هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


لیمر:)

گفتن امشب ساعد 12 به بعد احتمال لیمر هست . :)

هوای ابری ؛ باد نسبتا خنک ... بوی بارون رو میشه حس کرد:)


"اول دبیرستان_کلاس زبان خارجه"

بچه ها : خیلی وحشتناک بود ، شیشه ها داشت می لرزید ، برق کل شهر هم رفت، چندتا از درخت ها هم افتاده ...دیشب کل شهر رو بهم ریخت.

اکرم : راستی خانم لهیمر به انگلیسی چی میشه؟!!(در اصل لیمر هست تو تلفظ معمولا بهش میگیم لهیمر)

معلم زبان : اگه بری از یکی از استان های اطراف بپرسی نمی دونه چیه توقع داری معادل انگلیسی داشته باشه ؟:)))


* لیمر : بادی بسیار شدید که فصل پاییز معمولا همراه با اولین باران سال شروع به وزش میکند؛ در حقیقت لیمر نشانه ی شروع اولین باران سال است:)

پ ن : خبر آمد لیمری در راه است

سر خوش آن دل که از آن آگاه است

شاید امشب بیاید ؛ شاید

پرده از باران گشاید , شاید... :)


کاش...

آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد

کاش می آمد و از دور تماشا میکرد


پ ن : میتونید تک بیت های مورد علاقه تون رو بنویسید:)


سرنوشت

به عکس بچگی هام نگاه میکنم ؛ اشک میریزم و دائم از خودم میپرسم چرا؟؟ چی شد که اون اتفاق افتاد؟

قصه از اونجایی شروع شد که  بچگی هام خیلی زیبا بودم ؛ موهای طلایی , چشمای آبی , صورتی سفید :

البته اگه بهم فرصت میدادن اما... اما امان از حسادت، سرنوشت و ... بی مسئولیتی!
و همه ی اینها دست به دست هم داد که اون اتفاق وحشتناک افتاد...من عوض شدم!
بله ! من بخاطر بی مسئولیتی یک پرستار عوض شدم و از اون روز تمام زندگی من تغییر کرد.
و حالا البوم کودکی من پر شده از دختری که من نیستم :

کاش فقط یکبار اون پرستار رو میدیدم تا ازش میپرسیدم چرا؟ تو چشمهاش خیره میشدم و میگفتم: "هرگز نمی بخشمت و تو رو به وجدانت میسپارم!"
پ ن : هرگونه فحش دادن پیگرد الهی دارد :)))
 

بی بی

با چشمای پر از اشک میگفت : 

 "اون موقع ها (1340-1330) برنج توی روستا مثل الان فراوون نبود , بیشتر مواقعی که مهمون می اومد می پختیم.

رجب ولی عاشق برنج بود؛ همیشه میگفت :" کاشکی مریض بشم برام برنج درست کنی" می خندیدم و می گفتم : خدا نکنه.

میگذشت و دوباره مریض میشد ؛ هیچی نمی خورد منم براش برنج درست میکردم بلکه چیزی بخوره اما عین همیشه فقط چند قاشق میخورد و کنار میکشید... وقتی خوب میشد دوباره میگفتکاشکی مریض بشم ...

حالا هرگاه برنج میخورم یاد اون روزها می افتم... برنج هست؛ اما... دیگه رجبی نیست... ."

پ ن : برشی ازکودکی های بی بی ( مادربزرگ مادریم) که مادر به روایت بی بی تعریف کرد؛رجب , دایی مادر(برادر بی بی) بود.



پاییزانه

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم


پ ن : خاطرات ترک خورده, خش میدهد شاهرگ خاطره ها را ... وسط پاییز و خودنمایی خاطرات مراقب نبض احساستان باشید ...:)



چالش ها+عکسهای مربوطه:)

در راستای چالش اول که بهار خادمی منو دعوت کرده:))

سه تا چیزی که بدون اونها خوابم نمیبره:) بالاخره بعد از تفکرات فراوان سه تا چیز به ذهنم رسید :)

1- اولیش خودم :) ( منظورم وجود فیزیکیمه) البته از گردن به بالاست:)

عکس خودم:))

2- پتو(مجاز از هر چیزی که بشه روم بگیرم :) )

پتو :)

3- گوشیم ( چون نشد عکس خودش رو بگیرم عکس صفحه ی اولش رو میزارم:) )

نمایی از صفحه ی گوشیم

 یه چیز دیدنی از شهرم:

دریای زیبای شهر که دیدنش این مصرع رو یادم میاره : شهر خاموش من آن جان خروشانت کو؟!

نمایی از دریای شهرمون

و اما چالش بعدی (وبلاگ خانه من) ؛ سه تا از چیزهایی که خیلی دوسشون دارم.

شاید برای دوست داشتن چیزهای مختلفی باشه ولی از بینشون اینها رو انتخاب کردم.

دوست داشتنی های من

1-دفتری با طرح شهید همت : سومین دفتر از مجموعه دفترهای خاطرات هر شب من که مخاطب خاص داره و وصیت کردم اگه روزی نبودم و اومد حتما دفتر رو به دستش برسونن.

2-دفتر شعر که 3,4 دفتر شعرمه و مدت زیادی نیست شروعش کردم 

انتخاب این صفحه هم (که البته شعرهاش خیلی واضح نیوفتاده) بیشتر بخاطر وجود اون بیت شعریه که زیاد دوستش میدارم :)

تو عروس کسی اگر بشوی                        نگذارم که دست روی دست

من؛ محمد علی قاجارم                             مجلست را به توپ خواهم بست

پ ن 1: عروس موجود در شعر برای ما احتمالا باید بشه داماد:))

3-پلاک: پلاک مذکور که در یک پست معرفیش کرده بودم خدمتتون:)

 علف خشک شده زیبای موجود در تصویر نیز (که علمای خانه در مورد این که اسمش چیه اختلاف دارن :) ) نزدیک به 7 سال پیش به عنوان یه خاطره از جایی چیدم,بسی دوستش میدارم:)

پ ن 2 : از صاحبان تمام چالش ها تشکرات لازم رو به عمل میارم:)


همپای سارا...

قدم به قدم پیش رفتم و هر لحظه از داعش متنفر شدم ؛ حتی گاهی از کل اسلام دل بریدم!!!

اما اومد..اروم اروم وارد شد, شکل و صیقل داد تصویر ذهنم رو...کم کم اروم شدم و نفس کشیدم...

قران میخوند و منم مثل سارا صداش تو ذهنم جون میگرفت و چهره ی معصومش جلوی چشمم مجسم میشد... موقع دیدنش چشم به زمین میدوخت و من تصویر پر از حیاش رو ستایش میکردم.

همپای سارا دل دل کردم و با همه ی دلتنگی هاش دلتنگ شدم ؛ رفت سوریه و من لحظه به لحظه با سارا نگرانش شدم و دعا کردم که پر نکشه...

وقتی کربلا آمین میخواست ؛نجوا میکردم که ای کاش شهادت نخواد...سر تمام لجبازی ها و نازهای دخترونه ی سارا داد کشیدم که شاید اخرین لحظه باشه سیر تماشا کن...لج نکن اینجا میدون نازهای دخترونه نیست....

اما گوش نکرد, و حسام رفت و من پر از تشویش همپای اون نگران امیرمهدی فاطمه خانم شدم...منم از مردمک چشمش, چشم به گنبد امام حسین دوختم و گریه کردم که خدایا امیرمهدیش سالم باشه...اما دلم نمی اومد...تمام مدتی که میخواستم دعا کنم  نرفته باشه دلم نمی اومد...به قول خودش"اگه شهید نمیشد باید میمرد" و من حیفم می اومد اون تندیس مردونگی و غیرت رو تخت بیمارستان جون بده وقتی میشه  با لباس رزم سر تعظیم فرود بیاره...

همپای سارا گریه کردم و زجه زدم و هق هق هام رو تو گلو خفه کردم... چهره ی خونیش لحظه ی شهادت شهید صدر زاده و روضه خوندن دوستش رو برام تداعی میکرد...چقدر قشنگ میخوند " چشماتو وا کن...ببین منم جا موندم..."

 سارا برگشت و من هم نوا شدم با مادری که شهادت پسر رو بهش تبریک میگفت...

و امیرمهدی فاطمه خانم، رفت...به همین سادگی...و حالا سارا میمونه و ذهن من و صوت قرانش که تا همیشه ادامه داره...

 پ ن 1 :شاید حسامِ امیرمهدی نام یه شخصیت کاملا واقعی نباشه اما یه نماد بود...نمادی که هر قسمت از شخصیتش یه نفر رو برام زنده کرد..

پ ن 2 : خوندن داستان مسلمانی به سبک داعش رو به همه توصیه میکنم.


شام غریبان

کل محرم امسال نشد برم هیئت ولی دیشب بالاخره رفتم.(هر چند دیر اما بالاخره رفتم)

رفتم شهدای گمنام...مراسم خیلی خوب نبود اما بد هم نبود.

خدا رو شکر

پ ن 1: دیشب فکر کردم به این که بزرگترین وابستگی من تو این شهر, شهدای گمنامه...الهی خدا منو از شهدا جدا نکنه....خدا کنه با همه ی گناه هام عشق شهدا از دلم جدا نشه... 

پ ن 2: از کیفیت بد عکسها عذر خواهی میکنم, با گوشی گرفته شده.

پ ن 3: ایام تسلیت و عزاداری هاتون قبول


یادمان شهدای گمنام شهر - دیشب شام غریبان


شمع های شام غریبان



اندراحوالات من 3

دیروز با خواهرم رفته بودم بازار بعد از کلی گشت زدن و خرید کردن حدود های ساعت 13:15 اومدیم سر خیابون تاکسی بگیریم.

عینک افتابیم توی کیفم بود و فراموش کرده بودم بزنمش و از شدت افتاب تند و تیزی که توی چشمام بود سردرد بدی گرفته بودم.

این وسط که دعا میکردیم تاکسی گیرمون بیاد و از گرما نجات پیدا کنیم (گرمای جنوب که معرف حضورتون هست).یه دفعه از پشت سرمون صدای مردی اومد که گفت: "میگما...."برگشتیم سمتش دیدیم صدا از توی پارس سفید رنگ پشت سرمونه که در طرف راننده اش بازه و اقای پشت فرمون هم داره به من و خواهرم نگاه میکنه,ادامه داد :" وجدانا تو این افتاب گرمتون نیست چادر و مشکی پوشیدید؟؟" از سر حرص لبخند عصبانی زدیم.

-خواهرم : نع

من: ما دیگه عادت کردیم.

مرد چشم سفید گیر دهنده با خنده و طعنه : اها ؛ خب سلامت باشید.

از لهجه اش معلوم بود اینجایی نیست(خانم کنارش هم یه مانتوی مشکی و یه شال سفید پوشیده بود!!).ماشین داشت دور میزد که خواهرم با خنده گفت: بزار بیاد میخوام بگم شما گرمتون نیست انقدر بچه خرده (افراد نوجوان و جوان:)) ) سوار کردین؟نفستون نگرفت؟

و من با حرص از شدت گرما : الان مثلا گرممونه میخوای چکار کنی؟برامون کولر بزنی؟هوا رو تغییر بدی؟ مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟اونی که پوشیده خودش میدونه هوا چطوریه و چقدر گرمه!

پ ن: وجدانا متلک که میزنن ادم راحت تره تا متلک سوالی بزنن که حرصت بگیره ولی ندونی چی بگی بهشون...

پ ن 2: حجاب داشته باشیم یه بدبختیه نداشته باشیم یه بدبختی, بالاخره تکلیف ما از دست این امت همیشه در صحنه چیه؟؟؟



گدا نمی خواهی؟

بی بی جان !!!

گدا نمی خواهی؟

دختر بی وفا نمی خواهی؟

کاش میشد ز من سوال کنی...

دخترم کربلا نمی خواهی؟!


پ ن : هزار حرف نگفته دارم اما حوصله ی نوشتن ندارم...

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan