرق میکنه در اولین قدم باید اسم شهرم رو رونمایی کنم:) ... اینجا گناوه است:)
اما متن بازگردانی شده ی چالش :
یکی از شاعرَل رَه وِر رییس دُزَل وُ یه دل سیری وَش تعریف کِه.
رییس دُزَل گو تا جومِشه در بیارِن و از وِلات صَحراش کُنن.فقیر بدبخت هم تو سرما لخت رَه.
تو رَه سَگَل دینداش اُفتادن؛ایخاس یه سنگی وَرداره و سَگَلِه دیر کنه اما زمین یخ زده بی و سنگ گیرش نومَه.
گو وووووی اینا د چه مردُمونین که سگلشونه ول کردنه و سنگله جمع کِردِنِه.
رییس دُزَل از تو اتاق دیدش و صداشه فهمی ؛ خَنِدس.
گو ای حکیم از مو یه چی بُخو. گو همی جومِه ی خومه بدینُم عامو، چی وَتون نَخاسُم.
ادم به خیر بقیه امید داره
مو خیره تونه نَخاسُم فقط جون خوتا شر نَرِسَن
رییس دُزَل دلش سیش سُوخت؛ گو تا جومِشه با یه قبای پوسی و چَن تِمن پیل بدنش تا وَرداره بِره.
پ ن 1:عنوان پست شعری از استاد مرحوم ایرج شمسی زاده است که در فلکه ی ورودی شهر نوشته شده.
پ ن2 : زبان ما به زبان لرهای بختیاری شباهت داره. اینم فایل صوتیش با صدای زشت خودم:)
شیر همیشه یک نماد بود؛ حیوان مغروری که از قدرت و هیبتش افسانه ها و شعرها سروده اند.
اما خوب تماشا کن...سالهاست بازیچه ی دست انسان است و در کنج قفس زندانی...
کلاغ با همه ی زشت و شوم بودنش؛ نه عاشق و شیفته ای دارد و نه نگران و دلواپسی ؛ نه قهرمان داستانی خیالیست و نه مشتاقانی برای تماشا دارد ... اما همیشه سبک بال و آزاد ، رها از ترس قفس در دنیای پرواز است.
آدمی گاه شیر است؛ نماد و الگو...هر ثانیه نگران و ترسان از اشتباه؛ اسیری در کنج قفس توجه و شاید بازیچه ی تقلید افکار کورکورانه از عقابانی زندانی...
و گاه کلاغیست از نگاه دیگران زشت و بی جاذبه ، فارغ از قضاوت ها و نگاه های سرزنش گرانه ، همیشه رها ... پرواز میکند به بلندای افکار تاریخ ؛ بدون ترس از خطا بال می گشاید در آسمان ، هر لحظه بی باکانه تجربه میکند و می آموزد, گاهی فرو می ریزد و خشت خشت درونش را محکم تر بنا میکند...بی هراس از شکارچیانی همیشه در کمین...
گاهی کلاغ باش ؛ نترس از زشت دیده شدن ، از ظهور حقیقت درونت... زنجیر پوسیده ی ترس هایت را پاره کن؛ بی باکانه بال افکارت را باز کن, پرواز کن , اوج بگیر و رها شو...
مثل بارون ندیده ها هممون پشت شیشه ی کتابخونه جمع شدیم و از بالا به دریا و خیابون پر رفت و آمدش نگاه میکنیم.
بالاخره بعد از چند ساعت شیمی خوندن از فشار و درد چشم هام خسته میشم. کتاب و مداد رو بر میدارم و به بهانه ی درس خوندن تو هوای ازاد راهی حیاط میشم!
محوطه ی پشتی کسی نیست حتی درخت ! اما میشه راحت اهنگ شنید و لذت برد. صداش بلند میشه : تو رو زیر بارون قدم میزنم...
قدم میزنم و لبخند روی صورتم میشینه ؛ تعداد روزهایی که زیر بارون ایستادم و صدای سرزنشگر مادرم بلند نشده : "فقط وای به حالت بعدا بگی سرما خوردم یا سرم درد میکنه! "و بلافاصله برخلاف میلم مجبور نشدم برم توی خونه, اندازه ی انگشت های 2 تا دست هم نیست.
یه دل سیر قدم میزنم ، بارون تندتر میشه ... به ساعت نگاه میکنم؛ حدود 15 دقیقه ای گذشته ، لعنتی به کنکور میفرستم و از ترس خیس شدن بیشتر وارد سالن میشم.
از پله ها بالا میرم، سالن ساکته و همه محو درس شدن. هم زمان با در اوردن چادرم دستم رو روی بخاری میگیرم و دوباره به خیابون پر رفت و آمدی نگاه میکنم که شاید سالها خاطرات بارونی رو توی خودش نگه داشته...
قدم زدن های بدون چتر ؛ خندیدن های بدون دغدغه ؛ خاطره سازی های عاشقانه ... شاید هم قدم زدن های بدون چتر ؛ تنها؛ اهنگ های play شده و خاطرات روزهای رد شده ...
تا اومدم از اتفاقات این مدت و روزهای سپری شده بنویسم نت به دیار حق شتافت:)
و این چنین شد که حالا که نت وصل شده دیگه از 2/5 ماه گذشته نمیگم...همین بس که از سیل اتفاقات خوب و بد اون روزها الحمدالله سالم گذشتم:)
روزها در حال تحصیل علم(به نیت کنکور:) ) هستم و شبها همچون میتی بی دست و پا سر بر بالین ! میگذارم( البته قبلش یه کم به نت هم سر میزنم:)) )...باشد که باری تعالی بپذیرد و ما را از پل صراط کنکور به سلامت عبور دهد.:)
باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقیها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه ، کنار هر برگ شمع روشن کرده است!
همهی چلچلهها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیهی جشن اقاقیها را گل به دامن کرده است!
باز کن پنجرهها را ای دوست! هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست توی تاریکی شبهای بلند سیلی سرما با خاک چه کرد؟ با سر و سینهی گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن! و سخاوت را در چشم چمنزار ببین! و محبت را در روح نسیم که در این کوچهی تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقیها جشن میگیرد!
خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی؟ تو چرا این همه دلتنگ شدی؟ باز کن پنجرهها را و بهاران را باور کن...