هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


"إِن کُنتُمْ تَعْقِلُونَ"

تا همین چند مدت پیش دوره افتاده بود و میگفت:

" آقا ما وقتی خودمون دین داریم، پیامبر داریم چرا باید از یه پیامبر عرب تبعیت کنیم؟ من که اصلا اسلام رو قبول ندارم میخوام برم زرتشتی بشم" 

حالا هم میگوید:"اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه کجا با جامعه ی امروز ما تطابق داره؟ هر چی بدبختیه مال همین دین و اسلامه"

گفتم:"مستر تو خو تا دو روز پیش میخواستی بری زرتشتی بشی که خدا میدونه مال چند میلیارد سال پیش بوده حالا میگی اسلام مال ۱۴۰۰ سال پیشه و کهنه است؟" 

چند دقیقه نگاهم کرد و چیزی نگفت، با خنده و شوخی گفتم" والا اگه از کل دین زرتشت به غیر از یه شعار پندار نیک، کردار نیک،گفتار نیک و یه آرم فربهر چیز دیگه ای بدونی اسمم رو عوض میکنم" !

خندید و آرام آرام با شیب ملایم بحث را به سمت دیگری کشید!


بخدا من خرما نمیخوام:((

الان وضعیت هوای ما در حدیست که اگر یک مرغ ۲ کیلویی را در هوای آزاد بگذارید و نیم ساعت بعد به سراغش بروید هم نیم پز شده است و هم وزنش به ۱ کیلو رسیده است.
شرجی وحشتناک، هوا داغ ؛ فکر کنم همه ی اینها تمرینات قبل از جهنم جهت آمادگی های لازم باشد ، شاید هم یکی از فرشته ها فراموش کرده است در جهنم را ببندند، به هر حال هر چه که هست مثل کوره ی آجرپزی داغ است.
به جان خودم اگر در آخرت عذاب ما و اردبیل ،تبریز و حتی یاسوج یکی باشد من به کل سیستم الهی اعتراض میکنم.
+ این روزها دعاهای من این شکلیست: خدایا پختییییییم خو! خواهشا شعله اش رو کم کن، یه کولر هم بزن برامون بخدا قول میدیم در حق بنده هات جبران کنیم:(
+ +دیروز گفتم خیییلی گرمه گفت خرما پزونه دیگه، گفتم آقا ما اگه خرما نخوایم و هلو بخوایم باید کی رو ببینیم اخه؟؟
شرح تصویری هوای بوشهر :|

جومه زرد جونم گلّه ی تو چنه؟:))

آهنگ گوش کردن یکی از کارهای مورد علاقه ی منه، اما بیشتر آهنگ های آروم و پاپ میشنوم و کمتر تو گوشی من میشه آهنگ شاد و ریتمیک پیدا کرد.
این روزها که مشغول آماده کردن مراسم عقد برادرم هستیم(پنج شنبه) معمولا دو تا آهنگ شاد رو گوش میکنیم.
یکی از این آهنگها رو بشنوید و شاد باشید:)


آهنگ به زبان شیرین لرهای بختیاری است:)

مساحت زیست من

از طرف آقای روزمرگی به چالش مساحت زیست دعوت شدم.

چندین روز فکر کردم که ببینم به جز خانواده چه چیزهایی عضو اصلی مساحت زیستم به حساب میان؛ با وجود این که تو زمان ها و شرایط مختلف مساحت زیست هر کس تغییر میکنه اما بالاخره موفق شدم چند مورد که همیشه ثابت بودن رو پیدا کنم.

شعر(دفتر شعر) ؛ نوشتن(قلم) ؛ موبایل و هندزفی

مزار دو شهید گمنام شهرمون با منظره ی زیبای رو به دریاش که آرامگاه من به حساب میان

+ تمام دنبال کننده های وبم رو به چالش"مساحت زیست"دعوت میکنم:)


هم اکنون به دعاهای شما نیازمندیم

پ ن : نه از یه سال دیگه پشت کنکور میترسم و نه از روزهای پیش رو؛ برعکس تجربه های این یک سال خیلی قوی ترم کرد و خیلی چیزها رو یادم داد اما... تنها استرسم موقعیه که فکر میکنم اگه یه سال دیگه(شاید بشه گفت برای اولین بار به طور جدی)بخوام برای ارزوهام بجنگم تحمل متلک های بقیه چقدر برام سخته؛ دعا کنید رتبه ام حداقل در حد حفظ ابرو بشه:))

پ ن: دعای شما سرمایه ماست(بانک فرشته ایران :)) )


برجک پیرزن

بچه که بودم خانه یمان کوچک تر بود، ۲ اتاق داشت و یک آشپزخانه، یک اتاقش مربوط به پدر و مادر بود و دیگری بچه ها!
 همه تقریبا جای خاص خود را داشتیم؛ سربازی برادرم که تمام شد او هم به جمع افراد اتاق اضافه شد و به طبع فاصله ها کمتر، طوری که اگر قرار بود یک نفر برود دستشویی(گلاب به رویتان) باید مارپله را عملی اجرا میکرد و کم نبود زمان هایی که در تاریکی اتاق صدای آخ یکی و پشت بندش صدای معذرت خواهی دیگری به گوش میرسید‌.
جای برادرم خطرناک ترین جای اتاق یعنی دقیقا روبروی در بود و معمولا صدای آخ هم از همانجا بلند میشد.
روزهای اول فقط به غر و نق میگذشت و چاره ای نداشت جز تحمل، اما خیلی نگذشت که راه حل را پیدا کرد، آن هم چه راه حلی! 
هر شب برایمان قصه میگفت، قصه های سربازی! البته نه به روال همیشگی و ماجرای شیرین کاری سربازها... بلکه قصه ی برجک پیرزن و جن های مخوفش!
به ساعت خاموشی که نزدیک میشدیم او هم سکوت میکرد و مشغول اماده کردن قصه میشد، همزمان با خاموشی چراغ اول صدای قصه گفتن او و بعد صدای التماس ما برای تعریف نکردن سهم قصه ی آن شبمان شروع میشد.
ما التماس میکردیم و او میگفت:"نه امشب با دیشب فرق داره میخوام بگم اصل ماجرای برجک چی بود و بخندین" شروع میکرد و هر چه قصه پیش میرفت نه تنها خبری از خنده نبود بلکه همان قصه ی دیشب بود با کمی صحنه های اکشن تر!
بعد از اتمام قصه و چند دقیقه صدای اعتراض ما، تخت میخوابید و ما تا صبح از جایمان تکان نمی خوردیم که خدایی ناکرده پیرزن برجک به سراغمان نیاید.
بعد از مدت ها که دیگر قصه هایش ته کشیده بود خیالمان را راحت کرد که برجک را انداخته اند و دیگر کسی در آن برجک نگهبانی نمی دهد.
نکته ی جالب آنجاست که همین چند مدت پیش متوجه شدم گویی برجک پیرزن مربوط به یکی از پادگان های استان کردستان بوده اما ... برادر من سرباز پادگان بوشهر بود!!!

از شام بلا باز هم شهید آوردند

ما هم قسم خون شقایق شده ایم ... ما دست به دامان حقایق شده ایم

روزی که به شهر ما شهید آوردند ... والله قسم دوباره عاشق شده ایم

+ نه ملیتش، نه شکل و چهره اش، نه آداب و رسومش؛ هیچ کدام شبیه ما نبود اما ... عشق علی...امان از عشق علی که خط میکشد بر هر تفاوتی.

شهادتت مبارک مَرد!

+ در این گرمای طاقت فرسا تمام شهر آمده بودند؛ امروز باور کردم عشق مرز ندارد.


موزِ مریم:)

خواهرم نماز میخواند که خواهر زاده ی ۳ ساله ام از کنارش رد شد.

نمازش تمام شد با خنده گفت:" سِی کو مُنم عین حضرت مریم شدمه خدا  تو نماز سیم موز ایفرسته!" 

نگاهش کردم؛ به جای موز، پوست موز در دستش بود:" به نظرم پوستِ مال مریمه سیت فرستاده ؛ برو سی نماز صبح بیو تا نشونت بدم حضرت فرشته کیه":)))


جای من باش

دو،سه روز پیش وقتی مشغول کمک به خواهرم بودم، پایه ی صندلی لیز خورد و از روی کابینت به شدت به زمین خوردم،حاصلش شد یک کبودی و زخم روی پای راست و ضربه خوردن آرنج چپ؛ به همین دلیل این چند روز نمی توانستم سجده و تشهد نماز را درست به جا بیاورم، امروز اما اتفاقی با دیدن حالات خودم به یاد حرفی که مدت ها پیش زده بودم افتادم:"وقتی اونهایی که نشسته نماز میخونن یا کسایی که موقع نماز پاشون رو دراز میکنن میبینم یه حسی بهم دست میده،حسی که ازش خوشم نمیاد"

می نشینم و فکر میکنم به سایر اتفاقات اطرافمان،گاهی بدون این که حتی سعی کنیم شرایط و احوالات دیگران را درک کنیم و توصیف درستی از روزگار و احوال آنها داشته باشیم،بر مسند قضاوت می نشینیم و حکم میکنیم و حتی ثانیه ای به ذهنمان خطور نمی کند شاید روزی در گردش روزگار ، ما در چنین شرایطی باشیم، غافل از اینکه دنیا در کمین است تا ما را درست در همان نقطه قضاوت قرار دهد.

به خاطر بسپاریم که هرگاه تصمیم گرفتیم کسی را قضاوت کنیم اول سعی کنیم چند روزی را با کفشهای او راه برویم ، بعد بخاطر شیوه ی راه رفتنش او را مواخذه کنیم.


سقوط

دیروز روی دیوار کنار بانک، اعلامیه ی یک جوان ۲۴،۲۵ ساله توجهم را جلب کرد، برادرم ایستاده بود و به آن نگاه میکرد، پرسیدم: 

_ این همون رفیقته که داشتی در موردش حرف میزدی؟

+آره

_خدا رحمتش کنه، تصادف کرده؟

+ نه، خودکشی کرده!

تمام مسیر و حتی چند ساعت بعد را به آن جوان فکر میکردم.

۵،۶ سال پیش وقتی خبر خودکشی" م"، پسر نوجوان یکی از دوستان خانوادگی، را شنیدم با وجود اینکه فقط یک یا دو بار او را دیده بودم اما چندین روز حال بدی داشتم.

 نمیدانم چه اتفاقی می افتد که میتواند یک جوان را تا این حد به ورطه ی پوچی برساند، اما میدانم لبریز از درد شدن و از دست دادن تاب و تحمل دردیست سخت که وصفش در کلمات نمی گنجد؛ با این وجود و فارغ از قضاوت فکر میکنم آستانه ی تحمل انسان ها هم رو به رکود است، این که جوانی بخاطر دعوای خانوادگی، مشکلات مالی یا شکست عشقی و ... از جان و آرزوهای شیرین خود بگذرد و خود را اسیر پنجه های مرگ کند  یعنی رسیدن به چیزی پایین تر از صفر مطلق، اما فکر میکنم مرگ از دست دادن نفس نیست، مرگ و باخت اصلی همان زمان رسیدن به پوچی و از دست دادن باورها، آرزوها و اعتقادات است، آن زمان که هیچ چیزی را شایسته ی ماندن و جنگیدن نمی دانی و رفتنی اختیاری و سرانجامی زهر را به بودنی تلخ ترجیح میدی.

حالا دوباره لیست انواع خودکشی های این چند سال از سیانور گرفته تا حلق آویز کردن و گلوله در ذهنم مرور میشود؛ چه چیزی میتواند سقوط را به انتخاب یک انسان مبدل کند؟؟

باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan